دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۴

چرا فکر میکنید که آزادی شما اینجا و در نزد ماست؟!

       چرا فکر میکنید که آزادی شما اینجا و در نزد ماست؟! 


در تصویر فوق اعتراض تعدادی از جوانان ایرانی در کمپی واقع در یکی از جزایر یونان که در وضعیتی بلاتکلیف بسر میبرند را مشاهده میکنید .

حالا یکدقیقه خودتان را بجای یک دولتمرد یا مسئول یا نظامی یونانی و یا مامور اداره مهاجرت مقصد این جوانان ایرانی و یا اصلا یک آدم بیطرف بگذارید و این عکس را نگاه و به نوشته های آنان دقت کنید .


آنها به زبان بین المللی انگلیسی که برای همه مردم دنیا قابل خواندن و قابل فهم است بر روی تکه های کارتن نوشته اند :


ما مردم ایران فقط آزادی میخواهیم !


مردم ایران گرسنه نیستند !!


به نژادپرستی نه میگوئیم !


ما آزادی میخواهیم !


ایرانیان گرسنه نیستند !!


فقط آزادی...!!!


خوب دقت کنید ...


تعدادی جوان که در کشور شان جنگ نیست , همراه با تعدادی دیگر از مردمی که در کشور آنها جنگ است با به خطر انداختن جانشان از راه دریا و بصورت غیر قانونی و بدون مجوز به کشوری که خودش با شدیدترین مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم میکند و یکی از بدهکارترین کشور های اروپائی میباشد و در حال فروپاشی است , وارد شدند و برای دولت آنجا ایجاد مشکل کرده اند و هزینه بر روی دست آنها گذاشته اند .


در عین حال این جوانان مدعی هستند که در کشورشان گرسنه نبودند و گدا گشنه هم نیستند و فقط بخاطر (( آزادی )) خودشان را با آن سختی ها و خطرات به آنجا رسانده اند و خودشان را در این وضعیت انداختند و در  هوای بدست آوردن (( آزادی )) اینک در کمپی اسیر شدند و حتی آب و غذای کافی هم ندارند !!


حال اگر شما مامور سازمان حقوق بشر و یا مامور اداره مهاجرت و یا یکی از دولتمردان دولت ورشکسته کشور یونان و یا یکی از محافظین و ماموران آن کمپ بودید در مقابل این صحنه چه عکس العملی از خود نشان میدادید؟


و در مورد این افراد چه فکری میکردید ؟


و با آنها چه برخوردی میکردید و چه تصمیمی در مورد آنها میگرفتید ؟!


و آیا به نظر شما  این جوانان و هموطنان گرامی در مقابل این پرسش ها چه جوابی دارند بدهند و این گفته ها و نوشته های خودشان را چگونه توجیه میکنند ؟؟!


منظور شما کدام (( آزادی )) هست ؟


و اگر فقط آزادی میخواهید و از جانب تمام ایرانیان نیز سخن میگوئید , پس چرا اینجا هستید؟


 آیا فکر میکنید که وجود شما در اینجا و یا کشور دیگری روند آزادی و آزاد کردن کشورتان را تسریع و تضمین میکند ؟


آیا شما فکر میکنید که آزادی مورد نظر شما و آزادی همان مردمی که در آن نوشته ها از آنان یاد کردید را در اینجا و یا در هر کشور دیگری در بسته بندی و در داخل سوپر مارکت ها میفروشند و عرضه میکنند ؟ 


و اصلا چرا فکر میکنید که آزادی شما اینجا و در دست ماست و شما هم حتما باید بیایید اینجا و آنرا از ما بگیرید؟

شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۴

خیلی وقته که یه سری به خودم نزدم !

                                           خیلی  وقته که یه سری به خودم نزدم !



امروز تو بلاگر به چند تا بلاگ سر زدم و چند تا از نوشته های آنها را خوندم .

همش دلنوشته های مربوط به خودشون بود ... خود , خودشون !

بیشتر از خاطره های نو و کهنه خودشون نوشته بودند و داشتند آنها را با دلتنگی ها همون لحظه شون اندازه می گرفتند .

یا داشتند امروز شون را با یک یا دو و یا سه چهار سال پیش مقایسه میکردند.
و لابد بخاطر این مقایسه میکنند که بفهمند تو این مسیر پر پیچ و خم زندگی خودشون الان کجا هستند و چقدر راه اومدند و چقدر از این مسیر را طی کردند !؟ 

یا از دوستانشون و اخلاق و عادت اونها نوشتند تا شاید خودشون را پیدا کنند !

یا از تفاوت های خانه جدید غربت با آن خاک از آن بریده وطن نوشتند و سخت دارند وزن آنها را سبک و سنگین میکنند تا بفهمند که در این قمار زندگی برنده شدند یا بازنده ؟! 

یکی از  مادر بودن خودش نوشته بود و سعی میکرد کودک درون خودشو به بچه دلبندش نزدیک و نزدیک تر بکنه ...

یکی فقط از هم اتاقی خودش نوشته بود و همه کارهای خودشو از زاویه دید و از چشم  او نگاه میکرد و بعد آنها را تجزیه و تحلیل میکرد تا خودشو قانع بکنه !

همه بنوعی با خودشون بودند و با خودشون زندگی میکردند و درگیر خودشون بودند ...

به خودم فکر کردم .

به خودم که اصلا به فکر خودم نبودم و نیستم و تا حالا تو هیچکدوم از وبلاگهای خودم از خودم هیچی نگفتم و ننوشتم !

خیلی حرفه ...

من سه چهار سال هست که دارم هر روز مینویسم ولی تابحال حتی یک پست هم از خودم  ,  از دل خواسته هام ,  از حال و روزم , از غم ها و شادی ها م ,  از خوشی ها و دل تنگی هام و کلا از هیچ چیز خودم هیچی ننوشتم .

من تابحال دلنوشته ای نداشتم و ندارم و تا حالا اصلا دلنوشته ای ننوشتم . 

راستشو بخواین هم ترسیدم و هم حالم گرفته شد .

ترسیدم از اینکه مبادا من هیچی نداشتم و ندارم که تا الان از خودم هیچ چیزی ننوشتم ...!

و وحشتم بیشتر شد که دیدم به جز تعداد انگشت شماری تعریفک های شل و ول و آبکی و بی دلیل و بی در و پیکر , دیگران هم جز فحش دادن و بد و بیراه گفتن به من , راجع به من هیچی نگفتند و ننوشتند و من هم ندیدم و نخوندم !!

و حالم گرفته شد , اونهم نه برای خودم , بلکه برای وبلاگم !!

دلم خیلی براش سوخت چون من ؛

مثل خیلی ها  باهاش حال نکرده بودم ...

مثل خیلی ها براش ناز نکرده بودم ...

مثل خیلی ها تهدید به ننوشتنش نکرده بودم ...

مثل خیلی ها  براش اظهار دلتنگی نکرده بودم ...

مثل خیلی ها  باهاش قهر و آشتی و نرمی و درشتی نکرده بودم ...

مثل خیلی ها ازش پیش دیگران تعریف و تمجید نکرده بودم ...

مثل خیلی ها ازش بعنوان یه جای دنج و امن نام نبرده بودم  و استفاده نکردم ...

مثل خیلی ها توش عکس گل و بلبل نذاشتم و شعرهای عاشقانه براش نخوندم و نذاشتم ... 

مثل خیلی ها مواظبش نبودم و راه به راه تنظیمات اونو انگولک نکرده بودم و هی عکس پشت نمایه اونو عوض نکرده بودم و با تغییر فصلها اونو تغییر نداده بودم و و از امکانات جدیدی که در این چند سال برای بالا بردن کیفیتش گذاشتند استفاده نکردم و همه رو از اون دریغ داشتم ...

من همون تنظیماتی که روز اول براش انتخاب کردم و بنابر همون ها عکس ها و اندازه ها که تنظیمش کردم را تنها براش انجام دادم و بعدش فقط ازش مثل خر کار کشیدم و هر روز بارش کردم و بارش کردم و نوشتم و بارش کردم و درست مثل یک برده ازش کار کشیدم و استفاده ابزاری کردم ... بیچاره ! 

دروغ نگم , به اونهائی که فقط به فکر خود شون بودند و هستند و فقط از خودشون گفتن و میگن و فقط دلنوشته خودشونو مینویسند و میگذارند حسودیم شد !

 چون که ؛

 مشکلشون فقط خودشون هستند و فقط به خودشون فکر میکنند و فقط غصه خودشون میخورند و فقط از خودشون میگن و فقط به فکر خودشون هستند ...

نه به جمهوری اسلامی و آخوندها کاری دارند ...

نه مردم و گرانی و تورم براشون مهمه ...

نه نگران خشکسالی و بی آبی هستند ...

فقط وقتی چشمهای خودشون میسوزه یاد آلودگی هوا می افتند ...

براشون , جوک امیر تتلو و مدل موی ممد گلزار و  برد و باخت  قرمز و آبی و تصادف علی دائی و ..... از بیانات رهبری و نتیجه مذاکرات هسته ای و دادگاه مفسدان اقتصادی و تحریکات قومی و تجزیه طلبی و خالی شدن منابع آبهای زیر زمینی و معضل چند میلیارد مکعب آب شور پشت سد گتوند و آمار اعتیاد و طلاق و فحشا و ... مهمتر هست و دم به ساعت هم سایت بچه پولدارها را چک میکنند که ببینند عکس جدید گذاشتن یا نه ؟

شما به من بگین اینا خوشبخت نیستند  و در امنیت و سلامت کامل زندگی خوش و آسوده ای ندارند ؟!

سرتون را درد آوردم , شرمنده ام ...

با همه این احوال زیاد هم ناراحت نیستم و همینجوری بودن خودم رو هم خیلی بد نمیدونم ...

فقط خواستم بگم که من خیلی وقت هست که یه سری به خودم نزدم , شما چطور ؟ 

   

جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۹۴

گوشت های دم توپ و پاهای جامانده بر روی مین ...

                گوشت های دم توپ و پاهای جامانده بر روی مین ...
        

یکی از سایتهای داخلی این عکس را نشر کرده و تیتر زده :

                    نوجوان ایرانی در جبهه !

قضاوت در مورد نوجوان و یا بچه بودن صاحب عکس را به بیننده گان میسپارم اما خدمت آقایانی که این تصویر را نشر کردند و آن کسانیکه آنرا مشاهده میکنند باید یادآور شوم که اینها در آن زمان نوجوان و جوان نبودند و هرگز آنها را جوان و نوجوان و بچه صدا نمیکرند , بلکه از زمان پذیرش تا آموزش ۴۵ روزه و اعزام و فرستادنشان  به میدانهای مین و خوراک خمپاره و ترکش های توپ کردن و برای پر کردن مرداب های هوورالعظیم و مجنون و فا و و ساختن گوشت دم توپ و استفاده بجای سیبل هدف گیری برادران مظلوم عراقی امروز... ,


به آنها یاوران قرآن و دلیر مردان جبهه حق علیه باطل , سربازان اسلام , رزمندگان اسلام , برادران جان بر کف میگفتند و گولشان میزدند تا سردار کوثری ها و محسن رضائی ها با استفاده از روش امواج انسانی آنها را چند هزار چند هزار در عملیات های لو رفته به کشتن بدهند و حاج فلان ها و برادر فلانی ها که اینک سرداران کاسبکار سپاه شدند , بصورت داوطلب و یا قرعه در پشت معبر و سیم خاردار دسته دسته آنها را برای ترکاندن و ترکیدن خودشان و مین ها و پاکسازی مسیر به میدانهای مین بفرستند ...

     

و بدانید و آگاه باشید  که ؛ همین کودکان کار  و کودکان خیابانی و محصلین مقطع ابتدائی و راهنمائی امروز که همسن و سال کودک رزمنده عکس فوق میباشند و هیچکس به آنها فکر نمیکند و هیچ اهمیتی به آنها نمیدهند و هیچ ارزشی برای آنها قائل نیستند و آنها را همچون وزارتشان وزارت ورزش و جوانان به ضرب و زور ورزش یکنفر حساب میکنند و بین دادن وام ازدواج و وام خرید ماشین  , وام خرید ماشین را انتخاب میکنند...


در صورت بروز هر جنگی دوبار تبدیل به شیرمردان جبهه های نبرد و برادران جان برکف سپاه اسلام و دلیر مردان و ....میشوند و از چنان ارزش و احترامی برای رفتن به روی مین ها و رفتن به زیر تانکها ی برادران مظلوم داعشی و یا آمریکائی برخوردار میشوند و همین آخوندها در جلوی اتوبوسهای اعزام آنها  به جبهه های نبرد حق علیه دشمن اسفند دود میکنند و خبردار قرآن بالا میگیرند و با خضو ع و خشوع تمام آنها را از زیر قران رد میکنند و دست و پای آنها را میبوسند تا با تعداد کشته های حوزه مربوط به خودشان و استفاده از خون آنها به مقامی بالاتر و منصبی جدیدتر برسند تا بتوانند بیشتر بدزدند و اختلاس کنند ...!!

آری , حالا و در این زمان میتوانید آنها را نوجوان و کودک و بچه یا هر چیز دیگری که دلتان خواست خطاب کنید و بنامید !


        
  




 

یک حراج بی نظیر , نماز ستون دین فقط ۰/۲۵ نمره

         یک حراج بی نظیر , نماز ستون دین فقط  ۰/۲۵ نمره


آیا به نظر شما محمد پیامبر اسلام تصور میکرد که روزی مسلمانان ارزش ستون دینش , را فقط به اندازه ۰/۲۵ درصد نمره درسی حساب کنند و اینقدر فقط ارزش برایش قائل شوند ؟

آیا علی بن ابیطالب در خواب میدید که زمانی شیعیانش را فقط بخاطر ۰/۲۵ صدم نمره وادار به نماز خواندن بکنند ؟


آیا حسین بن علی میدانست که روزی طرفدارنش و دوستدارانش نماز ستون دینش را مفت مفت حراج میکنند و با آن کاسبی راه می اندازند و بازی در می آورند ؟


پیداست که هر قدر قیمت ازراق عمومی و مایحتاج مردم بالا میرود و گران میشود به همان نسبت واجبات دینی و احکام اسلامی بی ارزش تر میشود و ارزان تر میگردد!!


راستی آقایان وقتی ستون دین شما فقط ۰/۲۵ صدم یک نمره درسی می ارزد و ارزش دارد , کل دین شما قیمتش چند است و چقدر می ارزد ؟


میگویم شما که آتش به مالتان زدید بیائید و یکجا کل آنرا حساب کنید و یک قیمت مقطوع اعلام کنید , خدا را چه دیدید شاید مشتری شدیم و همه آنرا درهم برداشتیم...!


یا میخواهید اعمال واجب و مستحب و مکروه و حرام را دسته بندی و برای هر کدام قیمتی مشخص کنید و فروش و درآمد آنرا به ترتیب درجات حوزوی و دینی بین خودتان تقسیم کنید تا مبادا برای چند رکعت نماز و چند روز روزه و دوتا ثواب و چارتا مستحب مثل سگ و گربه به جان همدیگر بیافتید و تو سر و کله هم بزنید و بیشتر از این آبروی اسلام را ببرید ...


حسن دیگر این کار آن است که با اینکار رقابت ایجاد خواهد شد و شما فروشندگان و دکانداران دین مجبور هستید که کیفیت اجناس خود را بالا ببرید ...!!


واقعا که خاک بر سر تان با این حکومت به اصطلاح دینی تان  و بیشتر خاک بر سر آن جماعت ابله ای که فکر میکنند شما مسلمان هستید و از شما طرفداری میکنند و سنگ شما را به سینه میزنند ,

خاک بر سرهمه تان و مرده شور ترکیب همه تان را ببرند ... 

   

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۴

معمای شاه یا معما کردن شاه ؟

                                           معمای شاه  یا  معما کردن شاه ؟



در حالیکه به برکت دسترسی آسان به کتب و آرشیو فیلم ها و دیگر منابع و اسناد و مدارک موجود در مورد پنهان ترین و ریزترین و خصوصی ترین زوایا و جوانب زندگی و پادشاهی و حکومت محمد رضا شاه پهلوی سبب شده که شخصیت او یکی از شناخته ترین شخصیت ها و دوران حکومت او یکی از روشن ترین دوران تاریخ معاصر ایران باشد ,
صدا و سیمای جمهوری اسلامی با اجیر کردن شخصی بنام " محمد رضا ورزی " که سابقه تحصیل و مدرک تحصیلی او در مورد کارگردانی و فیلمسازی در هاله ای از ابهام وجود دارد , اقدام به ساخت سریالی بنام " معمای شاه " کرده که فقط  انتخاب تیتر و نام سریال در مورد پوشیده و پنهان بودن زندگی شاه , نشانگر عدم درستی و صداقت و میزان بلاهت و نا آگاهی کارگردان و دست اندر کاران ساخت این مجموعه
می باشد ؟!

حال آقای محمد رضا ورزی که هیچ مدرکی از میزان تحصیلات کلاسیک و آکادمیک ایشان در زمینه هنر و سینما و کارگردانی و فیلمسازی در دست نیست و در هیچ موتور جستجو گری یافت نمیشود و با سابقه ای که بنابر ادعای خودشان :


[[  من کار فیلمسازی را به صورت آماتوری با سینمای هشت شروع کردم آن موقع نگاتیو، هشت میلیمتری بود . این کارگردان عنوان کرد: من در مقطع دبیرستان تئاتر کار کردم و  اجراهای ده روزه و یک هفته ای داشتیم که این کار نیز باعث علاقمندی من به این حرفه شد. کار فیلمسازی را به صورت جدی تر با یک کار تقریبا هشتاد دقیقه ای برای شبکه یک به اسم «فیلسوف ری» شروع کردم البته قبل تر از آن کار کودک انجام می دادم. یادم هست یک جنگ کودک سال 69 بود که تولید کردم و سالها بعد از آن یعنی در سال 73 اولین کار تولیدی خودم را ساختم ...]]


منبع خبر :
http://www.shomanews.com/NewsDetail/249931/%D9


چطور مدعی ساخت این سریال و بازگوئی قسمتی از تاریخ این کشور شده و با کدام عقل و شهامتی چنین چیزی را متقبل شدند , خدا میداند ؟؟!

 
آیا جناب ورزی میتوانند به ما بگویند که چه زوایای پنهان و پوشیده ای در شخصیت و زندگی وحکومت محمد رضا شاه فقید وجود داشت که ایشان با هزینه های میلیاردی از بودجه صدا و سیما بخواهند آنرا برای ما به تصویر بکشند ؟

و اصلا ایشان از کدام معما حرف میزنند و کدام معما را میخواهند برای ما حل کنند؟!


برای بالا بردن آگاهی و سطح معلومات جناب ورزی  ؛ 


[[ معنی کلمه و واژه معما  در لغتنامه دهخدا : معما. ۞ [ م ُ ع َم ْ ما ] (ع ص ، اِ) پوشیده شده . || نابینا کرده شده . || مکان پوشیده .  به اصطلاح کلامی که به وجه صحیح ...]]


آیا انتخاب تیتر و نام  " معمای شاه " برای این سریال یک تقلید ناشیانه و ابلهانه , بخاطر استقبال کم نظیر و موفقیت آمیز از کتاب " معمای هویدا " ی آقای عباس میلانی محقق و پژوهشگر ارزشمند تاریخ معاصر ایران نیست؟ 


 و آیا ساخت این سریال پر هزینه هم بنوعی برای مبارزه و تخریب  کتاب " نگاهی به شاه " آقای میلانی و بخاطر تحریف تاریخ نیست ؟


و اما بدانید که در مورد محمد رضا شاه فقید فقط این معما وجود دارد که واقعا شاه چه داغی بدل اینها گذاشته که پس از ۳۷ سال از پایان دوران حکومتش و گذشت ۳۵ سال از مرگ او , اینها هنوز دست از تخریب او و تحریف دوران زمامداری او بر نمیدارند...؟!    





 

آسمان محبوب خرافات یا گنبد متروک حقیقت

                    آسمان محبوب خرافات یا گنبد متروک حقیقت



فیلم آسمان محبوب مهرجوئی انسان را دچار یک بهت بزرگ میکند !

بهت از اینکه منظور کارگردانی همچون مهرجوئی از ساختن این فیلم چه بود ؟


اثبات معجزه و حقنه آن در ذهن مخاطب و بیننده ؟


تایید طب سنتی و و طب گیاهی  و برتری آن نسبت به طب مدرن امروزی ؟


ناتوانی علم و دانش دوست دکتر شایان در مقابل لاحول ولا قوه الا بالله گفتنهای ماه منظر ؟


باز هم گفتن حرفهای دو پهلو و پر رمز و راز و تخیل و افسانه بدون مشخص کردن مفهوم اصلی ؟


بردن و رها کردن مخاطب در صحرای (( من ساختم و همین بود )) ؟


و دوباره انداختن طوق لعنت گرفتن پیام و نتیجه گیری بر گردن بینندگان و سپردن قضاوت وهرگونه برداشت شخصی درست یا نادرست مخاطبان ودر پس آن گمراهی ؟


یا ساختن و سرهم کردن بریده های فیلمی  با آن همه اشتباه در تفاوت صحنه های همزمان و سکانس ها (( مانند صحنه خودکشی و روشن بودن برف پاک کن ماشین و با ریدن باران و تفاوت آن با سکانس پرتاب کردن عکس های رادیولوژی و جواب آزمایش و باز هم تفاوت آن در مدت کمتر از ۳۰ ثانیه با پیاد شدن و کمک به پیرزن و صاف شدن ناگهانی هوا چهچهه بلبلان آسمان بدون ابر و فیروزه ای پس از رسیدن به روستا و یا تفاوت صحنه هدیه آوردن روستاییان و چیدن آن بر روی پله و نمای آخر آن که زمین تا آسمان چیدنش متفاوت هست و تغییر پوشش های زیر روپوش سپید دکتر شایان از بیمارستان و نزد دوست پزشکش تا مغاک عمو غریب و پوشاندن کت او بر تن دکتر بیمار ...و بسیاری دیگر از این قبیل لغزش ها و سهل انگاری های غیر قابل گذشت دیگر ...)) و سواستفاده از شهرت و اعتبار نام کارگردان و میزان محبوبیت هنرپیشگان نقش های اصلی ؟؟!


    

که من مطمئن هستم هر هنرپیشه دیگری بجز علی مصفا و لیلا حاتمی بودند این فیلم سرنوشت بسیار رقت بار دیگری پیدا میکرد  ...

فیلم شرح حال پزشکی ترسو و خرافاتی و به ظاهر موفقی هست که جنبه شنیدن بیماری خود را ندارد و فقط فکر میکند که بیماری و مرگ برای ویزیت شوندگان و بیماران بیمارستان هست.


دکتر بی ادبی که حتی التماس و تا بیرون دویدن دوست و همکارش برای متوقف ساختن او بی نتیجه است , دکتری که هنوز نمیداند و نمیفهمد که انداختن عکسهای رادیولوژی و کاغذهای باطله در طبیعت کار بسیار احمقانه و غیر عقلانی هست و خواندن بدون اجازه خاطرات کسی یک بی اخلاقی محسوب میگردد !

دکتر و پزشکی که باید سمبل امید و مظهر شفا و زندگی کردن برای بیماران باشد اما فقط با شنیدن بیماری و دیدن عکس تومور خودش را میبازد و به فکر خودکشی کردن می افتد !!


و برخورد او در توهم و خیالاتش با یاد دکتر عماد محبوب ,  دکتر محبوبی که حتی نتوانسته بود واکسن کردن و فوائد واکسیناسیون را به مردم یک روستا بفهماند و این مهم را در آنجا نهادینه کند !!


پیداست که محبوبیت این دکتر در بریدن از علم و دانش و پیوستن و همراهی او در جهل خرافات مردم روستای کبود گل و بوده است !


و آشنا شدنش با دکتر فاستوسی رمال و جادوگری در نقش حکیم باشی عمو غریب , که اکسیر جوانی و داروی ضد سرطان و شربت دفع تومور مغزی را از دم کرده گل گاو زبان و جوشانده شبدر و یونجه و نسبت سه به پنج آن با برگ بید و گل بنفشه و گل دم عقرب ساخته و در شیشه های مختلف در اختیار دارد اما مردم روستا با شنیدن اسم یک دکتر تف کف دست عمو غریب کیمیاگر هم نمی اندازند و همه به خانه دکتر یورش میبرند تا درد خود را بگویند و درمان شوند !!


طبیب گیاهی و کیمیاگری که قادر است از سنگ ریزه های ته جوی مروارید بسازد  و گاه گاهی چشمانش همچون چشم موجودات فضائی رنگی میشود و برق میزند ولی از فهم علت سکوت و بیماری و درمان شوک ناشی از مرگ شوهر ماه منظر و یا بیماری قلبی کدخدا ناآگاه و ناتوان است !


و دل بستن دکتر جوان به ماه منظر مات و خاموش و بیوه جوانی که انگار منتظر بود تا با دیدن یک دکتر جوان و خوش تیپ و گرفتن نبض و دیدن حدقه چشمش یکهو نطقش باز شود و با بو کردن عطری که سال قبل عمو حبیب به او داده بود و چند بار هم مصرف کرده بود و هیچ اثری نداشت مثل فنر از جا بپرد و خانه تکانی کند و دستی به سر و گوشش خودش بکشد و قل هو والله بخواند و به در و دیوار فوت کند و همچون برنادت پیشگوئی و معجزه بکند...


و با پس افتادن دکتر بی جنبه آنهم درست بعد از ساختن گنبد و گلدسته امامزاده دکتر عماد محبوب برای سوژه کرامات و تهیه معجزات آینده گان و ناتوانی عمو غریب مروارید ساز چشم طلائی همه چیز دان...


با روشندلی و بسیار خردمندانه میفهمند که اگر دکتر شایان هم در شام غریبان دکتر محبوب دو قطره اشکی میریخت و استخوانی سبک میکرد به تیر غیب دچار نمیشد و حتما باید مسائل به لطف خواب دیدن ماه منظر از دکتر محبوب و تعیین مکان رویش گل کبود همچون خواب دیدن امام زمان مصباح و خزعلی برای تایید صلاحیت احمدی نژاد عمو غریب هم حتما باید از غار [ محزون ] با شیون و گریه و غم  اندوه بگذرد و اگر شد قمه ای هم بر سر بزند و به سر و کله گل بمالد و با توسل به اسبی سوار بر آن پشت صخره های کوه برود تا گل کبود که درمان همه بیماری ها است را بیاورد تا دکتر شایانی را  که بدترین گناه یعنی [ خودکشی ]  کرده و چنین گناهی  را مرتکب شده  را شفا دهند ...!!

من دیگر در اینمورد حرفی نمیزنم و فقط امیدوارم و از ته دل آرزو میکنم که این فیلم باجی به تیغ سانسور نهادهای امنیتی و کولی دادنی به وزارت ارشاد و لقمه ای برای بستن دهان همیشه مخالفان و بهانه ای برای در معذور گذاشتن و درماندن فتوا دهندگان , بخاطر گرفتن مجوز برای ساختن یک فیلم حقیقی و پرمحتوا و کاری در شان آقای مهر جوئی به هنرمندی لیلا حاتمی و علی مصفا باشد ...


وگرنه باید به رسوخ و نفوذ خرافات در سینما و قشر هنرمندان و تهی شدن آنها از اخلاق و ارزشی هنری اعتراف کنیم .//
   


 

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۴

وای که خدا , مردم از خنده ...!

                                                      وای که خدا , مردم از خنده ...!


به نظر شما مقام های روسی خیلی وقیح و پست هستند یا آخوندای ایرانی خیلی هالو و ابله تشریف دارند؟

در هر صورت فرقی نمیکنه و میتوانیم بگیم پنجاه , پنجاه هست , چون اگر روسها پست و آخوندهای ما ابله نبودند ساخت و راه اندازی نیروگاه بوشهر توسط روسها آنقدر طول نمیکشید و آخوندها هم با همان کار باید میفهمیدند که روس ها کی و چه جونور هایی هستند!!؟!


روس ها , همیشه به آخوند ها یک  لیوان آب دادند تا یک گالن شیر تحویل بگیرند و گرفتند ....!


بگذریم ...


من فکر میکنم این ضرب المثل (( کدخدا را ببین و ده را بچاپ ...) اصلش مال روس ها هست و از روسیه وارد فرهنگ ما شده چون جناب  پوتین رئیس جمهور تقریبا مدام العمر روسیه که به بهانه نشست گازی به ایران آمد , از فرودگاه  یه کله رفت بیت رهبری تا اول از همه کدخدا را ببینه ...


و بعد بدون تعارف و تشریفات و رودربایستی به هیکل بقیه مقام های ایرانی تر بزنه و هیچکدام از آنها را به تخم مرحوم استالین هم حساب نکنه ...

و ایشان برای اینکه دل کدخدا یا مقام عظمای رهبری را برای چاپیدن آتی بدست بیاره (( فروش هواپیماهای ته انباری و فرو کردن S -۳۰۰ تو پاچه نظام در حالیکه فروش مدلهای بالاتر آن به چند کشور عربی قطعی شد و ساختن نیروگاه در مقابل نفت که بدانید تا تمام شدن نفت آن نیرو گاه ها هرگز تکمیل نمیشوند و الی ماشالله ...!))


یک جلد قرآن آورد و مدعی شد که قدیمی ترین قرآن دنیا هست و جناب رهبری هم با دیدن آن دلشون غنج زد و بقیه مسئولین نظام هم خر کیف شدند و بیا و ببین کیهان شریعتمداری و رسالت و ایران و ...چه تعریف و تمجیدی از این هدیه و قرآن قدیمی کردند که نگو و نپرس ...؟!

اما از این طرف رادیو صدای امریکا گفت و نوشت :


[[   صدای آمریکا :خبرگزاری تاس روسیه ادعا کرد که نسخه قرآن خطی که رئیس جمهوری روسیه روز دوشنبه در جریان سفرش به تهران به رهبر جمهوری اسلامی ایران اهدا کرد، کپی نسخه اصل یک قرآن خطی قدیمی است که در روسیه نگهداری می شود.
تاس مدعی شد که این مطلب را دمیتری پسکوف سخنگوی مطبوعاتی پوتین در گفتگو با این خبرگزاری تایید کرده است.
خبرگزاری ها در ایران روز دوشنبه تصاویری از اهدای این قرآن توسط ولادمیر پوتین به آیت الله علی خامنه ای منتشر کردند.
خبرگزاری فارس پیشتر گزارش داده بود که "پوتین یکی از قدیمی‌ترین نسخ خطی قرآن کریم را به رهبر انقلاب اهدا کرد."
روزنامه کیهان نیز روز سه شنبه خبری مشابه منتشر کرد و نوشت آیت الله خامنه ای از این هدیه پوتین تشکر کرد.
رئیس جمهوری روسیه برای شرکت در نشست سران کشورهای صادر کننده گاز به تهران سفر کرده بود.]]


من که از خنده ترکیدم ...


باور کنید از صبح تا حالا نمیدونم چرا فقط قیافه جنتی در حالیکه گوش هاش آویزون شده و افتاده روی ابروهاش و میخ به یک نقطه زل زده ...


و سردار فیروز آبادی در حالیکه پیژامه راه راه پاشه و یه رکابی سفید زرد شده تنش هست و یه وری تو خونه اش لم داده و در حالیکه داره انار میخوره و به پوتین فحش میده...  همش همینجوری جلوی چشمم ظاهر میشه ...!! ؟


به پوزخند مکارانه پوتین در این عکس دقت کنید :


 

با دیدن این عکس خشکم زد و خون تو بدنم منجمد شد ...

       با دیدن این عکس خشکم زد و خون تو بدنم منجمد شد ...


 
 
خبر غواص های دست بسته و زنده بگور شده ایرانی در خرداد ماه  امسال  پخش و نشر شد و در آنزمان هیچ عکسی از این جوانان وجود نداشت و این عکسی را که مشاهده میکنید همین هفته در آذر ماه امسال توسط  سایت روز نو و سپس بقیه خبرگزاری ها از آنها چاپ و نشر و پخش شد ...
 
باور کنید من آدم خرافاتی نیستم ولی یکبار شما این عکس را با نوشته  و با تصوری و تصویری که  من در خرداد ماه و بدون دیدن این عکس شرح دادم و نوشتم را مقایسه کنید :
 
[[ دو روز هست که خبر زنده بگور کردن ۱۷۰ غواص ایرانی در جنگ و در عملیات کربلای ۴ یا ۵  همینجوری توی سرم میگرده  و هر طور میخوام که بهش فکر نکنم نمیشه ...

میزنم یه خبر ورزشی بخونم .

چند خطی که میخونم باز متن خبرش  یادم میاد که نوشته بود:


 زخمی نبودند ,  زنده بودند و 
زنده ,

زنده بگورشون کردند , اونهم با دستهای  بسته ...

اولین چیز ,


تعدادی جوان با لباس چسبان غواصی که گلهای روش خشک شده با سر و کله گلی و صورتهای زخمی ,

در حالیکه دو زانو بر روی زمین نشسته اند

[[ و دست هاشون هم از پشت بسته  شده ]]

و زیر چشمی با چشمهای نگران ,

به چند نگهبان اسلحه بدستی که نیشخند میزنند و فرماندهی که نیشش تا بناگوشش باز شده و در حالیکه بی سیمی که در دست راستش گرفته  را به کف دست چپش میکوبه و به اونها میخنده
 نگاه میکنند...

جلوی چشمم ظاهر شد و بنظرم میرسه...

نمیخوام بهش فکر کنم
 
چون نتیجه همیشه یکسانش برام مثل روز روشنه , سردرد شدید و نشستن کنج اتاق تاریک و جواب ندادن به زنگ در و زنگ تلفن و سیگار و سیگار و سیگار ... ]]
 
             حالا دوباره به عکس دقت کنید ...


 
باور کنید همین عکس و همین تصویری که میبینید در آنزمان خیلی شفاف و روشن جلوی چشم من ظاهر شد  (( همین تصویر !))


فقط نمیدونم چرا در صحنه ای که من دیدم دستهای آنها از پشت بسته شده بود..!!؟  

در حالیکه در این عکس , دستهای آنها را از جلو بستند ...!! 
 
پست و نوشته من در مورد این عزیزان در خرداد ماه ۱۳۹۴ :

 http://kerdarnik.blogspot.jp/2015/05/blog-post_23.html

 

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۴

میروید رای میدهید تا اینها را انتخاب کنید !؟

                       میروید رای میدهید تا اینها را انتخاب کنید !؟



آیا با دیدن این صحنه ها رویتان میشود که باز هم به مردم بگوئید در انتخابات شرکت کنند و رای بدهند ؟

آیا واقعا این برادران ارزشی و بسیجی و حزباللهی و پایداری و انحرافی و در کل همه برادران ریشوی بیشعور ما میروند در انتخابات شرکت میکنند و رای میدهند که این آدم ها ( البته اگر بتوان به آنها آدم گفت !) را به مجلس بفرستند ؟؟!


تو را به خدائی که میپرستید این کار , کار یک آدم است ؟


آخر این رفتار یک نماینده مجلس است ؟


آیا این رفتار از یک فرد سالم و عاقل و بالغ سر میزند ؟


خاک بر سر همه تان با این انتخابات و این نماینده هائی که انتخاب میکنید ...

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۴

حکومتی که در مترو آن میتوان شیشه کشید ولی در فضای سیاسی آن نفس هم نمیتوان کشید !

 حکومتی که در مترو آن میتوان شیشه کشید ولی در فضای سیاسی آن نفس هم نمیتوان کشید !

 


خوب نگاه کنید ببینید چقدر راحت لم داده ...!

نگاه کنید , هیچ حالت شرم و یا حالت ترسی در چهره اش دیده نمیشود و هیچ وحشتی هم از کاری که دارد انجام میدهد از او به چشم نمیخورد و بنظر نمی آید !


کاملا آسوده و با خیالی راحت و در امنیت کامل فندکش را زیر پایپ شیشه ای خودش گرفته و انگار نه انگار که آنجا قطار متروی شهری هست و انگار نه انگار که مشغول مصرف مواد مخدر است و انگار نه انگار که مردم هم دارند او را میبینند ...


باور کنید در هیچکدام از متروهای کشورهای جهان حتی شربت سرما خوردگی را هم به این راحتی و به این بیخیالی نمیخورند.


اگر تصور میکنید که این یک صحنه نادر و استثنائی میباشد بدانید که سخت در اشتباه هستید , چرا که بنابر اخبار و گزارشات و مشاهدات , همه روزه و در هر ساعتی در پارک های سطح شهر بوفور چنین تصاویری مشاهده میگردد و در بسیاری از نقاط پر تردد در روز , هنوز پاسی از شب نگذشته , خریداران و فروشندگان مواد بطور علنی مشغول خرید و فروش و تست کردن مواد میباشند !!


اما فکر میکنید دلیل بوجود آمدن این افراد و علت اصلی دیدن این همه صحنه های غیر قابل باور و غیر قابل قبول چیست و ریشه در کجا و در چه چیزی دارد ؟


بدون شک مهمترین و بزرگترین و اصلی ترین دلیل  بوجود آمدن و مشاهده چنین افراد و چنین صحنه هائی فقط به فقط  ؛ داشتن احساس امنیت کامل و اطمینان از عدم برخوردی جدی و قاطع با این کار و مهیا بودن و یا مهیا کردن چنین جو و محیط دلچسب و مطلوبی برای این افراد و همین کاری که میکنند هست و بس .


چرا که اگر فرد معتادی محیط را آماده و مهیا نمیدید و احساس امنیت نمیکرد و نسبت به برخوردی سطحی اطمینان خاطر نداشت هرگز جرأت چنین کاری را نداشت و هوس انجام چنین کاری را نمیکرد ...


او میداند که اگر  فقط با سیاست کاری نداشته باشد , هیچکس کاری به کارش ندارد,

او مطمئن است که در این حکومت فقط پرسیدن و دانستن و نقد کردن و گفتن جرم است ,


او آسوده خاطر است که این حال و روز و وضعیتش خواسته و مطلوب خودشان است ,


او خیالش راحت است  که هیچ کاسبی مشتری خودش را  از دست نمیدهد ,


او میداند که اگر فقط با حکومت مخالفت نکند , هر کاری که دلش خواست میتواند بکند پس برای همین اینطور بی خیال و مطمئن و آسوده خاطر در قطار مترو نشسته است و شیشه میکشد ...  


و پس از ۳۷ سال از برپائی جمهوری اسلامی و حکومت روحانیون بجائی رسیدیم که معتادان جامعه حقیقی در فضای اجتماعی و شهری و در روز روشن و در پارک و مترو میتوانند با خیالی راحت و آسوده و و کاملا آزادانه پایپشان را در آورند و مواد خودشان را بکشند....


 ولی دانشجویان و فعالان مدنی و منتقدین اجتماعی آن حق ندارد که در فضای سیاسی و حتی در کنج خانه خودشان و در محیط و دنیای مجازی اظهار نظری بکنند و حرفی بزنند و حتی نفس بکشند  و نگران این نباشند که هر لحظه در بزنند و یا در نزنند و بریزند و او را دستگیر نکنند و به زندان نبرند ...

این هم شد روزگار و وضعیت ما در حکومت مطلوب و ساخته شده توسط  روحانیون و علما و مراجع و آخوندهای شیعه و مسلمان !


  
 

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۴

به ما , آن درس ها را آموختند و شدیم این ...!؟

           به ما , آن درس ها را آموختند و شدیم این ...!؟ 



همه جا تاریک شده بود .

و در همان تاریکی ناگهان صدای جمعی در کوه و دشت میپیچید و با هم  فریاد میزدند : حسنک کجائی ؟


گاو عمو حسین هم  ما ما مي کرد ...


گوسپندان گله چوپان دروغگو هم  بی هدف  بع بع مي کرد ند ...


اما  سگی که  واق واق مي کرد واقعا  نگران بود !


 باز همه با هم فرياد مي زدند:  حسنک کجايي…؟


و باز هم صدای آنها در دشت و کوه میپیچید و کسی جوابی نمی داد !


 شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود.


حسنک شبهاي زيادي بود که دیگر به خانه نمي آمد.

او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين تنگ میپوشد و تي شرت هاي رنگارنگ به تن مي کند .


میگویند کاسب شده و پشت شهرداری cd و فیلم جدید و از این و جور چیزها میفروشد... !


او حالا هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات , جلوي آينه به موهاي خود چسب مو مي زند !


موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او موهاي خود را اتو ميکند
و گاهی اوقات که مجلسی دعوت شده یا میخواهد به اکس پارتی برود زیر ابروهم بر میدارد  و گوشواره هم می اندازد .


 ديروز وقتیکه حسنک مثل همیشه داشت با کبري چت مي کرد ,
کبري بی هوا و بدون هیچ دلیلی به او گفت که : تصميم بزرگي گرفته است!!


کبری به حسنک که پای مانیتور خشکش زده بود گفت :


تصمیم گرفته با او بهم بزند و این آخرین چت او با حسنک است !

حتی از دست کوکب خانم که زن تمیز و مهربانی بود هم کاری بر نیامد و حرفهایش بر روی کبری اثری نکرد .


کوکب خانم میگفت : 


کبری از وقتیکه  دماغش را عمل کرده اینطوری شده و قدیم ها دختر خوبی بود و تصمیم های درستی میگرفت ...؟!

همه میدانستند که چرا کبري چنین تصميمی گرفته بود ؟!


او میخواست حسنک را رها کند چون با پطرس آشنا شده بود و دوست داشت که با او چت کند ...


کبری خیال میکرد که فک و فامیل های پطرس میتوانند برای او دعوتنامه بفرستند و گرین کارت امریکا را برایش بگیرند!


 اما خود پطرس دربند این حرفها نبود و هميشه پاي کامپيوترش نشسته بود و چت مي کرد.


کبری برای گرفتن گذرنامه , شناسنامه اش را میخواست ,
همان شناسنامه ای که مادرش پنهان کرده بود .

برای همین به پطرس گفت , زودی برمیگردم و به ده خودشان رفت...!




پطرس تا چشم کبری را دور دید باز به کار مواد و قرص و نئشه بازی زد و اصلا به فکر فداکاری نبود ...


یک شب خیلی توپ بود و با آنکه ديد سد سوراخ شده و آب از آن بیرون میزند اما انگشتش را داخل سوراخ نکرد , انگشت او بخاطر آنکه زیاد چت کرده بود درد مي کرد و چون زياد نئشه بود نمي دانست که سد تا چند لحظه ي ديگر مي شکند.


پتروس همانطور در حین چت کردن غرق شد و مرد ...


براي مراسم دفن او کبري تصميم گرفت که با قطار برگردد... ,


اما کوه روي ريل قطار ريزش کرده بود و ريزعلي هم از دور ديد که کوه ريزش کرده اما حوصله نداشت چون او هم خمار بود .


ریزعلی چند وقتیست که اعتیاد پیدا کرده , البته خودش میگفت که معتاد نیست و گاه گاهی تفریحی با دوستان چند پکی میزند ...


ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد و زیر لب غرغر میکرد که : گور پدرشان اون دفعه  که کردم چه گلی به سرم زدند ؟


حتی پول لباس هایم را هم ندادند !


راستش ريزعلي چراغ قوه هم داشت اما حال و حوصله درد سر را نداشت.


قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبري و همه مسافران قطار هم سوختند و دود شدند و مردند...

 
 اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل هميشه سوت و کور بود.
الان چند سالي هست که کوکب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد. او دیگر حوصله ي مهمان و مهمانی را هم ندارد.


یعنی راستش را بخواهید او پول ندارد تا شکم خودشان را سیر کنند چه رسد به مهمان ها ...؟!


کوکب خانم ديگر تخم مرغ و پنير ندارد چون همه چيز با تحريم ها گران شده است.


او گوشت هم ندارد... , 


یادش آمد آخرين باری  که گوشت قرمز خريد  چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.

اما او از چوپان دروغگو هیچ گِله ای ندارد و اصلا ناراحت نیست چون میبیند کشور ما خيلي چوپان دروغگو دارد .


چوپان دروغگو هشت سال هم رئیس جمهور شد و روز روشن به دوربین زل میزد و به مردم دروغ میگفت ولی چون نظرش به نظر یکی دیگر نزدیک بود هیچکسی هم کاری به او نداشت و هیچی هم به او نگفتند !؟


البته حالا چون دیگر دروغ گفتن هیچ خجالتی ندارد و همه به هم دروغ میگویند,

 به همين دليل است که ديگر در کتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ هم وجود ندارد ...

و همچنان آن رد پای دزد ده ما درست شبیه رد چکمه های کدخداست...

و همه هم این موضوع را میدانند , فقط نمیدانم یا میترسند یا رویشان نمیشود که به هم بگویند !!

راستی یادت هست آن پادشاهی که روزی از سر غرور به پیرمرد دهقان  گفت :

تو که یک پایت لب گور است برای که میکاری ؟

و پیر دهقان خندید و گفت : ما بکاریم و دیگران بخورند...

بیچاره همان سال مرد ...


میگویند از دست پسرانش دق کرد و مرد ...

چون پسران آن پیرمرد دهقان که از حرف شاه ناراحت شدند,


 به شهر رفتند و بانک ها و سینماها را آتش زدند و مرگ بر شاه گفتند و مملکت را به آتش کشیدند و خاکستر کردند و در حالی که مست خرابی ها بودند  باهم میخندیدند و میخواندند  :


دیگران کا شتند و ما خوردیم ...ما میخوریم و گور پدر دیگران


راستی شنیدی که آن لاک پشت حراف  که روزی آرزوی پرواز در سر داشت با بمب های برادران مظلوم همسایه شیمیائی شد و دیگر حتی نمیتواند درست نفس بکشد چه رسد که بخواهد حرف هم بزند ... 


مرغابی ها هم هر سال محرم می آیند برای سلامتی او نوحه میخوانند و مداحی میکنند شنیدم وضعشان خوب شده و در این خشکسالی و بی آبی به آب و نونی رسیدند !!!


و جوجه های آن بلدرچین دانا هم یک روز که مادرشان نبود با پسر همان برزگر که میخواست مزرعه را درو کند به عنوان بسیجی رفتند جبهه و دیگر برنگشتند !


و آن پیرزنی که یک خانه ای قد غربیل داشت همان که تمام حیوانات را در آن شب طوفانی به خانه اش راه داد... ,


اواخر جنگ و درست هنگام موشک پرانی و موشک بازی برگترها بود که موشکی به سقف خانه اش خورد و معلوم نشد , کی بود ؟ چی شد ؟ کجا رفت ؟


پنداری با آتش موشک دووود شد و رفت به آسمون ... 


دارا و سارا هم که یک پایشان کلانتری هست و یک پایشان دادگاه خانواده ...!


میگویند از وقتی دارا در شورای شهر انتخاب و شلوارش دوتا شد زیر سرش هم بلند شده بود و چند تا صیغه ای خوابانده داشت.


و وقتی سارا که دوتا بچه هم داشت میفهمد پایش را در یک کفش کرده و میگوید :


فقط طلاق ...

میگوید که طلاق توافقی میخواهد و باید دارا جشن طلاق هم بگیرد ...!


مادرش در صف نانوائی میگفت که میخواهد چند وقتی بچه ها یش را پیش او بگذارد و برود دوبی ...!؟]


نمیدانم چه فکر میکند ؟


واقعا خیال میکند که آنجا برایش ریختند و همینکه برسد یکی از شیخ ها یک چمدان درهم به او میدهد و دوتا حلقه چاه نفت به اسمش میکنند ؟؟!


عمو حسین هم آن گاو بزرگ شیرده خودش را فروخت...!


 گفتند که حاجی سرش کلاه گذاشت .

چند وقت مسافر کشی میکرد و بچه ها به کنایه میگفتند :


عمو حسین پیکان لگن درب و داغونی داشت ...

بعد کار و بارش خراب شد تا در یکی از درگیری های داخلی ده چماقدار شد .


و پیداست که خوب چماق بر سر زن و بچه مردم میزد و چشم کدخدا او را گرفت...


 و الان در بیت کدخدا رئیس چماقداران کدخدا هست و گوش به فرمان کدخدا آماده هست , میگویند که میگوید : من سگ درگاه ولایت کدخدا علی آبادی هستم ...


خلاصه که در این داستانها همه جور آدمی هست و همه جور آدمی پیدا میشد و پیدا میشود  ...


فقط یادم هست که به ما یاد دادند :


میازار  موری   که   دانه    کش  است
که جان دارد و جان شیرین خوش است


ولی تبدیلش کردند به :


قتل فی سبیل الی الله ....


به ما یاد دادند :


برو کار می کن مگو چیست  کار
که  سرمایه  جا ودانی است  کار


ولی حالا میگویند :


کار کردن مال خر و تراکتوره ...


به ما یاد دادند :


دیگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند


ولی حالا میگویند :


چی کار به کار مردم داری ,خودت بخور و خودتو عشقه ...!


به ما یا دادند :


ز نیرو  بود  مرد را راستی
ز سستی کژی آید و کاستی 


الان میگویند :


بدبخت تو این مملکت دروغ نگی کارت پیش نمیره !


به ما یاد دادند :


آباد باش ای ایران , آزاد باش ای ایران
از ما فرزندان خود دلشاد باش ای ایران


و میگفتند و هنوز هم میگویند:


بهر آزادی  قدس از  کربلا   باید  گذشت
از جان بگذشته و از سر جدا باید گذشت  


 آن چیز ها را به ما آموختند و یاد دادند حال روز ما شد این ...


                                                             تا ببینیم حال روز شما چی میشه ؟







دفن بیش از ۱۷۰۰ تن سیب زمینی برای تنظیم اقتصاد مقاومتی

 دفن بیش از۱۷۰۰ تن سیب زمینی برای تنظیم اقتصاد مقاومتی
 


باورتان میشود که در ایران برای تنظیم بازار ۱۷۰۰ تن برابر با یک میلیون و هفتصد هزار کیلو سیب زمینی برکت خدا را چال کنند ؟

باورتان میشود که چنین کاری را کسانی کردند که ادعای مسلمانی و خدا پرستی میکنند ؟


باورتان میشود که چنین کاری را عمله ها و زیردستان و گوش بفرمان های همان رهبری که طرح اقتصاد مقاومتی را داد کردند ؟


یکی از این آخوندهای مفتخور  یکی از این آیات عظام بی شرف , یکی از این مراجع تقلید دزد بی وجدان , یکی از همین آخوندهای پفیوزی که میگویند نباریدن باران دلیلش معصیت مردم است , میتواند به من بگوید که دفن ۱۷۰۰ تن سیب زمینی در حکومت اسلامی به زعامت شما اهل دین , مستوجب چه کیفری ازجانب خداوند است ؟


یکی از این آخوندهای بی ناموسی که خودش و همه کسش را برای چهار تار موی بیرون زده از زیر روسری دختران جر میدهد و فریاد وای اسلاما میکشد و فغان دین از دست رفت را سر میدهد , میتواند به من بگوید که فتوای این کار چیست و احکام اسلامی در اینمورد چه چیزی میگویند ؟


چرا یک کدام از شما بی شرف هائی که ادعای اسلام و مسلمانی میکنید و خود را مدافع حق میدانید و خودتان را برای آزادگی حسین و اهل بیت جر میدهید و معتقد هستید که حسین درس انسانیت و شرف و آزادگی به شما داده حرفی نمیزنید و چیزی نمی گویید ؟


پس کجاست آن شرف نداشته شما ؟


پس کدام درس انسانیت را یاد گرفتید که اینقدر بی وجود و پست و رذل شدید ؟


از کدام آزادگی برای ما قمپز در میکنید و لاف میزنید ؟


در حالیکه شرافت و آزادگی یک زن خیابانی از همه شما بی وجود های کم مقدار بیشتر است ...


در حالیکه مناعت و نجابت یک معتاد بیخانمان پارک هرندی از همه شما بیشتر و مشخص تر است ...


ننگ بر شما با این بار خیانت و با این روی سیاه و با این قلب کثیف و با این بی شرافتی و  با این بی وجدانی و با این همه وقاحت و بیشرمی باز خودتان را برای اربعین آماده میکنید و باز هم عزم رفتن به کربلا را دارید...


 که امیدوارم بروید و برنگردید .....

[[               مسئولان وزارت جهاد کشاورزی پاسخ دهند
دلایل دفن بیش از ۱۷۰۰ تن سیب زمینی از زبان رئیس انجمن محصولات کشاورزی


http://tehranpress.com/fa/news-details/101554/دلایل-دفن-بیش-از-۱۷۰۰-تن-سیب-زمینی-از-زبان-رئیس-انجمن-محصولات-کشاورزی/]]






    

ازدواج سبز نقطه اوج جهالت و حماقت دولتمردان و مسئولین جمهوری اسلامی !

 ازدواج سبز نقطه اوج جهالت و حماقت دولتمردان و مسئولین جمهوری اسلامی !



اگر تا کنون به اندازه سر سوزنی در مورد حماقت و بلاهت و نادانی مسولین و مدیران و دولتمردان جمهوری اسلامی شک داشتم , امروز با دیدن و خواندن محتویات طرح ازدواج سبز ! این شک به یقین تبدیل شد و دیگر هیچ شکی در مورد جهالت این مسئولین ومدیران و دولتمردان ندارم و جای تردیدی برای من باقی نماند!

و اگر هستند کسانی که معتقدند تمامی مسئولین و دولتمردان چنین نیستند و تیتر این نوشته را حمل بر توهین میدانند و میکنند , باید خدمت این دسته از دوستان عرض کنم :


- آیا رئیسی که چنین معاونی انتخاب میکند یک احمق نیست ؟


- آیا مسئولینی که چنین شخصی را تایید میکنند جاهل نیستند ؟


- آیا دولتمردانی که از وجود چنین همکاری با خبر و یا بیخبر میباشند , ابله بحساب نمی آیند ؟!


نه دوستان , قبول کنید که آب میگردد و جوی را پیدا میکند و باور کنید که دقیقا همان حکایت ؛ کبوتر با کبوتر , باز با باز است و بس .

و اما شاهکار دیگر یکی  از مدیران و مسئولین زحمتکش ! و خدمتگزار !! نظام مقدس جمهوری اسلامی... !!!

(((قبل از هر چیز باید به شما خاطر نشان کنم و اطمینان بدهم که اصلا لازم نیست با دقت وبا نکته سنجی وآرام و آهسته این مطلب را بخوانیدچون فقط یک نگاه سرسری هم به آن بیاندازید و با واقعیت کنونی جامعه امروز مطابقت کنید بس و کافیست :))

[[   محمد رضا رستمی معاون ساماندهی امور جوانان وزارت ورزش و جوانان از انجام ازدواج سبز با هدف اصلاح الگوهای اجتماعی و محیط زیستی خبر داد.

 وی گفت : در این طرح قصد داریم شاخص‌های محیط زیستی و ازدواج را به عنوان دو امر اجتماعی و محیط زیستی ترکیب کنیم و الگوی جدید با عنوان ازدواج سبز را برای جوانان ارائه کنیم؛ در این الگو مواردی که می تواند کمک کننده محیط زیست باشد به عنوان ملاک و معیار قرار دادیم.


وی ادامه داد: در این شاخص‌ها موضوعاتی مانند مصرف آب در عروسی‌ها و سایر مراسم‌های مرتبط با ازدواج مدیریت می شوند. همچنین مسائلی از جمله استفاده از گل طبیعی و فرهنگ غلطی که به عنوان شادی استفاده می شود و آلودگی‌های زیست محیطی ایجاد می‌کنند مانند بوق زدن‌های مکرر در سطح خیابان و ایجاد ترافیک برداشته می‌شود.


معاون ساماندهی امور جوانان وزارت ورزش و جوانان تاکید کرد: در اجرای این طرح اصلاح برخی الگوهای غلط و نامناسب مد نظر قرار گرفته است. همچنین برخی الگوهای اشتباهی که در حال حاضر وجود ندارد ولی می تواند در آینده به فرهنگ ازدواج در کشور اضافه شوند را نیز مورد توجه قرار می‌دهیم تا به عنوان فرآیند اجتماعی جدید اعمال نشوند.]]


- آیا میتوانید حدس بزنید این آقا در کجا و در چه زمان و مکانی زندگی میکند ؟


- آیا میتوانید تصور کنید فهم و آگاهی و شناخت این آقا از مسائل جامعه چقدر است ؟


- آیا میتوانید با توجه به اظهارات ایشان بفهمید که سطح برخورد و ارتباط  او با جامعه در چه سطحی و چگونه است ؟


- آیا میتوانید بفهمید که رئیس او بنابر چه ضوابط و روابطی ایشان را معاون خود کرده اند ؟


- آیا میتوانید باور کنید که چنین مدیرانی بتوانند مشکلات را حل کنند ؟


- آیا میتوانید قبول کنید که این مسئولین بنابر شایستگی و لیاقت به این منصب رسیدند ؟


- آیا میتوانید به خودتان تلقین کنید که این دولتمردان بتوانند گره ای از مشکلات باز کنند ؟


- آیا باورتان میشود چنین افرادی خدمتگزار مردم و یک مومن و معتقد واقعی به اصل دین و اسلام باشند؟


- آیا توقع دارید که با وجود چنین مدیرانی با چنین افکاری , مشکلات و معضلات اجتماعی حل و بر طرف شوند ؟


- آیا خیال میکنید از این مدیران و معاونان و دولتمردان کم داریم و این جور معاونان نایاب هستند ؟


- آیا میتوانید میزان فهم و شعور رئیس و بالا دست چنین زیردست و معاون ابله و احمقی را حدس بزنید و تصور کنید ؟


ولی اگر فکر میکنید که درصد کمی , حتی ۲ درصد ( فقط دو درصد !) از مدیران و مسئولین و دولتمردان و معاونین نظام مقدس ما  مثل این اشگول نفهم هستند و باشند...

اگر تعداد کل این مسولین و مدیران و دولتمردان را صد نفر حساب کنیم و دو درصد از آنها را که میشود دونفر فقط  ۲ نفر , بدانیم و بپذیریم !!

باید خدمت شما دوستان عرض کنم که فقط به فقط وجود یکنفر بله فقط یک نفر و یک همچین جانوری , برای از بین بردن حیثیت صد  دولت و برای ریختن آبروی هزار حکومت و برای اثبات بلاهت و جهالت یک میلیون مدیر و مسئول و افراد یک نظام بس است و کاملا کفایت میکند ...!  

 

بجای فرستادن مستشار نظامی به سوریه و عراق , کارآموز راهنمائی و رانندگی به آلمان و ژاپن بفرستید !

    بجای فرستادن مستشار نظامی به سوریه و عراق  , کارآموز راهنمائی و رانندگی به آلمان و ژاپن بفرستید !



چند روزی است که تمامی سایت های پرطرفدار و مطرح داخل کشور بطور هماهنگ و مستمر به معضل رانندگی بد و بی قانونی و عدم توجه به مقررات و نظارت نادرست پلیس و نبود فرهنگ رانندگی  و عواقب و نتایج آن پرداختند که امیدوارم همچنان و تا پیدا شدن یک اراده و عزم جدی برای رفع این معضل ادامه پیدا کند و به نتیجه برسد .

اما  از آنجاییکه خودم بطور دقیق و مستمر تمامی مطالب در مورد این خبر را پیگیری میکنم و حتی از خواندن نظرات خوانندگانش هم نمیگذرم , لازم دیدم که

نکته ای را خدمت این خبرگزاری ها و سایت ها گوشزد کنم تا  به سهم خودم قدمی برای حل این معضل برداشته باشم.

در تمام این نوشته ها و مقالات و مصاحبه ها ئی که با فرماندهان و مسئولین و راهوران پلیس راهنمائی و رانندگی و صاحبان و مربی های رانندگی آموزشگاه ها و حتی با هنرمندان و هنرپیشه های سینما صورت گرفته و حتی در بیشتر نظرات اعلام شده از طرف خوانندگان در قسمت نظرات و پیام ها , تقریبا همه آنها  در این نکته با هم همعقیده و همنظر هستند که این مشکل , یک مشکل فرهنگی هست و همه آنها این معضل را یک معضل فرهنگی دیدند و همه آنها هم , راه حل این معضل را راهکارهای فرهنگی دانستند و بیان کرده اند.


اما بغیر از این یک مورد :


[[ من به یکی از افسران راهنمایی و رانندگی گفتم که بیایید روی این موضوع فرهنگ‌سازی کنید، مثل تبلیغات «سیا ساکتی» که خیلی موثر بود. چون 90 درصد ریشه لایی‌کشیدن‌ها، سبقت‌ها، تصادف‌ها و انحراف به چپ‌ها و عدم رعایت حق تقدم برمی‌گردد، به اینکه سرعت ما در لاین‌های مختلف مناسب نیست. ]] 


هیچ کس راهکار فرهنگی دیگری پیشنهاد نکرد و همچنان همه فقط گفته اند :

راهکار برون رفت از مشکل راهکار فرهنگی , فرهنگی و فرهنگی هست و بس !!

و همچنان این گفته بارها و بارها تکرار شده و میشود و تا پیدا کردن راه حلی و یا تکیه کلام دیگری بجای آن , مطمئنا بازهم تکرار خواهد شد!


اول آنکه ما باید بدانیم و بفهمیم و این نکته مهم را در جامعه جا بیاندازیم  :


 رانندگی با زندگی و جان افراد رابطه مستقیم دارد و یک وسیله نقلیه میتواند مانند یک تفنگ و یا چاقو و یا بمب و موشک , یک آلت قتاله باشد و آنرا نباید بدست هر کس و ناکسی داد.

 و چون ما بابت همین مساله سالیانه بیست هزار کشته و تلفات میدهیم پس این موضوع آنقدر حیاتی و مهم و با ارزش هست که راهکار فرهنگی آنرا بدست
(( سیا ساکتی ها و عمو سبیلوهای )) و شخصیت های کارتون ها و انیمیشن های ناجا نسپاریم و کمی به آن  بیشتر و عمیق تر و عاقلانه تر و واقعی تر نگاه کنیم و بپردازیم !

پس بیائیم و بجای استفاده از شیوه پر هزینه و زمان بر

[[ تکرار و هزینه و تکرار و تلفات و تکرار و تجربه و تکرار تا یافتن راهکار ]]

 از تجربه دیگر کشور ها در این زمینه استفاده کنیم و تجربیات موفق آنها را در این زمینه بیاموزیم و کپی کنیم و آنرا در مدارس و اداره ها و شرکت ها آموزش دهیم و در سطح کشور اجرا کنیم .

و بیائیم بجای فرستادن مستشاران نظامی به کشورهای درگیر ی مثل سوریه و عراق  و تحمیل هزینه های کوتاه و بلند ناشی از رفتن و کشته شدن آنها , کارآموزانی را به کشورهای موفقی در این زمینه همچون آلمان و ژاپن بفرستیم و بجای بستن قراردادهای نفتی و اقتصادی با آنها قرارداد فرهنگی راهنمائی و رانندگی ببندیم و امضا کنیم .


و حتی اگر با دادن بشکه های نفتی و یا حتی پول نقد هم که شده علم و فنون و فناوری کنترل ماشین ها و کنترل رانندگان را از آنها بگیریم و با آن این معضل مرگبار و هزینه ساز و وحشتناک را برای همیشه در کشورمان حل  و مرتفع کنیم .

اجازه بدهید با ذکر یک نمونه و برخوردی در همین رابطه , این گفته خودم را  به پایان ببرم ؛


در همان سالهای اول  ورودم به سرزمین آفتاب تابان یک نکته برای من بصورت معما در آمده بود و آن این بود که در حین رانندگی در یک خیابان صاف و طویل و بدون ترافیک که چراغ های راهنمائی  آن در یک امتداد و از دور هم دیده میشد و رنگهای آن قابل مشاهده بود , با سبز شدن اولین چراغ و حرکت ما از سر آن خیابان و با یک سرعت معمولی (( که البته بعد فهمیدم همان سرعت نوشته شده بر روی آسفالت کف خیابان است )) درست قبل از رسیدن به چراغ راهنمای بعدی , چراغ مسیر سمت ما سبز میشد و ما بدون توقف و ترمز کردن و ایستادن یکی پس از دیگری آنها را رد میکردیم و به سمت مقصد میرفتیم...!


 ولی من آنرا اتفاقی و به حساب خوش شانسی و یا امدادهای غیبی و یاری امام زمان و یا پاقدم و دست فرمان همکار ژاپنی خودم نگذاشتم و پیگیر این معما بودم تا روزی که بر حسب اتفاق محل کار ما درست سر یک چهار راه نسبتا خلوت در یکی از خیابانهای فرعی و کم تردد توکیو بود , ک
ه دیدم دو جوان یکی دختر و دیگری پسر تقریبا همسن و سال خودم بر روی یک صندلی تاشو مثل همان صندلی های امتحانات نهائی دوره مدرسه خودمان , نشسته اند و دردست هر کدام یک حسابگر یا شماره انداز بود که راه به راه آنرا فشار میدادند و هر نیم ساعت یا یک ساعت به آن نگاه میکردند و عدد نقش بسته بر روی آن شمارشگر دستی را در خانه های یک کاغذ جدول بندی  و خط کشی شده مینوشتند و ثبت میکردند ...!

من هم تمام حواسم به آنها بود و هی به آنها نگاه میکردم تا پسری که مشغول این کار بود متوجه تعجب شدید من از کار خودشان شد و خنده ای کرد و سری برای من تکان داد و من هم سری برایش تکان دادم و لبخندی زدم تا اولین وقت استراحت ...


که من دلم طاقت نیاورد و به سمت پسر رفتم و سیگاری به او تعارف کردم و او همانطور که به خیابان زل زده بود و دکمه را فشار میداد تشکری کرد و گفت که سیگاری نیست و در ضمن هنوز مشغول کار است ...


اما من از رو نرفتم و کمی پابپا شدم گفتم :


ببخشید , خیلی مایلم که بدونم شما چیکار میکنید و آیا این کاری که میکنید شغل شماست ؟

پسر همانطور که به خیابان نگاه میکرد و دکمه را فشار میداد گفت :


از ساعت چند تا چند وقت نهاری دارید ؟
گفتم : ۱۲ تا یک ۱ ...
گفت : تعویضی من تا ساعت  ۱۲ و نیم می آید و من با آمدن او و تحویل اینها میتوانم جواب تو را بدهم ...

گفتم : پس  من بعد از ناهار همین اطراف هستم و منتظر میمانم ... 


که تعویضی او و دختر همکار او هم تقریبا ساعت ۱۲ و نیم آمدند  و پسر نگاهی به من کرد اشاره به پارک کوچکی که نزدیک آنجا بود کرد و با دختر در حالیکه ظرف غذا یا Bento خودشان هم دستشان بود به سمت پارک رفتند و من هم خودم را رساندم ...


و پس از سلام و احوال و کجائی هستی و چند وقت هست که ژاپن هستی و بنظرت ژاپن چطوره  و اینها... ,  

من هم دست و پا شکسته جواب شان را دادم  تا خودش گفت :

من و این دوستم دانشجو هستیم و این کارموقت است و بصورت روزمزدی از طرف دانشگاه و اداره راهنمائی و رانندگی به ما پیشنهاد شده و برای کمک خرج مشغول این کار هستیم ...

پرسیدم خوب حالا این چه کاری هست و شما دقیقا چکار میکنید ؟


گفت : من ماشین ها و این دوستم آدمهائی را که از این خیابان تردد و عبور میکنند میشماریم ...


من بنابر تجربه خودم در ایران که وقتی به دوستانی که علاف سر چهار راه مینشستند و وقتی ما به آنها میرسیدیم و میپرسیدیم : چطوری ؟ چکار میکنی ؟


 آنها میگفتند : هیچی داریم ماشین ها رو میشماریم ....

فکر کردم اینها هم از این شوخی ها دارند و بلدند و من را سر کار گذاشته اند ....!!


و وقتی آنها قیافه هاج و واج مرا دیدند که با دهانی باز ماق ماق آنها را نگاه میکنم , خنده شان گرفت ...


ومن هم که شاکی شده بودم , تکانی خوردم که بروم ...


فهمیدند و زود عذر خواهی کردند و با حالتی جدی و حق بجانب گفتند : باور کن , مگر شما در کشورتان از اینجور کارها ندارید و نمیکنید ؟!


و وقتی دیدند که نه , 
من از بیخ بیخ  چیزم و هیچی از حرفهای آنها نمیفهمم , شروع به توضیح دادن کردند که :

ما به مدت بیست و چهار ساعت و در سه شیفت هشت ساعته تعداد ماشینها و آدمها را تا حد ممکن بصورت دقیق میشماریم و تعداد آنها را در هر ساعت ( البته بستگی به شلوغی و مکان آن خیابان و چراغ دارد و ممکن است هر ۲۰ دقیقه و یا ۳۰ دقیقه ...) بر روی برگه هائی که آنها را جدولبندی زمانی و تعدادی کردند و به ما تحویل داده اند مینویسیم و ثبت میکنیم تا از روی زمان و تعداد تردد آدمها و ماشین ها و زمانبندی آن  , تایم و مدت زمان سبز و نارنجی و قرمز شدن و بودن چراغ های عابر پیاده و چراغ های راهنمائی این خیابان را بنابر حسب آنها تنظیم و زمانبندی کنند !


 مثلا وقتی میانگین تردد ماشین در این خیابان از شرق به غرب یا راست به چپ ۷ دستگاه باشد مدت قرمز بودن چراغ  راهنما حتما زیر یکدقیقه خواهد بود و اتومبیل ها بیشتر از یکدقیقه پشت چراغ قرمز معطل نمیشوند ...


و دختر هم گفت :


البته کار من کمی دقیق تر است چون من باید عرض خیابان را اندازه بگیرم و مدت زمان طی کردن عرض خیابان را برای یک آدم بزرگسال و یک پیرزن و یک کودک دبستانی و یک شخص مصدوم سوار بر ویلچر را  در هنگام سبز بودن چراغ عابر پیاده حساب کنم و میانگین آنرا به عنوان گزارش کارم بدهم تا بسته به آن , مدت سبز بودن چراغ و چشمک زدن تا قرمز شدن آنرا تعیین کنند ...!

بعد با تعجب نگاهی به من که محو گفته های آنها بودم کرد و پرسید :


مگر در کشور شما چنین کاری نیست و اینکار را نمیکنند ؟

خواستم بگویم :


نه , در کشور من رانندگان و عابرین بصورت غریزی این زمان را درک میکنند و گاه غریزه و عقل آنها که با عرق و بنگ و تریاک و بدبختی و گرفتاری قاطی شده که سبب صدای جیغ ترمز لاستیکهای یک ماشین و پرتاب شدن یک بچه به هوا و  بلند شدن صدای ناله مادر آن بچه شود ... 

که گفتم : نه , چون ما به اندازه شما ماشین نداریم و بهار سال گذشته هوا خوب بود و فیلم  جدید آرنولد  بر پرده سینماست و این علی آباد عجب شهری هست و ....


 حرف را پیچاندم  و از دادن جواب درست و گفتن حقیقت طفره رفتم .

و درست هنگام بازگشت و در داخل ماشین در حالیکه به چراغ ها و تغییر رنگ آنها نگاه میکردم فهمیدم که درست حدس زدم و سبز شدن پی در پی این چراغها آنهم  درست قبل از رسیدن ما به آن , مشیت الهی و معجزه ذوالجناح و یاری آقا امام زمان و یا تیز بازی و دست به فرمونی فری خوشدست رفیق سیا سلامت کارتون ها نیست.


بلکه پشت هر کدام از این معما ها  کلی تفکر و تعقل  و دلسوزی و همت و غیرت و تلاشی برای تأمین امنیت جان مردم و یک زندگی بهتر برای خودشان و همه افراد جامعه خوابیده و سرمایه گزاری شده ...