یکی از نکات خوب زندگی ژاپنی ها
( امیدوارم دوستان فکر نکنند که دارم در مورد ژاپنی ها تبلیغ میکنم و یا قصد تحقیر و یا توفق آنها را نسبت به خودمان دارم و یا مشوق تقلید کردن از رفتار آنها میباشم ,خیر ...
بلکه چون میدانم هر چیزی برای انسان با مقایسه و سنجش قابل درک است و در همین قیاس ها هست که انسان پی به نکات خوب و بد و قوی و ضعیف خود میبرد و با اطمینان از شناخت آنها بعلت طولانی بودن اقامتم و زندگی با آنها , خواستم یک نکته برجسته از نحوه و روش زندگی چشم بادامی ها که خالی از لطف نیست و شاید برای ما جالب باشد را خدمت شما دوستان بازگو کنم )
ژاپنی ها در برخورد اول بخاطر رعایت آداب معاشرت و تظاهر به فروتنی و احترام گذاشتن خیلی زیاد به طرف مقابل و داشتن چهره گشاده ( لبخند ) خاطره بسیار خوشی از خودشان در اذهان باقی میگذارند.
اما آیا در زندگی شخصی و خانوادگی خودشان هم چنین هستند ؟
باید خدمت شما عرض کنم که بعد از ۲۵ سال زندگی با آنها هنوز خودم هم نفهمیدم !
شما هیچگاه نخواهید توانست که چهره واقعی یک ژاپنی را ببینید ( اغراق نمیکنم ) و شخصیت او را بشناسید چون تمام زندگی یک ژاپنی در رفتارهای اجتماعی او بروز میکند و خلاصه شده و کسی را به خلوت آنها راه نیست !
یک ژاپنی درست زمانی که از خواب بیدار میشود یک ماسک ( ماسکی که لبخند جز تغییر ناپذیر آن است ) بر چهره خود میزند و درست در هنگام خواب آنرا از صورت خود بر میدارد و زندگی خصوصی او فقط مربوط به او و مال خودش میباشد .
اما یکی از نکاتی که در همه آنها مشترک میباشد این است که :
آنها هیچ تعارف و رودربایستی با یکدیگر ندارند !
شاید باورتان نشود ولی آنها هیچ چیزشخصی خودشان را به هم تعارف نمیکنند ( دقت کردید ما هنگام شروع خوردن غذا به هر شخصی آشنا و غریبه تعارف میکنیم و حتی بعضی از ما بلند میشوند که بروند به بقال سر کوچه هم تعارف کنند و برگردند ! البته بد و خوبش را نمیدانم ) ولی همین ژاپنی ها در محافل و و مراسم و مکان ها و چیزهائی که متعلق به جمع است در تعارف کردن با یکدیگر مسابقه میدهند و افراط میکنند.
در مورد تعارف کردن به خانه ( بغیر از موارد رسمی و یا بسیار بسیار دوستانه ) اینکار امری محال و غیر ممکن است!
چرا که آرامش و آسایش خودشان در اولویت است و به هیچ بهانه ای راضی به از دست دادن آن نیستند و بسیار منطقی در این مورد فکر میکنند !
( وقتی خودم میتوانم بخورم و خودم پول دادم خریدم و مال من است, دلیلی ندارد آنرا تعارف کنم ! وقتی با آمدن او به خانه و اتاقم , نظم من بهم میخورد و دچار معذور میشوم و راحت نیستم و همین احساس هم کم و بیش در او ( طرف مقابل ) است , مگر مرض دارم که خودمان را اذیت کنم ؟!)
باورش برای ما خیلی سخت بود که میدیدیم دوست پسر ها و دوست دخترها در بارها و رستوران ها کنار ما میگفتند و میخندیدند و قربون صدقه هم میرفتند ولی وقتی خوردن و کارشان تمام میشد و میخواستند بروند , همگی جلوی پیشخوان و کانتر مثل غریبه ها , هر کدام سهم خودشونو حساب میکردند و از در رستوران بیرون میرفتند و دوباره شروع به خندیدن و حرف زدن میکردند !!
