پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۴

نگاهی به پیشینه افراد سرشناس همدوره رضا شاه بزرگ

       نگاهی به پیشینه افراد سرشناس همدوره رضا شاه بزرگ
「reza shah pictures」の画像検索結果

چرا کسانیکه مدعی هستند رضا شاه را انگلیس ها بر سر کار آوردند ,  رجال و شخصیت های مشهور و سرشناس همدوره و همسن او را نسبت به رضا شاه  نمیسنجند و با او مقایسه نمیکنند !؟

بنظر شما آیا آن زمان در مملکت ایران هیچ  شخصیت برجسته دیگری نبود که انگلیس ها مجبور شدند یک قزاق بی سواد و قلدر و سرسخت را به قدرت برسانند ؟


آیا در ایران آن زمان , برای انگلیسی های مبادی آداب و سیاس که نحوه بستن دکمه های سرآستین طرف مقابلشان برای آنها بسیار مهمتر از القاب و کنیه و یا وقت شناسی زمان صرف چای و نحوه گرفتن فنجان چای جز دیپلماسی آنها محسوب میشد و بسیار اهمیت دا شت, هیچ شخصیت فکل کراواتی فرنگ رفته و فرنگی مآبی که انگلیسی بداند و متاثر از فرهنگ آنها باشد نبود و پیدا نمیشد که آنها مجبور شدند یک میر پنج نخراشیده و خشنی که چکمه از پا نمیگرفت و با سربازان خود بر روی زمین غذا میخورد را انتخاب و دست نشانده خودشان بکنند ؟


و اگر انگلیس ها بنابر صلاحدیدی نیاز به یک فرد نظامی داشتند آیا  هیچ فرد نظامی با سواد تر و یا از لحاظ درجات نظامی بالاتر از رضا شاه وجود نداشت ؟!


 چرا افرادی که معتقدند رضا شاه توسط انگلیسی ها بقدرت رسید  نمی گویند درست زمانی که یک سرباز دهاتی  , بیسواد , قلدر و خشن داشت قدرت را در دست میگرفت و پادشاه میشد , آقایان باسواد , فرنگ رفته و وزیر و وکیل با اصل و نسب و تحصیلکرده کجا بودند و چه کار میکردند ؟!


من در مورد افراد سرشناسی که از نظر سن و سال نزدیکترین اشخاص  به رضا شاه بودند تحقیقی کردم که نتیجه آن بسیار جالب و حیرت انگیز از کار درآمد !!


و شخصا پس از دیدن اسامی و پیشینه ده تن از همدوره ها و همسن و سالان  رضا شاه به این نتیجه رسیدم که ؛

یا انگلیس ها بر خلاف شایعات موجود , افرادی بسیار کودن و نفهم و بی سیاست و ابله بودند که مابین این همه افراد با اصل و نسب و تحصیلکرده و سرشناس و بعضا سرسپرده , یکراست آمدند و رضا میر پنج را انتخاب کردند !!

و یا این گفته ( بقدرت رساندن رضا شاه توسط انگلیس ) از بیخ و بن دروغ است و کسانیکه این حرف را میزنند افرادی پلید و خیانتکار و بیسواد و ناآگاه از تاریخ میباشند که با کینه و عقده و نفرت و حقارت و جهل خودشان میخواهند ایران را مستعمره و جولانگاه انگلیس ها و اجانب نشان دهند.

سخن را کوتاه میکنم .


(( از دوستان درخواست میکنم این بیوگرافی مختصر از رضا شاه را در خاطر و مد نظر داشته باشند و به تاریخ تولد و القاب و میزان تحصیلات و مقام ها و مناصب افرادی که پس از او معرفی میکنم دقت کنند و آنها را با مشخصات رضا شاه بسنجند و مطابقت و مقایسه کنند.))

 رضا پهلوی 

متولد ۲۴ اسفند سال ۱۲۵۶ خورشیدی در روستای آلاشت سواد کوه مازندران ,  وی دوران خردسالی را در فقر گذراند. تحصیلات کلاسیک ندارد و به هیچ مدرسه ای نرفت  ,  از نوجوانی به نظام پیوست و در آنجا مدارج ترقی را پیمود و معروف به لقب‌های رضا شصت‌تیر، رضا ماکسیم، رضاخان، رضاخان میرپنج، رضاخان سردارسپه و در ۳ اسفند ماه ۱۲۹۹ وزیر جنگ شد و از سال ۱۳۰۲ تا ۱۳۰۴ خورشیدی  نخست وزیر بود و پس از تاجگذاری در تاریخ ۴ اردیبهشت ۱۳۰۵ در کاخ گلستان و در سن ۴۹ سالگی به بالاترین مقام در آنزمان یعنی به پادشاهی رسید و ملقب به رضاشاه ، و رضا شاه کبیر گردید .

اما نام و پیشینه ده تن از افراد سرشناس و مهمی که با اختلاف سنی کمی همدوره و هم عصر رضا شاه بزرگ  بودند :


  ۱- احمد قوام

(زاده ۱۲۵۲ تهران - درگذشته ۱۳۳۴ تهران) ملقب به قوام‌السلطنه، سیاستمدار ایرانیِ پایان دوران قاجار و روزگار پهلوی بود که پنج بار نخست‌وزیر ایران شد (دو بار در پایان دوران قاجار و سه بار در زمان حکومت محمدرضا پهلوی). او فرزند ابراهیم معتمدالسلطنه و نوهٔ محمد قوام‌الدوله آشتیانی و برادر کوچک‌تر وثوق‌الدوله بود. او از اولین کابینه سپهدار که در ۸ مهر ۱۲۸۸ تشکیل شد معاونت وزارت داخله را برعهده گرفت تا ۸ بهمن ۱۲۹۶ که به سمت فرمانروایی خراسان رسید، مجموعاً ۹ بار در رأس وزارتخانه‌های عدلیه، مالیه و داخله قرار گرفت .

  ۲-  حسن وثوق (وثوق‌الدوله)

(۱۲۵۳ش - بهمن ۱۳۲۹) چند دوره نخست‌وزیر ایران بود. وی برادر احمد قوام (قوام‌السلطنه) بود.او در دوره دوم نخست وزیری‌اش (مرداد ۱۲۹۷ تا تیر ۱۲۹۹) پس از ۹ ماه مذاکرات محرمانه با انگلیسی‌ها، در ۱۸ مرداد ۱۲۹۸ طی اعلامیه‌ای خبر از انعقاد قراردادی فی‌مابین انگلیس و ایران معروف به قرارداد ۱۹۱۹ داد.[۱] بر اساس این قرارداد تمامی امورات کشوری و لشکری ایران زیر نظر مستشاران انگلیسی و با مجوز آنان صورت می‌گرفت. (( بعد انگلیسی ها او را ول کردند و رضا میر پنج را شاه کردند !!)). او در سفرهایی که به خارج رفت فرانسوی را به خوبی و همچنین انگلیسی را فراگرفت. وثوق در جوانی و در سال ۱۲۷۱ شمسی مستوفی آذربایجان شد و لقب وثوق الملک را از ناصرالدین شاه دریافت کرد. در سال ۱۲۷۳ لقب او به وثوق الدوله تغییر یافت. در دورهٔ یکم و دوم مجلس شورای ملی به نمایندگی انتخاب شد و در مجلس به سمت نیابت ریاست مجلس دست یافت. او از سال ۱۲۹۰ خورشیدی تا اوایل سلطنت رضاشاه شانزده بار عهده‌دار وزارتخانه‌های مالیه(دارایی)، خارجه، عدلیه (دادگستری)، داخله (کشور) و معارف (فرهنگ) گردید.

   ۳- میرزا حسن مستوفی‌الممالک

(۱۳ مهر ۱۲۵۴ برابر ۵ رمضان ۱۲۹۲ ه‍. ق.[۱] آشتیان - ۶ شهریور ۱۳۱۱ تهران)، معروف به «آقا»، دولت‌مرد ایرانی و چند دوره نخست‌وزیر ایران در دورهٔ قاجار و دورهٔ رضاشاه بود. مستوفی الممالک، از معدود رجال قاجاری بود که نزد رضاشاه احترام داشت.او در سال ۱۳۱۸ (مصادف با ۱۲۸۰ هجری خورشیدی) به اروپا رفت. این سفر هفت سال به طول انجامید.تحصیلات را در خانه و زیر نظر معلمان خصوصی آغاز کرد.

  ۴- محمدعلی فروغی

(۱۲۵۴ تهران - ۱۳۲۱ تهران) سرشناس به ذُکاءالملک، روشن‌فکر، مترجم، ادیب و سخن‌شناس، فلسفه‌نگار، روزنامه‌نگار، سیاست‌مدار، دیپلمات، نمایندهٔ مجلس، وزیر و نخست‌وزیر ایران بود.تحصیلات خود را در رشته پزشکی در دارالفنون آغاز کرد ولی بعد به ادبیات رو آورد و فرهنگستان ایران را تأسیس کرد. وی چند بار وزیر، دو بار نماینده مجلس شورای ملی و یک بار رئیس دیوان عالی تمیز (دیوان کشور) شد. در ۱۳۰۴ پس از تصویب انقراض دودمان قاجار، که خود در آن نقش داشت، کفیل نخست‌وزیری شد.او همچنین عضویت و ریاست هیئت اعزامی ایران به کنفرانس صلح پاریس (۱۹۱۹) و جامعه ملل را برعهده داشته است.

  ۵- میرزا محمدخان قزوینی

( ۱۱ فروردین ۱۲۵۶ تهران - ۶ خرداد ۱۳۲۸ تهران)، ادیب و پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران بود.محمد قزوینی در یازدهم فروردین ۱۲۵۶ خورشیدی در تهران در محله دروازه قزوین به دنیا آمد. پدر و اجدادش از اهل قلم و فرهنگ بودند.

۶- اسماعیل خان قشقایی معروف به صولت‌الدوله،

چهرهٔ سیاسی اواخر قاجار و یکی از مقتدرترین ایلخان‌های ایل قشقائی بود. متولد سال ۱۲۵۷ خورشیدی ,  به علت رشادت و مهارت وی در تیراندازی و جنگ‌های چریکی، در اواخر سلطنت مظفرالدین شاه قاجار به وی لقب صولت‌الدوله داده شد.و چون سردار سپه ظهور کرد و اوضاع ایران تغییر یافت او نیز مانند قوام‌الملک و دیگر روسا در تهران ساکن شد و از طرف ایل قشقایی، وکالت مجلس شورای ملی را یافت.

  ۷- سیدحسن تقی‌زاده

(زاده ۵ مهر ۱۲۵۷ تبریز - درگذشته ۸ بهمن ۱۳۴۸ تهران)، از رهبران انقلاب مشروطیت، از رجال سیاسی بحث انگیز معاصر و از شخصیت‌های علمی و فرهنگی ایران معاصر، در زمره کسانی است که جمعی به شدت هوادار و موافق، و مخالفانی از طیف‌های گوناگون دارد. وی مدتی رئیس مجلس سنای ایران بود.جمعی، که تقی‌زاده و علی اکبر دهخدا از جمله آنان بودند، از بیم جان به سفارت انگلستان در تهران پناهنده شدند.سرانجام با وساطت سفارت انگلستان، حکم تبعید تقی‌زاده و دهخدا و چند تن به خارج از کشور به مدت یک سال صادر شد. به انگلستان رفت در آنجا با مساعدت ادوارد براون و راهنمایی او، مدتی در کتابخانه دانشگاه کمبریج به کار فهرست‌برداری از کتاب‌های فارسی و عربی مشغول بود. تشکیل «کمیته ایران»، مرکب از نمایندگانی از مجلس انگلستان، که با مشروطه‌خواهان مساعدت کردند، از ثمرات تلاش‌های او بود!!تقی‌زاده در دوران جدید در ایران، از چپ‌گرایی آرمان‌خواهانهٔ سابق فاصله گرفت و به طرفداری از سردار سپه و اقدامات او در مسیر ایجاد امنیت عمومی و احیای وحدت ملی پرداخت.

   ۸- علی‌اکبر دهخدا

(زاده ۱۲۵۷ تهران - درگذشته ۷ اسفند ۱۳۳۴ تهران)، ادیب، لغت‌شناس، سیاست‌مدار و شاعر ایرانی است. او مؤلف و بنیان‌گذار لغت‌نامه دهخدا نیز بوده است.پدرش خان باباخان که از ملاکان متوسط قزوین بود، جزء اولین فارغ‌التحصیلان مدرسه سیاسی بود. دهخدا بعنوان اولین کاندیدای مقام ریاست جمهوری در ایران مطرح شد. مردی که می‌توانست اولین رئیس جمهور ایران باشد.

۹- محمود جم

(۱۲۵۹ خورشیدی در تبریز - ۱۹ مرداد ۱۳۴۸ در تهران)، دولت‌مرد ایرانی از اواخر دوران قاجار و نخست‌وزیر ایران در دورهٔ رضاشاه پهلوی بود.تحصیلات خود را در مدارس جدید در تبریز، از جمله مدرسه میسیونری تبریز، به پایان برد. چون زبان فرانسوی را در مدرسه مبلّغان مذهبی مسیحی به خوبی فراگرفته بود، در ۱۲۹۸ به دستور وثوق‌الدوله به وزارت مالیه انتقال یافت و رئیس انبار غله دولتی شد، و در همان سال به پیشنهاد وثوق‌الدوله و تصویب احمدشاه قاجار، لقب مدیرالملک به او داده شد. سال بعد در دولت میرزا حسن خان مشیرالدوله به ریاست خزانه‌داری کل کشور رسید.

   ۱۰ - سید محمد تدین بیرجندی

(۱۳۳۰، بیرجند - ۱۲۶۰)، رئیس و استاد برجسته ادبیات عرب دانشگاه تهران و از جمله شخصیت‌های برجستهٔ سیاسی، علمی دوران قاجار و پهلوی است که نقش مهمی در دورهٔ بین انقراض سلسله قاجار و آغاز دوران پهلوی داشت.وی در دوران مشروطه جزو مجاهدینی بود که در زمان به توپ بسته شدن مجلس شورای ملی، توسط محمدعلی شاه، به طور مسلحانه از مجلس دفاع می‌نمودند. تدین پس از خلع محمدعلی شاه قاجار از قدرت، به حزب دموکرات پیوست[۱] و رهبری حزب را به عهده گرفت. بخشی از این حزب که بعدها حزب تجدد را تشکیل داد، در انتخابات پنجم مجلس شورای ملی شرکت نمود و سیدمحمد تدین به عنوان نماینده بیرجند به مجلس راه یافت.[۲][۳] وی که عالم برجسته‌ای در زمینه فلسفه، کلام و ادبیات عرب بود، از جمله نمایندگان روحانی مجلس شورای ملی بود که لباس روحانیت را کنار گذاشتند.

اینها  اسامی و پیشینه ده تن از کسانی میباشند که از رضا شاه چند سالی بزرگتر و یا کوچکتر میباشند و در همان زمان با حکومت و مردم و شرایط و وضعیتی مشترک بدنیا آمدند و زندگی کرده اند و همانطور که شاهد هستید و دیدید ,  تمامی آنها نسبت  به رضا شاه با سوادتر و متمول تر و سرشناس تر بودند ولی هیچکدام نه تنها قدرت رقابت و برابری با او را نداشتند بلکه به خدمت او در آمدند و در زیر نظر و اوامر او مشغول به کار شدند !

اما آیا واقعا به نظر شما عجیب نیست که انگلیسی ها بیایند و احمد شاه بچه و احمد قوام که با فیروز پسر فرمانفرما قرارداد ۱۹۱۸ را در ازای ۴۰ هزار تومان امضاء کردند و مملکت را به انگلیس ها فروختند را ول کنند و  رضا شاه را به سلطنت برسانند...!!؟؟


احمقانه است که تصور کنیم یک قزاقی که با روس ها کار میکرده و با روس ها حشر و نشر داشته و و زمانی در فوج آنها خدمت میکرده و حقوق میگرفته , دست نشانده انگلیس ها باشد !!؟

و اگر قرار بود که رضا شاه دست نشانده باشد عقلا باید دست نشانده روس ها میشد نه دست نشانده انگلیسی ها ...!!

اما با خواندن سرگذشت رضا شاه و با دیدن خدمات و نتایج  کار و زحمات آن مرد بزرگ , ما نمیتوانیم هیچ چیز دیگری بجز لیاقت و شایستگی و اقتدار و اراده و ایستادگی و شهامت و زیرکی و بینش و آگاهی رضا شاه پهلوی و لطف یزدان پاک را عامل بقدرت رسیدن او بدانیم و تصور کنیم؟

واقعا آدم حیران میماند به این اشخاصی که عزت و شرف و حیثیت و هویت و استقلال  کشور خودشان را با جعل چنین مزخرفاتی و با بیان چنین مهملاتی به زیر علامت سوال میبرند و جاهلانه  و بدون هیچ تحقیق و مطالعه و پژوهشی تنها به صرف گفتن فلان کس و نقل قول از فلان مستر و سر و لرد انگلیسی به چنین دروغ هائی دامن میزنند و افراد لایق و بزرگ کشور را نوکر و مزدور و دست نشانده و سرسپرده نشان میدهند , چه بگوید و آنها را چه بنامد ؟!


          نام و یاد تمام فرزندان راستین میهن
و
خدمتگزاران به خاک و مردم ایران جاودان و پر فروغ باد 

 


نام چند تن دیگر از معروفترین متولدین ۱۲۵۰ تا ۱۲۶۰ :

عبدالحسین تیمور تاش ,دولتمرد ایرانی در دوران قاجاریه و پهلوی.
 
رئیس‌علی دلواری, رهبر قیام در تنگستان و بوشهر علیه نیروهای بریتانیا در دوره جنگ جهانی اول بود و با شجاعت های خود از ایران بزرگ دفاع کرد.

حسین علاء ,  سیاستمدار و نخست وزیر ایران در دوره پهلوی.

شیخ محمد خیابانی، روحانی مبارز و آزادی خواه دوره مشروطه ایران .

عارف قزوینی , شاعر و تصنیف ساز ایرانی.

حسین توفیق , موسسه روزنامه توفیق

میرزا کوچک‌خان جنگلی؛ مبارز انقلاب مشروطه و سردار جنبش جنگل.
















 

چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۴

تو را به خدا بیا و آدم باش ...

                     تو را به خدا  بیا و آدم باش ...



خانم عزیز , من نمیدانم برای چه  احساس میکنی که یک کلاغ سیاه هستی ؟

من نمیدانم تو از کی و چطور یک کلاغ سیاه شدید ؟


شاید تو هم مثل کسانیکه از کشتن سگها جو گیر شدند و بر روی کاغذی نوشتند که :


(( من هم یک سگ هستم ))


تو هم جوگیر شدی و نوشتی که یک کلاغ سیاه هستی !


من نمیدانم چرا شما میخواهید سگ و کلاغ شوید ؟


ولی میدانم که یک انسان هستی , پس بیا و آدم باش و یک کلاغ سیاه نباش .


شاید تو را در کوچه و خیابان مسخره کرده اند ,


شاید بخاطر رنگ سیاه چادرت به تو گفتند :


کلاغ سیاه  و یا از کنارت گذشتند و قار قار  کرده اند ,

شاید تو هم لج کردی و خواستی کفر آنها را در آوری و نوشتی که :


(( من هم یک کلاغ سیاه هستم ))

اما خواهش میکنم که یک کلاغ سیاه نباش و بیا و آدم باش ...


دوست من , آیا میدانی که دختران همسن و سال تو را بخاطر آنکه چادر سیاه سرشان نمیکنند , میزنند و میگیرند و کشان کشان آنها را به داخل ون ها میبرند و به آنها میگویند : فاحشه , جرثومه فساد ...!


اما هیچکدام از آنها مثل تو که در زیر چتر حمایت همان ها هستی , نیامدند و ننوشتند که :

(( من یک فاحشه نیستم )) ,
                                  (( من یک جرثومه فساد نیستم )) !
میدانی چرا ؟


چون به خودشان مطمئن هستند و میدانند که یک فاحشه نیستند , یک مظهر فساد نیستند .


و میدانند که نجابت و عفت به چادر سیاه به سر کردن نیست.


پس تو هم بیا و یک کلاغ سیاه نباش و یک آدم باش ...


دختر خوب , تو که بخاطر یک کلام حرف چنین میکنی ,


پس اگر بخاطر چادر سیاه بسر کردنت کتک میخوردی ...


اگر بخاطر چادر سیاهت تحقیر میشدی و فحش میشنیدی ...


اگر بخاطر چادر سیاهت دستگیر میشدی و بازداشتت میکردند...


اگر پدر و مادر پیرت را نگران و آشفته به کلانتری و پاسگاه و پایگاه می کشاندند و می آوردند ,


تا آنها مجبور شوند برای تهیه سند و وثیقه یا مبلغ جریمه سرشان را پیش هر کس و ناکسی خم بکنند ,


تا که آنها تو را که فقط بخاطر چادرت , پوشش ات , سلیقه ات , نیازت , خواسته ات گرفته اند از بازداشت در بیاورند که  شب را در آنجا نمانی... ,


چه حالی داشتی ؟


و چه فکری میکردی ؟


و چه مینوشتی ؟


و چه کار میکردی ؟


پس بیا تو هم یک کلاغ سیاه نباش و یک آدم باش ...


دوست نازنین ,


آیا تابحال به آن دخترها فکر کردی؟


آیا تابحال احساس آنها را درک کردی ؟


آیا تابحال خودت را جای آنها گذاشتی ؟


آیا تابحال به سلیقه او احترام گذاشتی ؟


آیا حرفهای او را گوش کردی و استدلالش را شنیدی ؟


آیا حق انتخاب را به او دادی ؟


آیا او را یک انسان , یک آدم میدانی ؟


پس بیا تو هم یک آدم باش و یک کلاغ سیاه نباش ...


اما اگر تو هم ,


او را یک فاحشه یک , مظهر فساد میدانی ...


اگر پوشش خودت را برتر و بهتر از پوشش او میدانی ....


اگر چادر سیاه را مظهر عفاف و نجابت میدانی ...


اگر فکر میکنی که در زیر چادر سیاه فساد و فحشا نیست ...


اگر هر سلیقه ی دیگر را بغیر از سلیقه خودت را محکوم میدانی ...


اگر بیرون زدن زلف را دلیل بر خرابی و گمراه شدن و گمراه کردن میدانی ...


اگر تو هم فکر میکنی که با زور میتوانی سلیقه خودت را به دیگران تحمیل کنی ,


آنوقت هر چه دلت خواست باش...

آنوقت هر چه دلت خواست بنویس , بنویس :

من هم یک کلاغ سیاه هستم ,


من هم یک زن مسلمان هستم ,

من هم یک الاغ نفهم هستم ,

من هم یک فرشته نجیب هستم و...

دیگر تا میتوانی  من من  کن  و  قار قار  کن ...!     

دروغ ها و گاف های تبادل اورانیوم میان جمهوری اسلامی و روسیه

 دروغ ها و گاف های تبادل اورانیوم میان جمهوری اسلامی و روسیه


از دیروز تا به حال در مورد مقادیر تبادل سوخت هسته ای ( اورانیوم ) مابین جمهوری اسلامی و روسیه , مانند همیشه ارقام و اعداد و اوزان و آمار مختلفی شنیدیم که نشان از آشفتگی نظام و ناراستی مسولین نظام با رسانه ها و مردم دارد و بر دروغگوئی آنها صحه میگذارد .

آخرین اظهار نظر از حمید بعیدی‌نژاد رییس هیات کارشناسی ایران در مذاکرات هسته‌ای و مدیرکل سیاسی و بین‌المللی وزارت امور خارجه میباشد که  روز سه‌شنبه در صفحه اینستاگرام خود با اشاره به انتقال بیش از 200 تن کیک زرد به کشور در مبادله با حدود 11 تن اورانیوم غنی‌شده با روسیه نوشت:


[[ طی روز گذشته یکی از سخت ترین مفاد برجام در یکی از پیچیده‌ترین عملیات نقل و انتقال ذخایر اورانیوم از ایران به اجرا درآمد. اجرای این عملیات حداقل حاصل دو ماه کار شبانه‌روزی بود و اجرای این عملیات پیچیده در هماهنگی با روسیه و قزاقستان صورت گرفت. ]]


بسیار عجیب است که در طی دو ماه گذشته که مجلس و دولت و سپاه و مراجع و آیات برای آن بر سر و کول یکدیگر میزدند و سیاه بازی میکردند و مردم را سر کار گذاشته بودند و سیاهکاری را به اوج اعلاء رساندند ,  از آن طرف آقایان مشغول وزن کردن سنگ و گل و خاک و کیک زرد دریافتی بودند و داشتند اورانیوم تحویلی  را کادوپیچ و بسته بندی میکردند ...!

ایشان که ۸/۵ تن اورانیوم غنی شده مورد نظر را تبدیل به ۱۱ تن کردند و ۱۴۰ تن اورانیوم طبیعی دریافتی را به ۲۰۰ تن کیک زرد مبدل نمودند در همین نوشته از این تبادل به عنوان  عملیات نقل و انتقال ذخایر اورانیوم  یاد میکند که در سطور بعدی مینویسند :

[[ با پیوستن کشورمان به صادرکنندگان سوخت هسته‌ای تمام صنعت هسته‌ای کشورمان به تعریف جدیدی در تبیین هدف‌گذاری خود با تعاریف متعارف صنعتی و تجاری جهان دست یافت و به نوعی از یک عملیات دور که بر محور غنی‌سازی و انبار آن در داخل بود رهایی یافت. برای اولین بار پس از آغاز به کار سوخت هسته‌ای در ایران، فرآیند غنی‌سازی در ایران وجهه‌ای کاملا تجاری و صنعتی پیدا کرد.  این اولین عملیات فروش مواد غنی‌شده سوخت هسته‌ای از سوی ایران در بازارهای بین‌المللی است. ]]
 منبع : http://www.isna.ir/fa/news/94100904671/مرغوب-ترین-و-بیشترین-ذخایر-اورانیوم-بعد-از

حالا به گوشه ای از حقایق این تجارت پرسود توجه کنید و ببینید جمهوری اسلامی چطور کاسبی میکند :


[[ در هر صورت کیک زرد در اغلب کشورهایی که معادن طبیعی اورانیوم دارند تهیه می‌شود و تولید این ماده مشکل خاصی ندارد و به‌طور متوسط سالیانه ۶۴ هزار تن از این ماده در جهان تولید می‌شود. کانادا، یکی از تولیدکنندگان این ماده است، این کشور معادنی دارد که خلوص سنگ اورانیوم آنها به ۲۰ درصد هم می‌رسد. در آسیا نیز کشوری مانند قزاقستان صنایع بزرگ تولید این پودر را دارد. قیمت این پودر در بازارهای بین المللی، هر کیلوگرم حدود ۲۵ دلار است.]]


منبع : https://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%DB%8C%DA%A9_%D8%B2%D8%B1%D8%AF


که ۲۰۰ تن آن برابر با ۲۰۰x ۱۰۰۰= ۲۰۰۰۰۰ دویست هزار کیلو که اگر در کیلوئی ۲۵ دلار ضرب  کنیم میشود = ۵۰۰۰۰۰۰ دلار // فقط  ۵ میلیون دلار !!!

قیمت اورانیوم غنی شده :

قیمت اورانیوم غنی شده ۲۰ درصدی را پارس نیوز در ۲۰۰ کیلوی اکسید شده مابین توافق ها چنین حساب کرده :

[[  اطلاعات فوق گوياي آن است كه هر 10 ميلي‌گرم اورانيوم با غناي 20 درصدي ارزشي معادل 930 دلار دارد. كه با يك حساب ساده ارزش 200 كيلوگرم اورانيوم اكسيد نشده در حد فاصل توافق موسوم به ژنو تا بيانيه لوزان تقويم ارزي آن به شرح زير بيش از 18.6 ميليارد دلار است.]]


منبع : http://www.parsnews.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D8%B3%DB%8C-3/275251-%D8%BA%D9%86-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D9%84%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D8%B3%D8%AA



که اگر قیمت کیک زرد را ده برابر گران تر و قیمت اورانیوم ۲۰ درصدی را ده برابر ارزان تر حساب کنیم باز هم تفاوت قیمت آن قابل قیاس نیست !

حالا به ادعای دوسال قبل آقای شیرزاد توجه کنید :

[[ شیرزاد:‌ تولید اورانیوم در ایران 10 برابر قیمت جهانی تمام می‌شود!
منظور آقای شیرازد از این سخن اشاره به نظریه‌های مزیت مطلق و مزیت نسبی آقایان آدام اسمیت و دیوید ریکاردو در قرن نوزدهم است که گفتند اگر کالایی در کشوری خارجی ارزان تر تولید شود،‌ ضرورتی ندارد ما در داخل آن را با قیمت بالاتر تولید کنیم و مقرون به صرفه تر است که از طریق واردات به آن دست پیدا کنیم .]]


منبع :  http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13931001000362 


اما بد نیست بدانیم که :

[[ ایران همچنان امیدوار بود که اورانیوم غنی‌شده مورد نیاز برای صفحه‌های سوخت نیروگاه بوشهر را از سهم این کشور در کنسرسیوم یورودیف، که فرانسوی‌ها صاحب آن بودند، بدست آورد. شاه حدود 1.18 میلیارد دلار در تأسیسات غنی‌سازی یورودیف سرمایه‌گذاری کرده بود که به ایران حق برداشت 10 درصد از اورانیوم غنی‌شده تولیدی را می‌داد. اندکی پس از سقوط شاه، تهران قراردادش با شرکت یورودیف را لغو کرد. دولت فرانسه در فوریه 1980 از پرداخت سهم ایران در یورودیف و یا ارائه اورانیومی که قرار بود طبق قرارداد شاه تحویل شود، سر باز زد. سپس در اوایل دهه 1980، ایران دنبال انعقاد قراردادی بود که بر اساس آن می‌توانست سهم خود از این تأسیسات را مطالبه کند اما ماه می 1981 پس از آنکه حزب سوسیالیست فرانسوا میتران  به قدرت رسید، درخواست ایران برای دریافت اورانیوم غنی‌شده از سوی یورودیف را رد کرد. به گفته موسویان، در هر صورت ایران به مذاکره با فرانسه بر سر دستیابی به سوخت هسته‌ای که پس از احیای نیروگاه بوشهر به آن نیاز داشت، ادامه داد ]]


آنوقت میگویند شاه فقید سرسپرده و نوکر اجانب بود و به ایران خیانت میکرد ...!!!


 

آیا امتیاز دیگری هم مانده که به روسیه و جناب پوتین بدهیم ؟!

 آیا امتیاز دیگری هم مانده که به روسیه وجناب پوتین بدهیم ؟!




باور کنید با این حالی که جمهوری اسلامی در تبادل سوخت به روسیه داده , ولادمیر پوتین باید از میدان سرخ و کاخ کرملین تا خیابان پاستور و بیت رهبری را پابرهنه میدوید و تازه پس از پابوسی مقام عظما , او را کول میکرد و دو , سه  بار هم دور میدان شهیاد ( آزادی فعلی ) میچرخا ند... 

بر اساس اطلاع منابع ایرانی و روسی، میزان اورانیوم منتقل شده به روسیه بیش از 8.5 تن بوده است و ایران حدود 140 تن در ازای آن اورانیوم طبیعی دریافت کرده است  و از آنجایی که بر اساس فرمایشات مقام معظم رهبری، تیم مذاکره‌کننده هسته‌ای کشورمان مسئولیت یافت تا به طور تضمین شده انتقال سوخت را انجام دهد 140 تن اورانیوم طبیعی در ازای اورانیوم غنی شده ایران قبل از آن که اورانیوم غنی شده به روسیه منتقل شود، به کشور وارد شد.


اما  آمریکا می‌گوید ایران بیش از ۱۱ تن اورانیوم غنی‌شده خود را به روسیه منتقل کرده است. این در حالی است که روسیه و ایران از انتقال حدود ۸ تن خبر داده‌اند. جان کری در این بیانیه خبر داد یک کشتی حامل بیش از ۲۵ هزار پوند (۱۱ هزار و ۳۴۰ کیلوگرم) اورانیوم غنی شده ۲۰ درصدی که هنوز تبدیل به صفحات سوخت برای رآکتور تحقیقات تهران نشده بودند، ایران را به مقصد روسیه ترک کرد.


  

تا اینجای مطلب را نگهدارید ...


حالا مطلب زیر را که از ویکیپدیا برداشت شده را یک نگاهی  بکنید :

( همان یک نگاه هم کافیست ...!)

[[ اورانیوم طبیعی (که بشکل اکسید اورانیوم است) شامل3/99% از ایزوتوپ اورانیوم 238   و7/0% اورانیوم 235است.  که نوع 235 آن قابل شکافت است و مناسب برای بمب ها ونیروگاههای هسته ای است. این عنصر از نظر فراوانی در میان عناصر طبیعی پوسته در رده 48 قراردارد.


پرخرج ترین مرحله تهیه سوخت اتمی همین ‏مرحله غنی سازی ایزوتوپها است، زیرا از هر هزاران کیلو سنگ معدن اورانیوم ‏‏140 کیلوگرم اورانیوم طبیعی بدست می‌آید که فقط یک کیلوگرم 235U  ‏خالص در آن وجود دارد.

در اورانیوم طبیعی غلظت ایزوتوپ ۲۳۸ حدود ۹۹٫۲۷٪، ایزوتوپ ۲۳۵ حدود ۰٫۷۲٪ و ایزوتوپ ۲۳۴ حدود ۰٫۰۰۵۵٪ است. در حالی‌که در اورانیوم ضعیف‌شده غلظت ایزوتوپ ۲۳۸ حدود ۹۹٫۸٪، ایزوتوپ ۲۳۵ حدود ۰٫۲٪ و ایزوتوپ ۲۳۴ حدود ۰٫۰۰۱٪ است.
در گزارش سال ۲۰۰۳ سازمان بهداشت جهانی بخشی از عوارض اورانیوم ضعیف‌شده یاد شده است:
کلیه بیش از بقیه بافت‌های بدن، ممکن است از آثار مضر احتمالی اورانیوم تأثیر پذیرد
برخی تحقیقات از افزایش سرطان ریه در بین کارگران معادن اورانیوم حکایت دارد، هرچند با توجه به سمیت بسیار پایین اورانیوم ضعیف‌شده فقط در صورت استنشاق حجم بزرگی ار غبار اورانیوم غنی‌شده (در حد چند گرم) احتمال سرطان ریه افزایش خواهد یافت.]]




نگاه کردید و دیدید؟


دیدید این آیتالله ها واقعا نشانه و آیت خدا هستند ؟


که صد البته نشانه های خداوند در مورد بلاهت و حماقت و جهالت و رذالت...


میدانید آقایان برای ساختن ۸ الی ۱۱ تن اورانیوم غنی شده ۲۰ درصدی چه هزینه ای بر دوش مردم و بودجه کشور تحمیل کرده اند؟!!؟


از هر هزاران کیلو سنگ معدن فقط ۱۴۰ کیلو اورانیوم طبیعی و از هر ۱۴۰ کیلو اورانیوم طبیعی فقط یک کیلو اورانیوم  خالص بدست می آید .


حالا ما ۱۱ تن غنی شده آنرا که بخاطرش آنهمه بدبختی و تحریم و حقارت و کمبود و نفت نسیه فروشی و دمپائی پلاستیکی گرفتن و ... را تحمل کردیم , دو دستی دادیم به روسیه و  آن مارمولک هفت خط پوتین ...


و تازه این یکروی سکه هست و  دوبامبی بر فرق سرشان بخورد ,


آقایان در ازای ۱۱ تن اورانیوم غنی شده ۲۰ درصدی , مقدار ۱۴۰ تن  اورانیوم طبیعی گرفتند که اگر همه آنرا با هزینه چند ده میلیارد دلار پول نفت ناقابل غنی کنند فقط  یک تن اورانیوم خالص ۱۰۰ درصدی میتوانند استخراج کنند , که با حساب و سواد مدرک ابتدائی و با انگشت هم اگر حساب کنیم باید این یک تن ۱۰۰ درصدی برابر با ۵ تن ۲۰ درصدی باشد !!


یعنی ۱۱ تن دادیم که ۱۴۰ تن طبیعی بگیریم , که چه ؟


بیائیم آنرا غنی کنیم و دوباره به روسیه بدهیم ؟؟!


حالا اگر ,  اگر آقایان بخواهند اورانیوم  U ۲۳۸  آنرا که همان اورانیوم ضعیف شده هست را از آن ۱۴۰ تن استخراج کنند ,  به نوشته خبرگزاري فارس: اورانيوم ضعيف شده هر چند كه نام ضعيف شده بر خود دارد و مانند بمب اتمي عمل نمي كند، اما ماندگاري بسياري در سطح طبيعت داشته و تا ساليان دراز زمين و منابع طبيعي را به خود آلوده مي كند و باعث ايجاد جهش هاي ژنتيك در گياهان و به تبع آن انسان ها مي شود. گازهاي متصاعد شده از اين نوع اورانيوم بسيار سمي بوده و باد مي تواند آن را تا شعاع صدها كيلومتري گسترش داده و از اين رهگذر تعداد بيشتري را آلوده كنند.... یعنی آنکه حتی سوسک ها و مورچه های ایران هم سرطان میگیرند و میمیرند !!


و اگر این اورانیوم U ۲۳۸ را از آن استخراج نکنند جمهوری اسلامی و نظام مقدس میبایستی با ۱۳۹ تن باقیمانده آن ۱۴۰ تن اهدائی پوتین ,  دم پختک باقالی درست کنند !!


حالا ...., در پشت پرده از این ۱۱ تن اورانیوم غنی شده و باد آورده ایران چقدر سهم آمریکا و چین و انگلیس و اروپا هست و یا پوتین مارمولک آنرا کیلوئی چند با آنها حساب میکند خدا میداند و خدا ...!!؟  


یعنی باور کنید که با این معامله شیرین باقلوائی , آمریکا حتی با جنگ و بمباران نیروگاه های ایران هم نمیتوانست به چنین پیروزی چشمگیری برسد ...!


 فقط صدهزار لعنت شیطان بر آخوندها که چنین هزینه ای را بر ایران و چنین خفتی را بر ایرانیان تحمیل کردند,


و همان صد هزار لعنت به علاوه صدهزار خاک بر سری به آن ابلهانی که هنوز سنگ نظام و این آخوندها را بر سینه میزنند و از آنها طرفداری میکنند , خاک بر سر همه تان ...  

یک  وقت خجالت نکشید ها  , بروید ... بروید رای بدهید.// 

 
     

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۴

عید قربان , همه خانواده ها با گوسفندها جشن گرفتند !

    عید قربان , همه خانواده ها با گوسفندها جشن گرفتند !


من فکر میکنم که این آقا که اینها را گفت :
عید قربان ...اینم ....گوسفندا ...همین ... با هم ... خانواده ...جمع شوید ... همین ...کبابی ...همین ... قربانی ...با هم ....با عروسی ...عروسی ...جشن تولد میگیرم که ... همین ...جشن آماده ...با قربانی ...عید قربان را ...تبریک عرض میکنم ...که ...همه خانواده ها ...گوسفند ها ...باهم ... جشن گرفتند . 


 
 در اصل میخواست بگوید :



عید قربان , روزی هست که خانواده ها  با هم جمع میشوند و با قربانی و کباب کردن گوسفندان جشن میگیرند...!!
 



                 

کدام تعقل پشت احیای دین زردشتی در اقلیم کردستان است؟

     کدام تعقل پشت احیای دین زردشتی در اقلیم کردستان است؟



اخیرا اخباری در مورد گرایش به آئین زردشتی و عضویت افراد بسیاری به جامعه زردشتیان در اقلیم کردستان نشر و پخش گردیده که شاید برای علاقه مندان و دوستداران ایران باستان خبر خوشی باشد و آن را جرقه و نقطه عطفی برای حرکت و بازگشت به دین نیاکان خود بدانند.

اما اگر کمی عمیق تر به این نکته توجه کنیم و با دقت بیشتری به آن نگاه کنیم و بیاندیشیم , حرکت چندان معقول و درستی , آنهم در این موقعیت و وضعیت فعلی عراق و اقلیم کردستان , بنظر نمی آید.


 و حتی ممکن است مسبب تبعات سنگینی گردد و عواقب جبران ناپذیری را هم برای کردها و هم برای آئین زردشتی و زردشتیان ببار آورد !

این حرکت اگر در تاجیکستان بوجود می آمد و آغاز میگردید , میشد آنرا به فال نیک گرفت و بدان امیدوار بود , اما در اقلیم کردستان که هنوز با افراطیون مسلمان داعشی که نسبت به دیگر اقلیت های مذهبی وحشیانه ترین رفتار را داشتند و دارند , مشغول نبرد و بیرون راندن آنها از خاک خود هست و همچنین آنها برای ادامه نبرد خود متکی به کمک های دیگر کشور ها هستند , این رفتار حکم دهن کجی به افراطیون مسلمان را دارد و ممکن است سبب تحریک آنها برای کشتارهای کور شود و مجوزی  شرعی برای کشتار به دست آنها بدهد . 




 و از سوی دیگر خواهی نخواهی موبدان و بزرگان انجمن زردشتیان بایستی نسبت به این مساله واکنش نشان بدهند و همین آنها را درگیر مسائلی ناخواسته و پیشبینی نشده خواهد کرد !


زیرا از یک سو نمیتواند آن حرکت را به رسمیت نشناسند و از سوی دیگر توان حمایت و دفاع از آنها در مقابل واکنش افراطیون مسلمان را ندارند و در صورت چرخش قدرت به سمت داعشی ها باید منتظر جنایت و یک فاجعه انسانی دیگر باشیم ...


و از منظری دیگر اگر این حرکت در راستا و اهداف سیاستی خاص باشد مطمئنا دچار مشکلاتی خواهد شد که دود آن بیش ازهمه جامعه و انجمن زردشتیان اذیت خواهد کرد و آزار خواهد داد .


درکل بنظر من , این حرکت کمی شتابزده بود و بهتر بود که از جنجال و رسانه ای شدن آن جلوگیری میکردند و یا لااقل بدون سرصدا و تبلیغ به کار خود ادامه میدادند تا از عواقب احتمالی پیشگیری و از دادن هر گونه هزینه ای جلوگیری میکردند و این بسیار خردمندانه تر بود .//
 
تلاش برای احیاء دیانت زرتشتی در اقلیم کردستان عراق

 
[[ شورای زرتشتی های اقلیم کردستان از تلاش خود برای احیاء دیانت زرتشتی و بازسازی معابد زرتشتی ها در اقلیم خبر داد.  به گزارش خبرگزاری کردپرس، لقمان حاجی کریم مسئول شورای زرتشتی های اقلیم کردستان در گفتگو با خبرگزاری «السومریه نیوز» گفت: این شورا اکنون برای تعریف مفاهیم و دیانت زرتشتی ها و بازسازی معابد آنها در اقلیم برنامه ریزی کرده؛ چرا که دیانت زرتشتی از ادیان قدیمی و اصیل کُرد به شمار می رود.کریم افزود: اخیراً شورای زرتشتی ها در شهرهای سلیمانیه و اربیل تشکیل شده و فعالیت این شورا برای تعریف دیانت و عقیده زرتشتی ها در سرتاسر اقلیم کردستان به زودی آغاز خواهد شد. ]]


منبع خبر :   http://kurdpress.ir/Fa/NSite/FullStory/News/?Id=82790#Title=تلاش برای احیاء دیانت زرتشتی در اقلیم کردستان عراق




واکنش وزارت اوقاف اقلیم کردستان به احیای دیانت زرتشتی 

[[ سخنگوی وزارت اوقاف و امور مذهبی اقلیم کردستان می گوید گرایش به دیانت زرتشتی در اقلیم نتیجه بی ثباتی مذهبی در عراق و اقلیم کردستان است.
« مردم کردستان نمی دانند از کدام جنبش، دکترین و یا فتوای اسلامی پیروی کنند.علاقه مندی به دیانت زرتشتی نشانه مخالفت با اسلام و بی ثباتی مذهبی در عراق و اقلیم کردستان است.»سخنگوی وزارت اوقاف اقلیم کردستان تایید کرد که وزارت متبوع وی از پیروان دیانت زرتشتی برای رسیدن به اهداف آنها حمایت می کند چرا که به گفته وی آزادی مذهب در قانون اساسی اقلیم کردستان گنجانده شده و این قانون باید در وزارت اوقاف نمود عملی پیدا کند.حاجی کاروان، واعظ و دعوتگر و نیز نماینده پارلمان از حزب اتحاد اسلامی معتقد است عده قلیلی به دیانت زرتشتی گرویده اند اما به هر حال مردم در انتخاب دین خود آزاد هستند.با این حال وی با این عقیده که دیانت زرتشتی دین راستین کُردها است، مخالف است. وی می گوید ادیان برای انسانها به طور عام آمده اند نه برای یک گروه نژادی خاص.]] همان منبع 


 


دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۴

سرگذشت و عاقبت یکی از آنهائی که چهارپایه را از زیر پای اعدامی ها میکشید

  سرگذشت و عاقبت یکی از آنهائی که چهارپایه را از زیر پای اعدامی ها میکشید  


 آقای علی عجمی فعال حقوق بشر در مطلبی از خاطرات زندان خودش و در آن از  سربازانی که برای مرخصی نقش میر غضب را ایفا میکنند و چهارپایه را از زیر پای افراد اعدامی میکشند یاد کرده و پرسشی نیز از آنها مطرح نموده است .

در حین خواندن مطلب ایشان خاطره ای بسیار تلخ و صددرصد مرتبط با این موضوع و پرسش به یادم آمد و تصمیم به نوشتن آن گرفتم تا شاید دوست عزیز آقای علی عجمی به پاسخ خود برسند و سربازان هم با خواندن آن حتی در مقابل یکسال کسری خدمت دیگر تن به این کار ندهند.


بهتر است اول قسمتی از نوشته آقای عجمی و سوال ایشان را بخوانیم :


[[   ۴ - با دستبند و پابند در مینى‌بوسى نشسته بودم که قرار بود ما را از اوین به رجایى شهر ببرد. محسن دگمه‌چى هم بود با سرطانى که جلو چشممان آبش کرده بود و چند زندانى عادى از جمله مردى که دیشب قرار بود با کاظمى و حاج آقایى اعدام شود و مهلت گرفته بود و حالا در مینى‌بوس تعریف مى‌کرد؛ پنج نفر اعدام شده بودند. سه متجاوز به عنف یا به قول خوش لواط و دو نفر که مشخص نبود جرم‌شان چه بود.


منظورش همبندیان ما بود. سربازها و راننده هم داشتند درباره اعدام دیشب حرف مى‌زدند و عجیب‌تر از همه اینکه کسى که چهارپایه را مى‌کشد سرباز است.

من تا آن روز فکر مى‌کردم این کار باید مأمور مخصوصى داشته باشد؛ نه یک سرباز عادى که براى بیست و چهار ساعت مرخصى تشویقى، آن هم با این استدلال که لواط کار و قاتل‌اند و من هم نکِشم یک نفر دیگر مى کِشد. بالاخره، من متوجه نشدم که هر سرباز یک صندلى را کشیده است و ٢۴ ساعت مرخصى گرفته یا یک سرباز صندلی هر پنج نفر را کشیده و ٢۴ ساعت مرخصی گرفته است. در یکى از تلخ‌ترین و عجیب‌ترین روزهاى زندگى‌ام و در حالى که فکر مى‌کردم سربازى که چهارپایه اعدام را کشیده، در طول ٢۴ ساعت مرخصى اش چه مى‌کند، از اوین خارج شدم به سمت زندان رجایى شهر، ظهر چهارم بهمن ١٣٨٩.]]

منبع خبر : http://news.gooya.com/politics/archives/2015/12/206442.php


در سالهائی که تب ژاپن رفتن تمام جوانان ایرانی را گرفته بود , درست یک هفته بعد از سخنرانی هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه که اعلام کرده بود : اینها یک مشت اراذل و اوباش ما هستند که به ژاپن رفتند ,  من هم به ژاپن رفتم .


در یکی از دوران بیکاری های خودم برای پیدا کردن کار چند یکشنبه را بطور مرتب به  پاتوق ایرانی ها در پارک یویوگی یا همان هارا جیکو میرفتم  تا هم دوستان را ببینم و هم بتوانم با پرس و جو از ایرانی ها  کاری برای خودم که تازه بیکار شده بودم پیدا کنم .


در اجتماع زشت و آشفته اما مفید و کارساز ما در آن پارک بچه های هر محله تهران و بچه های شهرستان جا ومکان خاص خودشان را داشتند .


ما هم در کنار دیوار سنگی آنجا پاتوقی داشتیم تا هر وقت همدیگر را گم کردیم بدونیم باید کجا بریم و یکدیگر را پیدا کنیم .
یک پسری هم تقریبا همسن و سال خودمان که همیشه هم تنها بود می آمد کمی آنطرف تر می ایستاد و گاهی چای میخورد و گاه مجله و روزنامه ای دستش میگرفت و همیشه موقع رفتن هم چند تا فیلم میگرفت و میرفت .


پسری ۲۶ ~۲۷ ساله با صورتی ناهموار و ابله رو و با پیشانی بسیار برجسته بود .


و برجستگی استخوان پیشانی در قسمت ابرو تبدیل به سگرمه هائی بزرگ و در هم فرو رفته ای شده بود که قیافه عبوسی از او ساخته بود جوری که هر کسی او را میدید فکر میکرد که اخم کرده و ناراحت هست انگار همیشه اخم کرده  و چشمان ریزی که در زیر سایه آن سگرمه ها در صورتش فرو رفته بود و حتی از فاصله چند متری هم نمیتوانستی تشخیص بدهی که سمت و سوی نگاه او به کجاست ؟!


در کل یعنی قیافه ای که براحتی تنها بودن او را توجیه میکرد و موجه جلوه میداد !


در یکی از همان یکشنبه های آخر پائیز در حالیکه کنار دیوار با چشمانی بسته نشسته بودم و از گرمای مطبوع آفتاب پائیزی بر روی پوست دست و صورت خودم لذت میبردم , ناگهان صدائی گفت : بفرما داداش ...


چشمانم را باز کردم و هیکل بزرگی که جلوی تابش آفتاب را گرفته و دستی که  لیوان چای و قند به سمت من دراز کرده بود  .
همان پسر اخموی دژم بود .


گفتم : ممنونم داداش همین الان خوردم ...


خیلی ساده و بی تکلف گفت : یکی از دوستام را دیدم رفتم چای بخرم برگشتم دیدم نیست ! حیفه ..., بریزم دور ؟!


یکدفعه از احساس بد قال گذاشتن یک نا رفیق دلم براش سوخت و تکانی به خودم دادم و گفتم : دستت درد نکنه ...


و همانطور به که به دست پت و پهن و انگشتهای کلفتش خیره شده بودم چای را گرفتم.


او هم یکی دومترسمت چپ من لیوان چای خودش را برداشت و سر نخ چای را گرفت و کیسه آن را دو سه بار تو آب جوش فرو کرد و درآورد و بعد بدون آنکه کوچکتری احساس رضایتی از رنگ چای در چهره اش دیده شود همانطوربکه قطرات پررنگ چای از کیسه آن میچکید آنرا دو سه بار چرخاند و به سمتی پرتاب کرد و بی معطلی با یک هورت جانانه نصف چای لیوان را خورد و مشغول فوت کردن باقی چای شد ...


کیسه چای را بیرون کشیدم و همانطور که با نخش آویزان بود به پشتم و دیوار نگاه کردم ببینم برجستگی یا لبه ای هست که آنرا موقتا آنجا بگذارم که دیدم گفت :


بده ..., بده من ...بده بندازم اینور ....


همینطور بدون منظور و چیزی گفتم :


نه حیفه ... , نمیخوام بندازم دور , میخوام بزارمش اینجا , که هفته دیگه که میایم فقط آب جوش بگیریم , هنوز رنگ داره ...

[ البته به شوخی گفتم و فقط میخواستم جلوی چشم باشه تا وقت رفتن آنرا در جائی به سطل زباله بندازم ..]


هنوز حرف من تمام نشده بود که دیدم پقی کرد و زد زیر خنده ...


خیلی جالب بود مثل فیلمهای صامت , بیصدا میخندید!


فقط دهانش باز بود و شانه هایش تکان میخورد اونجا بود که دیدم دندانهایش هم بعلت ساییدگی همه نصفه بنظر میرسند !!


نفس عمیقی کشید و در حالیکه یکدستش به شکمش بود دست دیگرش را با لیوان چای به دیوار گرفت و بلند شد همانطور بی صدا رو به دیوار و پشت به من کرد فقط از صدای نفس هاش و تکان خوردن شانه هاش فهمیدم که هنوز داره میخنده   ...


خلاصه پس از یکی دو دقیقه بطرف من برگشت که دیدم چشمانش از فرط فشار خنده قرمز شده و خیس اشک هست !


با آستین کاپشن اورکت مانند خودش چشمان و صورتش را پاک کرد و گفت : دمت گرم داداش خیلی با حالی ...


تا غروب که با یکدست چند فیلم و با دست دیگرش که بشدت برای من تکان میداد و بای بای میکرد , همان چهره بر صورتش نقش بسته بود و همانطور صامت با دهانی باز میخندید و رفت  ...    


  تو قطار و تا خانه همش تصویر دهان باز و دندانهای نصفه او جلوی چشمم مجسم میشد !


هفته بعد دیدم از من زودتر رسیده و تا مرا دید با حالتی نیمه دو آمد و بدون محل گذاشتن بدوستانم مرا به کناری کشید و گفت :


ناهار جائی نری ها ....با هم بخوریم !!

یعنی حالت صورتش طوری بود که حتی تیمور لنگ بی رحم و چنگیز سنگدل هم توانائی  "نه " گفتن را به او نداشتند!


وقت ناهار بدون پرس جو رفت دوتا خوراک مرغ گرفت و زیر درختان بر روی نیمکتی مشغول خوردن شدیم .


او محو سلام و احوالپرسی بی وقفه من با دیگران و من غرق حیرت از این همه تنهائی او ...


از آن دسته از آدمهائی بود که اگر عمری کنارش مینشستی تا لب باز نمیکردی  و حرفی نمیزدی , صدائی از او در نمی آمد !


چون تحمل چنین آدمی در محیط کار برایم غیر قابل تصور و غیر قابل تحمل و قبول بود  با او از هر دری حرف زدم الا در مورد کار و بیکار بودنم .


[[اجازه بدهید همچنان او را همان (( او ))  صدا کنم و بنامم .]]


از هفته بعد با او بودن و با او خوردن برای من شد وظیفه !!


و کار من شده بود خنداندن او آنهم فقط بخاطر دیدن چهره جالب و آن خنده های بی صدا !!


اما در پشت آن چهره زمخت و ترسناک روحی شکننده با اخلاقی کودکانه و احساسی ظریف پنهان شده بود با قلبی مهربان اما بسیار دیرباور و مشکوک به همه آدمها و گریزان از برخورد و آشنائی با آنها ...


در مورد جنس مخالف و زنها که هیچی !!
 او اصلا نمیتوانست تصور کند که روزی بتواند با یک زن دوتائی در جائی بنشینند و حرف بزنند... 


یکبار که به دعوت دوستان به آن سمت دیوار که پاتوق هموطنان بسیار عزیز خلافکار بود رفتم  , او با لحن بزرگترانه ای ( سه چهارسال از من بزرگتر بود ) گفت :  دیگه  نرو اونور ...!


که با نگاه خیره و چپ من زود عذر خواهی کرد و گفت : برای خودت میگم , آدمهای خوبی نیستند .


البته من هیچوقت نشنیدم که او بگوید فلانی  آدم خوبی هست اما فهمیدم که این حرفش از میزان محبت و علاقه ای هست که او هیچگاه در زندگی خودش نتوانسته بود آن را به کسی ابراز کند.


وقتی فهمید من بیکار هستم و کمی متغیر شد پنهان کردن آنرا باور نمیکرد ولی آنروز زودتر از وقت معمول همیشگی خداحافظی کرد و رفت و زمانیکه من دست تو جیب پالتوی خودم کردم دیدم که خیلی ماهرانه و بدون آنکه من متوجه بشم مبلغی پول در جیبم گذاشته و رفته ...


بیکاری من داشت طولانی شده بود و کلافه ام میکرد و هفته بعد که او را دیدم و میخواستم پولشو پس بدم ولی او قبول نمیکرد و آخر به من گفت :


بیا خانه من چند وقتی آنجا باش تا من با شرکتم صحبت کنم که اگر نیاز به نفر داشتند که  مشغول شو , و اگر نخواستند من از همکارانم  تقاضا کنم که اگر آشنائی دارند معرفی کنند و با با اصرار زیاد او راضی شدم و رفتم  , ولی ایکاش هرگز نمیرفتم ... !


بر خلاف دیگر ایرانی ها که در آنزمان برای پایین آوردن هزینه بصورت گروهی زندگی میکردند , او در آپارتمانی نوساز و تمیز که شرکت به او داده بود تنها زندگی میکرد و از آرایش خانه و طرز دست و رو شستن او فهمیدم که در خانواده ای بسیار متعصب و مذهبی بدنیا آمده و بزرگ شده ...


برای دست و رو شستن , او همان وضو را میگرفت ولی من حتی یکبار هم ندیدم که او نماز بخواند.


از گفتگو های مذهبی و سیاسی فرار میکرد .


آن شب تا صبح بیدار بودیم و حرف میزدیم و ورق بازی میکردیم و من هر چه اصرار کردم که تو فردا باید به سر کار بروی کمی بخواب , میگفت  : روز زیاد خوابیده و به بی خوابی هم عادت دارم !


صبح هم موقع رفتن صبحانه مرا هم آماده کرد و رفت و درهنگام رفتن هم گفت خودم می آیم و غذا درست میکنم و تو راحت باش ... فکر کردم شاید دوست نداره کسی به چیز میزاش دست بزنه !!


غروب با لباسهای خاکی آمد و دوشی گرفت و مشغول پختن غذا شد و باز هم تا نزدیکهای صبح با من حرف زد و نخوابید و همان برنامه ..!


اگر لباس های او خاکی و کثیف نبود میگفتم او میرود سونا یا جائی میخوابد و بر میگردد ولی نه , اینطور نبود و او سر کار میرفت و کار میکرد .


حدس زدم شاید بخاطر رودبایستی با من باشه و آن شب ساعت یک چراغ را خاموش کردم و گفتم : من خآبم میاد و میخوام بخوابم ... که شاید او به این هوا چند ساعتی بخوابد .


من که روز خواب بودم و خوابم نمیبرد و حرف هم نمیزدم ...


او کمی پهلو به پهلو شد و صدا کرد و من جواب ندادم و نیم ساعت بعد بلند شد و سیگاری کشید و لباسش را پوشید و رفت و بیرون و نزدیک صبح برگشت و باز هم صبحانه و همان برنامه ...!!


باورتان نمیشود , او نمی خوابید !!!


و نخوابیدن او برای من تبدیل به یک معمای خیلی عجیب شد .


کار و بار و همه چی یادم رفت و تمام فکر و ذکر من شد نخوابیدن او ...


او نمیخوابید ولی درست مثل یک بوفالو میخورد , خیلی میخورد و حسابی از خودش پذیرائی میکرد .


فکر کردم شاید به من شک دارد و از چیزی میترسد که گفتم اگر شک داشت که مرا دعوت نمیکرد و در ضمن روزها هم که نیست و دلیلی ندارد که شب نخوابد که مواظب باشد !


باز هم غروب آمد  و همان دوش و پختن غذا و پر حرفی و و باز هم من برق را خاموش کردم و حرف نزدم و او هم کمی بعد بلند شد و آرام لباس پوشید و رفت بیرون و من هم به دنبال او ... حدس زدم او یا خانه ای دیگری دارد و یا به خانه کسی میرود , کمی بی هدف در خیابان پرسه زد و سیگار میکشید و با خودش معلوم نبود حرف میزند یا دعا میخواند ؟!


دور خودش میچرخید و آخر هم به پارکی در نزدیکی آنجا رفت و روی نیمکتی نشست و دستش را زیر سرش گذاشت و سرش رو به آسمان کرد و باز هم نمیدانم حرف میزد , ورد میخواند , دعا میکرد ....!!؟؟


زمستان بود و هوا سرد  ...


سردم بود , چندبار خواستم بروم جلو و صدایش کنم که با هم به خانه برویم ولی منصرف شدم و او هم همچنان سیگار میکشید و ورد میخواند .


من برگشتم , خیلی دلم بحالش سوخت ولی واقعا مخم هنگ کرده بوده و هر چه هم فکر میکردم جوابی برای این معما پیدا نمیکردم !


باز هم صبح آمد و صبحانه و همان برنامه و لباس کار پوشید و رفت ...


کمی ترسیدم و آخر اصلا به عقل جور در نمی آید که کسی نخوابد ولی مرتب سر کار برود و از پا نیفتد , باور کنید حتی فکر کردم نکند او یک آدم فضائی باشد و از کره دیگری به زمین آمده و در سیاره خودشان کسی نمیخوابد ...که خودم هم از این فکر احمقانه خنده ام گرفت .


البته او نمیخوابیید ولی گاهی اوقات ناگهانی و بدون هیچ اعلانی هر جا بود طاقباز دراز میکشید و یکدستش به زیر سرش و یک دست دیگر بر روی صورت و چنان بی حرکت میشد که گوئی حتی نفس هم نمیکشد , ولی به مدت ۵ الی ده دقیقه و نه بیشتر...!!؟


تنها فکری که بسرم رسید این بود که او یک انسان خارق العاده هست که سیستم بدنش نیازی به خواب ندارد !


ولی اگر اینطور بود , چرا این مطلب را پنهان کرده و بدنبال شهرت با آن و یا درمان آن نیست ؟؟!!


کلید را بگذارم و بدون خداحافظی بگذارم و بروم ولی کنجکاوی و هیجان کشف این معما مانع از این تصمیم  شد .


با اینکه میدانستم او حرف بزن نیست , تصمیم گرفتم که آنقدر بمانم و کاری کنم خودش به زبان بیاید و سر اینکار را برای من بگوید.


باز  غروب شد و او آمد و دوش و پخت وپز...
ولی این بار خاموشی نبود و نشستیم به حرف زدن و ورق بازی کردن که صبح شد و من چرت میزدم و باز او صبحانه و لباس کار و ...!!

همیشه با کوچکترین حرف رفتن من مخالفت میکرد و اصرار داشت که اینجا خانه خودت هست و بمان !!؟؟


داشتم دیوانه میشدم , آخر چطور چنین چیزی ممکن است ؟


باز او آمد و دوش و پختن غذا  و نشستن و تلویزیون دیدن و حرف زدن و دوباره روز از نو روزی از نو ...!


فردای آنروز تصمیم گرفتم  شب که آمد خیلی جدی به او بگویم که یا راز اینکار را به من میگوئی و یا میروم.
آمد و شام خوردیم و کمی ورق بازی کردیم .


نسبت به شبهای قبل کمی بی حالتر بود , حالتش جوری بود که خودش انگار میخواست حرفی بزند ولی دودل هست و دل دل میکرد و با خودش کلنجار میرفت .


با اینکه میدانستم آن شب وقت خوبی برای بیان کردن این تهدید نیست نیمه شب شد و ما هم یکوری لم داده بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم , ناگهان کنترل تلویزیون را برداشتم و تلویزیون را خاموش کردم و نشستم و گفتم بشین روبروی من ... انگار که میدانست و منتظر چنین لحظه ای بوده بدون هیچ حرفی روبروی من نشست و سرش را پایین انداخت .


گفتم : به من نگاه کن ...


کمی دل دل کرد و سرش را بالا آورد و زل زدم به چشم های ریزش که برق تب داری داشت  گفتم :


...جان , عزیز من , تو مشکل داری , تو فقط به من بگو چرا نمیخوابی ؟
باور کن اگر همین حالا نگوئی بلند میشوم میروم  , یا بگو ... یا میروم ...


نگاه خسته ای کرد و گفت : خودم فهمیده بودم و دو سه روزی هست که میخوام بگم ولی نمیتونم ...


گفتم : چی رو ؟ همین مساله نخوابیدنت تو ؟


گفت: این یه راز هست که گفتنش آسون نیست  و تا حالا به کسی نگفتم ...


صدایم را پایین آوردم و با لحن دوستانه ای گفتم : خوب دوست من , عزیز من , چرا خودتو اذیت میکنی ؟
چرا یه چیز رو آنقدر تو خودت میریزی که خودتو از بین ببری ؟
پس دوست برای چی خوبه ؟
نترس باور کن من هم راز نگهدار هستم ...


تکونی خورد و آمد دهنش را باز کنه که باز هم حرفش  را در وسط راه خورد و سرشو انداخت پائین ...


من هم دیدم که اینطور هست و اصرار هم بی فایده هست  و سکوت کردم ...


هر دو به بالشی که زیر دست بود تکیه دادیم و ولو شدیم و به اصطلاح داشتیم تلویزیون تماشا میکردیم ...


او عین  یک مجسمه شده بود و تکان نمیخورد , صورتش رو به تلویزیون ولی جائی دیگر بود و با روح خودش در جای دیگری سیر میکرد ,  صدای نفسش هم  را هم نمیشنیدم  و حتی به چائی که درست کردم نگاه هم نکرد و من هم منتظر نشستم...


صبح شد و یکهو تکانی خورد بدون اینکه حرفی بزنه  بلند شد و صبحانه و باز هم لباس کار و خداحافظی بی جانی کرد و رفت و من هم همانجا خوابم برد ....


با صدای باز شدن در بیدار شدم , او آمد و رفت دوشی گرفت و بر خلاف همیشه مشغول غذا درست کردن نشد و رفت نشست یه گوشه اتاق , من هم سر و صورتی شستم و  نشستم  و چای درست کردم و درست زمانی که سرم پایین بود و داشتم چای را جلوی او میگذاشتم یکهو بی مقدمه و هیچی گفت :


من خلاصی زن بودم ... هم تو اوین و هم کردستان ...

من همانطور که سرم پایین بود خواستم به شوخی بگم که من هم چند وقت رئیس زندان اوین بودم که وقت سرم را بالا آوردم و چهره او را دیدم پشیمان شدم .


در حالیکه نفسم تو سینه گره خورده بود آروم نشستم , میترسیدم نگاهش کنم که او شروع کرد ؛

رگباری میگفت ...انگار یه متنی را حفظ کرده باشه , بدون تپق گفت و گفت ... همه چی رو گفت ...

گفت : همون اوایل انقلاب که وقتی چارده پانزده سالش بود به اصرار پدر خر تعصبی خودش وارد کمیته میشه و بخاطر هیکل بزرگش بهش اسلحه میدن و میشه محافظ حاج آقا که دوست پدرش بوده ,تو همین رفت و آمدهای به اوین چشم لاجوردی رو میگیره ... و حاجی هم وعده میده که وقتهای بیکاری اونو بفرسته اونجا ... اولین صحنه اعدام را با هم تماشا میکنند و همه از جگر این بچه که ترسی از خون نداشته تعریف میکنند ... عشق اسلحه و آرتیست بازی و میزان اخلاص و اسم پدرش سبب اولین پیشنهاد برای کار او در جوخه اعدام میشه ...مشورت با پدر به اذن گرفتن اجازه و فتوای حاج آقا بسته میشه و حاج آقا هم اینکار را جهاد اکبر در راه خدا و پیامبر بیان میکنه  و صواب اونو با شمشیر زدن تو روز عاشورا و در کنار امام حسین یکی میدونه ... چند بار جوخه  اعدام و نترسی و شهامت بهانه ای شد برای خر کردن یه بچه چارده پانزده ساله برای بردن فیض عظیم در قبول مسولیت زدن تیر خلاص  به سر منافقین و کافر ها و دشمنان خدا و دین و جمهوری اسلامی ...,


و اینجاست که با سفارش حاج آقا  یک بچه را میکنند مسئول زدن تیر خلاص به سر محکومین تیر باران شده و اعدامی ها ...
تشویق های دیگران و اعتقاد به فتوای حاجی که براش عین آیات قرآن بود جای هیچگونه تاملی برای کمی تفکر به این کاری که میکنه براش نمیزاره و در خودش هم هیچ احساس ندامت و پشیمانی هم بوجود نیامده بود و نمیکرد .


اینجا کمی مکث کرد و در حالیکه به من نگاه میکرد گفت : از روزی دو سه تا بود تا بیست تا سی تا ... اونها منو تکونی ندادند , تازه از خلاص کردن دشمنان خدا خوشحالم بودم .. من هم اصلا فکر نمیکردم که چیکار دارم میکنم , میدونی بچه بودم ,بخدا فقط چارده پونزده سالم بود...


باز گفت : همه اینها به کنار تا حاجی حکم زندان کردستان ( یادم نیست کدام زندان را گفت ) را میگیره و منو هم با خودش میبره و باز هم من مسئول زدن خلاصی ... حتی یکی دونفری که مجروح بودن و رو تخت برانکارد بهشون خلاصی زدم هم  تکونم ندادند .


تا اینکه اون پیرمرده  را آوردند  

((  اسم اون پیر که رئیس یکی از فرقه های سنی مذهب کردستان بود را به من گفت که متاسفانه حضور ذهن ندارم و یادم نمیاد ...))

اینجا بود که چهره اش گل انداخته بود و باشور و هیجان خاصی میگفت و تند تند قسم میخورد :
صورتش نورانی بود ... کثیف ترین سلول را داده بودند به او ... بخدا سلولش برق نداشت ولی شبها روشن بود و از زیر در و دریچه اش نور میزد بیرون ... به جان مادرم از تو سلولش که یه اتاق کثیف بود و توالتش هم همونجا بود بوی عطر  بلند میشد و بوی گلاب میومد... چه قرآنی میخوند  و چه صدای قشنگی داشت , من بعضی  شبها میرفتم میشستم گوش میدادم و گاهی وقتها حتی نگهبانی هم از اون سلول را هم میدادم ... تا حکم اعدامش اومد .


بهش که  که حکم را گفتم میخندید ...ازش خواهش کردم توبه کنه ...باز هم میخندید! وقت اعدام هم خندید ,  فرمان آتش که دادند هم خندید , تا من رفتم بالا سرش ...  وقتی خواستم خلاصی را بزنم چشم هاشو باز کرد انگار منو شناخت و لبخند زد و باز هم خندید و من هم زدم ....اونجا بود که شک کردم , باورم نمیشد اون پیرمرد نورانی دشمن خدا و پیامبر باشه ...


حالم بد شد نه چیزی میخوردم و نه میخوابیدم و فقط با خودم ادای قرآن خوندن اون پیرمرده را در میاوردم , چند روزی منو تحمل کردن و آخر فرستادنم تهران و منو بردن آسایشگاه موجی ها و روانی ها ی جنگ و شدم کیسه بوکس قرص ها و آمپولهای دکترهای اونجا ...


یکی دوسال بستری بودم و حالم خوب شد ولی فقط نمیتونستم بخوابم و هر وقت چشم ها مو میبستم چهره اون پیرمرده میاد جلوی چشمم و اون حالت نگاهش و لبخندی که میزد نمیزاره بخوابم , اون  چهره نشست تو ذهنم و تا الان دقیقه ای نیست که من چشم هامو ببندم و اون قیافه نیاد جلوی چشم هام ... و همین شد که دیگه خواب به چشمای من نیومد .

سکوت کرد...


من هم که از اول داستان زل زده بودم به موکت و خشکم زده بود و نفسم هم در نمی آمد , میترسیدم نگاهش کنم , نمیدونستم چی بگم ؟


سکوت طولانی شد ...


برای اولین بار,  او بود که سکوت را شکست و گفت : اما خدا منو میبخشه ..., چیزی نگفتم .


دوباره گفت : مصطفی تو آدم خوبی هستی , خدا منو میبخشه , مگه نه ؟


من باز هم جوابی ندادم یعنی راستشو بخواهید لمس شده بودم و هیچ تکونی نمیتونستم بخورم  , حرف هم نمیتونستم بزنم .
و این سکوت من بد شد و زد زیر گریه ... مثل بچه ها گریه میکرد , شیون میکرد ... درست طبق تعالیم دینی که بهش دادند,  بود : خنده های بی صدا و پنهان ولی گریه های آشکار و پر سر و صدا ...


اون به ظاهر هیولا مثل یه بچه اشک میریخت و ناله میکرد و میگفت : میبخشه ...خدا منو میبخشه ... من بچه بودم ...من حالیم نبود ...منو میبخشه ...


من همینطور که ماتم برده بود یهو بخودم آمدم و رو به او که داشت هق هق میکرد بلند گفتم : خدا تو رو میبخشه ... صدای گریه اش بلندتر شد .


من هم بلندتر گفتم : باور کن خدا تو رو میبخشه ...


حالا این او بود که جواب نمیداد و باز هم با صدای بلند گریه میکرد


داد زدم : بدبخت خدا اگه تورو نبخشه کی رو میخواد ببخشه ؟
خدا اگر تو رو نبخشه , خمینی و خلخالی و لاجوردی رو میخواد ببخشه ...؟
آروم نمیشد ...

سیگار و جاسیگاری رو برداشتم و رفتم کنارش نشستم و یه سیگار روشن کردم و بش تعارف کردم سرشو تکون داد ...
به دیوار تکیه دادم و آروم گفتم : خدا تو رو میبخشه , باور کن ...


نه بخاطر اینکه بچه بودی , نه بخاطر اینکه نمیفهمیدی , تورو میبخشه چون از صمیم قلب پشیمون هستی ...
تورو میبخشه برای اینکه تاوان کارتو دادی و داری میدی ... من مطمئنم که خدا تورو میبخشه ,اینو که گفتم کمی آروم شد .


همونجوری که گریه میکرد سرشو گذاشت رو شونه منو و اشک میریخت , باز هم گفتم : مطمئن باش که میبخشه , خدا تورو میبخشه ... دیگه حرفی نزدم و سکوت .


همونطور که آروم هق میزد و اشک میریخت یواش سر شو گذاشت رو زانوی من , اشک های رو صورتش گرمکنی که پام بود را خیس کرد , دستم رو جوری که جلوی چشمهای اونو بپوشونه گذاشتم رو سرش , یواش یواش آروم شد   نفس هاش شمرده شد و رفت تو اون حالتی که بعضی وقتها میرفت ولی میدونستم چشمهاش بازه چون جای نگاهش کف دستمو میسوزوند .


اینبار پنج , ده دقیقه نه   , بلکه دو ساعتی تو همون حالت موند .

من نه تنها پام بلکه تا گردنم خواب رفته بود و پیش خودم تمام گفته های او را بیاد می آوردم و پیش خودم صحنه ها را تصور و مجسم  میکردم ...
صحنه یک صبح سحر , در تاریک و روشن , تو یه بیابون , بعد تمام شدن صدای رگبار گلوله ها , یک پسر چهارده پانزده ساله در حالیکه مواظب هست پاش روی خون نره میان جنازه ها میگرده و با کا لیبر ۴۵ تو کله هر کدوم یه گلوله خالی میکنه ...اصلا صحنه جالب و قشنگی نیست .
یا صحنه یک دالان نمور و تاریک و طویل که دو تا نگهبان زیر بغل یک پیرمردی که موهای سفید و بلندش پریشان شده و ریش سفیدش بروی پیراهن بلندش افتاده ودر حالیکه چشمهاش نیمه بسته هست داره زیر لب دعا و قرآن میخونه , را گرفتند و او را کشان کشان برای اجرای حکم اعدام به سمت ته دالان که نوری از لای یک در آهنی نیمه باز اون قسمت را  روشن کرده  میبرند  اصلا جالب نیست ....

بالاخره تکونی خورد و بلند شد و بدون اینکه به من نگاه بکنه کمی دور خودش گشت و گفت : شام میخوری درست کنم ؟


گفتم : نه , من اشتها ندارم .


باز هم کمی دور خودش گشت و لباس هاشو تنش کرد و سیگار و فندکش را برداشت و گفت : من میرم بیرون ...


اما قبل از رفتن گفت :


بعضی وقتها که تیرباران نداشتیم با بعضی از بچه ها به دیدن صحنه های اعدام ( دار زدن ) میرفتیم ... بعضی از آن اعدامی ها دیر جان میدادند و بالای دار تقلای زیادی میکردند , ما میدویدیم و یکباره میپریدیم و به پای آنها آویزان میشدیم و سنگینی ما باعث میشد که مهره گردنش بشکند و زودتر تمام کند و راحت شود ...!

چیزی نگفتم و او هم در را بست و رفت .


نفهمیدم چرا این حرف را زد , فقط احساس کردم او اینکار را جز اعمال خیر خودش میداند .


این بار , او را در حالیکه روی نیمکت پارک نشسته و در دستش سیگاری هست و سرش را رو به آسمان گرفته و داره ادای قرآن خواندن آن پیرمرد را درمیاره مجسم کردم .


تا صبح  همانجا نشسته بودم و سیگار میکشیدم که او آمد و سلام کرد و مشغول درست کردن صبحانه شد .


گفتم : من هم امروز میرم خونه چند تا از بچه ها که برای کار بهشون سپردم , سری  بزنم ...


چیزی نگفت .


تا خیابان اصلی با هم بودیم و و آنجا با هم دست دادیم و از هم جدا شدیم .


دستش مثل یخ سرد بود .


خوشبختانه کار پیدا شد و مشغول شدم , چند باری هم پارک رفتم و فقط یکبار او را دیدم و از دور دستی برای هم تکان دادیم و دیگر او را ندیدم ...


من هر وقت این خاطره و حالت چشمان او را بیاد می آورم بطور ناخودآگاه یاد یک خاطره تلخ دیگر می افتم که چندان بی ربط با این موضوع  نیست .


مرا بخاطر طولانی شدن این مطلب ببخشید اما چون این دو خاطره در ذهن من بهم گره خورده و با هم هستند بطور خیلی خلاصه آنرا هم نقل میکنم و مینویسم:


اواخر خدمت و هنگام ترخیص شدن و تسویه حساب در تهران و پادگان لشگر خودمان باقیمانده شدم .


با یکی از سربازهای گردان خودمان که در یک گروهان دیگر بود آشنا شدم و این آشنائی در مدت کوتاهی تبدیل به یک صمیمیت عمیق شد جوری که بعد از ظهرها مرخصی نمیگرفتیم و خانه نمی رفتیم و در همان پادگان میماندیم و با هم بودیم و درهمین صمیمیت و با هم بودن ها و حرف زدنها  وقتی پرسیدم در منطقه کجا بوده و چرا همدیگر را ندیدیم ؟!


با خنده ای گفت : من ممنوع المنطقه هستم ...


و برای من گفت که زندانی سیاسی بوده , در چهارده سالگی بعد از دستگیری برادر بزرگترش و داماد شان که عضو یکی از سازمانهای چپ بودند او را هم بجرم فروش نشریه میگیرند و با سه خواهرش به اوین میبرند بعد از اعدام برادر و یکی از خواهر ها و داماد شان قرار بود که او را هم اعدام بکنند که با تلاش و تهدید خواهرانش و کم سن و سال بودنش از اعدام نجات پیدا میکند و جرمش تقلیل پیدا میکند و پنج سال در زندان اوین  محبوس و زندانی بود .


او یک مصیبت و داستان زندگی او هم یک مصیبت واقعی بود.


مادرش یکماه پس از اعدام خواهر و برادرش مرد و پدرش پس از یک سال و نیم زمینگیر شدن به رحمت خدا رفت و خانواده آنها به معنای واقعی از هم پاشیده شد .


بعد از آزادی هم که به او گفته بودند باید به خدمت بروی و او هم  دفترچه گرفت و و در همین لشگر افتاد ولی بعلت سابقه سیاسی او را از رفتن به منطقه  منع کرده بودند 


زیاد دوست نداشت در مورد آنجا و و ایل آنجا حرف بزند و من  اصراری نداشتم ولی گاهی از تنهائی های انفرادی و غربتهای زندان و سختی تحمل یک نوجوان در میان دیوارها میگفت .


و وقتی پانزده یا شانزده سالگی خودم را در خانه و جامعه با پانزده شانزده سالگی او در زندان و انفرادی مقایسه میکردم  پی به عمق جنایتهای این رژیم به اصطلاح اسلامی میبردم .


او پایه خدمتی اش از من بالاتر بود  و باید ترخیص میشد ولی اذیتش میکردند و نگهش داشته بودند و ترخیصش نمیکردند .
در یکی از بعد از ظهر های اواخر بهار در حالیکه به سایه دیوار ساختمان یکی از دفاتر پناه برده بودیم  و هردو سرمان را به دیوار تکیه داده بودیم و روی زمین دراز کشیده بودیم از خنکی سیمان باد ملایمی که میوزید کیف میکردیم و لذت میبردیم .
من بدون هیچ منظور خاصی یکهو از او پرسیدم :


در مدت آن پنج سال با آنهمه سختی ها و درد ها و شکنجه ها و غم ها و غصه ها , کدام زمان و کدام لحظه برای تو سخت تر و دردناکتر و غیر قابل تحمل تر بود ؟


ا
ی کاش زبانم را مار میگزید و یا از بیخ میبرید و چنین سوال احمقانه ای را از او نمیکردم .

او قفل کرد و به روبرو خیره شد و همانطور خیره ماند و هیچی نمیگفت .


من هم شدیدا مشغول دعوا و مرا فه  و سرزنش کردن خودم از طرح این سوال بی موقع بودم ...


نیم ساعتی گذشت ناگهان  همانطور که به روبرو خیره مانده بود با صدای گرفته و بمی گفت :


یکروز .. چی بگم ؟ چه میدونم شب بود یا روز ؟


همان اوایل که مرا گرفته بودند و در انفرادی بودم و جای کتکها درد میکرد , ناگهان آن دریچه کوچک بالائی صدائی کرد و باز شد و من فقط یک لب و دهان و ریش میدیدم که گفت : من امشب داماد تون هستم ...


هر چند دقیقه و یاهر چند ساعت آن دریچه باز میشد و آن لب و دهن و آن ریش ظاهر میشد و فقط میگفت : من امشب دامادتون هستم... و آن زمان بدترین و سخت ترین و غیر قابل تحمل ترین لحظات زندگی پنج ساله من در اوین بود .


ساکت شد و همانطور به روبرو خیره ماند .


من همانطور در حالت نیم خیزی کرده بودم خشکم زده بود  و فقط توانستم نگاهی به چشمان او بکنم .


حالت عجیبی داشت و پس از چند سال من همان نگاه را با همان حالت در چشمان خلاصی زن دیدم و هنوز هم نفهمیدم آن حالت و چیزی که در نگاه هر دو آنها با یکدنیا تفاوت و اختلاف ظاهری , یکسان و مشابه بود چیست ؟!  

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۴

ملتی که نوشته آدم را چاپ میکنند ولی نام نویسنده مطلب را نشر نمیکنند !

   ملتی که نوشته آدم را چاپ میکنند ولی نام نویسنده مطلب را نشر نمیکنند !

واقعا که ملتی عجیبی هستیم !

داشتم تو گوگل دنبال یک مطلبی میگشتم که بنابر حسب تصادف تیتر یکی از نوشته های خودم را دیدم :

((  ملتی که پای پیاده تا کربلا میروند ولی از پل عابر پیاده نمیروند! ))

وقتی همین تیتر را در جستجوگر گوگل سرچ کردم , دیدم ده ها صفحه که به حول قوه الهی  دقیقا با همین تیتر و همان محتوای نوشته و یا قسمتی از آن در همه شبکه ها و پایگاه های مجازی ایرانی بازنشر شده بود باز شد ( از فیسبوک و تویتر بگیر تا الی ماشالله ...!)


 البته هر کسی بنابر فراخور سلیقه خودش قسمتی از مطلب را با عکس معروف عبور [ گوسپندان ] از رو پل هوائی که [ آدمها ] در زیر آن از وسط  خیابان عبور میکنند و مشغول تردد میباشند را گذاشته ولی (( بغیر از آقای یوسف محمد علی سردبیر محترم وبسایت اوستا نیوز)) لامصب ها یکی هم محض رضای خدا یا حتی برای شادی روح مرحوم شادروان یوهانس گوتنبرگ مخترع دستگاه چاپ و مرحوم مغفور جنت مکان خلد آشیان چستر کارلسون مخترع دستگاه کپی نامی از نویسنده اصلی مطلب نیاوردند و یا حتی منبع خبر را هم ذکر نکرده بودند !!؟   

البته باور کنید این موضوع را برای این نگفتم که خیال کنید از این بابت ناراحت شدم و دلخور هستم بلکه برعکس ...!؟؟!


باور کنید بعد از دیدن این مطلب من تا نیم ساعت میخندیدم و از فرط خنده به خودم میپیچیدم ...!!


شاید شما هنوز نکته اصلی این ماجرا را نگرفتید پس از خندیدن من تعجب نکنید...!؟


و اگر شما هم میخواهید کمی بخندید به تیترمطلب (( ملتی که پای پیاده تا کربلا میروند ولی از پل عابر پیاده نمیروند! ))  و محتوای نوشته که صددرصد مربوط به فقر فرهنگی مردم میباشد دقتی بکنید و سپس به این عمل دوستان که کپی کردن مطلب و به نام خودشان نشر کردن بود نگاهی بیاندازید آنوقت هست که میبینید این دوستان هم از آن گوسپندان کم عقل تر هستند و هم از آن مردم بی فرهنگ تر میباشند ...!


خدائی مسخره و خنده دار نیست؟؟!

 
آخر  در کجای دنیا و کدام گاگولی هست که نوشته یکی دیگر را به نام خودش بزند و بخواهد با دزدی فرهنگی , مردم را سرزنش و نصیحت و آنها را نقد فرهنگی بکند ؟!!

البته باز هم از دوست گرامی آقای یوسف محمد علی سردبیر وبسایت اوستا کمال تشکر را دارم که با حفظ اخلاق انسانی و رعایت فرهنگ رسانه ای تمام نوشته های مرا با ذکر منبع و نام نویسنده بازنشر نمودند و بر سر ما منت گذاشتند , سپاسگزارم .  
http://www.avestanews.com/index.php 


[[ این پست ((  ملتی که پای پیاده تا کربلا میروند ولی از پل عابر پیاده نمیروند! )) را من به مناسبت پیاده روی شیعیان ولایتمدار در روز اربعین به شهر کربلای عراق یکی دوسال پیش نوشتم و امسال هم با کمی ویرایش آنرا بازنشر نمودم و از تمامی دوستانی که آنرا چه با ذکر منبع و یا بدون نام نویسنده بازنشر کردند متشکرم چون مقصود فقط آگاهی رسانی هست و بس . و امیدوارم دوستان از بازگوئی این حقیقت درسی گرفته و از من دلخور نشده باشند ]]
  

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۹۴

هر کاری میکنم این یکی نه پائین میرود و نه بالا می آید!

       هر کاری میکنم این یکی نه پائین میرود و نه بالا می آید!



۳۷ سال از طغیان جهل یا همان انفجار نور یا  انقلاب نه چندان شکوهمند سال ۱۳۵۷ میگذرد و در آستانه سی و هشتمین سالگرد آن میباشیم.

در طی این ۳۷ سال بسیاری از اسرار پشت پرده این شورش و بلوای بزرگ  فاش شد و بسیاری از روابط پنهانی عاملان آن با اجانب داخلی و خارجی آشکار گردید و دلیل بسیاری از مسائل پس از گذشت سالها به تدریج روشن گشت و پاسخ بسیاری از پرسش ها نیز داده شد .


اما پس از گذشت ۳۷ سال , علت و دلیل یکی از رفتارهای مردم شریف و فهیم ایران در آن زمان , هنوز برای من لاینحل باقی مانده و تبدیل به یک معضل بزرگ زندگی من گردیده , بطوری که بعضی شبها با دیدن کابوس آن خیس عرق از خواب میپرم و گاهی با یادآوری آن چنان اشتهایم کور میشود و افکارم به هم میریزد که یکی دو روز حال و احوال درستی ندارم .


در کل , من که بسیاری از مسائل ریز و درشت و باور نکردنی این طغیان جهل ( انقلاب ) را فرو بردم و از هضم رابعه هم گذراندم اما این مطلب ۳۷ سال هم چنان در گلوی من گیر کرده و هر کاری میکنم نه پائین میرود و نه بالا می آید !


شاید فکر کنید که این مشکل بزرگ و این معضل زندگی من یک مسئله بسیار کلیدی و مهمی همچون دلیل پشت کردن دوستان قدیمی بختیار به او و یا معمای هویدا و یا مبلغ دقیق کمک های نقدی کارتر به خمینی در نوفل لوشاتو و یا دلیل اعلام بیطرفی ارتش و یا تماس های بازرگان و بهشتی و یزدی و بنی صدر و اطمینان خاطر دادن خود خمینی به آمریکائی ها و یا آن هیچ بزرگ خمینی در پاسخ خبرنگار درون هواپیما و یا چیزهای دیگری مانند اینها و یا از این قبیل باشد.


ولی نه ...  باور کنید که اصلا چنین چیزی نبوده و یا موردی شبیه به اینها نیست !


این مطلب یکی از پیش و پا افتاده ترین مسائل حاشیه ای آن روزها و یکی از کم اهمیت ترین کارها در راه پیروزی انقلاب و به حکومت رسیدن آخوند ها و برپائی جمهوری اسلامی است .


بقدری بی ارزش و ناچیز است تا جاییکه هیچکدام از بانیان اصلی و فرعی و عوامل خرد و کلان و بازیگران کوچک و بزرگی که نقشی در برپائی آن شورش و یا انقلاب داشتند جرات نکردند و در طی مدت این ۳۷ سال هرگز یک کلام در مورد آن حرف نزده اند!!؟


حتی یکی از سران و یا اعضای تمام آن طیف های مختلفی که با تمام وجود برای سرنگونی شاه تلاش میکردند در مکانی یا در محفل و مجلسی به هیچ وجه به آن اشاره ای نکردند!؟

 و حتی برای خالی نبودن عریضه و خنده و شوخی یکی از همین آخوندهای دلقک هم در بالای منبرها  از آن یادآ وری نکردند و چیزی نگفتند !!
اما این معضل  , این مشکل , این کابوس همان قضیه دیدن عکس خمینی در ماه میباشد !

بله , درست ۳۷ سال پیش در همین فصل از سال و درهمین دی ماه سرد و درست در یک چنین شبهائی بود که مردم ایران از پیر و جوان , کوچک و بزرگ , زن و مرد , بی سواد و تحصیلکرده , فقیر و غنی , مسلمان و کافر , زشت و زیبا , بد و خوب , دکتر و بقال , دانش آموز و استاد دانشگاه  به بالای بامهای خانه های خودشان میرفتند و با انگشت عکس خمینی را در ماه به یکدیگر نشان میدادند و برای او سه  صلوات  ( دقت کنید دقیقا سه تا ) میفرستادند و بچه ها کوچک  برایش بای بای میکردند...


شاید برخی از شما بگوئید  ؛


عجب دل خوشی داری تو ...

بابا یه چیزی بوده و تموم شده و رفته پی کارش ...گیر نده !



 اما باید خدمت این دسته از دوستان بگویم : نه بخدا کدوم دل خوش؟


شاید برای شما مهم نباشد , ولی بخدا دلم از این خون است که چطور زنها و مردهای بالغ و بظاهرعاقل عکس خمینی را در ماه دیدند ؟؟!


شاید شما بخندید , اما من چطور باور کنم که پسر همسایه ما که الان یادم نیست دانشجوی چه رشته ای بود برای پدربزرگش که بر روی یک صندلی تاشو نشسته بود و بدورش پتو پیچیده بودند , دوربین شکاری آورد و و جلوی چشم پدربزرگش گرفت و و داشت حالت چهره خمینی را برای او شرح میداد... نه , انصافا بگوئید چطور باور کنم ؟


شاید شما قبول کردید که این هم یک نوع جوگیری و تلقین مسخره بوده , ولی خودتان بگوئید که من چگونه به خودم بقبولانم و یا دراین دنیای به این بزرگی چه کسی قبول میکند که آقا رضا و محسن آقا دو مرد چهل پنجاه ساله و صاحب چند فرزند بزرگ و کوچک نصفه شبی بر سر رنگ عبای خمینی در عکسش در کره ماه  با هم بگو مگو  و مجادله میکردند؟!


شاید برای شما تمام شده باشد , اما برای من انگار همین دیشب بود و هر سال جزئیات بیشتری از آن را بیاد می آورم !


شاید شما از آن گذشتید و رد شدید ولی من در سکوت آقایان توده ای و ملی مذهبی و چپ های مارکسیست و مراجع دیندار خداترس بدجوری گیر کردم !


آیا غم بدل شما چنگ نمیزند و بغض گلوی شما را نمیگیرد که بدانید و یا بخاطر بیاورید که میلیونها نفر از هموطنان شما که میخواستند سرنوشت خودشان و کشورشان را در دستهای خودشان  بگیرند , در شبهای سرد زمستان به بالای بام خانه رفتند و در کره ماه عکس خمینی را دیدند و برایش صلوات فرستادند ؟


آیا وحشت نمیکنید که فهمیده ها و با سواد ها و تحصیلکردگان یک مملکت و تمام کسانی که ادعا کردند میفهمند و میخواستند به استقلال و آزادی سیاسی و آزادی بیان برسند و ایران را برای توده های خلق ایرانی گلستان همیشه بهار بکنند...!


 یا خودشان هم عکس خمینی را دیدند و برای او صلوات فرستادند و یا سکوت کردند و لب فروبستند , و نه تنها هیچ نگفتند بلکه در روز ورود خود خمینی ونه عکسش نوشتند که ؛ امروز خورشید از غرب طلوع کرد و مردی می آید که خارها زیر پایش گل میشود ؟!!

آیا خوف بر دل شما نمینشیند و نگران نمیشوید که با این سکوت و خود را به کوچه علی چپ زدن سبب شود که فرزندان این بوم و بر هم مانند پدران و مادران شان همان بابا غوری و همان مرض چشم را بگیرند و آنها هم یک خمینی دیگر در ماه  ببینند و بخواهند که او را هم تجربه کنند !؟؟


آیا واقعا شما هیچ مشکلی ندارید و کابوس خوردن داغ ننگ ابدی این جهالت و خودفریبی بزرگ بر پیشانی و سرافکندگی آن , در خواب و بیداری گریبانتان را نمیگیرد؟


ای برداران ارزشی و حزباللهی و بسیجی آیا شما هم با انفجار نوری که با دروغ و مردمفریبی آغاز شد هیچ مشکلی ندارید؟!


 ای برادران پاسدار ارزشهای انقلاب آیا تابحال شده که از پدران و مادران خداشناس و متدین خودتان بپرسید که آنها در آن شبها و در کره ماه کدام عکس خمینی را در چه سایز و چه حالتی دیدند و برایش سه تا صلوات فرستادند ؟؟!