چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۵

بازگشت احمدی نژاد یک شایعه تاکتیکی و موثر

                     بازگشت احمدی نژاد یک  شایعه تاکتیکی و موثر
 


اخیرا شایعه ای در مورد بازگشت دوباره محمود احمدی نژاد به صحنه سیاسی آشفته و بی در و پیکر جمهوری اسلامی (( که چند پست و مقام و منصب همزمان داشتن دولتمردان آن نشانه بارز قحط الرجال و حاکی از کمبود شدید آدم حسابی ! در این نظام است )) بر سر زبان ها افتاده و نقل محافل و سوژه خبری رسانه ها گردیده است .

هر چند که در نظام جمهوری اسلامی هیچ چیز بعید و دور از انتظار نیست و ممکن است همین فردا صبح با گفتن یک " نظرم به نظرش بند است " و یا یک " حکم حکومتی " همین محمود بدون هیچ چون و چرائی جای حسن را بگیرد ((که به احتمال خیلی کم در صورت اعتراض  نهایتا شاید فقط چند نفر به تعداد محصورین خانگی اضافه شود)) اما کارشناسان بنابر کارنامه سیاه دولت او و نتیجه اسفبار هشت سال ریاست جمهوری اش  بر وضعیت کشور و لطمات اقتصادی  و سیاسی حاصله از دوران زمامداری وی این خبر را غیر قابل قبول و این ادعا را بی پایه و اساس میدانند .


و ما خودمان هم میدانیم حتی آن کسانیکه فقط صفحه حوادث و یا آگهی های تجاری و کاریابی روزنامه ها را میخوانند هم بروشنی و بخوبی میدانند که تاریخ مصرف احمدی نژاد تمام شده و او دیگر هیچ کاربردی برای نظام ندارد .


ولی در کمال تعجب میبینیم که هر چند وقت یکبار شایعه بازگشت دوباره و فعالیت این مهره سوخته خبرساز میشود و تیتر رسانه ها میگردد و پس از چندی نیز به محاق فراموشی سپرده میشود !!


اما چرا و به چه دلیل ؟!


اگر اخبار روز را بطور مستمر دنبال کنید و به خبرها کمی دقت کرده باشید و سرسری از برخی اخبار نگذشته باشید میبینید و متوجه میشوید که هر وقت خبری در مورد نتایج دادگاه های مفاسد اقتصادی و اختلاس ها که همه در دوران ریاست جمهوری وی صورت گرفته و یا خبر افشای یک اختلاس جدید که توسط نزدیکان و یاران و مدیران او انجام شده , در جراید و رسانه ها نشر و پخش میگردد بلافاصله خبری از محمود احمدی نژاد , در مورد اظهار نظرش درباره مطلبی و یا سفر او به ترکیه و یا حضورش در مجلس ختمی و یا سخنرانی او در محفلی و یا خبر بازگشت دوباره او به صحنه سیاست اوج میگیرد و خبرساز میشود!!


 و درست همزمان با فروکش کردن تب و تاب آن اخبار این شایعات نیز فروکش میکند v دیگر هیچ خبری از احمدی نژاد نمیشود و هیچ مطلبی در مورد او بیان نمیگردد و هیچ خبری از او بچشم نمیخورد و نوشته نمیشود !!

 ولی در اصل این اخبار یکسری شایعات تاکتیکی و کاملا حساب شده ای میباشد که دقیقا برای همین مواقع و بخاطر فریب اذهان عمومی و فرار محمود احمدی نژاد از  پاسخگوئی و پاک نمودن نقش او در این دزدی ها و پنهان نمودن نسبت افراد دستگیر شده با وی و کتمان مسئولیتش در قبال مدیران منتخب و منتصب او طراحی شده است .


که هر جور حساب کنیم میبینیم این روش (( همراه با جنجال بیشتر و دامن زدن به همین شایعات)) برای رئیس جمهور سابق بسیار کارآمدتر از تکذیب و دادن بیانیه است  و همچنین  ساختن چنین شایعاتی خیلی کم هزینه تر از حضور او در دادگاه و پاسخگو بودنش در جریان محاکمه دزدی ها و اختلاس های  یاران و مدیران و دولتمردانش در دوران ریاست وی میباشد .




 
 

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۵

دیگه خود دانید ...!؟ ( ۱ )

                                    دیگه خود دانید ...!؟  ( ۱ )



همین اول خدمت همه شما بگم که باور کردن این قضیه مشکل شماست و قبول کردن آن هم به خودتون بستگی داره !

چه آنهائی که از بیخ منکر همه چیز هستند و فکر میکنند که خیلی تصادفی و در یک راستای داروینی تکاملی , درست پس از یخبندان دوم و قبل از عصر حجر ( یعنی همون اوایل دوران پارینه سنگی )  در یک صبح آفتابی جد بزرگوارشون از درخت آمد پائین و همونطور که خمیازه میکشید و داشت خودش را میخاروند یهو متوجه شد که دستش کمی درازتر شده و دیگه به فرق سرش میرسه  و خواست بپره بره یه گوشه کناری تا پیشاب صبحگاهی خودشو بندازه که پاش گیر کرد به ریشه درخت و با مخ خورد زمین و از حال رفت...


 وقتی  بهوش اومد فهمید که  بجای پرش یک جهش ژنتیکی کرده  و کمرش صاف شده و میتونه قائم رو پاهاش وایسته و از خوشحالی این حادثه کور و این اتفاق تصادفی چنان ذوق زده شد که زبون باز کرد و نطقش باز شد و مثل بلبل شروع کرد به خوندن تصنیف " دیشب لب یارم رو تو خواب ماچ مالی کردم " ...

و در همان حال بود که خیلی اتفاقی فهمید ابزارساز هست و با سنگ مشغول ابزار سازی شد و وقتی درست به اندازه یه پیکان وانت ابزار ساخت به زن و بچه اش گفت که از درخت بیان پائین و دست اونها را گرفت و راه افتادند و رفتند شهر و تو حاشیه شهر یه غار نقلی مبله با ویو عالی گرفت و با کلی التماس و خواهش و تمنا تو بازار سنگفروش ها از حاجی نئاندرتال هم یه مغازه زیرپله ای اجاره کرد و ابزارهاشو ریخت اون تو مشغول کسب و کار و معامله پایاپا شد.


 و زنش هم که دید که شهر نشینی خرجش خیلی بالاست تو همون غار خودشون یه آرایش عروس و تاتو و مانیکور ناخن زد و خلاصه همینجوری بدون اینکه خودشون هم بفهمند شهر نشین و متمدن و انسان شدند!

و چه آن کسانی که در قرن بیست یکم هنوز باور میکنند که  یه روز خداهه که بیکار بود ویرش گرفت و عینک دسته سیمی خودشو زد به چشم هاشو و رفت وسط بهشت و به جبرئیل گفت که یه فرغون خاک بیاره و  زد بالا و یک تف گنده انداخت کف دستش و شروع کرد خاک بازی و با همون خاک و گل و لجن آدم را ساخت و چون از کار خودش خیلی خوشش اومد کلی به خودش بارک الله گفت و یکی دیگه هم درست کرد و اسمشون را گذاشت آدم و حوا ...!


بعد مثل بچه ها چند روزی  باهاشون بازی کرد و مثل همیشه آخر هم دلشو زد و حوصله اش از دست اونها سر رفت و شروع کرد بهشون گیر دادن و براشون شرط و شروط گذاشتن دست آخر هم ازشون یه بهانه بنی اسرائیلی گرفت و با وعده اینکه فعلا از بهشت برید بیرون و زود برتون میگردونم , جفتشونو لخت و کون برهنه از بهشت انداخت بیرون و هابیل و دابیل  و شمسی کوره ...


ولی خدا یه وقت بخودش اومد که دید همون دوتا از سر بیکاری و نداشتن سرگرمی کلی زادوولد کردند و شدند یه عالمه ...بعد شمرد و حساب کرد و دید که اینهمه تو بهشت جا نمیگیرند!


 اولش خواست دبه کنه و بزنه زیرش که دید راه نداره و خداست و جلوی فرشته ها خوبیت نداره فردا براش دست میگیرند , برای همین به شیطون گفت که بره اونها را گول بزنه که بازهم بهانه لازم را داشته باشه که اونها دیگه نتونن برگردند بهشت و تو همون زمین زندگی کنند و تو سرو کله هم بزنند و سفارش کرد تا از میون خودشون هر چند وقت یه بار هم  یه پیغمبر انتخاب کنه و با دادن دستورات ضدونقیض بین شون تفرقه بندازه و با دستور اشدا علی الکفار کشتن یکدیگر را واجب بدونند و بزنند همدیگه رو لت و پار کنند که یه وقت باهم دست به یکی نکنند و اعتصاب کنند و شر براش درست بکنند!!


 و خلاصه  چه آنهائی که قبول کردند که نوح نجار بوده و کلکسیون حیوون جمع میکرده و ابراهیم وسط آتش نشسته بود و فالوده میخورد و موسی با عصای خودش زد و دریا را دوشقه کرد و یا محمد نصف شبی یه لا قبا با همون دشداشه و عرقچین سوار یک الاغ بالدار شد و هفت تا آسمون را بدون سفینه ای و دستگاه اکسیژن و لباس فضانوردی معراج کرد و رفت پیش خدا و برگشتن هم از ذوقش زد و ماه را شق القمر کرده و ....تا همین یاعلی گفتن مقام عظمای ولایت هنگام تولد و خروج از مادرش ...

را باور کردند و قبول دارند , همگی اگر دوست داشتید و دلتان خواست میتوانید  که این ماجرا را هم باور کنید یا نکنید و میل خودتان هست و صاحب اختیار هستید . 

ولی فکر نمیکنم برای شما که چنین حرفهایی را که  مربوط به چند هزار سال پیش هست و هیچکدوم را هم به چشم خودتون ندیدید و فقط شنیدید را حقیقت میدونید و باور کردید,  قبول نکنید و باورتون نشه که برای یه مصطفی هزار و پانصد سال قبل آن اتفاق بیفتد و برای یه مصطفی هم همین دیشب این اتفاق بیفته :


جاتون خالی دیشب دیروقت بود که شام را زدم و همونطور که چائی بعد از شام را میخوردم , یه سیگار روشن کردم و داشتم به حرفها و دلیل اصرار رهبر معظم انقلاب در مورد توان موشکی فکر میکردم و یه چشمم هم به صفحه مانیتور بود و سرسری تیتر خبرها را نگاه میکردم که یهو دیدم ... ( ادامه دارد ) 




 

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۵

مخالفت کردن دشمنی نیست بلکه کمترین حق من است

          مخالفت کردن دشمنی نیست بلکه کمترین حق من است 



شخصی ( که احتمال میدهم جوجه طلبه ای باشد)  پس از دیدن پست " جیک جیک مستون آخوندها "  از من پرسیده که :

دلیل دشمنی من با اسلام و روحانیت چیست ؟

و من چه کینه و عقده ای از آنها دارم و کجایم میسوزد ؟


بهتر دیدم که جواب این سوال ها را کمی کاملتر و در پستی مجزا بدهم تا این آقا و آقایان پاسخ خود را بصورت کامل و جامع دریافت کنند .


خدمت این دوستان باید بگویم که :


اولا , بنده تا زمانیکه کسی با من دشمنی نکند و نخواهد که عقیده و اعتقادات خودش را بر من تحمیل بکند , با هیچ شخص و هیچ قشری  و هیچ اعتقادی هرگز عداوت و دشمنی ای نداشتم و ندارم .


دوما , مگر شما واقعا فکر میکنید که این آخوندها روحانی هستند و چیزی که تبلیغ میکنند و میگویند اسلام است ؟!!


نه برادر من , نه دوست عزیز , شما اشتباه میکنی ,


این آخوندها اگر روحانی باشند و خودشان  را روحانی میدانند پس چرا چهارچنگولی به دنیا و مادیات چسبیده اند و برای تحصیل مال و ثروت و قدرت و مکنت با یکدیگر کورس گذاشته اند و مسابقه میدهند؟


مگر جای روحانیت در مسجد نیست ؟


مگر کار روحانیت راهنمائی و هدایت مردم به سوی خدا و رسیدگی به  امورات معنوی آنها نیست ؟


مگر روحانیت نباید در مورد دین و روح و معنویت حرف بزند ؟


پس چرا این آخوندها در هر جائی هستند و هر کاری میکنند و در مورد همه چیز , از ایزوتوپ های هسته اتم گرفته تا سبک معماری آشپزخانه اوپن و مسائل جنسی و لایه اوزون و نقش سورئالیسم در نویسندگی و هنر و تا نحوه شستن مقعد و جماع با خر و الاغ و سوخت موشک های بالستیک حرف میزنند و قاطعانه اظهار نظر میکنند ؟؟!


کجای کاری که این آخوندها میکنند و حرفهایی که میزنند به اسلام ربط دارد و اسلامی هست ؟


آیا اسلام به آخوند احمد جنتی گفته که ۲۵ شغل و سمت داشته باشد و بابت هر شغلی میلیونها تومان حقوق بگیرد و هیچ کاری هم نکند ؟


آیا اسلام گفته که فرزند پدر و مادر پیری را ( سعید زینالی ) سربه نیست کنند و هشت سال آنها را آواره این زندان و آن زندان و این کمیته و آن سازمان کنند و حتی یک جواب درست و حسابی به آنها ندهند ؟


آیا اسلام گفته که چند هزار جوان را که دوران محکومیت خودشان را سپری میکنند به جوخه  های اعدام بسپارند و پدران و مادران آنها را داغدار کنند ؟


آیا اسلام گفته که با خط فقر یک میلیونی اگر به حقوق چند صد هزار تومانی خودت اعتراض کنی ( معلمان و کارگران ) سزایت تهدید و تهدید و توهین و ضرب و شتم و زندان و بند و اعدام است ؟


و الی ماشالله ...


نه آقایان , نه ...


یک روحانی هرگز خودش را معصوم نمیداند و خودش را تا پایه پیامبران و امامان بالا نمیبرد و توهین به خودش را توهین به اسلام و خدا و پیامبر و ائمه اطهار نمیداند و در مسجد به امورات دینی و مذهبی مردم رسیدگی میکند و اسلام هم هرگز نگفته که برای  ساختن آن دنیا باید مردم را گوسپند دید و تو سرشان زد و آنها را فقیر و معتاد و بیمار کرد تا به بهشت بروند .


در مورد عقده و کینه باید به شما بگویم که کینه و عقده گفتنی نیست و چیزی هست که باید انشالله تبارک و تعالی به وقتش نشان داد...


پاسخ ( کجایم میسوزد ؟!)


و به شما بگویم وقتی که میبینم در دوران نوجوانی و جوانی من پینگ پنگ و یا والیبال بازی کردن روز سیزده بدر جرم بود و بابت آن کتک میخوردی و علاف میشدی و تحقیرت میکردند ولی حالا آقایان با همان لباسی که شما فکر میکنید لباس رسول الله هست می آیند و پینگ پونگ بازی میکنند و عکس میگیرند و در اینستاگرام و فیس بوک خودشان میگذارند , دلم به حال جوانی از دست رفته خودم و جگرم از این همه وقاحت اینها آتش میگیرد و میسوزد.

و اما دشمنی و مخالفت کردن !


باید به شما بگویم که متاسفانه یا خوشبختانه هنوز به مرحله دشمنی نرسیدیم که اگر برسیم مطمئن باشید که نه در ایران بلکه در هر نقطه جهان تنبان به پای یکی نخواهد ماند و نمیماند و مخالفت کردن دشمنی نیست بلکه زمینه ساز دشمنی میباشد .




و اما مخالفت کردن هم حق من است و من میتوانم به خاطر :

این همه دزدی و اختلاس های میلیاردی و دادگاه های نمایشی ا-ت - گ - ج - م -ز - ب , و ...و این مسخره بازی ها  ,


غارت منابع و سرمایه های کشورم توسط نورچشمی ها و آقازاده ها ,


این همه فقر و کمبود و گرانی و تورم و تبعیض و نابرابری ها ,


این همه دشمن سازی و دشمن بازی و زدو بست های پشت پرده و حقارت ها و باج دادن ها ,


بیست و پنجسال سرمایه را در لجاجت و بچه بازی خرج کردن و در آخر نرمش قهرمانانه ها ,


خرج کردن پول نفت در لبنان و فلسطین و ونزوئلا و عراق و ساختن اتوبان و بیمارستان و جاده و خانه برای آنها ,


بخاطر اشاعه مواد مخدر و معتاد کردن جوانان و قاچاقچی شدن آنها از بیکاری و اعدام های فله ای آنها ,


بخاطر رانت خواری و تملق و رشوه دادن و رشوه گرفتن نمایندگان مجلس و وکلا و وزرا و فساد روزافزون آنها ,


 به خاطر دادن آن همه وعده و عمل نکردن به هیچکدام یک از آنها و این همه دروغ و دغل و نابکاری ها ,


و این حق من است که بخاطر این همه مشکلات و بدبختی و نامدیریتی و بی لیاقتی مسولان و بخاطر این همه تقاضا و خواسته و پرسش و جوابگو نبودن هیچکس و هیچ مسئولی در مقابل آنها , مخالف باشم و مخالفت کنم.


و پس از این هم با آگاهی از عواقب و تبعات آتی این مخالفت کردن , حتی اگر همه مردم از سر ترس و حقارت بی تفاوت باشند و یا بخاطر ندانستن و ناآگاهی از حق خودشان هر گونه مخالفتی را  بی فایده و بیهوده بدانند اما من مخالفت میکنم و مخالفت خواهم کرد..
.

چون مخالف بودن حق من و مخالفت کردن وظیفه من است و به همه هم میگویم که مخالفت کنید چون حق شماست و بدانید که مخالفت کردن بی تاثیر نیست .

 

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۵

جیک جیک مستون آخوندها !

                                      جیک جیک مستون آخوندها !


آیا تا به حال عکس دوتا آخوند را دیدید که در حال بیل زدن و آباد کردن تکه زمینی باشند ؟

آیا تا به حال عکس آخوندی را دیده اید که مشغول بنائی و ساختن مدرسه ای در مناطق محروم باشند ؟


آیا تا به حال عکس آخوندی را دیده اید که در حال کاشتن درختی باشد تا بنده خدائی زیر آن کمی استراحت کند ؟


(( ما که ندیدیم ولی اگر شما دیدید لطفا به ما هم نشان بدهید که کمی مستفیض شویم ...!))


نمیدانم چند وقت پیش عکس آن هفت راس از احمق ترین جوجه آخوندهای فیضیه که رفته بودند خلیج پارس و زیر آب درخت بکارند را دیدید یا نه ؟!


یا آن دو گله طلابی که چنان از کون کیف بودند و از بیکاری زورشان زیادی کرده بود و وسط حیاط حوزه مشغول طناب کشی بودند؟!


و حالا این دو بچه آخوند که در شهرک ساخته شده برای آنها مشغول ورجه وورجه کردن با لباس آخوندی میباشند و به اصطلاح و ارواح شکمشان دارند پینگ پونگ بازی میکنند...


خوش باشید برادران , خوش باشید دوستان که فعلا دور دورشماست .


و تا میتوانید عشق و حال خودتان را بکنید که , حالا جیک جیک مستون و شب مستی شماست.


اما نمیدانم شما میدانید که خواهی نخواهی زمستون  و بامداد خماری هم در راه و در کار است؟!

و آن وقت است که باید بجای این ادا بازی ها , بنشینید یه قل و دو قل بازی کنید!

 
(( تاکید میکنم , یه قل دوقل !))

فعلا که روزگارتان بر وفق مراد است , پس تا میتوانید خوش باشید...!!

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۵

قیصر قیصر که میگفتند , این بود ؟!

                        قیصر  قیصر که میگفتند , این بود ؟!



یکی از معروف ترین دابسمش های ایرانی مربوط به تک گوئی و دیالوگ " بهمن مفید " در فیلم " قیصر " به نویسندگی و کارگردانی " مسعود کیمیائی " هست که  حتی توسط هنرمندان بزرگی همچون آقای جعفر پناهی و خانم معتمد آریا و آقای حمید فرخ نژاد و پسرش نیز تکرار و لب خوانی و اجرا شده است .


(( البته دیالوگهای دیگری همچون " قیصر کجائی که داداشتو کشتن ..."  و یا  " فرمون فرمون که میگفتن , این بود  ؟ " هم به کرات لب خوانی و دابسمش شده ...))

                                                                                    

همین معروفیت سبب شد که با تحقیقی سرسری و کوتاه بفهمیم که این فیلم در زمان خودش انقلابی در صنعت فیلمفارسی بوده و شخصیت هائ معروفی در مورد آن اظهار نظر کردند و آن را در حد یکی از شاهکار های سینمای ایران بدانند و معرفی کنند , مانند :
دکتر علی شریعتی : [[ کیمیائی :  یادم هست او «قیصر» و «گاو (فیلم)» را دیده‌بود و می‌گفت: بین این‌ دو، فیلم موردنظر ما «قیصر» است. چون معتقد بود «قیصر» فیلم «نر» و «پرحرکتی» از کار درآمده‌است. خیلی هم «قیصر» را دوست داشت و ابراز لطف می‌کرد، اما من هیچ‌وقت دربارۀ این فیلم با او حرف نزدم؛ یعنی هیچ‌وقت فرصتش پیش نیامد. شریعتی دربارۀ فیلم با عباس شباویز مفصل حرف زده‌بود و برای او از خوبی‌های فیلم گفته‌ بود. ویکیپدیا  ]]


ابراهیم گلستان : [[ «قیصر» یک فیلم گیرا و شایستۀ توجه کامل است. اگر این فیلم در حد قریحه و استعداد سازنده‌اش ساخته شده‌بود، یک فیلم برجسته می‌شد. برجستگی کنونیِ فیلم در این است که کار یک قریحۀ کمیاب است؛ قریحه‌ای که هنوز خود را به رشدی که شایسته‌اش است، نکشانده‌است... «قیصر» یک فیلم گیرا و شایستۀ توجه کامل است. ویکیپدیا ]]

داریوش ارجمند : [[ «فیلم قیصر را به‌همراه دکتر شریعتی دیدم. او نظر بسیار مثبتی دربارۀ این فیلم داشت. پس از تماشای فیلم، او در کلاس این مسئله را مورد توجه قرار داد و عنوان "قیصر" را استعاره‌ای از شکست شاه عنوان کرد.». و «این فیلم در آن زمان رسالت ویژه‌ای را برعهده گرفت و نبض زمانۀ خود را به‌صدا درآورد.» و نگاه واقع‌گرا را یکی از دلایل موفقیت فیلم «قیصر» دانسته و با عنوان این‌که این فیلم برخلاف دیگر فیلم‌های آن زمان در وهم و خیال نمی‌گذشت، افزوده‌بود: «این فیلم زندگی واقعی مردم را در ابعادی تکان‌دهنده در مقابل سینمای خیالی به نمایش گذاشت. این فیلم، با استفاده از تکنیک و اندیشه‌ای نو و ارائۀ بازی‌های خلاقانه به قشر فرودست جامعه و دغدغه‌های آنها پرداخته، که سبب می‌شود تا مخاطب با شخصیت‌های فیلم حس هم‌ذات‌پنداری پیدا کند، و این گامی مؤثر درجهت توجه مردم به این فیلم است.»داریوش ارجمند از قول علی شریعتی نقل می‌کند: «دکتر شریعتی با اشاره به صحنه‌ای از فیلم، که قیصر پاشنۀ کفشش را ورمی‌کشد، گفت من جورابی مشابه جوراب قیصر دارم که با تصور این‌که مختص بچه‌خوشتیپ‌هاست، از پوشیدن آن اجتناب می‌کردم؛ اما حالا با دیدن این‌که طبقۀ عام اجتماع هم از این جوراب‌ها می‌پوشد دیگر نگران این شبهه نیستم.»  ویکیپدیا ]]

 نجف دریابندی : [[ می‌گویند که چرا قیصر به کلانتری نرفته‌است تا افسر نگهبان با کمال جدیت به کارش رسیدگی کند؟ سؤال مهملی است. این ازقضا سرگذشت آدمی است که به کلانتری نرفته‌است. آنهایی که به کلانتری رفته‌اند، سرگذشت دیگری دارند. اشخاص می‌توانند سرگذشت یکی از این آدم‌ها را روی پرده بیاورند. هرکس پرسید چرا قهرمان آنها به کلانتری رفته‌است، سؤالش به همان اندازه مهمل خواهد بود.]]

 و مجید اسلامی : [[  حالا که سی سال بعد به نمایش جنجالیِ «قیصر» و پیامدهایش نگاه می‌کنیم، راحت‌تر به این موضوع پی می‌بریم که «قیصر» حاصل برخورد شهودیِ یک کارگردان بااستعداد بود با موضوع و فضایی که با آن خیلی خوب آشنا بود، و گروه بسیار خوبی هم در کنارش بود، و همۀ اینها فیلم درخشانی پدید آورد که می‌توانست هم تماشاگرانش را از سینما راضی به بیرون بفرستد و هم معانی متعددی را به ذهنشان بکشانَد.]]  و الی ماشالله ...

اما وقتی که ما هم پس از چهل سال کمی عمیق تر و با نگاهی انتقادی دوباره این فیلم را نگاه میکنیم به نتیجه ای بسیار وحشتناک و فاجعه ای در هنر فیلم و سینما و سطح درک و فهم نازل و بسیار پایین برخی از هنربندان میرسیم !

داستان و صحنه های فیلم قیصر

دوربین پس از نشان دادن کلکسیونی از تاتو ها و خالکوبی های  نقش رستم و سهراب و سیاوش و اسفندیار و خنجر کشیدن ها و سر بریدن ها و خون ریختن های پهلوانان اساطیری ( که صد البته میدانیم همین پهلوانان چاقو بدست و خونریز و آدمکش ,از زاویه دید آقای کارگردان بجز کشتن و سر بریدن و خون ریختن دارای خصائل اخلاقی و انسانی بسیاروالا و پاکی نیز بودند که راست کار نبود و ایشان ندیدند و یا نخواستند که ببینند ! ) آن هم بر روی بدن افرادی که در جامعه ما به آنها لات و جاهل و اوباش  و کلاه مخملی میگویند , ناگهان بر روی آژیر و  چراغ گردان (که مظهر و سمبل توجه و اعلام خبر و خطر است) یک آمبولانس زوم میشود تا توجه هر چه بیشتر بیننده را به داستان سم خوردن دختری که مادر پیرش با چشمانی اشکبار در حالیکه به جای نگرانی در باره جان دخترش بیشتر مشوش و نگران جواب دادن به پسرانش و برادران دخترش میباشد و یک دائی خوشنام و پهلوان قدیمی که با باز شدن همزمان درب اورژانس و گفتن " یا باب الحوائج " تعلقات دینی و مذهبی خودش را نشان میدهد و او هم بیشتر از جان دخترک بینوا نگران واکنش " فرمون " و " قیصر " برادران دختر است  که با آمدن برادر بزرگتر " فرمون " چنان میگوید : وای خدا , فرمون اومد که پنداری " فرمون " نرسیده میخواهد خشتکش را بر سرش بکشد و از وسط دو شقه اش کند ,  جلب سازد و معطوف بکند  !!؟

و فرمون با کلاه مخمل شاپو و ابروانی همچون مار سنگ خورده و در هم پیچیده با پیشبند سفید و تمیزی (که من نمیدانم چطور رویش شده که با آن کلاه مخملی شاپو و آن پیشبند از مغازه قصابی اش تا پشت در اورژانس بیمارستان بیاید و یکی هم پیدا نشود که آنرا از دور کمرش باز کند تا سوال احمقانه , قصابه ؟! زن فضول از مادرش موجه جلوه کند ) که انگار تازه از دستشوئی بیرون آمده و دستانش را با آن پاک میکند با آهنگی دیلام داشلاخی می آید و پس از پرس و جو و دانستن ماجرا میبینیم که " قمر بنی هاشم "  دعای این گنده لات بسیار معروف مکه رفته و توبه کرده و نمازخوان شده را به تخم چپ اسبش هم حساب نمیکند و خواهرش را برای آنها زنده نگه نمیدارد !!

" فرمون "  و " قیصر " دو تن از نامداران و اسم و رسم دارها و دست به چاقو هایی که من نمیدانم و نفهمیدم جوانمردان و لوطی ها و خوبان  و یا لاتها و ارذل و اوباش و چاقو کشان و بدهای " زیر گذر حاج مهدی"  که و خواهر زاده های یک پهلوان زورخانه ای پیر و محترم که مردم مثل سگ از آنها میترسند و حساب میبرند هستند !

" فرمون " که یک بازارچه به اسمش قسم میخوردند انگار به مکه رفته و از این گناهان و خطاها و اشتباهات استغفار و توبه کرده و آدم شده بود و همانجا به الله قول داد که دیگر دست به چاقو نبرد و نزند و پس از بازگشت از خانه خدا مثل بچه آدم یک مغازه قصابی باز کرده و با ساطور و کارد و چاقو ! مشغول کار و کاسبی بود.

اما " قیصر " , که  با داشتن چنان دائی و چنین برادری از آن ناتوهای هفت خط بی کله و شر و شوری هست که پایش بیفتد بزرگتر و کوچکتری نمیفهمد و چاک دهنش را میکشد و روی خان دائی در می اید و مردانگی را " اگر زدنت , بزن " میداند , میباشد که فعلا بخاطر حفظ آبرو و ساکت کردن محله و در امان ماندن مردم از لات بازی هایش او را به بندر فرستادند تا کمی سرش به سنگ بخورد و آدم بشود.

حالا خدا وکیلی خودتان حساب کنید که چنین خانواده محترم و نجیبی با وجود چنین خان دائی و چنین برادرانی , آیا کسی خایه دارد و جرئت میکند که حتی به مرغ ها یا گنجشکهای ماده روی درختان خانه آنها چپ نگاه کند؟

ولی میبینیم که چنین افراد غیرتی و متعصبی یک خواهر ملنگ سر به هوا و نه چندان نجیبی که هر وقت دلش میخواسته با پر و پاچه لخت و انداختن یه چادر روی سرش به خانه دوستش بدری که سه تا برادر ...کلفت نره خر حشری دارد میرود تا درس خانه داری بخواند ( جلد کتاب مزبور در فیلم )...!!

خلاصه که فاطی ناموس این دائی پهلوانی که دو روز کشتی میگرفته و همه زورخانه ها برایش زنگ میزدند و با انگشتان دستش  آجر را از توی دیوار بیرون میکشید و این دو برادر باغیرت و ناموس پرست گذر حاج مهدی , یکروز که برای خواندن درس  به خانه بدری که در فیلم میبینیم در خانه نبوده و یا خانه را برای منصور برادر بزرگش خالی کرده میرود و در حین درس خواندن آقا منصور او را خفت میکند و دفعات بعد هم با وعده ازدواج این خواهر پاک و معصوم قیصر را آبستن میکند و بعد هم به دختری که به این سادگی به خانه مردم میرود براحتی زیر او خوابیده و احمقانه مطلب را از دیگران پنهان کرده جواب سربالا میدهد و فاطی فریب خورده خودش را میکشد تا هم ننگ کارش و هم داغ خودش را بر دل و دامن سروران عزیز خودش بگذارد !!

و پس از مراسم ختم , مادرش نامه ای را که فاطی قبل از خودکشی در پستان بندش پنهان کرده و پرستار به او داده را میدهد که خان دائی بخواند و عهد همانوقت فرمون هم از راه میرسد و نصفه نیمه جریان را میفهمد و برای شستن این ننگ  و کاری که از کار گذشته بی خیال توبه و قسم و خدا و پیغمبر میشود و به سر صندوق میرود تا چاقوی خودش را بردارد و به سراغ منصور آب منگل برود که خان دائی جلوی او را میگیرد و پس از کلی رجز خواندن میگوید که برای پهلوان افت دارد دست به چاقو بشود و گرگهای ناموس پرپر کن باید از بازوی آدم  بترسند و نه از چاقو...

و اگر چاقو به بچه هم که بدهی آخر دست خودش را میبرد ...!!

و این برادر بزرگتر فهمیده و عاقل و افتاده و جوانمرد بجای آنکه با خان دائی دنیا دیده اش بنشینند و فکری بکنند که نه آبرویشان برود و هم آن نابکار منصور آب منگل به سزای عمل کثیف خودش برسد مانند یک شتر مست دهان کف کرده و همانند یک الاغ نفهم قبول میکند که یک احمق نفهم باشد ولی نامرد نباشد و دست خالی به خانه آنها میرود و خودش را به گا میدهد...

و میبینیم با آنکه او ابر روی منصور افتاده و کریم آب منگل چاقو را به پشت او فرو میکند ولی نمیدانم چرا او شکمش  زخم شد و خون می آمد؟؟

و پس از کمی عشوه های سینمائی در حالیکه میداند قیصر در بندر مشغول کار است داد میزند :

قیصر کجائی ؟ که داداشتو کشتند ...!

و بعد میفتد و میمیرد و آن برادر منصور آب منگل , رحیم آب منگل پس از نفله کردن فرمون , بسیار بجا و به حق و خیلی درست و با حرکت زیبای ابرو رو به جنازه فرمون میکند و میگوید :

فرمون فرمون که میگفتن این بود ؟



و به لطف گنده گوزی خان دائی و حماقت باور نکردنی فرمون دومین ننگ و داغ بر دل و دامن این خانواده مینشیند .

و نکته جالب اینجاست که  با فیلم سازی و همت کارگردان پنداری در آن زمان اصلا سگ به صاحبش نبوده و در محله آنها کلانتری و پلیسی و شعبه جنائی آگاهی وجود نداشته و هیچکسی هم کاری به این کارها نداشته و از قانون و دادگاه و پلیس هم هیچ کسی هیچی نمیفهمیده و نمیدانسته و دهانی هم برای گفتن نداشتند  که سه تا لندهور روز روشن یک جنازه را از بالای پشت بام ها ببرند و سر به نیست کنند و بعد راست راست هم در خیابان بچرخند !!؟؟ 

 و با بازگشت قیصر از آبادان و پس از  فهمیدن ماجرا ناگهان اعظم شیرینی خورده قیصر یکهو خواب داش فرمون را میبیند و مثل فاطی مرحوم  سرخود و بدون در زدن به خانه مردم میرود تا در آنجا مادر قیصر به قیصر بگوید :

 تو کاری نکن سرت به کار خودت باشه که خود دولت ! ( توجه کنید نه قانون , نه پلیس , نه شهربانی , نه شعبه جنائی آگاهی , بلکه دولت , فقط خود دولت شاهنشاهی و کابینه هویدا  ) میگردد و آنها را پیدا میکند!

و کارگردان برای آنکه تاکید خودش را بر واژه و ناکارائی (( دولت )) نشان دهد و در این میان هیچ کسی فکر نکند که پیرزن بیسواد ندانسته و اشتباه کرده , این بار تکرار کلمه (( دولت ))  را در دیالوگ قیصر که حرفش دررو و خریدار بیشتری دارد و برای خودش هم شری بوده و خوب میدانسته که که این مسائل به دولت و اعضای کابینه هویدا ربطی ندارد بلکه مربوط به شهربانی و کلانتری میباشد , قرار میدهد تا پس از تاکید بر این که :

- دولت اونها رو پیدا میکنه درست !
- دولت سزای آنها را میده , درست !
- اما میدونی چی میشه ؟
بعد در حالیکه خودش هم نمیفهمد چه بلغور میکند و چه میگوید و چه میخواهد به مادرش میتوپد که : اه تو چی میدونی ننه ... خان دائی : صلوات بفرست !


و سپس قیصر چای نخورده بلند میشود که خودش آستین بالا بزند و برود قانون را اجرا کند و اینجا دیگر حتی افسران کلانتری هم نباید بدانند : فاطی واسه چی خودشو کشته ؟!

و اولین جا هم سر از قهوه خانه ای در می آورد که دیالوگ معروف توسط بهمن مفید اجرا میگردد که :

کریم آقامون هم بود ...

- کریم ؟ کدوم کریم ؟


- کریم  آب منگل ...میشناسیس ...

همونی که دولت میگرده پیداشون میکنه , الان تو حموم زیر بازارچه س و بجنب که غروب هم میره ...

و کارگردان هم برای اینکه نشون بده این قیصر که خودش قانونه و با قساوت تمام سه نفر را سلاخی میکنه و گوشت تن یکی از اونها را میبره پیش خان دائی تا بده ننه اش  اونو بو کنه و دلش آروم بگیره و به خان دائی میگه که التماس دم مرگ یارو براش چه کیفی و چه حالی داشته ؟!

چقدر بچه خوبی هست و حرفش حرفه و به هیشکی بدی نکرده , ننه مشهدی را هم با قیصر میفرسته مشهد پابوس امام رضا  تا ننه اش دق کند و بمیرد و آقا برود به ضریح امام رضا آنجور آویزان شود و برای اعظم پاک و نجیب که اسم خودش را روی او گذاشته آرزوی خوشبختی کند و اشک تمساح بریزد ولی کمی  بعد با سهیلا مترس منصور آب منگل آنطور خلوت کند و بند کرست باز کند و  باقی ماجرا...

مسعود کیمیائی نویسنده و کارگردان این فیلم بجای آنکه راه حلی منطقی و عاقلانه و کم هزینه برای این معضل پیدا کند برعکس با تعمد و یا خیلی ابلهانه و راحت نشان میدهد که مردی و مردانگی در این است که اگر برادران غیرتی و ناموس پرستی که ختم مردی و مردانگی اند ولی آنقدر شوت و مشنگ هستند که زیر دماغشان نفهمند که آبجی خودشان که سر و گوشش میجنبیده , رفته بند را آب داد و خودش را کشت و برادر بزرگتر هم آنقدر احمق بود بخاطر یک قسم که صدتا از یه غازهای آنرا در فیلم خورد و عمل نکرد , آنجور احمقانه و مفت برود و خودش را به گا و به کشتن بدهد , آنجاست که برادر کوچکتر یا هر خر دیگری باید سر خود برود آنها را سلاخی کند و بکشد و دیگر هر چه شد , شد و گور بابای قانون و دل مادر و و دختر شیرینی خورده و بدآموزی و تمجید حماقت و خریت بر روی خریت هم کردند و هر کسی هر غلطی که دلش خواست بکند ...

                 

و آنوقت هست که من نمیدانم چه چیز این فیلم آنهم با این مضمون و این محتوا و این بدآموزی نظر معلم شهید دکتر علی شریعتی را  جلب کرده که آنرا (( نر )) و (( پر حرکت )) دیده و توانسته همان جوراب قیصر را بدون شبهه پا کند ؟

و کجای این فیلم بنظر آقای ابراهیم گلستان (( برجسته ))  و برآمده از یک (( قریحه کمیاب )) است ؟!! 

و یا مشاور هنری رهبر جناب آقای ( افتاددد؟) داریوش ارجمند با اطلاع از کدام درد و دغدغه جامعه و زندگی مردم کنونی و  گذشته آنرا (( دغدغه مردم عادی )) بداند و این مزخرف را ((  این فیلم زندگی واقعی مردم را در ابعادی تکان‌دهنده ))  تفسیر و تحلیل هنری بنماید ؟؟!

و آقای نجف دریابندی با کدام فهم و شعور رفتن پیش قانون و اجرای عدالت را با نرفتن و جنایت کردن یکی و مهمل میداند؟
آیا واقعا سطح فکر این آقایان در این سطح حقیرانه و پست است و به هنر به این چشم نگاه میکنند؟؟


 و چگونه حضرات  از این فیلم  که تمام معروفیت ظاهری خودش را  فقط به فقط مدیون شهرت و محبوبیت و هنرنمائی بهروز وثوقی هست میتوانند چنین برداشت هائی غیر واقعی و سخیف داشته باشند؟!

          

ولی  بنظر من  حق کاملا با آقایان :

[[  هوشنگ کاووسی، در مقاله‌ای به نام «از داج‌سیتی تا بازارچهٔ نایب‌گربه»، به‌شدت به فیلم حمله کرد. کاووسی نوشت: «وقتی قیصر را تماشا می‌کنم، وصلت آن را با فیلمفارسی عیان می‌بینم و درمی‌یابم که این فیلم ثمر پیوند بیگانه بیا ( اولین فیلم کیمیائی ) و غول بیابونی است که در قهوه‌خانهٔ قنبر اتفاق افتاده...»
و
هوشنگ طاهری، از منتقدان هنری، در مقاله‌ای تند، به فیلم تاخت: «قیصر بدون شک ارتجاعی‌ترین فیلمی است که تاکنون در سینمای ایران ساخته شده‌است. کیمیایی با این فیلم خود، درست در حساس‌ترین لحظه‌ای که سینمای مبتذل بومیِ ما در آخرین مراحل حیات خود دست‌وپا می‌زند و می‌رود که به‌یک‌باره در ابتذال روزافزون خود خفه شود، به یاری‌اش می‌شتابد و با انتخاب موضوعی اشک‌انگیز و پرداختی احساساتی، بار دیگر حیاتی نو به این کالبد فاسد می‌دهد... ویکیپدیا ]]


هست که متاسفانه صدایشان به جائی نرسید یا نگذاشتند که حقیقت گفته آنها به گوش مردم و جائی برسد !

             اما واقعا قیصر قیصر که میگفتند , این بود ؟!


 

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۵

ببینید تا کجا در منجلاب جهل و مرداب خرافات فرو رفته ایم

 ببینید تا کجا در منجلاب جهل و مرداب خرافات فرو رفته ایم
واقعا شرم آور است و بسی جای خجالت و افسوس دارد که خبرگزاری دانشجویان یک کشور که باید از فهمیده ترین و آگاه ترین اقشار یک جامعه باشند و از خبرگزاری آنها  به جز پخش اخباری  در راستای  نشر اندیشه و درمورد علم و دانش و تشویق به تحقیق و پژوهش انتظار دیگری نمیرود از میان این همه خبر , چنین مهملی  را انتخاب کند و آن را قابل نشر و قابل پخش بداند و در ترویج خرافات سنگ تمام بگذارد !!

 واقعا ما را چه شده ؟ 


ببینید چه بر سر ما آمده که جهل و خرافات حتی تا مغز و استخوان تحصیلکردگان و درس خواندگان ما نیز نفوذ کرده که برای گشایش کار صاحب و گشاینده اصلی را فراموش کرده اند و دست به خایه علی و شیخ بهائی و مکارم شیرازی و جادو و جنبل و دنبک و دستک رمالان و شیادان شده اند !

و چقدر بدبخت شده ایم که دانشجویان و خبرنگاران و نویسندگان یک خبرگزاری درست با همان ادبیات و مهملاتی که شارلاتان ها و شیادان و رمالان مردم را فریب میدهند با ملت و مخاطبان خودشان سخن میگویند :


[[  هیچ خطی دوبار کشیده نشود، سوراخ‌های ستاره و میم و ها و واو بسته نشود، خطوط ابتدا و انتهای ستاره یکدیگر را قطع نکنند، اندازه الف‌ها یکسان باشد، واو آخر روی تمام نقش کشیده شود، اگر روی کاغذ نوشته می‌شوند با گلاب و زعفران نوشته شوند. *اگر از نگین استفاده می‌کنید سعی کنید هر سال در ساعت ذکر شده و با آداب کامل بوسیله یک سوزن روی نقش کنده شده را دوباره خراش دهید.*اگر روی کاغذ نوشتید آن را باز نکنید و به کسی نشان ندهید و در آخرین چهارشنبه سال به آب روان بسپارید.]] 

و حتما یادشان رفته که بگویند و بنویسند که قبل از نوشتن آن خزعبلات , نگین را با شاش دختر باکره ای که پدرش نماینده مجلس باشد ولی رشوه نگرفته و اختلاس نکرده باشد  مطهر کنند و بشویند و قبل از انداختن آن به آب روان حتما دم کرده سنبل الطیب و گل گاو زبان را با شاش اول صبح روز سه شنبه یک پسر بچه نابالغ به نسبت سه به یک مخلوط  کنند و بنوشند و بروند خیالشان راحت باشد که حتما حاجتشان روا میشود و کارشان به اندازه لنگ های مکارم شیرازی گشاد میگردد  و گشادش پیدا میکند ...!


( در ضمن قبل از نوشتن این مطلب کامنتی هم بشرح ذیل برایشان فرستادم که مطمئنم نشر نمیشود :


  واقعا زشت و شرم آوراست که یک خبرگزاری که نام دانشجو را هم یدک میکشد , اینگونه به ترویج خرافات در جامعه یاری برساند و در اشاعه عقاید پوسیده و احمقانه گام در بیراهه و جهالت و ظلمت بگذارد ...از خودتان شرم نمیکنید ؟


که چنین مزخرفاتی را قابل نشر میدانید و با حماقت تمام این خزعبلات را در جامعه پخش میکنید !


من برای حرف خودم و شماتت و سرزنش و این لحن تحقیر آمیز با شما , دو دلیل دارم :


ای مفلوکان جهل زده و از خرد بدور مانده ,


اگر به خدا اعتقاد ندارید که باید بدانید گشایش در کار در سایه تلاش و کوشش است و بس .


و اگر به خدا اعتقاد دارید (( که من بعید میدانم )) پس چرا مثل احمق ها او را که روزی دهنده است و مقدار روزی هر کسی در نزد او محفوظ  و مشخص و مقدر است را ول کردید و از یاد او غافل شدید و دست به خایه علی و شیخ بهائی و مکارم شیرازی و دستمال و عقیق زرد و این مزخرفات شدید ؟


این مطلب مزخرف را بردارید و به خدا توکل کنید و دل به او بسپارید و جز از او از هیچ کس و ناکسی هم هیچ درخواستی نکنید و نخواهید که عین بلاهت است .

                                                                            مصطفی نیک کردار )

[[ «شرف‌الشمس» در روز ۱۹فروردین؛ آری یا نه؟

» سرویس: معارف و حقوق - دين و انديشه
کد خبر: 95011906487
پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۵ - ۰۸:۳۳
0092.jpg

برخی اعتقاد دارند که حکاکی«شرف‌الشمس» در روز 19 فروردین ماه، وسعت روزی و توفیق در عبادت را به همراه دارد.

جدای از این موضوع که چقدر این مطلب واقعیت دارد و یا خیر؟ باید گفت که اگر می‌خواهیم در کاری موفق شویم ابتدا باید نفس خود را از بدی پاک و دور نگه داریم و پس از آن با توکل بر حضرت حق و پشتکار باید به خواسته دل خود برسیم.
(( بگو تو غلط میکنی وقتی از راست و دروغ چنین مهمی خبر نداری آنرا نشر میکنی !!))
به گزارش خبرنگار دین و اندیشه خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، با فرا رسیدن نوزدهم فروردین بار دیگر بازار نقره‌سازی‌ها و انگشترفروشی‌ها برای حکاکی «شرف الشمس» روی عقیق‌های زرد داغ می‌شود.
در باور عامیانه، «شرف‌الشمس» نگین انگشتری زردرنگ است که بعضی‌ها به نیت گشایش در کارها به دست می‌کنند. اما در واقع شرف‌الشمس سنگ نیست. بلکه دعایی منسوب به امام علی(علیه السلام) است که در روز نوزدهم فروردین با آدابی خاص می‌نویسند و نقشی رمزگونه را پشت انگشتر عقیق زردرنگ حک می‌کنند.
کارهایی که معتقدان به این مساله در چندسال اخیر انجام می‌دهند:
در روز 19 فروردین شکل «شرف‌الشمس» را از ساعت ۱۱ ظهر تا ساعت ۲۳ شب روی طلا، عقیق زرد و یا پارچه زرد کشیده و یا حک کرده و یا با خط زرد روی کاغذ و یا پارچه می‌نویسند و دعای آورده شده را خوانده و نوشته و بعد هر حاجتی که از خدا دارند را زیر دعا می‌نویسند و لای قرآن می‌گذارند.
- اما نقش‌های رمز گونه‌ای که شرف ‏الشمس نامیده می‏‌شود در کتاب «جنة‏الوافیه» مشهور به «مصباح کفعمی» آمده است. کفعمی در حاشیه کتاب می‏‌نویسد: «در بعضی از کتاب‏‌های علمای شیعه دیدم که این شکل از امیرالمومنین(علیه السلام) نقل شده است که وقتی عازم جهاد بود در بین راه که استراحت می‌کردند این شکل‌ها را بر روی سنگی حک کرد و فرمود: این رمز پیروزی ماست. به نظر می‏‌رسد بیان چنین نقلی محکم نیست چون سند این روایت تا امیرالمومنین(علیه السلام) ذکر نشده است.»
مرحوم شیخ بهایی هم همین شکل را در کتاب «سرّ المستتر» با اندکی تغییر آورده است. البته در کتاب‏‌های یاد شده این شکل به «شرف‏ الشمس» نامیده نشده است و احتمالاً تشخیص اساتید علم ختوم و اذکار این بوده که این شکل در شرف الشمس -که نوزدهم فروردین ماه است- نوشته شود که ساعت خوبی است و باعث تأثیر بیشتر این شکل خواهد بود.
در کتاب‌های اسلامی هم نقش شرف الشمس را شامل پنج اسم اعظم خداوند می‌دانند که آنها را کلمات مبارکه: الله، جمیل، رحمان، مۆمن و نور گفته‌اند و بجای نقش از پنج حرف اول آنها بصورت ا.ج.ر.م.ن می‌توان استفاده کرد.
از سنگ شرف الشمس برای چشم زخم، گشایش امور، برآورده شدن آرزوها، افزایش رزق و روزی استفاده می‌شود.
دعای شرف الشمس
بسم الله الرّحمن الرّحیم اَللّهُم اِنّی اَسئَلُکَ بِالهاءِ مِنْ اِسمِکَ الْاَعظَم و بالثَلآثِ العِصّیِ و بالالَفِ المُقَّّوِم و بِالمِیمِ الطَمیس الاَبتَر و بالسِّلمِ و بالاَربَعَه الَتِی هی کالکَفِ بِلا مُعصَم و بِالهاءِ المَشقُوقَه و بالواوِ المُعظَّم صوره اِسمکَ الشَّریفِ الاَعظَم اَن تُصَلِیَ علی سَیِّدِنا مُحمَّدِ وَ آلِهِ بعدد حروف ماجری بِالقلم و اَن تَقضِی حاجَتِی.
باور افراد معتقد به شرف‌الشمس درباره نوشتن دعا به این شرح است:
هیچ خطی دوبار کشیده نشود، سوراخ‌های ستاره و میم و ها و واو بسته نشود، خطوط ابتدا و انتهای ستاره یکدیگر را قطع نکنند، اندازه الف‌ها یکسان باشد، واو آخر روی تمام نقش کشیده شود، اگر روی کاغذ نوشته می‌شوند با گلاب و زعفران نوشته شوند.
*اگر از نگین استفاده می‌کنید سعی کنید هر سال در ساعت ذکر شده و با آداب کامل بوسیله یک سوزن روی نقش کنده شده را دوباره خراش دهید.*اگر روی کاغذ نوشتید آن را باز نکنید و به کسی نشان ندهید و در آخرین چهارشنبه سال به آب روان بسپارید.
اما: آیت‌الله مکارم‌شیرازی در پاسخ به استفتایی مبنی بر اینکه "آیا حرز شرف الشمس که به صورت اشکال مبهمی است و می‌گویند روز نوزدهم فروردین روی کاغذ زرد رنگی نوشته شود و آثار فراوانی دارد صحیح است؟" گفته است: حرز مزبور اعتبار ندارد و در روایات معتبر نیامده است و محتوای آن هم محتوای قابل ملاحظه‌ای نیست و سزاوار است مومنین و مومنات برای حفظ خود از آیات و روایاتی که از معصومین علیهم السلام در کتب معتبر وارد شده است استفاده نمایند.
همچنین درباره درستی و یا نادرستی این باور و نوشتن شرف الشمس روی کاغذ و یا نگین انگشتری با دو نفر از کارشناسان مذهبی نیز گفت‌وگو کردیم.
حجت‌الاسلام والمسلمین جعفری قائم‌مقام بنیاد فرهنگی مهدی موعود (عج) با بیان این‌که «درباره این مساله مطلب خاصی در مفاتیح‌الجنان و یا کتاب‌های معتبر وارد نشده است» گفت: لزوماً هر چیزی که در کتب تاریخی وجود داشته باشد به معنای تأیید آن نیست. به نظر بنده اینگونه کارها در دین اسلام جایگاهی ندارد و اصل را باید در وجود خود و بندگی خداوند بیابیم.
وی گفت: این کارها از روی بیکاری بشر است که در بین مردم و عوام ترویج پیدا کرده است. ما در زندگینامه ائمه (ع) دیده‌ایم که آنها انگشتری به دست می‌کنند و بر روی آن نگین‌ها مطالبی همچون «لا اله الاالله الملک الحق المبین» و یا « لا حول و لا قوة الا بالله» و امثال اینها دیده شده است ولی ما در کتب تاریخی سند روایی مبنی بر حکاکی شرف‌الشمس نداریم.
همچنین حجت‌الاسلام والمسلمین سیدهاشم بطحایی‌گلپایگانی با رد حکاکی شرف‌الشمس، گفت: این مساله از جمله مواردی است که در بین عوام ترویج داده‌اند. مثل سعدی و نحسی عدد 13 که اصلاً صحت و سقم ندارد. ما در روایات اسلامی روایات محکمی برای انگشتر عقیق یمانی داریم ولی در مورد این دعا مطلب محکمی وجود ندارد.
انتهای پیام   کد خبرنگار: 71461   برچسب : شرف‌الشمس
http://www.isna.ir/fa/news/95011906487/-شرف-الشمس-در-روز-۱۹فروردین-آری-یا-نه 

 بد نیست به دو کامنت مخاطبان این سایت در مورد این مطلب هم نگاهی بیندازید:

● تعداد‌ نظرات (2)

محمدمرادي  | پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۴ |  پاسخ


ذكر مداوم: يا كريم ويا مقيت. براي ازدياد روزي بسيار موثر است.


مرضيه همتي  | پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۶ |  پاسخ
سپاس از اطلاع رساني خوب شما 

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۵

نشانه ای از قبول و درک واقعیت های اجتماعی و زندگی شهری

نشانه ای از  قبول و درک واقعیت های اجتماعی و زندگی شهری

این عکس را باید بعنوان اولین مدرک تصویری و نشانه ای از قبول و درک واقعیت های اجتماعی و زندگی شهری در مردم ایران که توسط یک حرکت جمعی شهروندان تهرانی صورت گرفته در تاریخ به ثبت رساند . 


  

نباید گفت معلم فداکار بلکه باید گفت معلم مظلوم , معلم بیچاره...

 نباید گفت معلم فداکار بلکه باید گفت معلم مظلوم , معلم بیچاره...  


 
حمیدرضا گنگو زهی، «معلم فداکار» امروز و «معلم خرید خدمتی» دیروز ما هفت ماه حقوق ۴۵۰ هزار تومانی خودش را نگرفته بود .

در اینکه همه معلمان فداکارند و از جان خودشان برای فرزندان ما مایه میگذارند هیچ شکی نیست و گل سرسبد این معلمان فداکار , حمیدرضا گنگو زهی، معلم مقطع ابتدایی روستای نوکجو بود که با فدا کردن جان خودش جان چند دانش آموز را نجات داد و بر این حقیقت صحه گذاشت .


شرح واقعه را از زبان عبدالغفور شهنوازی دوست و همکارش بشنوید :


[[  «15 فروردین بود. چهاردهم شب، باران شدیدی آمد. صبح هم طوفان بود و گردباد. زنگ تفریح با حمیدرضا در حیاط مدرسه مراقب بچه‌ها بودیم. دیوار خشت و گلی و مدرسه، نم کشیده بود و داشت می‌ریخت. حمیدرضا متوجه شد. بچه‌ها کنار دیوار داشتند بازی می‌کردند. داد زدیم. صدا به صدا نمی‌رسید. دویدیم به سمتشان. همین که با حمیدرضا بچه‌ها را کشیدیم کنار، دیوار ریخت. حمیدرضا ماند زیر آوار و سرش ضربه خورد. من نجات پیدا کردم و فقط پای چپم شکست».]]


اما درد اصلی اینجاست و شنیدن و خواندن این مطلب قلب انسان را بیشتر بدرد می آورد :


[[  به گفته برادر همسرش «حدود شهریور بود که ضمن خدمت استخدام شد. در این 7 ماه هم مزه حقوقش را نچشید. ماهی 450 هزار تومان بود که نداده بودند. با یک بچه مریض، سخت بود برایش. تنها شانسی که داشت این بود که بیمه شده بود».  حالا همسر 25 ساله حمیدرضا مانده و 2 یادگار؛ «یسنا» و «عسل». دایی بچه‌ها می‌گوید: «یسنا 2 ساله است و عسل 4 ساله. یسنا مشکل قلبی دارد. خدابیامرز دار و ندارش را خرج این بچه می‌کرد.» ]]


: http://www.isna.ir/fa/news/95011806266/-معلم-فداکار-چقدر-حقوق-می-گرفت

با خط فقر میلیونی فقط ۴۵۰ هزار تومان و آنهم ۷ ماه بود که حقوقی نگرفته بود ...

هفت ماهی که او حقوق نگرفته بود و دیگر همکارانش و معلمان معترضی که فقط بخاطر بیان مشکلات خودشان و اعتراض صنفی و نارضایتی از این وضعیت و و عدم رسیدگی به مشکلات و اظهار کم بودن حقوق و مزایای این قشر شریف و ارزنده در زندان نظام مقدس جمهوری اسلامی بسر میبرند و ساکن زندان هستند.


براستی به حمید رضا گنگو زهی نباید گفت معلم فداکار بلکه باید گفت معلم مظلوم , معلم بیچاره ...


یعنی به تمام معلمین و همه افراد این قشر زحمتکش و فداکار باید گفت : مظلوم و بیچاره.


 شرم کنید و معلمان دربند را آزاد سازید و به خواسته های آنها رسیدگی کنید .

خجالت بکشید و سازندگان آینده و آینده گان کشور را از زندان جهل و ترس و حماقت خودتان رها کنید.




 

یک خاطره از پاییز سال ۱۳۵۸ -۲

                                 یک خاطره از پاییز سال ۱۳۵۸ -۲
 

                                                                خلاصه که ملغمه ای بود.

البته چند ماه بعد از آن با " انقلاب فرهنگی " مشخص شد آن دیگی که آنزمان معلوم نبود در درون آن چه آش شله قلمکار و چه کله سگی بر روی آتشی که هیزمش همین جوانان شدند , مال چه کسی هست و به چه نیتی آنرا بار گذاشته اند و میجوشد؟!!


اما از حق نگذریم باید بدانید که همین دانشجویان عزیز چنان از کون کیف بودند و آنقدر به سیاست و جنگ با امپریالیسم جهانی و خوش تیپی چه گوارا و شرح مصائب جمیله بوپاشا در زندان الجزایر و روحانیت و جلوه خدائی شخصی مثل روح الله مصطفوی خمینی موسوی هندی زاده  و ریش و پشم و مارکسیسم و کمونیسم و اگزستنسیالیسم و سانتیمانتالیسم , و ایسم های مختلف و و فلسفه وجودی دیالکتیک و میلیشیا و پرولتاریا و بورژوازی و آزادی و برابری و گسستن زنجیرهای ستم و خلق های دربند و رفیق استالین و توده های زحمتکش کارگر و داس و چکش و معلم شهیدشان علی شریعتی و جلال آل احمد و صمد بهرنگی و مصطفی چمران و چریک های فلسطینی و چفیه یاسر عرفات و سادگی جمال عبدالناصر و جامعه بی طبقه کارگری و توحیدی و خط سرخ علوی و صدر اسلام و بلال حبشی و کوچه های کوفه و نقش روزه در اقتصاد جهانی و تاثیر خرما در افطاری  بر صندوق پول و نقش شتر در موجودی بانک جهانی پول و احیای امپراطوری اسلام و مرگ بر این و درود بر آن و میکشم میکشم و لاله های خون شهیدان و انتقام و نفرت از سرمایه داری و ....


                                  سرشان گرم بود که پاک درس و مشق از یادشان رفته بود !

و چنان هوا برشان داشته بود که نه تنها تمام مردم و ملت و زحمتکشان و توده های کارگری و خلق های در بند و مستضعفان و پابرهنه ها و کوخ نشینان ایران و جهان و کره زمین را , بلکه میخواستند تمام موجودات همه سیارات منظومه های شمسی کهکشان راه شیری را هم از بند ستمگران و ظالمان و امپریالیست و استکبار جهانی نجات دهند و آزاد کنند !


و ایجاد این وضعیت چنان این جوانان را از یکدیگر جدا و در دسته بندی ها و گروه ها و سازمان جای داده و دشمن یکدیگر ساخته بود و درست زمانیکه این جوانان با حماقت تمام مشغول تضعیف و خرد کردن اعصاب یکدیگر و کشتن وقت با گفتگوهای بی پایان و بی نتیجه  و کتک کاری و بزن بزن بودند , آخوندها مشغول تصرف مراکز نظامی و دفاتر مهم و وزارت خانه ها و غارت کاخ ها و اموال فراری ها و دستگیر شدگان و سرمایه داران بودند و با دادن پست و مقام های موقتی به هر چلمن و بی سر و پائی یارگیری و تحکیم قدرت میکردند .


(( دقیقا مثل حالا که همین آخوند ها با برجام و نشست های ۵+۱ و حق مسلم ماست و کیک زرد و نیروگاه هسته ای و داعش و سوریه و لبنان و ظریف و سردار سلیمانی و احمدی نژاد و کوروش و بابک و موشک و فیس بوک و فیلتر و توئیتر و لایک و داغ کردن و امتیازهای صدتا یه غاز و فالو و انجمن و لائیک و سکولار و سلطنت و اصلاح طلبی و براندازی و سبز و بنفش و کلاش و دلار و پراید و ...ما را خر میکنند و به جون هم انداختند و خودشان دارند میلیاردی میبرند و میخورند و غارت میکنند و مملکت را میچاپند... اینو گفتم که مبادا جوانان طلبکار امروزی فکر کنند که خودشون خیلی تیز و بز هستند و بیشتر از جوانان آنوقت میفهمند و خیلی بارشون هست و یه وقتی هوا برشون نداره ...آره .)) 


 و من و حسین دوستم داشتیم تو این جماعت وول میخوردیم و حال میکردیم و به رگهای متورم گردن و کله های طاس قرمز شده از خشم و دهن های کف کرده نگاه میکردیم و اگر جائی هنوز دونفر یا چند نفر آدم بودند و مثل آدم با هم حرف میزدند می ایستادیم و به حرفهای آنها گوش میدادیم.


نزدیک غروب شده بود و درست زمانی که من داشتم به گفتگوی دوتا مجاهد خلق با چندتا حزباللهی هم تیپ آوینی و طرفدار چمران گوش میدادم و حسین رفته بود چرخی بزند و یهو حسین را دیدم که با هیجان برای من دست تکان میداد و اشاره میکرد که زود بیا ...


هر چند مباحثه آنها جالب بود ولی قیافه و حرکت حسین جوری بود که با عجله رفتم به آن سمت و وقتی از لای دست و پا و با کنار زدن و هول دادن دیگران به وسط و مرکز جمعیت رسیدم و حسین هم با اشاره سر و کله و چشم و ابرو به من , دیدم یک دختر بسیار زیبا ی بیست دو سه ساله با یه پسر جوان بیست بیست و پنج ساله قد بلند که از یقه بازش و لحن حرف زدنش معلوم بود از همان دارودسته علاف هائی هست که براتون گفتم ...


دختره صورت گرد و پوست روشن و چشمهای درشت و مژه های برگشته و لبهای قلوه ای پر و بوسه خواه  و صورتی گرد و گونه هائی که بر اثر هیجان گفتگو کمی قرمز شده بود و گل انداخته و آدم دوست داشت آنها را مثل سیب یا هلو گاز بگیرد و گاز بزند و یه بچه غبغب که خیلی ها را از خود بیخود میکرد و موهای صاف و زیبائی که میریخت بر روی پیراهن دکمه داری که پستانهای خوش فرم و بزرگش به دکمه هاش فشار میاورد و در حین تکان دادن دستها میشد از لای درز و شکاف پیرهنش رنگ و گلهای کرستش را دید و با جمعیتی که با هر حرکت دست دختر سرهاشون برمیگشت و بالا پایین میرفت و تنظیم و به یک نقطه زوم میشد , حظ و لذت برد و خدا را بخاطر آفرینش چنین لعبت و چنین مخلوق نازنینی شکر کرد .


معلوم بود دختره از اون چپ های کمونیستی هست که فقط بخاطر مهربانی و رقت قلبش از دیدن بدبختی فقیران و زحمت کارگران و  تحت تاثیر شخصیت های فقیر و دوست داشتنی کتابهای صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان قرار گرفته و با پیوستن به چپ ها و دیگر مبارزان داس و چکش بدست رهائی بخش توده های زحمتکش , با حلقه کردن دستهایشان به یکدیگر و پا کوبیدن پا بر روی آسفالت خیابان و شعار اتحاد , مبارزه , پیروزی و با از بین بردن خرده بورژوازی های اشرافی و حذف طبقات اجتماعی و ایجاد برابری و برادری در یک جامعه بی طبقه کارگری بهشتی همچون شوروی در ایران بوجود بیاورند و بسازند ...!


اما پسره را هر کسی یه نگاه مینداخت میفهمید که از اون هفت خطهای آسمون جلمبر هست و کاملا پیدا بود که هیچی از حرفهای دختره نمیفهمه و هیچی هم بارش نیست و فقط بخاطر خوشگلی دختره بود که داشت حرف های او را گوش میداد و تحمل میکرد .


اما پسره خیلی ماهرانه وانمود میکرد که شدیدا تحت تاثیر منطق و گفته های دختره قرار گرفته و با یک هوشمندی شگرف و روانشناسی ذاتی که در وجود خودش داشت هر جا که احساس میکرد دختره خسته شده و یا میخواد گفتگو را تمام بکند با یک جمله کوتاه و یا یه سوال بیمعنی و تکراری دوباره دختره را وادار میکرد که حرف بزند و توضیح بیشتری بدهد ...


و دختره با آن که از تا ریک شدن تدریجی هوا و دیدن اونهمه مرد و پسر دور خودش وحشت کرده بود ولی با حماقتی وصف ناپذیر گول حرکا ت و گفتار پسره را میخورد و با شور و شوقی احمقانه ای دوباره به حرف زدن و قانع کردن پسره مشغول میشد!


 و من زمانی رسیدم که پسره به دختره می گفت : 


ببین آبجی من حرف فقر و اینا تو قبولم ....
ولی میدونی , کمون یعنی خدا ! و نیست هم که همون نیست میشه , پس کمونیست یعنی همون خدا نیست دیگه ...


و دختره بیچاره برای پسره که چشمهاش برق میزد و داشت با نگاهش تن و بدن دختره را میلیسید و هی فاق و جلوی شلوارش میگرفت و میکشد جلو و پاهاشو جابجا میکرد و راه به راه آب دهنش را قورت میداد , میگفت که اینطور نیست و ابلهانه داشت برای پسره توضیح میداد که کمون خدا نمیشه ...


کم کم جمعیت که نمیدونم بخاطر تاریک شدن هوا بود یا بلاهت دختره که بد جوری میرفت روی اعصاب آدم و یا از لج و حسادت به تیزبازی پسره , ول میکردند و میرفتند و کمی دور و بر مون خلوت  شده بود .


ولی برای من توی اون سن و سال و با یک تخیل قوی , دختره به یک فرشته و نماد زیبائی و خیر و روشنائی و دانش و پسره هم تبدیل به یک شیطان و نماد زشتی و شر و جهل و تاریکی شده بودند و اون صحنه درست مثل تابلوی صحنه برخورد خیر و شر در افقی خون گرفته و قرمز شده از غروب خورشید با چند پاره ابر سیاه و مسی رنگ که گاهی شیطان پشمالو با دوشاخ روی سرش در حالیکه قهقهه میزد با نیزه ای چنگال مانند از پشت آنها بطرف فرشته سفید پوش تندر و آتش و رعد و برق پرتاب میکرد و فرشته  به سختی آنها را از سرش رد میکرد و با زحمت از آنها میگریخت , در ذهنم تداعی شده بود و آنرا چنین میدیدم.


و  یک کنجکاوی بچه گانه و هم اینکه خیلی مایل بودم ببینم سرانجام این نبرد نابرابر و شیطانی به کجا میرسد و آن فرشته چطور از آن مهلکه جان بدر میبرد ,  من را همانطور آنجا میخکوب کرده بود.


حالا دیگه نور لامپ ها و نئون های کتابفروشی ها و مغازه های آنطرف خیابان بود که محوطه را روشن میکرد ولی بازار حرف و گفتگو و مباحثه و مجادله همچنان روشن و پر فروغ بود و ما هم همچنان ناظر این کشمکش ازلی ,ابدی مابین جهل و خرد و نور و ظلمت بودیم.


اما نمیدونم پسره که انگاری یا خفتشو گرفته بود یا عجله داشت و یا شاید هم شاش داشت که آنقدر بی تابی و پابه پا میکرد خیلی ناگهانی جلوی چشمهای ما و خود دختره که از تعجب گرد شده بود و همه همانجوری خشکمان زده بود  , یهوئی پرید دختره را سفت بغل کرد و در حالیکه خودشو به دختره میمالید , از لای دندون هاش میگفت :


جون ... بگو , تو بگو ...
هر چی تو میگی درسته ... فدات شم ... تو بگو ...
قربون تو و همه کمونیست ها برم من ...تو بگو , بگو ...
شروع به بوسیدن و ماچیدن و مالیدن دختره که همینطور هاج و واج مونده بود کرد.

بقدری این صحنه ناگهانی و غیر منتظره بود که شاید حدود یک دقیقه نه کسی از جاش تکانی خورد و نه صدائی از گلوی دختره بلند شد و در آمد!


و پسره هم در حالیکه با دستهایش از پشت لمبرهای  دختره را میمالید و میچلاند و جون جون میکرد و مشغول کار خودش بود.


 و ما هم زل زده بودیم به آنها که یکدفعه دختره با تمام وجودش و قدرتی داشت جیغی کشید که یکهو سکوتی سنگین بر تمام محوطه حاکم شد.

انگار که برای چند ثانیه زمان ایستاد و حتی ماشینهای خیابان هم متوقف شده ا ند.


و بعد قبل از اینکه دختر فرصت بکند و جیغ دوم را بکشد و یا آنکه کسی واکنشی از خودش نشان بدهد و حرکتی بکند , پسره در حالیکه با هر دو دستش صورت دختره را گرفته بود آخرین ماچ خودش را کرد و یهو مثل برق به سمت میدان شروع به دویدن کرد و در رفت.


دویدن ناگهانی و تروفرز پسره و قیافه دختره که دستهاشو روی سینه هاش گذاشته و با موهای ژولیده و دهانی باز فرار پسره را نگاه میکرد , چنان صحنه مسخره و جالبی بوجود آورده بود که همه بی اختیار زدند زیر خنده ...


 دختره در حالیکه ترسیده بود و داشت موها و سر و شکل خودشو مرتب میکرد با چشمهائی پر اشک و با بغض و صدائی گرفته گفت :


احمق ها , بیشعور ها , خاک تو سر همه تون بکنند , کثافت ها , شما ها لیاقت ندارید , شما ها را باید همون تو سرتون بزنند , بدبخت ها , وحشی ها ....و در حالیکه لبهاشو جمع کرده بود و قیافه بچه گانه ای گرفته بود راهشو گرفت و رفت .

و من و حسین هم در حالیکه میخندیدیم بطرف ایستگاه اتوبوس میدویدیم تا به اتوبوس دو طبقه سبز رنگ میدان فوزیه - میدان بیست و چهار اسفند  برسیم و به خانه برگردیم .


بسیاری از آن جوانان یا در اعدام های فله ای خلخالی و گروهی لاجوردی تیرباران شدند و یا در میدان جنگ جام زهر خمینی کشته شده باشند.


و شاید اگر آن دختر را در نیمه شب یکی از سالهای اول دهه شصت , در سلولی تاریک در زندان اوین به عقد برادر پاسداری در نیاورده و صبحگاه فردایش او را با چشمان بسته تیرباران نکرده باشند و هنگام غروب همانروز یک پیکان سفید یخچالی بدون پلاک جلوی خانه آنها نگه نداشته باشد و یکی از برادران ریشو با شلواری سیاه و پیراهنی سفید که بر روی شلوار افتاده در حالیکه جعبه شیرینی که یک ده تومانی مدرسی نو زیر بند جعبه گذاشته شده و دردست دارد و زنگ خانه آنها را میزند و پس از باز شدن در و دادن شیرینی کشتن دختر آنها به همراه آن ده تومانی که مهریه اش بوده را به مادر و پدر و برادران و خواهرانش نداده باشد و پول تیر را از آنها طلب نکرده و نخواسته باشد ,


آن دختر اینک باید مادر بزرگی باشد که با نوه اش در پارک بازی میکند ...

اما مطمئن هستم که آن پسر اگر بصورت اتفاقی در جنگ و یا در تصادفی نمرده باشد در حال حاضر یکی از مدیران موفق و زحمتکش نظام مقدس جمهوری اسلامی هست و همین حالا در گوشه و کناری مشغول اختلاس و رانت خواری و دزدی و زد و بست و یا صددرصد مشغول زدن یک بامبول جدید و یا یک پدرسوخته بازی دیگر است .

یک نکته در مورد سریال شهرزاد

                                 یک نکته در مورد سریال شهرزاد



سریال خوش ساخت " شهرزاد "  , خواه روایت مظلومیت یک زن , خواه حکایت یک عشق پر سوز و گداز , خواه تصویری از خودکامگی و ظلم در حکومت پیشین , خواه بازسازی و به تصویر کشیدن ماهرانه قسمتی از تاریخ این کشور در قالب یک داستان عاشقانه و یا به هر قصد و نیت و منظور و هدف دیگری ساخته و پرداخته شده باشد در یک نگاه و به دور از مسائل سیاسی و عقیدتی حاوی یک نکته مهم و نمایانگر یک حقیقت و نشانگر یک واقعیت غیرقابل انکار است .

حقیقت وجود عشق و بودن احترام و داشتن اخلاق و گذاشتن حرمت و رعایت ادب و دانستن ارزش نان و نمک و قدردانی و قدرشناسی ...


و این واقعیت در گذشته ای نه چندان دور در همین شهر و دیار ؛


با همه بد و خوب و کم و زیادش بود .


هر کس و هر چیزی سر جای خودش بود .


ادب و تربیت و احترام و بزرگتر و کوچکتری بود .


بردباری و گذشت و عشق و فداکاری و دوستی و محبتی بود.


حرمت نان و نمک و کسب و کاسبی حلال و امنیت و اطمینانی بود .


زن پاک و فرمانبر و شوهر دلسوز و شریف و خانواده و پدر و مادر مهربان و فرزندان خلف و نجیبی بود.


ولو به ظاهر , کلمات برگزیده تر و حرف ها سنجیده تر و جملات پربارتر و سخنان نغزتر و گفته های دل نشین تری بود .  


جاهلی و لات بازی کنترل شده و دارای مرام و حتی فساد و زد و بست هم در آن دوران با حساب و کتاب و با اندکی شرم و حیا همراه بود.


ارباب و نوکر , خادم و خائن , دزد و پلیس , کاسب و کلاش , هنرپیشه و شاگرد پادو مغازه , موافق و مخالف , مسجد و میخانه  هم سر جای خودش و براستی در شکل شمایل واقعی و حقیقی خودشان بود.




اینها نه در دوران هخامنشی و یا در دوران صدر اسلام , بلکه تا همین چند سال پیش واقعیت داشت و یک حقیقت بود.


بود ...,


باور کنید بسیاری از ما دیدیم و میدانیم و بیاد داریم و خاطرمان هست که چنین بود .

بلی بود , با همین مردم و در همین خانه و محله و کوچه و خیابان و در همین شهر و در همین کشور بود .


فقط کافیست که بخاطر بیاوریم و باور کنیم که بود ,


تا شاید بدانیم که درازای چه چیزی آنها رها کردیم و از دست دادیم ؟


و چرا حالا نیست و آنها را نداریم ؟


و چرا هیچ تلاشی برای بدست آوردن دوباره آن نمیکنیم ؟


و مهمتر از همه بدانیم که ؛


اگر تلاشی برای بازسازی آن دوران و بدست آوردن آنها نکنیم چه آخر و عاقبتی در انتظار ما و فرزندان ما خواهد بود ؟  


آیا کسی هست که افسار این همه لجام گسیختگی و آشفتگی را بکشد

و به ما بگوید و یادآوری کند که ؛ کجائی عزیزم , کجائی ؟

دقیقا کجائی و کجای حقیقت این دوران ایستاده ای و زندگی میکنی ؟!    

       
 

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۵

خانم های ایرانی قدر خودشان و مردان ایرانی را بدانند

           خانم های ایرانی قدر خودشان و مردان  ایرانی را بدانند 


قدرت خدا را میبینید ؟

در یک مملکت برای ازدواج باید خانه و ماشین و مغازه و ویلا داشت و سرویس طلا و شیربها و رفته گل بچینه و رفته گلاب بیاره باید داد و مهمتر از همه به تعداد اعداد تاریخ تولد دختر باید سکه طلا مهریه عندالمطالبه خانم کرد  !


ولی در کشور دوست و همسایه همان مملکت , به هر کسی که با یک دختر ازدواج کند پانزده هزار دلار امریکا (  برابر با ۴۶ میلیون تومان ) پاداش خواهند داد و تابعیت آن کشور جهان اولی را  بدون شنا کردن با کوسه ها و غرق شدن در دریاها و لب دوختن و تغییر جنسیت دادن و مسیحی شدن و دربدری و آوارگی و ....فی الفور و فقط با کپی گذرنامه و دو قطعه عکس ۶x ۴  همراه با خواهش و تمنا دودستی تقدیمشان خواهند کرد!


 ویا در یکی از همین شیخک نشین های خلیج پارس , ازدواج هر پسر کاکل به سری با یکی از دخترانشان برابر با پاداشی در حد یک چاه نفت و گرفتن تا بعیت آن کشور برای خود پسر بخت بلند شده و همه فک و فامیل ها و حتی مغازه داران محله شان میباشد !!


[[       دریافت 15 هزار دلار و تابعیت به شرط ازدواج با دختران روسیه 


قرار است پارلمان روسیه هفته آینده قانونی جنجالی را درباره ازدواج دختران روس با مردان خارجی به بحث بگذارد.


به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، چندی پیش مسئولان کویتی اعلام کردند در ازای ازدواج اتباع خارجی با زنان بیوه کویتی به آنها پاداش هایی اعطا می شود.
اما در جدید ترین اقدام روسیه هم به دنبال ایجاد مشوق  هایی برای ازدواج اتباع خارجی با دختران روس است.
اقدامی که بیش از پیش به دلیل افزایش میزان دختران مجرد در این کشور است.

رسانه ها و منابع خبری اعلام کردند: ولادیمیر بعرطش، رئیس شورای فدرال روسیه اعلام کرده که قرار است پارلمان هفته آینده قانون جنجال برانگیزی را درباره ازدواج دختران روس با مردان خارجی به بحث و بررسی بگذارد.


او گفت: براساس این قانون به هر خارجی که با یک دختر روس ازدواج کند ۱۵ هزار دلار آمریکا و تابعیت روسیه داده می شود.


به گفته این مسئول روس این اقدام برای مقابله با تأخیر در ازدواج دختران صورت می گیرد.]]

منبع موثق این بشارت و خبر : http://www.asriran.com/fa/news/460037/دریافت-15-هزار-دلار-و-تابعیت-به-شرط-ازدواج-با-دختران-روسیه 

 و اینجاست که دختران عزیز و بانمک و کدبانو و تو دل بروی ایرانی باید هر چه زودتر نشستی با همان مادران و پدران و بزرگتران و کلا همه کسانیکه در مرتبه سوم بله گرفتن عاقد , دختر یا همان عروس خانم با بغض و صدائی گرفته میگوید :


با اجازه پدر و مادر و عمو و خاله و زن دائی همسایه روبروئی و و و....بعله !!  عزیزتر از جان شان و جان مان داشته باشند.

 و خیلی زود تا هنوز گند این صحبت درنیامده و توقع پسرها بالا نرفته , در مهریه و شرایط ازدواج و فیس و افاده های بیخودی و غیر ضروری خودشان تجدید نظر کنند و آنرا با یک طرح دوفوریتی سریعا به تصویب برسانند و فورا رونوشت آنرا  برای خواستگاران قدیم و جدید و رد کرده و رد نکرده  و سر کار گذاشته ارسال نمایند .

 شاید که خدا پس کله شان بزند و خر شوند و پای  سفره عقد بنشینند ... !

و بقیه کارها را هم اول بسپارید به دست آن رمال و فالگیری که برای مشورت پیش او میروید و بعدا هم به دست خدا , تا ببینیم چه میشود ؟؟!


[[  از شوخی بگذریم , به پسرهای ایرانی برادرانه میگویم که فکر ازدواج های خارجی مخصوصا  ازدواج با چنین شرایطی (( که تا عمر دارید باید تحقیر بشوید و نقش یک برده جنسی را بازی کنید )) را از سرتان بیرون کنید و بقول معروف , گوشت ... بخور و منت قصاب روسی و کویتی را نکش ... آهک میشی ها ... از من گفتن بود , خود دانید !]]




                           تکذیب شد !


 

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۵

یک خاطره از پاییز سال ۱۳۵۸ - ۱

                   یک خاطره از پاییز سال ۱۳۵۸ - ۱

این عکس را دیدم و یاد اتفاق بسیار جالبی از همین گفتگو های داغ خیابانی سال ۱۳۵۸ جلوی د انشگاه تهران که خودم شاهد آن بودم , افتادم و فکر کردم شاید بازگو کردنش برای شما هم خالی از لطف نباشد .


         (( این عکس مباحثه ها و مجادله های سیاسی مردم در مقابل دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۸ میباشد , سایت پارسینه ))


پائیز سال ۱۳۵۸ اوج توهم مردمی از فهم و مفهوم و فهمیدن و فهمانیدن و فهمیده شدن و فهمیزاسیون و تظاهر به فهمیدن و فهمیدنیسم  و تفهمی دیالاکتیک و فهمیده بودن و مبارزه بر علیه امپریالیسم نفهمی جهانی و کل کل کردن متوهمین فهیم با نفهم های قشری و تفاهم توده های فهیم جامعه بی طبقه کارگری سیبیلو با توده های نفهم جامعه توحیدی ریش دار و کج فهمی رفیق های پیشه وران و برزگران و کارگران و مفاهیم مارکسیست مسلمان سیبیلوی بدون ریش و نافهمی فکل کراواتی های ملی تازه مذهبی شده خط ریشی و قار قار کلاغ سیاه های ترشیده سیبیلو و عقده ای و چهره های زیبا و مصمم و فریب خورده خواهران سازمانی با مانتوهای خاکستری و روسری های آبی با گرهی یکسان و متحدالشکل و نیم پوتین های کفش ملی بند دار و دختران پرشر و شوری با گیسوهای افشان و باسن های تنگ فشرده شده در شلوارهای جینز و عینک های آفتابی لنز قورباغه ای درشت و قهوه ای  که بجای تل سر موهای آنها را بر روی سرشان نگه میداشت ...,

و درست در آن زمان من هم نوجوانی بودم کنجکاو با عطشی سیراب ناپذیر برای کسب آگاهی بیشتر و " فهمیدن " ! که در جلوی دانشگاه تهران در میان آنها وول میخوردم و ناظر و شنونده بحث های پر شور آنها که هیچکدام هم آخر و عاقبت خوشی نداشت و به نتیجه ای نمیرسید و اغلب هم با دعوا و کتک کاری بی جنبه ها و نفهم های هر دو طرف به پایان میرسید , بودم .

آنروز که یکی از روزهای اواخر مهر ماه سال ۱۳۵۸ بود و چون از یکی از همکلاس های خودم شنیدم که بنابر گفته برادر بزرگترش , دیروز دانشجویان در داخل دانشگاه شعار ( خمینی بت شکن , بت شده ای خودشکن ) را میدادند , از همان راه مدرسه به اتفاق یکی دیگر از دوستانم بنام حسین که اصلا اهل سیاست نبود و کله اش هر بوئی میداد بجز بوی قرمه سبزی ,  از همان راه مدرسه یک کله بطرف دانشگاه تهران راه افتادیم و رفتیم...


             

اما اجازه بدهید اول تیپ و قیافه های گروه های مختلفی که در مقابل دانشگاه تهران  و در گفتگو ها ...حضور داشتند را برایتان توضیح دهم تا بتوانید تصور درستی از آن ملغمه و آش شله قلمکار اولین سال حکومت آخوندی و برقراری جمهوری اسلامی داشته باشید .


در آنزمان در میان مردانی که یکهوئی مسلمان و انقلابی شده بودند , اوورکت های سبزرنگی مد شده بود که دو نوع آمریکائی و کره ای آن از همه معروف تر بود.


 اوورکت آمریکائی با رنگ سبز پررنگ که پوشش و معرف افرادی بود که در درگیری های انقلاب تشکیل کمیته داده بودند و به اصطلاح کمیته چی بودند و اکثرا اسلحه یوزی و کلت و ژ -۳ حمل میکردند و در آنزمان آنها هم نقش پلیس  و هم نیروی امنیت و هم انتظامات مراسم و هم گروه تجسس و هم گروه ضربت و در بیشتر اوقات نقش قاضی و دادستان و وکیل و موکل و حاکم شرع و مفتی و مفتش و بازجو و شکنجه گر و جوخه اعدام را هم بعهده میگرفتند و همه آنرا یکجا بازی میکردند !


که این دسته جوانانی  در رده سنی بیست و سی بودند که بالاترین  مدرک تحصیلی شان سیکل بود و دست بر قضا قریب به اتفاق آنها را هم همان اراذل و اوباش محله ها و علاف های سر چهارراهی که تا دیروز چا ک یقه شان تا نافشان  باز بود و دختران از دست آنها امنیت و آرامش نداشتند ,  تشکیل میدادند .


و ریش توپی و پری که بعلت کمبود وقت و حضور در درگیری ها و نگهبانی های شبانه و بخاطر حمام نرفتن و اصلاح نکردن  به صورتشان ماند , همانطور  هم ماندگار شد و هر چه جلوتر میرفتند همین ریش جزئی لازم و مهمی از تیپ و مشخصه شناسائی آنها شد.


چون مسلح بودند و اسلحه تنها قانون جنگل بوجود آمده آنزمان بود , حرف اول و آخر را آنها میزدند.


 که بعد ها بیشتر آنها جذب سپاه شدند و ته مانده و نخاله های آنها هم گروه های فشار را تشکیل دادند.


 ولی اگر گواهینامه داشتند و رانندگی بلد بودند بدون تردید جز محافظین و بادی گاردهای آخوندهای به حکومت رسیده  میشدند و شدند !


ولی  بد نیست بدانید که بیشتر اسرار مگوی آخوندها و واقعیت های این انقلاب در سینه آنها دفن گردیده و نهفته است و بهمین دلیل در حال حاضر برخی از آنها به مقامات بالای حکومتی رسیدند و پستهای مهمی دارند .


          

گروه دوم , اوورکت کره ای ها بودند که اوورکت های سبز زیتونی کم رنگ کلاه داری  میپوشیدند و اکثرا ریش های تنک و یه در میان داشتند و مدرک تحصیلی آنها از سیکل تا دیپلم ردی بود و کارشان شعار دادن و حمل پلاکاردها و تشکیل زنجیره برادرانه بدور خواهران کلاغ سیاه در هنگام تظاهرات ها بود و شبها هم بعنوان نخودی در ایست بازرسی ها نقش مترسک را بازی میکردند و الان هم همان جماعت آفتابه کش آقا و کیف کش های آقازاده ها را تشکیل میدهند.


عده بسیار کمی هم که دیپلم به بالا و یا دانشجو بودند و با یقه های بسته آخوندی و ریش های آنکارد شده و اکثرا لباس های مشکی دکمه دار و کاپشن های احمدی نژادی میپوشیدند و نقش رابط را بازی میکردند و برای حاجی ها دم تکان میدادند و حرفهای آخوندها را برای مردم ترجمه و تفسیر مینمودند و در اوقات فراغت هم دنبال کون دانشجویان انجمن اسلامی های دانشگاه های خارج که به ایران آمده بودند می افتادند و موس موس میکردند ...


در حال حاضر بیشتر مدیرانی که اختلاس کردند و دررفتند و یا آنهائی که بجای اختلاس گران محاکمه و محبوس و اعدام شدند را افراد همین تیپ تشکیل دادند و میدهند.



و اما ... جمع بزرگی از همین انقلابی های دیروز و حزباللهی های امروز که از نظر وضعیت ظاهری , دقیقا همان انسانهای نخستین و عصر حجر را که با ته ریش بدنیا می آیند و درست قبل از بلوغ ریش های آنها از بالا به ابرو های پیوسته آنها و از  از زیر چشم و گونه به به پایین به پشمهای سینه و پشمهای پایینتر پیوند خورده را تصور کنید که بدون حمام کردن و با همان سر وشکل به آنها یک جفت پوتین و یک شلوار شش جیب خاکی و یک پیراهن چهارخانه که حتما باید بر روی شلوار بیندازند پوشانند و آنها را در مسجد سکنی داد ند و تغذیه کردنند , تشکیل میدادند.


که قدرتی خدا هیچکدام آنها زبان آدمیزاد را نمیفهمید و حرف زدن بلد نبودند و هیچ مدرک تحصیلی در مورد آنها صدق نمیکرد و آن بوی گند پای مسجدها بلااستثنا از پاهای آنها بود و هنوز هم اگر دقت کنید بسیاری از آنها و حتی نسل دومی های چفیه دار آنها هم  با داد و فریاد و تکان دادن دست و جست و خیز و بالا و پایین پریدن و جیغ و داد با یکدیگر گفتگو میکنند و نیششان هم همیشه باز است .


          

اما رفیق های چپ ...؛


یک دسته فدائی ها بودند افرادی نیمه تحصیلکرده با سبیل های پر و کلفت  و عینک دور قاب مشکی که راستکی های آن لنزی به قطر و کلفتی ته استکان های فرانسوی داشت و الکی های انهم که شیشه معمولی بود ولی انگار همه مرض زدن آنرا داشتند!


 همه آنها هم لباسهای ساده و کهنه ولی تمیز میپوشیدند ولی نمیدانم چرا هر وقت من شلوارهای آنها که اکثرا قهوه ای و سرمه ای رنگ بود را میدیدم احساس میکردم که آنها شلوار برادر کوچکتر خودشان را بزور پایشان کردند و هر آن ممکن است که زیپ آن در برود !


 و تیپ دختران آنها هم شلوار جینز و پیراهن دکمه دار آستین بلند و  گاهی جلیقه های جینز بر روی آن میپوشیدند و موهای گیس شده بافته داشتند و عینک های طبی به چشم میزدند و اکثرا در هنگام گفتگو چنان کلاسور های خود را به سینه میچسباندند که انگار هنوز دارند  کلاسور شیر میدهند . 


این رفیقان نارفیق از همان دسته مارکسیست کمونیست های دو آتشه ای بودند که مولایشان علی بود و زیر کتل لنین و استالین سینه میزدند ولی در ایام محرم سینی ها و ظرفهای غذا را دست به دست میکردند و به عزاداران گشنه امام حسین میرساندند و آخر سر هم  در ته آشپزخانه دیگ ها را میشستند.


آنها بنام آهن و گندم سخن را آغاز و با قسم حضرت عباس و به قمر بنی هاشم به پایان میرساندند !



درد و غم آنها کار کردن توده های کارگری و  دستهای پینه بسته کشاورزان و برزگران و وصله شلوار پسرک فقیر روزنامه فروش و چکه کردن سقف خانه کارگر از کارافتاده و خوابیده در رختخواب بود و بسیار جالب است با آنکه بیشترشان از طبقه متوسط و فرزند سرپرستان و مدیران جز کارخانجات بزرگ بودند , سنگ پدران همان بچه مسجدی که در بالا شرح شان را دادم را به سینه میزدند و خواهان یک جامعه بی طبقه کارگری  و شدیدا خواستار نابودی سرمایه داران بودند .


که در آخر همان ها مسبب اصلی بیکاری و از نان خوردن افتادن  پدران خودشان شدند !! 


 و دقیقا حرف زدن و مباحثه کردن با آنها به اندازه تحمل و مرارت خواندن کتاب " مادر ماکسیم گورکی " برای آدم سخت و ملال آور بود .


 و شما عجیب ترین " ایسم " ها و اصطلاحات را از آنها میشنیدید و خستگی از شنیدن آنهمه مهملات که پنداری خواندن  تکراری همان اعلامیه های داس و چکش دار شان بود سبب کوتاهی مباحثه  و گفتگو با آنها میشد و خوراک آنها همان اورکت کره ای پوش های مذهبی بودند و همیشه در دام " کشاندن گفتگو به مسائل مذهبی " آنها می افتادند و اسیر و مقهور آنها میشدند.

و اینک رهبران بی یال و کوپال آنها در حال مغازله با اصلاح طلبان راه سبز امید و ملی مذهبی های پا بر لب گور خارج از کشور هستند !


و اما مجاهدین خلق که بیشترین هوادراران و فعالین را داشتند , مارکسیست های خط سرخ علوی که اعضای آن اکثرا دارای تحصیلات عالیه و مدارک بالای دانشگاهی بودند و به کاری که میکردند ابلهانه ایمان داشتند!


ولی با آنهمه کمالات و آگاهی ناباورانه در دام آرمانخواهی و ایستادگی بر سر عقاید افتادند و گول  شهادت و خون دادن برای به ثمر رسیدن درخت آزادی و ادامه دادن راه خونبار چهار شهید ( درست یادم نیست , حنیف نژاد و محسن زادگان و رضائی و ...X  ؟؟)  قهرمان بنیانگزار سازمان مجاهدین را خوردند و مفت مفت خودشان را به کشتن دادند و  هنوز هم میدهند و خوراک خونخواری آخوندهای پلیدی چون خلخالی و گیلانی و ری شهری و مشکینی و اردبیلی و آن لاجوردی پلشت موتلفه شدند و به همان آتش خشم خلق های ستمدیده ای که میگفتند و به ستمکاران و امپریالیسم جهانی شعله های آنرا وعده و حواله میدادند مبتلا گردیدند و سوختند ...


تیپ  اعضای آنها ,  اوورکتی سبز رنگ که انگار نسخه چینی و بدل بنجل همان اوورکت آمریکائی باشد , بود و شلوار های پارچه ای ساده و هوادارانش هم تیپ معمولی مردم همان زمان را داشتند.


ولی  بر خلاف شایعات پست و شرم آور و دروغ های آخوند ها نکته عجیب در رعایت سفت و سخت و پایبندی زنان و دختران آنها ( که الگوی آنها جمیله بوپاشا ی الجزایری بود ) به حجاب بود و انگار همه آنها را از یک قالب  با مانتو و روسری های سری دوزی شده و یکسان درآوردند و بر خلاف تهمتهای شرم آور , در دینداری و پاکی و معصومیت همه آنها هیچ شکی نبود .


و اینک رهبرشان در مرحله غیبت صغری هست و خودشان هم پس از پشت خنجر خوردنهای فراوان و تحمل تلفات سنگین و آوارگی در کمپ های اشرف و لیبرتی , با آنکه در آزادیخواهی و هدف آزادسازی ایران از شر آخوندها شک ندارم ولی آنها باز هم با لجاجتی کودکانه بر سر همان آرمان و اعتقاد پوچ ایستاده اند و خطاهای خود را باور نمیکنند و نمیپذیرند و نمیخواهند قبول کنند !


               

 و آن توده ای های ملون  , موج سوار و فرصت طلبی که همیشه در همه جا بودند اما نبودند و بچشم نمی آمدند! 


 ولی  گاهگاهی یکی از آنها را که طبق معمول و مثل همیشه چیزی ( کیسه خریدی , نانی , کیفی , کیسه پیازی , چیزی ) در دست داشت و در حین بازگشت به خانه بود را میتوانستی ببینی که همانطور قدم زنان از کنار گفتگو کننده ها میگذشت و بدون آنکه منتظر شنیدن پاسخی بشود خیلی تند جمله ای را میگفت و میرفت...!


و یا آنقدر میماند و مباحثه و مجادله میکرد و آنقدر بر سر حرف و گفته خودش پافشاری میکرد که آخر سر او را نیمه شب با سر و کله باد کرده و لب و دماغ خونین و ژولیده بزور به خانه اش میفرستادند!!


(( البته در حال حاظر تقریبا منقرض شده ا ند ...))

و ملی مذهبی ها و ملی گراهای کت و کراواتی متفرعن و خودخواه و پر فیس و افاده هم که با آنهمه اهن و تلپ و ادعای ملی بودنشان  و داعیه مردم و ملت را داشتن و آنهمه سازمان و دسته و گروه و تشکل اسمی  , در حقیقت اصلا هوادار و عضو مردمی نداشتند و همیشه داخل هم میچریدند و خودشان با خودشان میپریدند و جز در محافل و گردهم آئی خانوادگی و یا دفاتر خودشان در هیچ جای دیگری نبودند و شما موفق به دیدن آنها نمیشدید و آنها دورترین اشخاص به مردم و از مردم بودند و هستند !!


اما در جمع جلوی دانشگاه , همیشه عده ای جوان لوده و علاف و بیعار و بیکار هم بودند که گاهی پیراهن های خود را بر روی شلوار می انداختند و دکمه ها را تا خرخره میبستند و ادای انقلابی ها را در می آوردند و گاهی در رودربایستی آشنائی اعلامیه چپ ها را پخش میکردند و بعضی وقتها برای چندر غاز نشریه مجاهد و پیکار میفروختند !


و گاهی برای آن صلوات میفرستادند و گاهی برای آن یکی دست میزدند و گاهی از دیگری خوششان می آمد و برای او هورا میکشیدند و بیشتر برای دلقک بازی آنجا بودند و سیاهی لشگر آن نمایش بعد از انقلاب جلوی دانشگاه بحساب می آمدند . 

اما , ماجرای آنروز ....