اجازه بدهید یکی از تجربیات شخصی خودم را بعنوان مثال برای شما تعریف کنم.
سال دوم ازدواجم بود .
(( در میان اعضای خانواده همسرم , رابطه من با برادر کوچک خانمم نسبت به بقیه خانواده بسیار گرم تر و صمیمی تر بود و بیشتر از همه با او اخت بودم و هر وقت و هر کجا ما به هم میرسیدیم تا لحظه ای که از هم جدا شویم بطرهای آبجو و اوساکه و مشروب بود که باز میکردیم و او برای من میریخت و من برای او میریختم و تا بیهوشی کامل , میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم...))
شبی تلفن زنگ زد... و من در آخر فقط متوجه شدم که خانمم گفت : راس ساعت ۹ شب و آدرس نزدیکترین رستوران به خانه ما را داد و گفت در همان نزدیکی هم هتل و مسافرخانه هم هست و شب را هم میتوانی آنجا بخوابی و بعد خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد !
تعجب کردم و پرسیدم : کی بود ؟
گفت : برادرم کوچکم ... تعطیل بود , ( برادرش در یک استان دیگر زندگی و کار میکرد ) گفت دوست دارد بیاید اینجا و تو را ببیند و من هم با او برای فردا شب ساعت ۹ رستوران قرار گذاشتم ...
گفتم : برنامه هتل چی بود ؟
گفت : وا , خوب باید یک جا بخوابد یا نه ؟
به او گفتم همان نزدیکی ها هتل هم هست و میتواند آنجا بخوابد , که من برایش رزرو میکنم .( البته به حساب خود برادرش !)
با تعجب گفتم : برادر تو برای اولین بار بعد از دو سال میخواهد بیاید پیش ما ...آنوقت تو آدرس رستوران را میدهی و هتل رزرو میکنی !!؟
خیلی طبیعی گفت : پس باید چیکار میکردم ؟
گفتم : خوب میگفتی بیاد خونه ...
گفت : شما مشروب زیاد میخورید همان رستوران بهتر است .
دیدم راست میگوید , گفتم : این آره , ولی هتل چرا ؟
مگر اتاق و یا جا کم داریم ؟
گفت : نه , ولی اونجوری ما راحت تریم ...
گفتم : این که خیلی بد میشه و زشت هست ...
اینجا بود که او بسیار تعجب کرد و گفت : چرا ؟
شاید من و تو تحمل کنیم ولی دختر ما هم راحت است ؟ ( بچه یکساله ؟!)
اصلا شاید خود او ( برادرم ) راحت تر باشد , تو که فردا صبح میروی سر کار و او شاید بخواهد تا ظهر بخوابد و شاید رویش نشود دوش بگیرد و ...
من به بقیه حرفهایش گوش نمیکردم و سخت به فکر فرو رفتم .
هر چند که حرف هایش با هیچ قاموس من جور در نمی آمد ولی درست و منطقی میگفت و حق با او بود !
من هیچ به این فکر نکرده بودم که بچه یکساله ما هم آدم هست و او هم عضوی از اعضای همین خانواده است و حقی در این خانه دارد ( حق خوابیدن , آرامش , تحرک و رفت و آمد آزاد به تمام جاهای خانه , حق جیغ زدن و فریاد کشیدن , حق با صدای بلند تلویزیون نگاه کردن و...) و من نمیتوانم بخاطر یک تعارف بیخود هی به او تشر بزنم ؛ آرامتر , ندو , تو اون اتاق نرو , صدای تلویزیون را کم کنم و در هنگام مستی نخندم و بلند حرف نزنم و مزاحم خواب او نشوم و آرامش او را بهم بزنم ...
پیش خودم و بنابر همان ایرانی بودن خودم گفتم :
خوب یکشب که هزار شب نمیشه ...
یکی از اون ته ته های مغزم فریاد کشید :
بدبخت , بیچاره شده همین یک شب هائی که براتون عادت شده هستید...بفهم .//
( امیدوارم دوستان فکر نکنند که دارم در مورد ژاپنی ها تبلیغ میکنم و یا قصد تحقیر و یا توفق آنها را نسبت به خودمان دارم و یا مشوق تقلید کردن از رفتار آنها میباشم ,خیر ...
بلکه چون میدانم هر چیزی برای انسان با مقایسه و سنجش قابل درک است و در همین قیاس ها هست که انسان پی به نکات خوب و بد و قوی و ضعیف خود میبرد و با اطمینان از شناخت آنها بعلت طولانی بودن اقامتم و زندگی با آنها , خواستم یک نکته برجسته از نحوه و روش زندگی چشم بادامی ها که خالی از لطف نیست و شاید برای ما جالب باشد را خدمت شما دوستان بازگو کنم )
ژاپنی ها در برخورد اول بخاطر رعایت آداب معاشرت و تظاهر به فروتنی و احترام گذاشتن خیلی زیاد به طرف مقابل و داشتن چهره گشاده ( لبخند ) خاطره بسیار خوشی از خودشان در اذهان باقی میگذارند.
اما آیا در زندگی شخصی و خانوادگی خودشان هم چنین هستند ؟
باید خدمت شما عرض کنم که بعد از ۲۵ سال زندگی با آنها هنوز خودم هم نفهمیدم !
شما هیچگاه نخواهید توانست که چهره واقعی یک ژاپنی را ببینید ( اغراق نمیکنم ) و شخصیت او را بشناسید چون تمام زندگی یک ژاپنی در رفتارهای اجتماعی او بروز میکند و خلاصه شده و کسی را به خلوت آنها راه نیست !
یک ژاپنی درست زمانی که از خواب بیدار میشود یک ماسک ( ماسکی که لبخند جز تغییر ناپذیر آن است ) بر چهره خود میزند و درست در هنگام خواب آنرا از صورت خود بر میدارد و زندگی خصوصی او فقط مربوط به او و مال خودش میباشد .
اما یکی از نکاتی که در همه آنها مشترک میباشد این است که :
آنها هیچ تعارف و رودربایستی با یکدیگر ندارند !
شاید باورتان نشود ولی آنها هیچ چیزشخصی خودشان را به هم تعارف نمیکنند ( دقت کردید ما هنگام شروع خوردن غذا به هر شخصی آشنا و غریبه تعارف میکنیم و حتی بعضی از ما بلند میشوند که بروند به بقال سر کوچه هم تعارف کنند و برگردند ! البته بد و خوبش را نمیدانم ) ولی همین ژاپنی ها در محافل و و مراسم و مکان ها و چیزهائی که متعلق به جمع است در تعارف کردن با یکدیگر مسابقه میدهند و افراط میکنند.
در مورد تعارف کردن به خانه ( بغیر از موارد رسمی و یا بسیار بسیار دوستانه ) اینکار امری محال و غیر ممکن است!
چرا که آرامش و آسایش خودشان در اولویت است و به هیچ بهانه ای راضی به از دست دادن آن نیستند و بسیار منطقی در این مورد فکر میکنند !
( وقتی خودم میتوانم بخورم و خودم پول دادم خریدم و مال من است, دلیلی ندارد آنرا تعارف کنم ! وقتی با آمدن او به خانه و اتاقم , نظم من بهم میخورد و دچار معذور میشوم و راحت نیستم و همین احساس هم کم و بیش در او ( طرف مقابل ) است , مگر مرض دارم که خودمان را اذیت کنم ؟!)
باورش برای ما خیلی سخت بود که میدیدیم دوست پسر ها و دوست دخترها در بارها و رستوران ها کنار ما میگفتند و میخندیدند و قربون صدقه هم میرفتند ولی وقتی خوردن و کارشان تمام میشد و میخواستند بروند , همگی جلوی پیشخوان و کانتر مثل غریبه ها , هر کدام سهم خودشونو حساب میکردند و از در رستوران بیرون میرفتند و دوباره شروع به خندیدن و حرف زدن میکردند !!
اجازه بدهید یکی از تجربیات شخصی خودم را بعنوان مثال برای شما تعریف کنم.
سال دوم ازدواجم بود .
(( در میان اعضای خانواده همسرم , رابطه من با برادر کوچک خانمم نسبت به بقیه خانواده بسیار گرم تر و صمیمی تر بود و بیشتر از همه با او اخت بودم و هر وقت و هر کجا ما به هم میرسیدیم تا لحظه ای که از هم جدا شویم بطرهای آبجو و اوساکه و مشروب بود که باز میکردیم و او برای من میریخت و من برای او میریختم و تا بیهوشی کامل , میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم...))
شبی تلفن زنگ زد... و من در آخر فقط متوجه شدم که خانمم گفت : راس ساعت ۹ شب و آدرس نزدیکترین رستوران به خانه ما را داد و گفت در همان نزدیکی هم هتل و مسافرخانه هم هست و شب را هم میتوانی آنجا بخوابی و بعد خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد !
تعجب کردم و پرسیدم : کی بود ؟
گفت : برادرم کوچکم ... تعطیل بود , ( برادرش در یک استان دیگر زندگی و کار میکرد ) گفت دوست دارد بیاید اینجا و تو را ببیند و من هم با او برای فردا شب ساعت ۹ رستوران قرار گذاشتم ...
گفتم : برنامه هتل چی بود ؟
گفت : وا , خوب باید یک جا بخوابد یا نه ؟
به او گفتم همان نزدیکی ها هتل هم هست و میتواند آنجا بخوابد , که من برایش رزرو میکنم .( البته به حساب خود برادرش !)
با تعجب گفتم : برادر تو برای اولین بار بعد از دو سال میخواهد بیاید پیش ما ...آنوقت تو آدرس رستوران را میدهی و هتل رزرو میکنی !!؟
خیلی طبیعی گفت : پس باید چیکار میکردم ؟
گفتم : خوب میگفتی بیاد خونه ...
گفت : شما مشروب زیاد میخورید همان رستوران بهتر است .
دیدم راست میگوید , گفتم : این آره , ولی هتل چرا ؟
مگر اتاق و یا جا کم داریم ؟
گفت : نه , ولی اونجوری ما راحت تریم ...
گفتم : این که خیلی بد میشه و زشت هست ...
اینجا بود که او بسیار تعجب کرد و گفت : چرا ؟
شاید من و تو تحمل کنیم ولی دختر ما هم راحت است ؟ ( بچه یکساله ؟!)
اصلا شاید خود او ( برادرم ) راحت تر باشد , تو که فردا صبح میروی سر کار و او شاید بخواهد تا ظهر بخوابد و شاید رویش نشود دوش بگیرد و ...
من به بقیه حرفهایش گوش نمیکردم و سخت به فکر فرو رفتم .
هر چند که حرف هایش با هیچ قاموس من جور در نمی آمد ولی درست و منطقی میگفت و حق با او بود !
من هیچ به این فکر نکرده بودم که بچه یکساله ما هم آدم هست و او هم عضوی از اعضای همین خانواده است و حقی در این خانه دارد ( حق خوابیدن , آرامش , تحرک و رفت و آمد آزاد به تمام جاهای خانه , حق جیغ زدن و فریاد کشیدن , حق با صدای بلند تلویزیون نگاه کردن و...) و من نمیتوانم بخاطر یک تعارف بیخود هی به او تشر بزنم ؛ آرامتر , ندو , تو اون اتاق نرو , صدای تلویزیون را کم کنم و در هنگام مستی نخندم و بلند حرف نزنم و مزاحم خواب او نشوم و آرامش او را بهم بزنم ...
پیش خودم و بنابر همان ایرانی بودن خودم گفتم :
خوب یکشب که هزار شب نمیشه ...
یکی از اون ته ته های مغزم فریاد کشید :
بدبخت , بیچاره شده همین یک شب هائی که براتون عادت شده هستید...بفهم .//
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر