چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۴

یکی از نکات خوب زندگی ژاپنی ها

                                                       یکی از نکات خوب زندگی ژاپنی ها



( امیدوارم دوستان فکر نکنند که دارم در مورد ژاپنی ها تبلیغ میکنم و یا قصد تحقیر و یا توفق آنها را نسبت به خودمان دارم و یا مشوق تقلید کردن از رفتار آنها میباشم ,خیر ...

بلکه چون میدانم هر چیزی برای انسان با مقایسه و سنجش قابل درک است و در همین قیاس ها هست که انسان پی به نکات خوب و بد و قوی و ضعیف خود میبرد و با اطمینان از شناخت آنها بعلت طولانی بودن اقامتم و زندگی با آنها , خواستم یک نکته برجسته از نحوه و روش زندگی چشم بادامی ها که خالی از لطف نیست و شاید برای ما جالب باشد را خدمت شما دوستان بازگو کنم )

ژاپنی ها در برخورد اول بخاطر رعایت آداب معاشرت و تظاهر به فروتنی و احترام گذاشتن خیلی زیاد به طرف مقابل و داشتن چهره گشاده ( لبخند ) خاطره بسیار خوشی از خودشان در اذهان باقی میگذارند.




اما آیا در زندگی شخصی و خانوادگی خودشان هم چنین هستند ؟

باید خدمت شما عرض کنم که بعد از ۲۵ سال زندگی با آنها هنوز خودم هم نفهمیدم !


شما هیچگاه نخواهید توانست که چهره واقعی یک ژاپنی را ببینید ( اغراق نمیکنم ) و شخصیت او را بشناسید چون تمام زندگی یک ژاپنی در رفتارهای اجتماعی او بروز میکند و خلاصه شده و کسی را به خلوت آنها راه نیست !


یک ژاپنی درست زمانی که از خواب بیدار میشود یک ماسک ( ماسکی که لبخند جز تغییر ناپذیر آن است ) بر چهره خود میزند و درست در هنگام خواب آنرا از صورت خود بر میدارد و زندگی خصوصی او فقط مربوط به او و مال خودش میباشد .


اما یکی از نکاتی که در همه آنها مشترک میباشد این است که :


 آنها هیچ تعارف و رودربایستی با یکدیگر ندارند !


شاید باورتان نشود ولی آنها هیچ چیزشخصی خودشان را به هم تعارف نمیکنند ( دقت کردید ما هنگام شروع خوردن غذا به هر شخصی آشنا و غریبه تعارف میکنیم و  حتی بعضی از ما بلند میشوند که بروند به بقال سر کوچه هم تعارف کنند و برگردند  ! البته بد و خوبش را نمیدانم ) ولی همین ژاپنی ها در محافل و و مراسم و مکان ها و چیزهائی که متعلق به جمع است در تعارف کردن با یکدیگر مسابقه میدهند و افراط میکنند.


در مورد تعارف کردن به خانه ( بغیر از موارد رسمی و یا بسیار بسیار دوستانه  ) اینکار امری محال و  غیر ممکن است!


چرا که آرامش و آسایش خودشان  در اولویت است و به هیچ بهانه ای راضی به از دست دادن آن نیستند  و بسیار منطقی در این مورد فکر میکنند !


( وقتی خودم میتوانم بخورم و خودم پول دادم خریدم و مال من است,  دلیلی ندارد آنرا تعارف کنم ! وقتی با آمدن او به خانه و اتاقم , نظم من بهم میخورد و دچار معذور میشوم و راحت نیستم و همین احساس هم کم و بیش در او ( طرف مقابل ) است , مگر مرض دارم که خودمان را اذیت کنم ؟!)


باورش برای ما خیلی سخت بود که میدیدیم دوست پسر ها و دوست دخترها در  بارها و رستوران ها کنار ما میگفتند و میخندیدند و قربون صدقه هم میرفتند ولی وقتی خوردن و کارشان تمام میشد و میخواستند بروند , همگی جلوی پیشخوان و کانتر مثل غریبه ها , هر کدام سهم خودشونو حساب میکردند و از در رستوران بیرون میرفتند و دوباره شروع به خندیدن و حرف زدن میکردند !!


    

اجازه بدهید یکی از تجربیات شخصی خودم را بعنوان مثال برای  شما تعریف کنم.


سال دوم ازدواجم بود .


(( در میان اعضای خانواده همسرم , رابطه من با برادر کوچک خانمم نسبت به بقیه خانواده بسیار گرم تر و صمیمی تر بود و بیشتر از همه با او اخت بودم و هر وقت و هر کجا ما به هم میرسیدیم تا لحظه ای که از هم جدا شویم بطرهای آبجو و اوساکه و مشروب بود که  باز میکردیم و او برای من میریخت و من برای او میریختم و تا بیهوشی کامل , میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم...))


شبی تلفن زنگ زد... و من در آخر فقط متوجه شدم که خانمم گفت : راس ساعت ۹ شب و آدرس نزدیکترین رستوران به خانه ما را داد و گفت در همان نزدیکی هم هتل و مسافرخانه هم هست و شب را هم میتوانی آنجا بخوابی و بعد خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد !


تعجب کردم و پرسیدم : کی بود ؟


گفت : برادرم کوچکم ... تعطیل بود , ( برادرش در یک استان دیگر زندگی و کار میکرد ) گفت دوست دارد بیاید اینجا و تو را ببیند و من هم با او برای فردا شب ساعت ۹ رستوران قرار گذاشتم ...


گفتم : برنامه هتل چی بود ؟


گفت : وا , خوب باید یک جا بخوابد یا نه ؟ 


به او گفتم همان نزدیکی ها  هتل هم هست و میتواند آنجا بخوابد , که من برایش رزرو میکنم .( البته به حساب خود برادرش !)


با تعجب گفتم : برادر تو برای اولین بار بعد از دو سال میخواهد بیاید پیش ما ...آنوقت تو آدرس رستوران را میدهی و هتل رزرو میکنی !!؟


خیلی طبیعی گفت : پس باید چیکار میکردم ؟ 


گفتم : خوب میگفتی بیاد خونه ...


گفت : شما مشروب زیاد میخورید همان رستوران بهتر است .


دیدم راست میگوید , گفتم : این آره , ولی هتل چرا ؟


مگر اتاق و یا جا کم داریم ؟


گفت : نه , ولی اونجوری ما راحت تریم ...


گفتم : این که خیلی بد میشه و زشت هست ...


اینجا بود که او بسیار تعجب کرد و گفت : چرا ؟


شاید من و تو تحمل کنیم ولی دختر ما هم راحت است ؟ ( بچه یکساله ؟!)


اصلا شاید خود او ( برادرم ) راحت تر باشد , تو که فردا صبح میروی سر کار و او شاید بخواهد تا ظهر بخوابد و شاید رویش نشود دوش بگیرد و ...


من به بقیه حرفهایش گوش نمیکردم و سخت به فکر فرو رفتم .


هر چند که حرف هایش با هیچ قاموس من جور در نمی آمد ولی درست و منطقی میگفت و حق با او بود ! 


من هیچ به این فکر نکرده بودم که بچه یکساله ما هم آدم هست و او هم عضوی از اعضای همین خانواده است و حقی در این خانه دارد ( حق خوابیدن , آرامش , تحرک و رفت و آمد آزاد به تمام جاهای خانه , حق جیغ زدن و فریاد کشیدن , حق با صدای بلند تلویزیون نگاه کردن و...)  و من نمیتوانم بخاطر یک تعارف بیخود هی به او تشر بزنم ؛ آرامتر , ندو , تو اون اتاق نرو , صدای تلویزیون را کم کنم و در هنگام مستی نخندم و بلند حرف نزنم و مزاحم خواب او نشوم و آرامش او را بهم بزنم ...


پیش خودم و بنابر همان ایرانی بودن خودم گفتم :


خوب یکشب که هزار شب نمیشه ...

یکی از اون ته ته های مغزم فریاد کشید :


بدبخت , بیچاره شده همین یک شب هائی که براتون عادت شده هستید...بفهم .//  



 

هیچ نظری موجود نیست: