چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۳

خفت و سرشکستگی مجازی

                خفت و سرشکستگی مجازی



اهالی پلاس از شما هم میخوام که با من در این خفت و سرشکستگی در دنیای مجازی شریک باشید چون شریک جرم هستید و اگر زور بهتون نمیاد لطفا تا آخرش بخونید و بعد اظهار نظر کنید .

یکی از دوستان من که اسپانیائی هست و بعد از شاهکارایرانی ها در مورد کاری که با صفحه فیس بوک لیونل مسی کردند...


                          

به کارهای ما مخصوصا در دنیای مجازی با دقت بیشتری نگاه میکنه و حساس شده , امروز دم غروبی  بهم تلفن زد و کاری با من داشت و گفت میام پیشت ومنهم شصتم خبردار شد که باز میخواد پول قرض بگیره گفتم که بیاد  ...

و درست وقتی اومد پیشم که من مشغول گذاشتن یکی از پست های امروزم در گوگل پلاس بودم , چون خودش هم یکی از علاف های پر و پا قرص و حرفه ای فیسبوک و توئیتر و گوگل پلاس هست , ساکت نشست و به من و به صفحه مانیتور نگاه میکرد تا کار من تموم بشه ...


من هم از فرصت بدست آمده از سکوتش استفاده کردم و بعد از گذاشتن پست یه نگاهی هم به خبرهای داغ خودمون انداختم و اون هم همانطور ساکت بود و خیره به مانیتور نگاه میکرد و من هم بعد از دیدن خبرهای داغ خشخاشی و چند تا خبر بیات و ساده که سرجمع ده دقیقه هم طول نکشید ,  رو به او کردم گفتم : 


ببخشید معطل شدی , جانم بگو کارت چی بود و چیکارم  داشتی؟

گفت : میشه اول یه چیزی بگم و ازت بپرسم , ناراحت نمیشی ؟

گفتم : توهین نباشه بگو , چرا باید ناراحت بشم ؟

گفت : توهین نیست , و میدونم از نگاه کردن به صفحه مانیتور تو ازمن ناراحت نمیشی چون توهم میای پیش من و من هم مشغول چت یا نوشتن هستم نگاه میکنی و این حرفهارو نداریم , ولی در هنگام کار کردنت نگاه میکردم یه چیزی برای من خیلی عجیب بود , بپرسم  ؟

من که موضوع برام جالب شده بود گفتم بپرس ؟

گفت : شما تو ایران آبشار و درخت ندارید ؟

گفتم : داریم , بعضی ها شم خیلی قشنگه ..

گفت : غروب آفتاب و سایه یه زن براتون خیلی رویائی و قشنگه ؟

گفتم : نه چندان رویائی هم نیست برامون ..

گفت : بچه گربه و توله سگ خیلی براتون عزیزه و خیلی به حیوانات علاقه دارید؟

از روی غریزه و تجارب گذشته و از احساس تلافی بخاطر گفته من در مورد سلطه گری اجدادش و وحشی گری اسپانیائی ها در آمریکای جنوبی و رفتار غیر انسانی آنها با بومیان آنجا , گوشی دستم اومد و فهمیدم که این تو همین ده دقیقه یه آتوئی گرفته و میخواد انتقام بگیره... ,

گارد گرفتم وبا دقت بیشتری به چهره و حرفهاش گوش کردم و اونو پائیدم  گفتم  :
همانقدر که مردم دنیا به حیوانات علاقه دارند و نگرانشان  هستند , چطور مگه ؟

گفت : ببین من چندمین بارم هست که تو رو مشغول نت دیدم چند باره که این مساله رومیبینم ,  البته میدونم که تو کشور شما محدودیت جنسی هست و شاید عکس بوسه های عاشقانه یا نیمه لخت زنها  براتون جالب باشه و در صفحات شما امتیاز بیاره ولی دلیل امتیاز گرفتن عکس عادی یه شاخه گل یا خوابیدن یه بچه گربه و یا چند تا درخت و منظره چه چیزی داره که انقدربراتون مهم و جالبه که امتیاز میگیره ؟

در هیچ کجا این چیزها اصلا آنقدر امتیاز نمیگیره و داغ نمیشه و کسی هم اگر از این چیزا بزاره ما میفهمیم که آماتور هست و چیزی برای گفتن و نوشتن نداره و اصلا اهمیتی بهش نمیدیم ...

کمی مکث کرد که ببینه من چه عکس العملی نشون میدم و چون دید من همانطور ساکت نشستم و خشم و عصبانیتی در چهره ام نیست , جری تر شد و گفت :

چون خودت گفتی که خیلی از مردم دنیا آنقدر احمق هستند که شما ایرانی ها رو با اعراب اشتباه میگیرند و فکر میکنند که کشور شما هم همش بیابون و صحراست و با شتر اینور و آنور  میرید , ولی خودت گفتی که اینطور نیست و چهار فصله و همه نوع طبیعتی داره , میگم  ...
ولی فکر نمیکنم اینطور باشه ولابد ندارید که آنقدر ندید بدید هستین و این عکس ها براتون جالبه که اینجوری بهش امتیاز میدید ...

سریع گفتم : نه جانم , اشتباه میکنی . ..

امتیاز برای نوشته های همراه اون هست نه برای ...

نذاشت حرفم تموم بشه و با هیجان گفت : نه , نه , نه ...بزن نگاه کن خیلی هاشون هیچ نوشته ای همراهش نیست , بزن , صفحه رو بیار , بزن ...

تو بد مخمصه ای افتاده بودم , نفسم بالا نمیومد , هر چی لعنت بود به خودم فرستادم که چرا گفتم این بیاد ...

حرفش درست بود و من هم نمیخواستم دست به ماوس و کیبورد بزنم که آبروم بیشتر بره...  ,

در حالیکه بلند میشدم , گفتم : نوشیدنی چی هستی ؟ چای ایرانی  ,قهوه قوطی ای , آب سیب هم هست ...

دستم را گرفت و در حالی که داشت وادارم میکرد که دوباره بشینم ,  گفت :

بشین ...الان هیچی نمیخوام ...اول جواب منو بده بعد ...

حرومزاده فهمیده بود که منو گیر انداخته و اصلا نمیخواست به هیچ بهانه ای چنین فرصت طلائی رو از دست بده ...

گفتم : باشه نخور ,....ولم کن ...

ببخشید من مدت طولانی پشت دستگاه بودم میخوام برم دستشوئی , زود برمیگردم ...

حالا واقعا از قبلش بیخ خفتم بود و داشتم , ولی رفتم توالت  از فرط استیصال و درموندگی از پرسش اون شاشبند شده بودم ...

صلاح ندیدم که بیشتر تو توالت بمونم که آتو دیگه ای ازم بگیره ...

زدم بیرون که یهو یه جواب توپ به ذهنم خطور کرد !!

در حالیکه با تظاهر به آرامش و لبخند سعی میکردم ظاهرم را حفظ کنم گفتم :

به نکته خیلی جالبی اشاره کردی , خوشم اومد....

: ببین یک سری از اعضای اینتلیجنس سرویس ما که حقوق خوبی هم میگیرند کارشون اینه که بشینند و به این جور پستها جلف و بی محتوا امتیاز الکی بدن و بیخود داغش کنند که پستهای درست و حسابی و سیاسی اجتماعی و انتقادی ما دیده نشه و در حاشیه بمونه....

 و تعمد دارند که با اینکار سبب دلسردی ماها بشن و ما رو از نوشتن انتقاد و گفتن حقیقت مایوس بکنند و در اصل این یک مبارزه سایبری در دنیای مجازی ماست ....

مادر بخطا , انگار وقتی که من دستشوئی بودم فکر منو خونده بود که بی معطلی گذاشت تو کاسه ام و گفت : 

ولی اینطور بنظر نمیاد , چون خودت میگفتی که تعداد مخالفان خیلی بیشتر از موافق ها هست  و اگر اینطور باشه باید پست های شما امتیاز بیشتری از امتیاز پست گل و سنبل و دارو درختها و منظره های اونا داشته باشه و بیاره .... ,

بزن صفحه رو بیار بعضی هاش صدبرابر دیگر پستها امتیاز داره , بزن و دوباره نگاه کن ...

از میزبانی و از  موقعیتم سواستفاده کردم و گفتم : ببین من امشب باید جائی برم و باید آماده بشم و این بحث زمان بیشتری میخواد و نمیخوام هول هولکی و نیمه تمام بمونه , بزار برای یه وقت مناسبتر و میدونم که تو هم التماس دعا داری و حتما گیری , چقدر ؟


بیشرف با این که قبلا ها باهاش طی کرده بودم که بیست هزار تا بیشتر بهش نمیدم و سقفش همونه ...,


از فرصت بدست آمده نهایت استفاده رو کرد و با لبخندی موذیانه گفت : چهل هزار تا بده ...سر برج حقوق گرفتم بهت میدم...

من هم در حالیکه تو دلم به خودم  و به اون هر چی فحش بود میدادم رفتم و از تو کیفم چهل هزار تا در آوردم و با لبخندی اجباری و برای اینکه حتی المقدور این حرف را پیش دیگران نگه و پیش خودش بمونه و زودتر گورش رو گم کنه , گفتم :


میدونم دوست من , ما به هم اطمینان داریم و ما با هم دوست هستیم ...ببخشید که نمیتونم بیشتر ازت پذیرائی کنم و با دست به در خروجی اشاره میکردم...  ,

و اون هم با همون لبخند کذائی در حالیکه پولو میزاشت تو جیبش  و به طرف در میرفت گفت : البته , ما با هم خیلی دوستیم , همینطوره ....

و رفت و من موندم و مصیبت اینکه شب یکشنبه که جمع هستیم...

 اگرزبون به دهن نگرفت و دوتا آبجو خورد و مست کرد و این مطلبو توی  جمع گفت من چی باید بگم و چه جوابی دارم بدم ؟؟؟ .

تا حالا بخاطر دروغ گفتن انقدر از خودم بدم نیومده بود...


 و تا حالا کسی نتونسته بود اینجوری تحقیرم کنه و تیغم  بزنه....

و تا حالا برای هیچ پستی درخواست شیر کردن نکرده بودم...

 ولی این حقارت را هم تحمل میکنم و از دوستان میخوام که این مطلب و پست  رو شیر کنند تا شاید به دست اون کسانی که این پستها رو میزارند و اونائی که داغش میکنند برسه تا شاید اونا یه جواب مناسبی بهم پیشنهاد بدن یا اگر نه , حداقل یه کمی از این خفت  نصیبشون بشه و  یه کمی خجالت بکشن .... 

  
                

هیچ نظری موجود نیست: