شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۳

گفتگوی یک پدر و پسر اسکاتلندی در شب قبل از همه پرسی استقلال

گفتگوی یک پدر و پسر اسکاتلندی در شب قبل از همه پرسی استقلال


 
راستش  را بخواهید من خیلی سطحی به مساله همه پرسی استقلال اسکاتلند و جدائی آن از UK پادشاهی متحده انگلیس ( بریتانیا ) فکر کردم و زیاد در چند و چون آن عمیق نشده بودم و خیلی ساده لوحانه فکر میکردم این همه پرسی مثل همه پرسی فروردین ماه سال ١٣٥٨  ایران با ٢/٩٨ درصد آراء به جدائی و استقلال اسکاتلند ختم میشود و به نقطه عطفی در تاریخ آن کشور تبدیل خواهد شد ,  ولی ...

وقتی امروز صبح چشمم به نتیجه این همه پرسی و مخالفت اکثریت مردم اسکاتلند به جدائی از انگلیس و استقلال کشورشون افتاد یه هفت هشت ساعتی منگ بودم و نمیتونستم قبول کنم که مردم کشوری حاضر نباشند که استقلال داشته باشند !!

برای من جهان سومی این مطلب غیر قابل تصور و غیر قابل هضم هست و از هرطرف به آن نگاه کنم و هرجوری قضیه را بالا و پائین کنم , نمیتونم بفهمم که چرا مردم اسکاتلند چنین کاری کردند ؟

و باز بنابر خوی جهان سومی خودم به اولین چیزی که فکر کردم توهم توطئه بود و دائی جان ناپلئونی گفتم از این روبه مکار و گرگ مزور انگلیس هرچی بگی برمیاد و کار کار انگلیساس...

اما مردم اسکاتلند که مردم هندوستان نیستند که هفتاد ملیت و هفتصد رقم دین داشته باشند و در آنجا سگ بزنه و گربه برقصه ...

 طبق آمار اسکاتلندی ها از تحصیلکرده ترین ملل اروپا محسوب میشوند و از خیلی از ملل دیگر بخاطر همسایگی و دیوار به دیوار بودن با انگلیسا آنها را خیلی بهتر می شناسند و به اخلاق و رفتار ها و کلک های آنها واردتر و آشناتر هستند.



چون مسئله برام خیلی جالب شده بود سعی کردم از جلد جهان سومی بودن و احساساتی فکر کردن و به یک  نتیجه گیری احمقانه رسیدن دربیام و  مثل یک آدم متمدن و فهمیده بشینم و در حین نوشیدن چای به این مطلب کمی درست فکر کنم ...

که نتیجه اش شد این گفتگومیان پدر و پسر اسکاتلندی !

(( البته از خوانندگان گرامی عذر میخوام چون اطلاعات کافی و دقیق از این مطلب و مردمان اندو کشور نداشتم همانطور که خودم یک آدم معمولی و متوسط هستم بنابر این در همان حد و اندازه خودم نوشتم و گنده گنده نپریدم و یک خانواده ساده و معمولی را در نظر گرفتم ))

مادر با کمی نگرانی : میخوای بزار بعد از شام باهاش صحبت کن .

پسر : آخه بعد از شام باید برم ستاد و به بچه ها کمک کنم و برای همه پرسی فردا فقط همین یک امشب را وقت داریم .

مادر کمی جدی شد و گفت : این دیگه مشکل خودته که باید تصمیم بگیری که پدرت مهمتره یا دوستانت و کمک کردن به آنها ؟

پسر : خوب مادر تو باهاش صحبت کن و متقاعدش کن ...

مادر نگاه تندی به پسرش کرد و گفت : نمیخواستم ناراحت کنم ولی مجبورم کردی که این حقیقت را بهت بگم که من هم با پدرت همعقیده هستم و فردا رای مخالف به این همه پرسی خواهم داد ,و بدون که درسته که از سیاست چیزی سر درنمیارم ولی به پدرت اطمینان دارم و باورش کردم که سی سال هست داریم باهم زندگی میکنیم , همین ...

و در حالیکه گره پیشبندش را محکم میکرد بطرف آشپزخانه رفت .

پسر هم برای اینکه به دوستان و همکلاسی های دانشجوی خودش خبر بده که امشب باید در خانه باشد و کمی دیرتر میاد و همینطور برای دیدن پیشرفت کارها از خانه بیرون زد و به سوی ستاد انتخاباتی رفت ...

مادر مشغول جمع کردن میز شام شد و پدر دستی به سرش کشید و از صندلی بلند شد و روزنامه را برداشت و به طرف صندلی راحتی خودش رفت و درحالی که آرام تکون میخورد روزنامه را باز کرد و شروع به دیدن تیترهای آن کرد .

پسر برای آخرین بار نگاه متملسانه ای به مادر کرد و نگاه سرد مادر هم به او فهماند که باید خودش تنها این گفتگو را از سر بگیرد و به پایان برساند.

پسر صندلی خودش را درست روبروی صندلی پدر گذاشت و به پدر که سرش داخل روزنامه بود گفت : پدر میخواستم کمی با شما صحبت کنم ...

پدر همانطور که سرش داخل روزنامه بود گفت : اگر قول بدهی که میمانی و حرفهای من را هم تا آخر گوش میکنی حرفی ندارم ولی اگر میخواهی حرفهایت را فقط به من تحمیل کنی و بروی , خسته هستم و میخواهم استراحت کنم .

پسر : بله حتما , قول میدهم .

پدر روزنامه را تا کرد و به پسرش نگاهی انداخت و گفت : پس تو شروع کن ...

پسر که سعی میکرد آرام باشه به آهستگی شروع کرد : پدر از سال ١٧٠٦ و تصویب "قانون وحدت انگلستان و اسکاتلند" در پارلمان‌های دو کشور و امضای "پیمان وحدت" در سال ١٧٠٧ که پدران ما این قید را به گردن ما گذاشتند و استقلال کشور ما را بر باد دادند تقریبا سیصد سال هست که میگذره و این همه پرسی فردا موقعیت بسیار مناسبی هست که ما دوباره استقلال و شرف و حیثیت خودمان را بدست بیاوریم و از زیر سلطه این انگلوساکسون ها در بیائیم و به جهانیان نشان بدهیم که ما هم بر روی پای خودمان ایستاده ایم
و میتوانیم خودمان را اداره کنیم و ..

پدر با خونسردی حرف پسر را قطع کرد و گفت : یعنی تو منظورت این هست که من و پدرم و پدر بزرگم که نشان شجاعت جنگ را داشتند بی شرف بودیم و بدون شرافت زندگی کردیم ؟
پسر با دستپاچگی گفت : نه , نه اصلا قصد توهین نداشتم و منظورم این نبود ...

پدر : آیا شرافت فقط در استقلال محدود و خلاصه میشه و کشوری که با پیمان وحدت به مرحله بالاتر و محدوده بزرگتری  و امکانات بیشتری دست یافته , شرافت شامل حال افراد آنها نمیشه و نمیتوانند آدمهای باشرفی باشند؟

پسر: پدر آیا ملل و مردم کشورهای دیگه هم مثل شما فکر میکنند و همین تصور را دارند ؟

پدر : چرا باید برای من مهم باشه که دیگران چی راجع به من و پدران من فکر میکنند و آیا آنها در وضعیت ما بودند و هستند ؟

پسر : نه نیستند , ولی هر وضعیتی ممکنه که تغییر بکنه و هر تصمیمی روزی عوض بشه , ما نمیتونیم بخاطر اینکه اجداد ما تحت شرایطی در آنزمان پیمانی بستند و استقلال ما را بر باد دادند به همان پیمان معتقد باشیم , دنیا عوض شده و مردم تغییر کردند و روزگار برگشته و ما در قرن بیست و یکم زندگی میکنیم و دیگه هیچ ملتی نمیتوانند ملت دیگری را تحت سلطه خودش بگیرد و آنها را استثمار و استعمار بکند و عقاید و قانون خودشان را بر دیگران تحمیل بکنند و آزادی های آنها را بنابر قوانین خودشان از مردم سلب بکنند با ما رفتار درجه دوم داشته باشند .

پدر : پسرم اینجا دانشگاه نیست و تو برای دانشجویان نطق نمیکنی , بنابراین با من که یک سرپرست ساده در یک شرکت هستم ساده صحبت کن و به زبان ما به من بگو از این معامله چه سودی به ما میرسه و چی گیر ما میاد ؟

پسر : پدر این کار بخاطر کشورمان هست و این کار را بخاطر مملکت انجام میدیم و حرف سود و استفاده در آن هیچ مطرح نیست , اینکار برای سربلندی ماست , و برای سربلندی آیندگان ما و برای ایجاد حس غرور در ما و بوجود آوردن این اطمینان بنفس بزرگ در خودمان که میتوانیم برسر پای خودمان بایستیم و به آن افتخار کنیم .

پدر : سربلندی و غرور و اطمینان بنفس و افتخار آره ....یعنی هیچ مزایا و فوق العاده و اضافه کار و پاداش و مزایا و بن کارگری و جایزه نقدی و غیر نقدی هم که در آن نیست و وجود نداره ...هان ؟

نه پسر جان , نه ...من نمیتونم این آرامش و آسایش نسبی که دارم را فدای افتخار و سربلندی و غرور و اعتماد بنفس بکنم و وضعیتی را که دارای ثبات بوده را بهم بریزم و دستخوش ناملایمات های حاصله از تغییر بشم و فقط دلخوش به حرف و وعده مجبور باشم که شرایط سختی را که بخاطر تغییر سیستم بوجود میاد تحمل بکنم و هیچ تضمینی برای بهتر شدن وضع زندگی خودم و خانواده ام را هم نداشته باشم .

نه , نه پسرم ...من نمیتوانم این زندگی را که حاصل سی سال تلاش من و مادرت هست را به بهانه یک تصور وخیال و  فقط بخاطر افتخار و غرور دستخوش ناملایمات و بی نظمی هایی که مطمئن هستم پس از آن بجود خواهد آمد ,بر باد بدهم ...

نه ...من نمیتوانم کاری کنم که فردا در صورت بد و بدتر شدن وضعیت نتوانم هیچ شکایتی بکنم چرا که با رای و با خواست خودم چنین وضعیتی را رقم زدم و باید دهان خودم را ببندم و فقط تحمل کنم و بگویم که خودخواسته را تدبیر نیست ...

نه فرزندم ... من نمیتوانم فقط بخاطر استقلال و سربلندی متصور شما  , دشمنی کشوری  مثل انگلیس را برخودم و خانواده ام  و کشورم بخرم و آنها را تحریک کنم و از عواقب دشمنی و کینه آنها بخاطر این تصمیم در امان باشم و کاری بکنم که امنیت موجود امروز از بین برود و خون من یا هموطنم بخاطر این افتخار بر زمین ریخته شود و یا مجبور شوم که برای دفاع از این افتخار دست خودم را به جنایت و خون آلوده کنم .

پسرم تو حالا جوان هستی و سر پر شر و شوری داری و هنوز گرم و سرد روزگار را نچشیدی ... پس کدام عقل سلیمی به تو میگوید که این آرامش و امنیت و آسایش نسبی را که حاصل همان پیمان سیصد سال پیش است را به امید بهتر شدن بهم بریزی در حالیکه از جنگ قدرت در بین مدعیان و تشنگان قدرت و منصب در فردای آن  بیخبری و ممکن است که تو یا دیگر فرزندان ما قربانی این جنگ قدرت بشوند.

پسرم , هر جابجائی از اسباب کشی یک خانواده بگیر تا انتقال قدرت مابین دو کشور مستلزم هزینه و ضایعات هست و ما حق نداریم که این زندگی مشخص و رله شده امروز را هزینه فردایی مبهم و ناشناخته بکنیم و از ضایعات آن احساس ندامت و پشیمانی نکنیم و تاوان آنرا با کشیدن سختی در دوران پیری خودمان بدهیم .

پسرم هیچگاه برای گرفتن چنین تصمیماتی دیر نیست و همیشه میتوان چنین همه پرسی را اجرا کرد , آیا تو و هم نسل های تو میتوانید بدتر شدن وضعیت و سختی های آنرا تحمل بکنید و مسئولیت آن را  در مقابل آیندگان آن را بپذیرید و به گردن بگیرید و مطمئن باشید که در مقابل آنها خجل و سرافکنده نمیشود .

اگر تو چنین اطمینانی داری آزاد هستی که به اندازه فقط خودت در تغییر این وضعیت بکوشی و رای خودت را بدهی ولی از من نخواه که چنین اطمینانی داشته باشم و چنین  کاری بکنم.

مادر سینی فنجانهای قهوه را بر روی میز گذاشت و پدر از صندلی خودش برخاست و دستی بر دوش پسر نهاد و با خنده گفت : قهوه ات را بخور و برو که دوستانت منتظرت هستند ...

پدر با لبخند بسمت مادر رفت و پسر بدون هیچ حرکتی به روبرو و صندلی پدر که از برخاستنش به تکان خوردن افتاده و عقب و جلو میرفت  خیره شده بود  و به فکر عمیقی فرو رفته بود ....

     

هیچ نظری موجود نیست: