جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۴

یک حقیقت دوران ستمشاهی و طاغوت از زبان محسن رضائی !

    یک حقیقت دوران ستمشاهی و طاغوت از زبان محسن رضائی !



بد نیست که در آستانه دهه زجر و سالگرد طغیان جهل ۱۳۵۷  یا  سالگرد پیروزی انقلاب , خاطره و روایتی از دوران شاه یا بگفته خودشان همان دوران طاغوت و دوران ستمشاهی و دوران ظلم و استبداد و سرکوب , که نقطه عطفی در زندگی یکی از مسئولین و مدیران و سرداران همین نظام یعنی جناب محسن رضائی که بواسطه همین انقلاب به جا و مقام و منصب و سرداری و دکتری رسیدند را از زبان خودشان بخوانیم ...

بخوانیم و سپس از خود آقای محسن رضائی بپرسیم :


در دوران طاغوت  و ستمشاهی که آنقدر بد آنرا گفتید و میگوئید ,
بودند کسانی که بخاطر یک پسر بچه فقیر و چوپان احساس مسئولیت کنند و عذاب وجدان بگیرند و خودش را مسول و موظف بداند و از ماشین پیاده شوند و آن پسر بچه چوپان را  به درس خواندن و مدرسه رفتن تشویق کنند...


اما آیا شما آقای محسن رضائی یکبار , فقط یکبار شده که سر چهار راهی و پشت چراغ قرمز , شیشه ماشین خودت را پایین بدهی و از یکی همان بچه های دستفروش و کودکان کار که همه جا هستند , اسمش را بپرسی؟


آیا شده که از یکی از آنها سوال کنی که آیا به مدرسه میرود یا نه ؟


آیا تابحال یکی از بچه های کار را به مدرسه فرستادی ؟


یا اصلا , آیا تابحال با دیدن آنها احساس مسئولیت کرده ای؟


آیا دیدن آنها هیچ تاثیری بر وجدان شما گذاشته است یا نه ؟


حالا نقطه عطف بزرگ در زندگی "آقا محسن"  در دوران طاغوتی شاه را با دقت بخوانید :


       


[[  یک روز درحالی‌که کنار جاده ایستاده و به چوب‌دستی چوپانی‌ام تکیه داده بودم، ماشینی ایستاد و یک نفر از آن بیرون آمد و گفت: پسر بیا جلو ببینم.

بعد پرسید: شما برای چه اینجا هستی؟
الآن تمام بچه‌های هم سن و سال تو در مدرسه سر کلاس درس هستند.


گفتم: دارم گوسفندها را می‌چرانم.


گفت: اشتباه می‌کنی تو باید به مدرسه بروی.


گفتم: آقا نمی‌شود، پدر و مادرم ناراحت می‌شوند.


گفت: نخیر! تو باید به سر کلاس بروی وگرنه با پدر و مادرت برخورد می‌کنم!


من خیلی از رفتار او تعجب کردم که چرا این‌قدر سمج شده و می‌خواهد مرا حتماً به مدرسه بفرستد.


گفتم: آقا نمی‌شود، من خودم قبول نمی‌کنم. من اگر چوپانی نکنم، پدر و مادرم نمی‌توانند زندگی کنند. من باید کمکشان ‌کنم.


گفت: خیلی خب! پس شما به کلاس شبانه و اکابر برو.


از او پرسیدم: کلاس اکابر چطوری است؟


گفت: روزها گوسفندهایت را به چرا ببر، شب که شد، من خودم با ماشین به مدرسه اکابر می‌روم، شما کنار جاده بایست، تو را با خودم می‌برم و وقتی کلاس تمام شد، همین‌جا پیاده‌ات می‌کنم. [با خنده]


روز بعد نزدیک غروب بعد از اینکه گوسفندها را به خانه برده و داخل آغل کردم، به آنجا برگشته و با همان چوب و کلاه چوپانی کنار جاده ایستادم تا ماشین آمد. ماشین از اتوبوس‌های شرکت نفت بود که حدود بیست صندلی داشت. ماشین که ایستاد، همان آقا آمد و به من گفت: مرد حسابی، کسی که می‌خواهد سر کلاس برود که کلاه چوپانی سرش نمی‌گذارد! کلاهت را نباید کلاس ببری.


من هم کنار جاده سنگی پیدا کرده کلاه و چوب‌دستی‌ام را زیر سنگ گذاشته و به مدرسه رفتم.
وارد کلاس که شدم دیدم ده دوازده نفر آدم مسن سر کلاس نشسته‌اند.
برایم عجیب بود. تا حالا چنین جایی ندیده بودم که در آن تعدادی صندلی باشد و ده دوازده نفر منظم روی آن صندلی‌ها نشسته و یک نفر هم به‌عنوان معلم آن جلو ایستاده باشد.


♦: نام آن فرد را به‌خاطر دارید؟


دکتر رضایی: نه، او را اصلاً نتوانستم پیدا کنم. بعدها هم هر چه در شهر مسجدسلیمان دنبال او گشتم، پیدایش نکردم. گویی آب شده و به زمین رفته بود. خیلی دلم می‌خواست از او تشکر کنم که مسیر زندگی مرا عوض کرد.


(( آقای محسن رضائی اگر لیست اعدامی های بعد از انقلاب را بگردید حتما نام او را پیدا میکنید ...!))

 
♦: نام مدرسه چطور، به یادتان مانده است؟


دکتر رضایی: بله. مدرسة ششم بهمن. وقتی وارد کلاس شدم، مرا در همان ردیف اول روی نیمکت چوبی نشاندند. در ابتدای ورود به کلاس همین‌طور به تخته‌سیاه نگاه می‌کردم، دیدم معلم دارد چیزهایی می‌نویسد. یک‌مرتبه، آقای زالی معلم کلاس مرا صدا زد و گفت: بیا پای تخته!
اولین جلسة کلاس من بود و نمی‌دانستم معلم قبلاً چه درسی داده و در کلاس چه گذشته است، ولی باید پای تخته می‌رفتم.
معلم روی تخته‌سیاه نوشت: بابا اسب دارد.
بعد مرا صدا زد و گفت کلمات را به‌صورت نقطه‌چین گذاشته‌ام و تو باید این نقطه‌چین‌ها را به هم وصل کنی.
من هم نقطه‌چین‌ها را به هم وصل کردم. از این کار خیلی خوشم آمد. ‌نوشتم بابا اسب دارد، درحالی‌که پدر من اسبی نداشت! [با خنده]
به درس علاقه‌ پیدا کردم.
حالا هرچه نداشتم، می‌توانستم آنها را بنویسم. این خود غنیمتی بود.
بعد از یک ماه که به کلاس شبانه رفتم، یک ‌شب مدیر مدرسه مرا دید که میان مردهای چهل پنجاه ساله نشسته‌ام.
پرسید: تو چرا اینجا آمدی؟
گفتم: آمده‌ام درس بخوانم. گفت: نه، تو باید کلاس روزانه بروی.
گفتم: ما گوسفند داریم، من باید روزها بروم چوپانی کنم.
گفت: نخیر باید در کلاس روزانه درس بخوانی.
گفتم: نمی‌توانم اگر کلاس روزانه بیایم، کارم چه می‌شود؟
گفت: همین است که گفتم. پدر و مادرت را بیاور.
من هم روز بعد مادرم را به مدرسه بردم.
محسن رضایی در دوران نوجوانی


♦: وقتی به پدر و مادرتان گفتید، می‌خواهم به مدرسه بروم با شما مخالفت نکردند؟


دکتر رضایی: نه. مخالفت نکردند.
به‌هرحال، مادرم را به دفتر آقای کاهکش مدیر مدرسه بردم و وی با مادرم صحبت کرد که چرا شما نمی‌گذارید بچه‌تان به کلاس روزانه بیاید؟
می‌دانید این جرم است و با شما برخورد می‌شود؟
بعد با جدیت به مادرم گفت: شما باید بچه‌‌تان را در مدرسه روزانه بگذارید.
مادرم گفت: آخر ما وضعمان خوب نیست و الآن پدرش به کمک او نیاز دارد.
مدیر هم می‌گفت: شما باید حتماً این کار را بکنید.
من از سخن مدیر مدرسه ناراحت شدم، ولی دلم هم می‌خواست که روزانه درس بخوانم.
بعد از راضی‌شدن مادرم، پدرم هم اجازه داد تا به کلاس روزانه بروم. به من کتاب دادند. کتاب‌های بسیار قشنگی بود. یکی دوتا دفتر هم خریدم. مداد، مدادپاک‌کن و مدادتراش را هم تهیه کرده و به کلاس اول رفتم. البته سه ماه از کلاس درس گذشته بود و من کلاس اول روزانه را از دی‌ماه شروع کردم. بعد الحمدلله وضع درسی من خوب شد و پس از مدت کوتاهی توانستم عقب‌ماندگی را جبران کنم و به سطح درسی بقیه افراد کلاس برسم و تقریباً تا کلاس سوم، شاگرد اول یا شاگرد دوم کلاس بودم.


♦: به شاگرد اول جایزه هم می‌دادند؟


دکتر رضایی: بله. یک بار به من شلوار جایزه دادند که خیلی از آن خوشم ‌آمد. بلافاصله آن را در مدرسه پوشیدم و آن‌قدر با خوشحالی به‌سمت خانه ‌دویدم تا به مادرم بگویم یک شلوار جایزه گرفته‌ام که زمین خوردم و شلوار پاره شد. بسیار تأسف خوردم که بعد از این ‌همه‌ وقت یک شلوار نو گرفته بودم و حالا پاره شده بود.


♦: لابد تا قبل از آن، شلوار رسمی نمی‌پوشیدید و از لباس محلی استفاده می‌کردید؟


دکتر رضایی: چرا، برای مدرسه باید شلوار رسمی می‌پوشیدیم، ولی شلوار من کهنه بود. گاهی هم لباس‌های استفاده‌شده هم‌کلاسی‌هایم را که اندازه‌ام بود، می‌گرفتم و می‌پوشیدم.


?: باز هم بعدازظهرها مشغول کار بودید و با پدرتان به صحرا می‌رفتید؟


دکتر رضایی: نه. دیگر کم‌کم از این کار جدا شدم، منتها تابستان‌ها کار می‌کردم. یکی دو سال شیرینی‌فروشی کردم، یکی دو سال هم ـ در کلاس پنجم و ششم ـ کارگری و کار بنّایی کردم
.]]

منبع خبر :
http://defamoghaddas.ir/fa/news/%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87-%D8%B9%D8%B7%D9%81-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-%D8%AF%D8%B1-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%A2%D9%82%D8%A7-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86#comment-260 

واقعا  بسیار وقاحت میخواهد و آدم بایستی خیلی بی چشم و رو باشد که خودش با چنین ملاطفت و مرحمت و انساندوستی و بزرگواری از چوپانی به سر کلاس درس برود و زندگیش تغییر پیدا کند ولی با بیشرمی تمام از آن دوران بد بگوید و آن دوران را دوران ظلم و ستم بنامد , واقعا شرم آور است و خجالت دارد آقای میر قائد یا جناب محسن رضائی خجالت دارد...!!



      

 

هیچ نظری موجود نیست: