عجب این برادران و مسلمانان ما غیر منطقی و متوقع هستند !
آقا چند هفته پیش یکی از دوستان زنگ زد و گفت : از فلانی خبر داری ؟
(( این فلانی که میگفت , دوست ما هم هست و حزب الهی نیست ولی بچه متدینی هست نماز و روزه اش اینجا هم براه بود ))
به شوخی گفتم : آره همین دیشب جات خالی داشتیم با هم نماز جماعت میخوردیم ....!
گفت : نه شوخی نمیکنم , حالش خوب نبوده و تازه از بیمارستان برگشته خونه , من میخوام برم دیدنش , تو هم میای ؟
گفتم : چرا ؟
سر کار صدمه دیده ؟
الان حالش چطوره ؟
گفت : بجای اینکه از من بپرسی بریم از خودش بپرس ...
قبول کردم و قرار گذاشتیم ورفتیم .
نزدیک خانه دوستمون آقای فلانی , گفتم دست خالی نریم و یک مقدار میوه و کمپوت و گل گرفتیم و برای خودمون هم یه شش تائی آبجو و مقداری مزه پزه گرفتیم و رفتیم .
من اولین بارم بود که میرفتم خانه این فلانی و همیشه او را در خانه همین دوستم دیده بودم و یا جاهای دیگه ...
البته خیلی هم دعوت میکرد و تعارف میزد , ولی یه بار همین دوستمون گفت : خانه فلانی مقررات عجیبی داره مثلا نباید در توالتش سر پا بشاشی ! و ...
و همین برای قبول نکردن دعوت و رد تعارف های فلانی بس بود , میدونستم چون نماز میخونه , مثلا میخواد ترشح نشه و جائی نجس نشه ...!
که من هم حال و حوصله این ادا و اطوار هارو نداشتم .
ولی اینبار چون جنبه عیادت داشت و ما هم بجز خودمون کس دیگه ای نداریم , باید میرفتم که رفتم .
رسیدیم و یکی از دوستان خودش پیشش بود و اون در را باز کرد و سلام و احوالپرسی و الهی بمیرم , چی شده ؟کی شد ؟ و چطور شد و ....؟
فلانی هم که روی تختش نشسته بود رنگ پریده شرح درد و بیمارستان و دکتر ها رو برامون میداد و میگفت و تعریف میکرد ...
یک کم که نشستیم , آهان وقتی اومدیم تو خونه وسایلی که خریده بودیم رو گذاشتیم رو میز آشپزخونه من هم دیدم مجلس داغه رفتم آبجوها رو آوردم و داشتم از تو کارتنش در میاوردم که یهو آقای فلانی گفت :
آقا مصطفی شرمنده اینجا مشرب قدغنه !!!
من فکر کردم که شوخی میکنه و در حالی که میخندیدم داشتم آبجو ها رو از تو کارتن و مقوای دورش در میاوردم گفتم : صلوات شو میفرستیم , نگران نباش ...
که دیدم با کمی تغیر و خیلی جدی گفت : گفتم دوست عزیز اینجا نمیشه ...! اینجا که بار نیست ...!
من یه نگاهی به دوستم کردم و دیدم اون هم مثل من جا خورده تو نگاهش بجز درموندگی و حیرت چیز دیگری نیست .
در یک آن صدتا فکر به کله ام زد و خطور کرد ,
برم؟ بمونم؟ بزنم ؟ بخورم ؟ هیچی نگم ؟ یا بشورمش و آبش بکشم و بچلونمش و پهنش کنم رو بند تا خشک شه ...؟
کارتن آبجو رو گذاشتم تو پلاستیکش برداشتم و بلند شدم که یهو دوستم گفت :
مصطفی کجا ؟
گفتم : میرم تو آشپزخونه چائی درست کنم بابا گلومون خشک شد که دوستم یه نفسی داد بیرون و دوست آقای فلانی جنگی پرید و گفت: شما بشینید من درست میکنم و تعارف بازی و پلاستیک مخلفات را هم دادم بهش و گفتم : زحمت بکش اینم بزار دم در ...
خلاصه یه یکساعتی نشستیم و از در و دیوار و قیمت دلار و سکه حرف زدیم و چائی رو که دومیش رو خوردیم ...
گفتم : آقای فلانی اجازه مرخصی میدین ...
و ای شام باشین و بمونید و یه لقمه دور هم میزنیم .... رو هم , که داشتم کفش ها مو پام میکردم شنیدم ....
یکدقیقه ای که با رفیق راه رفتیم تا اومدم دهن باز کنم خودش پرید و گفت : مصطفی به جان مادرم من خودم هم اولین بارم بود و قسم و آیه ....
که من هر وقت اومدم پیش فلانی هم چون نماز میخوند نپرسیده نوشیدنی میخریدم و میرفتم و تا حالا تو خونه اش نه خوردم و نه دیدم کسی بخوره ...
من هم که کارد بهم میزدی جای خون مذاب بیرون میزد , چیزی نگفتم و برگشتیم .
امروز بعد ازظهر خونه نشسته بودم که تلفن زنگ زد و دیدم همون دوستم هست و بعد از حال و احوالپرسی گفت : مهمون نمیخوای ؟
با فلانی رفته بودیم خرید , نزدیک خونه تو هستیم گفتیم اگه باشی یه سر بهت بزنیم ...
گفتم : قدم رو چشم و بفرمایید و خوشحال میشم .
تا بیان یه کم اتاقو جمع و جورش کردم و وسایل پذیرائی رو آماده کردم که آمدند و ماچ و بوسه و خوش آمدید و مزاحم شدیم و این تعارف های بیخودی ما ایرانی که انگار اگه نگیم , یه چیزی کم داریم و جور در نمیاد .
و نشسته بودیم و میگفتیم و میشنفتییم که دیدم آقای فلانی چند بار به ساعتش نگاه کرد و انگار نگران وقت چیزی بود که رفت دستشوئی و اومد بیرون و رفت وضو گرفت و داشت مسح سر شو میکشد که گفت:آقا مصطفی اینجا قبله اش کدوم طرفیه ؟
من هم بدون فوت وقت گفتم : دوست عزیز خواهش میکنم اینجا نماز نخون ! اینجا که مسجد نیست ...!
و همونطوری هم زل زدم بهش ...
اول خشکش زد و بعد بخودش اومد و خندید که فهمیدم میخواد قضیه رو بپیچونه , با کمی اخم و خلی جدی بهش گفتم : اصلا شوخی نمیکنم , اینجا نماز نخون ...
هاج و واج با سر و صورت خیس مثل مجسمه ابو الهول خشکش زده بود وسط حال که من رومو بطرف دوستم کردم و خیلی خونسرد بهش گفتم : خوب حالا چی ها خریدین؟
اونهم در حالیکه سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیره شروع کرد به پرت و پلا گفتن و اصلا هم اهمیتی به فلانی ندادیم و اونهم همینطوری مونده بود وسط حال و خشکش زده بود .
که چند لحظه بعد در حالیکه رنگش مثل شاتوت کبد شده بود با صدای نسبتا بلندی گفت : این عقده بازی ها شایسته شخصیت شما نیست آقا مصطفی ....
گفتم : جانم , چی میگی ؟ کدوم عقده ؟
گفت : آدم نباید مثل شتر کینه بدل بگیره و عقده هاشو اینجور جاها تخلیه کنه ...
با اینکه حرفش برام سنگین بود حرمت مهمون بودنش را نگهداشتم و گفتم آقافلانی دوست عزیز من نمیفهمم شما درباره چی صحبت میکنید ؟
ولی اگر الان پدرم هم اینجا بود و میخواست نماز بخونه نمیذاشتم , چون خوشم نمیاد , بفرمایید چائی بخورید ...میوه براتون پوست بگیرم ؟
نگاهی از درموندگی به اون دوستمون کرد و که من تو چشمان دوستم دیدم و میخوندم که به اون میگفت : چیزی که عوض داره , گله نداره ...
که تا من گفتم که : راستی جام جهانی از کی شروع میشه ؟
فلانی مثل ترقه از جاش پرید و در حالی که به در و دیوار میخورد و نمیدونم به چه زبونی , فکر کنم عربی بود که داشت یا به ما فحش میداد یا داشت وان یکاد و آیه الکرسی میخوند , رفت سمت در خروجی یکی از کیسه های خرید راکه مال خودش بود را برداشت و دنبال دستگیره در میگشت که گفتم :
دوست عزیز شام تشریف داشتین , چه عجله , تازه نشستیم دور همدیگه ...
که دیدم چشاش زد بیرون و قرمز شد و کف به دهن خواست حرف بزنه که نتونست و درو کوبید به هم و رفت ...
دو ساعت با این دوستمون میخندیدیم ...
گفت : یه درس عبرتی براش شد که نگو و نپرس ...
چه حالی بکنند بچه های اونور اگه تعریف کنم براشون , و بازم میخندیدیم ...
این دوستم هم که رفت کمی به حرکت آقای فلانی فکر میکردم و دیدم :
عجب متوقع و پر رو هستند اینا دیگه ...
ما هم اونجا مهمون بودیم و لام تا کام چیزی نگفتیم و ریختیم تو خودمون .
اما آقا که داره برای کاسبی و تجارت بهشت با خدامعامله میکنه و نماز میخونه ..
میخواد سر ما منتش رو بزاره و به ما کافر هم بگه و توهین بکنه و در را هم بهم بکوبه که چی , میخوام نماز بخونم !!
میخوام صد سال سیاه نخونی و اون نمازت هم بخوره تو فرق سرت ...
چطور تو میگی هیچی نیست ما بگیم بده ؟
آقا چند هفته پیش یکی از دوستان زنگ زد و گفت : از فلانی خبر داری ؟
(( این فلانی که میگفت , دوست ما هم هست و حزب الهی نیست ولی بچه متدینی هست نماز و روزه اش اینجا هم براه بود ))
به شوخی گفتم : آره همین دیشب جات خالی داشتیم با هم نماز جماعت میخوردیم ....!
گفت : نه شوخی نمیکنم , حالش خوب نبوده و تازه از بیمارستان برگشته خونه , من میخوام برم دیدنش , تو هم میای ؟
گفتم : چرا ؟
سر کار صدمه دیده ؟
الان حالش چطوره ؟
گفت : بجای اینکه از من بپرسی بریم از خودش بپرس ...
قبول کردم و قرار گذاشتیم ورفتیم .
نزدیک خانه دوستمون آقای فلانی , گفتم دست خالی نریم و یک مقدار میوه و کمپوت و گل گرفتیم و برای خودمون هم یه شش تائی آبجو و مقداری مزه پزه گرفتیم و رفتیم .
من اولین بارم بود که میرفتم خانه این فلانی و همیشه او را در خانه همین دوستم دیده بودم و یا جاهای دیگه ...
البته خیلی هم دعوت میکرد و تعارف میزد , ولی یه بار همین دوستمون گفت : خانه فلانی مقررات عجیبی داره مثلا نباید در توالتش سر پا بشاشی ! و ...
و همین برای قبول نکردن دعوت و رد تعارف های فلانی بس بود , میدونستم چون نماز میخونه , مثلا میخواد ترشح نشه و جائی نجس نشه ...!
که من هم حال و حوصله این ادا و اطوار هارو نداشتم .
ولی اینبار چون جنبه عیادت داشت و ما هم بجز خودمون کس دیگه ای نداریم , باید میرفتم که رفتم .
رسیدیم و یکی از دوستان خودش پیشش بود و اون در را باز کرد و سلام و احوالپرسی و الهی بمیرم , چی شده ؟کی شد ؟ و چطور شد و ....؟
فلانی هم که روی تختش نشسته بود رنگ پریده شرح درد و بیمارستان و دکتر ها رو برامون میداد و میگفت و تعریف میکرد ...
یک کم که نشستیم , آهان وقتی اومدیم تو خونه وسایلی که خریده بودیم رو گذاشتیم رو میز آشپزخونه من هم دیدم مجلس داغه رفتم آبجوها رو آوردم و داشتم از تو کارتنش در میاوردم که یهو آقای فلانی گفت :
آقا مصطفی شرمنده اینجا مشرب قدغنه !!!
من فکر کردم که شوخی میکنه و در حالی که میخندیدم داشتم آبجو ها رو از تو کارتن و مقوای دورش در میاوردم گفتم : صلوات شو میفرستیم , نگران نباش ...
که دیدم با کمی تغیر و خیلی جدی گفت : گفتم دوست عزیز اینجا نمیشه ...! اینجا که بار نیست ...!
من یه نگاهی به دوستم کردم و دیدم اون هم مثل من جا خورده تو نگاهش بجز درموندگی و حیرت چیز دیگری نیست .
در یک آن صدتا فکر به کله ام زد و خطور کرد ,
برم؟ بمونم؟ بزنم ؟ بخورم ؟ هیچی نگم ؟ یا بشورمش و آبش بکشم و بچلونمش و پهنش کنم رو بند تا خشک شه ...؟
کارتن آبجو رو گذاشتم تو پلاستیکش برداشتم و بلند شدم که یهو دوستم گفت :
مصطفی کجا ؟
گفتم : میرم تو آشپزخونه چائی درست کنم بابا گلومون خشک شد که دوستم یه نفسی داد بیرون و دوست آقای فلانی جنگی پرید و گفت: شما بشینید من درست میکنم و تعارف بازی و پلاستیک مخلفات را هم دادم بهش و گفتم : زحمت بکش اینم بزار دم در ...
خلاصه یه یکساعتی نشستیم و از در و دیوار و قیمت دلار و سکه حرف زدیم و چائی رو که دومیش رو خوردیم ...
گفتم : آقای فلانی اجازه مرخصی میدین ...
و ای شام باشین و بمونید و یه لقمه دور هم میزنیم .... رو هم , که داشتم کفش ها مو پام میکردم شنیدم ....
یکدقیقه ای که با رفیق راه رفتیم تا اومدم دهن باز کنم خودش پرید و گفت : مصطفی به جان مادرم من خودم هم اولین بارم بود و قسم و آیه ....
که من هر وقت اومدم پیش فلانی هم چون نماز میخوند نپرسیده نوشیدنی میخریدم و میرفتم و تا حالا تو خونه اش نه خوردم و نه دیدم کسی بخوره ...
من هم که کارد بهم میزدی جای خون مذاب بیرون میزد , چیزی نگفتم و برگشتیم .
امروز بعد ازظهر خونه نشسته بودم که تلفن زنگ زد و دیدم همون دوستم هست و بعد از حال و احوالپرسی گفت : مهمون نمیخوای ؟
با فلانی رفته بودیم خرید , نزدیک خونه تو هستیم گفتیم اگه باشی یه سر بهت بزنیم ...
گفتم : قدم رو چشم و بفرمایید و خوشحال میشم .
تا بیان یه کم اتاقو جمع و جورش کردم و وسایل پذیرائی رو آماده کردم که آمدند و ماچ و بوسه و خوش آمدید و مزاحم شدیم و این تعارف های بیخودی ما ایرانی که انگار اگه نگیم , یه چیزی کم داریم و جور در نمیاد .
و نشسته بودیم و میگفتیم و میشنفتییم که دیدم آقای فلانی چند بار به ساعتش نگاه کرد و انگار نگران وقت چیزی بود که رفت دستشوئی و اومد بیرون و رفت وضو گرفت و داشت مسح سر شو میکشد که گفت:آقا مصطفی اینجا قبله اش کدوم طرفیه ؟
من هم بدون فوت وقت گفتم : دوست عزیز خواهش میکنم اینجا نماز نخون ! اینجا که مسجد نیست ...!
و همونطوری هم زل زدم بهش ...
اول خشکش زد و بعد بخودش اومد و خندید که فهمیدم میخواد قضیه رو بپیچونه , با کمی اخم و خلی جدی بهش گفتم : اصلا شوخی نمیکنم , اینجا نماز نخون ...
هاج و واج با سر و صورت خیس مثل مجسمه ابو الهول خشکش زده بود وسط حال که من رومو بطرف دوستم کردم و خیلی خونسرد بهش گفتم : خوب حالا چی ها خریدین؟
اونهم در حالیکه سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیره شروع کرد به پرت و پلا گفتن و اصلا هم اهمیتی به فلانی ندادیم و اونهم همینطوری مونده بود وسط حال و خشکش زده بود .
که چند لحظه بعد در حالیکه رنگش مثل شاتوت کبد شده بود با صدای نسبتا بلندی گفت : این عقده بازی ها شایسته شخصیت شما نیست آقا مصطفی ....
گفتم : جانم , چی میگی ؟ کدوم عقده ؟
گفت : آدم نباید مثل شتر کینه بدل بگیره و عقده هاشو اینجور جاها تخلیه کنه ...
با اینکه حرفش برام سنگین بود حرمت مهمون بودنش را نگهداشتم و گفتم آقافلانی دوست عزیز من نمیفهمم شما درباره چی صحبت میکنید ؟
ولی اگر الان پدرم هم اینجا بود و میخواست نماز بخونه نمیذاشتم , چون خوشم نمیاد , بفرمایید چائی بخورید ...میوه براتون پوست بگیرم ؟
نگاهی از درموندگی به اون دوستمون کرد و که من تو چشمان دوستم دیدم و میخوندم که به اون میگفت : چیزی که عوض داره , گله نداره ...
که تا من گفتم که : راستی جام جهانی از کی شروع میشه ؟
فلانی مثل ترقه از جاش پرید و در حالی که به در و دیوار میخورد و نمیدونم به چه زبونی , فکر کنم عربی بود که داشت یا به ما فحش میداد یا داشت وان یکاد و آیه الکرسی میخوند , رفت سمت در خروجی یکی از کیسه های خرید راکه مال خودش بود را برداشت و دنبال دستگیره در میگشت که گفتم :
دوست عزیز شام تشریف داشتین , چه عجله , تازه نشستیم دور همدیگه ...
که دیدم چشاش زد بیرون و قرمز شد و کف به دهن خواست حرف بزنه که نتونست و درو کوبید به هم و رفت ...
دو ساعت با این دوستمون میخندیدیم ...
گفت : یه درس عبرتی براش شد که نگو و نپرس ...
چه حالی بکنند بچه های اونور اگه تعریف کنم براشون , و بازم میخندیدیم ...
این دوستم هم که رفت کمی به حرکت آقای فلانی فکر میکردم و دیدم :
عجب متوقع و پر رو هستند اینا دیگه ...
ما هم اونجا مهمون بودیم و لام تا کام چیزی نگفتیم و ریختیم تو خودمون .
اما آقا که داره برای کاسبی و تجارت بهشت با خدامعامله میکنه و نماز میخونه ..
میخواد سر ما منتش رو بزاره و به ما کافر هم بگه و توهین بکنه و در را هم بهم بکوبه که چی , میخوام نماز بخونم !!
میخوام صد سال سیاه نخونی و اون نمازت هم بخوره تو فرق سرت ...
چطور تو میگی هیچی نیست ما بگیم بده ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر