قهرمان سازی نه معرکه گیری با پهلوان پنبه...
تجربه تلخ ما از قهرمان سازی ها و قهرمان بازی ها ی دوران بلوای ۱۳۷۵ چنان تصویر بدی از قهرمان و قهرمانان درذهن ما باقی گذاشت که با وجود آنهمه خیر و برکت و بهره و سود و استفاده ای که دیگر ملل از قهرمان سازی و قهرمان پروری میبرند , ما قیدش را زدیم و اصلا به سمت چنین چیزی نمیرویم.
و حتی اگر کسی هم بخواهد به سمت آن برود و یا حرفی در مورد آن بزند چنان با مخالفت هیستریک جوانان قدیمی و جوانان همین دوره مواجه میشود که عطایش را به لقایش میبخشد و از خیر آن میگذرد ...!
و همین تصور غلط و نادرست میباشد که دست آخوندها و اتاق فکر آنها را چنان باز گذاشته که بر منبرها از رشادت های حبیب بن مظاهر و شتر شعیب بن قیس و ذوالجناح اسب حسین در روز کربلا داستانها میبافند و قهرمان سازی ها کردند و میکنند تا جائی که جمعی از جوانان قهرمان ندیده ارزشی هیئت متوسلین به ذوالجناح را راه اندازی کردند و به یک " اسب " تآسی و توسل میکنند !!
اما دلیل اصلی و واقعی این که بیشتر جوانان ما منفعل و بیتفاوت هستند و یا در ظاهر چنین بنظر میرسند باید همین کمبود الگو و قهرمانی باشد و این را از گرایش ناگهانی و شتاب زده آنها به میر حسین و مهدی خزعلی و مجتبی واحدی و هر کسی که شهامت و یا ماموریت , زدن حرف دل آنها را داشته باشد (( حتی اگر پهلوان پنبه های ساخته همان اتاق فکر و وزارت اطلاعات هم باشند )) را میتوان بروشنی
دید و کاملا فهمید .
چنانچه حتی زاهد شدن مجتبی واحدی و ۲۵۰ روز اعتصاب غذای مهدی خزعلی را آنها براحتی باور میکنند ومیپذیرند!
اما برای آندسته از دوستانی که بنا به دلایل روانی و تجربه های تلخ خودشان با این امر مخالفت میکنند حکایتی از نیاز ما به یک الگو و قهرمان واقعی به جای پهلوان پنبه های تحمیلی وزارت اطلاعات باز گو میکنم تا شاید پی به ارزش این مهم ببرند و این نیاز را بفهمند و درک کنند .
نمیدانم فیلم (( دشمن در پشت دروازه ها یا استالینگراد )) ساخته ژان ژاک آنو با هنرنمائی بازیگران مشهور جود لاو و اد هریس را تماشا کرده اید یا نه ؟
داستان فیلم راوی متوقف شدن ارتش نازی آلمان و ارتش شوروی در شهر استالینگراد است و هر دو ارتش سرخ وارتش نازی در شهر استالینگراد زمینگیر شدند و هردو قوا نه راه پس دارند و نه راه پیش...
فقط گاهی به یکدیگر حملاتی میکنند و از هم نفراتی را میکشند ولی هیچگونه پیشروی و پیشرفتی در هیچکدام از آنها دیده نمیشود و برایشان مقدور نیست .
چون این درماندگی در خاک شوروی و در شهر استالینگراد که بنام رهبر بزرگ و قدر قدرت و مستبد اتحاد جماهیر کمونیستی شوروی یعنی استالین رخ داده است , روحیه افرادارتش سرخ از افسران تا سربازان عادی بشدت پائین آمده ویاس و ترس در تمام آنها بشدت رخنه کرده و ناامیدی سایه سنگینی بر سر آنها انداخته...
و کاملا مشخص است که ماندن و بودن در چنین وضعییتی اصلا به سود وصلاح شوروی نبوده و حیثیت استالین را درمیان سران متحدین مخدوش میکند .
استالین بناچار یکی از بهترین فرماندهان که سختگیری و بی رحمی او زبانزد است و بسیار شجاع خودش بنام سرگئی خروشچف را برای نجات خودش و ارتش و برای حل این معضل به استالینگراد میفرستد.
و به محض رسیدن او به مقر فرماندهی و پس از خودکشی فرمانده سابق ،خرشچف تمام افسران را که بشدت ترسیده بودند جمع کرده و پس از معرفی جالب خود رو به به آنها میگوید:
بخاطر نام این شهر که نام رهبر استالین است به اینجا آمده و یا باید از این مخمصه نجات پیدا کنند و پیروز شوند و یا آنکه همه کشته شوند و بمیرند , نه آنکه همانطور در همان وضعیت بمانند و در شورتهای خودشان برینند !
بنابرین به من بگوئید که راه نجات همه یا همان راه برون رفت از این سکون و بی تحرکی وبیتفاوتی در کجا و در چیست و چکار باید بکنیم و نظرتان چیست ؟
و آیا کسی میتواند بگوید که چه باید بکنیم ؟
سکوت سنگینی از ترس در میان تمام افسران باتجربه و سالخورده حکفرماست ، و جواب با ترس و لرز دو تن از آنها بدتر خرشچف نامید و او را بیشتر در هم میبرد و ترش میکند ...
که ناگهان افسر وظیفه جوانی که درقسمت تبلیغات ارتش مشغول به خدمت بوده میگوید : من میدانم ...!؟
و وقتی خرشچف نفرات جلوئی را کنار میزند و روبروی افسر جوان قرار میگیرد
به او میگوید:
ما به چه چیزی نیاز داریم ؟
افسر جوان پاسخ میدهد : به یک قهرمان !
و خیلی تند بدو آنکه مجال حرف زدن بدهد به صحبتش ادامه میدهد و میگوید :
سربازان برای جنگیدن باید انگیزه داشته باشند تا با امید به پیروز شدن بجنگند باید برای آنها انگیزه ای برای جنگیدن بسازیم ، و ما باید به آنها امید و غرور و انگیزه بدهیم تا تمایلی برای جنگیدن داشته باشند ...،
و فرمانده میپرسد : خوب , با چی ؟
افسر جوان پاسخ میدهد : با یک قهرمان....
و ادامه میدهد :میتوان تمام این نظرات پراکنده و متفاوت را به یک حرف تبدیل کرد ( پیروزی ) و با ارائه یک قهرمان و ساختن یک الگو از او برای بقیه سربازان این پیروزی را به آنها وعده بدهیم و سبب تحرک و نشات آنها بشویم و آنها را از این رکود و رخوت و سکون بیرون بیاوریم و به حرکت دربیاوریم و دیگران با پیروی از قهرمان و برای نزدیک شدن به شخصیت او تمایل به جنگ پیدا می کنند و به پیروزی امیدوار میشوند .
و خروشچف میپرسد : حالا این قهرمان را از کجا گیر بیاوریم و کجاست ؟
و افسر جوان ماجرای آشنائی خودش را در یک درگیری با روستا زاده ساده و بسیار ماهر در تیراندازی تعریف میکند وپس از موافقت فرمانده افسر جوان با دادن یک سیمینوف ( اسلحه تک تیراندازان روسی ) به واسیلی از او یک قهرمان و الگو میسازد...
و از واسیلی [ جوانک روستائی ] میخواهد که فقط آلمانی ها را بکشد , یعنی هر روز و به هر تعدادی که میتواند ...
و سپس با تبلیغات و با بزرگ کردن نام واسیلی , فشار تبلغاتی خودش را بر بقیه سربازان وارد میکند و بطور مرتب و ساعت به ساعت این شعار را در اعلامیه ها و روزنامه مینویسند و در رادیو مرتبا پخش میکنند :
واسیلی امروز هفت آلمانی نازی را کشت و به درک فرستاد ,
تو امروز چکار کردی ؟
تو چند تا از آنها را کشتی ؟
چه لطمه و صدمه ای به دشمن زدی ؟
واسیلی به کارش ایمان داره برای همین یک قهرمانه...
تو به چی ایمان دا ری ؟
تو نمیخواهی یک قهرمان باشی و افتخار کسب کنی ؟
واسیلی میدونه داره برای پیروزی میجنگه ...
تو برای چی میجنگی؟
و آیا نمیخواهی پیروز بشی؟
پس تا میتوانی از هر راهی که مید انی فقط آلمانی ها را بکش ..
و میبینیم که یک ایده با کمی تبلیغ و ساختن یک قهرمان و ایجاد یک هدف که همانا تقلید از الگوی ارائه شده بود , با دادن امید و انگیزه ، سبب تحرک در قوای پژمرده و بی روح شوروی شدند و آنها را به حرکت درآوردند و توانستند ارتش نازی آلمان را شکست بدهند و به عقب برانند .
هرچند که این یک فیلم هست ولی حقیقتی بسیار بزرگ در خودش نهفته و آن حقیقت
این است که :
در یک جمع آشفته و پریشان و درمانده و خسته که هرکسی ساز خودش را میزند و هر کسی چند نفری را دور خودش جمع کرده و اختلاف سلیقه و تفاوت عقیده وعدم هماهنگی و همدلی و همزبانی آنها را تضعیف کرده و همگی آنها را به بیراهه کشانده و به سوی نابودی میبرد و متاسفانه اکثریت مردم هم بیتفاوت و دلمرده
فقط نظاره گر این بدبختی هستند و از خود هیچ تحرکی نشان نمیدهند ,
تنها میتوان با یافتن الگوئی پاک وشجاع و ساختن یک قهرمان زنده و واقعی و با ایجاد تمایل و تشویق به تقلید از رفتار و کنش و شخصیت آن الگوی برگزیده برای جوانانی که واقعا نیاز به الگوی شخصیتی و رفتاری دارند زمینه همبستگی لازم را برای ایجاد تحول و دگرگونی مهیا ساخت و در دلهای آنها شور و شوق و
انگیزه کافی برای مبارزه را ایجاد کرد و در دلهای آنها امید به پیروزی را بوجود آورد تا در نهایت آنها را به حرکت درآورد و وادار به فعالیت کرد .
و ظاهرا فقط با استفاده از این راهکار هست که میتوان آن اجتماع پریشان را سر و سامانی داده و آن مملکت را از سقوط و نابودی و تباهی نجات داد.
تلاش برای قهرمان سازی از پهلوان پنبه های آلوده و مسئله دار با کارنامه ای سیاه و پر از حرفهای تکراری و ناگهان استحاله و ارائه شده از اتاق فکر نظام , نه تنها دردی را از ما درمان نمیکند بلکه آویزان شدن به آنها بسیار ابلهانه و بیهوده و هزینه ساز و زمانبر و فرصت سوزی هست و بس .
تجربه تلخ ما از قهرمان سازی ها و قهرمان بازی ها ی دوران بلوای ۱۳۷۵ چنان تصویر بدی از قهرمان و قهرمانان درذهن ما باقی گذاشت که با وجود آنهمه خیر و برکت و بهره و سود و استفاده ای که دیگر ملل از قهرمان سازی و قهرمان پروری میبرند , ما قیدش را زدیم و اصلا به سمت چنین چیزی نمیرویم.
و حتی اگر کسی هم بخواهد به سمت آن برود و یا حرفی در مورد آن بزند چنان با مخالفت هیستریک جوانان قدیمی و جوانان همین دوره مواجه میشود که عطایش را به لقایش میبخشد و از خیر آن میگذرد ...!
و همین تصور غلط و نادرست میباشد که دست آخوندها و اتاق فکر آنها را چنان باز گذاشته که بر منبرها از رشادت های حبیب بن مظاهر و شتر شعیب بن قیس و ذوالجناح اسب حسین در روز کربلا داستانها میبافند و قهرمان سازی ها کردند و میکنند تا جائی که جمعی از جوانان قهرمان ندیده ارزشی هیئت متوسلین به ذوالجناح را راه اندازی کردند و به یک " اسب " تآسی و توسل میکنند !!
اما دلیل اصلی و واقعی این که بیشتر جوانان ما منفعل و بیتفاوت هستند و یا در ظاهر چنین بنظر میرسند باید همین کمبود الگو و قهرمانی باشد و این را از گرایش ناگهانی و شتاب زده آنها به میر حسین و مهدی خزعلی و مجتبی واحدی و هر کسی که شهامت و یا ماموریت , زدن حرف دل آنها را داشته باشد (( حتی اگر پهلوان پنبه های ساخته همان اتاق فکر و وزارت اطلاعات هم باشند )) را میتوان بروشنی
دید و کاملا فهمید .
چنانچه حتی زاهد شدن مجتبی واحدی و ۲۵۰ روز اعتصاب غذای مهدی خزعلی را آنها براحتی باور میکنند ومیپذیرند!
اما برای آندسته از دوستانی که بنا به دلایل روانی و تجربه های تلخ خودشان با این امر مخالفت میکنند حکایتی از نیاز ما به یک الگو و قهرمان واقعی به جای پهلوان پنبه های تحمیلی وزارت اطلاعات باز گو میکنم تا شاید پی به ارزش این مهم ببرند و این نیاز را بفهمند و درک کنند .
نمیدانم فیلم (( دشمن در پشت دروازه ها یا استالینگراد )) ساخته ژان ژاک آنو با هنرنمائی بازیگران مشهور جود لاو و اد هریس را تماشا کرده اید یا نه ؟
داستان فیلم راوی متوقف شدن ارتش نازی آلمان و ارتش شوروی در شهر استالینگراد است و هر دو ارتش سرخ وارتش نازی در شهر استالینگراد زمینگیر شدند و هردو قوا نه راه پس دارند و نه راه پیش...
فقط گاهی به یکدیگر حملاتی میکنند و از هم نفراتی را میکشند ولی هیچگونه پیشروی و پیشرفتی در هیچکدام از آنها دیده نمیشود و برایشان مقدور نیست .
چون این درماندگی در خاک شوروی و در شهر استالینگراد که بنام رهبر بزرگ و قدر قدرت و مستبد اتحاد جماهیر کمونیستی شوروی یعنی استالین رخ داده است , روحیه افرادارتش سرخ از افسران تا سربازان عادی بشدت پائین آمده ویاس و ترس در تمام آنها بشدت رخنه کرده و ناامیدی سایه سنگینی بر سر آنها انداخته...
و کاملا مشخص است که ماندن و بودن در چنین وضعییتی اصلا به سود وصلاح شوروی نبوده و حیثیت استالین را درمیان سران متحدین مخدوش میکند .
استالین بناچار یکی از بهترین فرماندهان که سختگیری و بی رحمی او زبانزد است و بسیار شجاع خودش بنام سرگئی خروشچف را برای نجات خودش و ارتش و برای حل این معضل به استالینگراد میفرستد.
و به محض رسیدن او به مقر فرماندهی و پس از خودکشی فرمانده سابق ،خرشچف تمام افسران را که بشدت ترسیده بودند جمع کرده و پس از معرفی جالب خود رو به به آنها میگوید:
بخاطر نام این شهر که نام رهبر استالین است به اینجا آمده و یا باید از این مخمصه نجات پیدا کنند و پیروز شوند و یا آنکه همه کشته شوند و بمیرند , نه آنکه همانطور در همان وضعیت بمانند و در شورتهای خودشان برینند !
بنابرین به من بگوئید که راه نجات همه یا همان راه برون رفت از این سکون و بی تحرکی وبیتفاوتی در کجا و در چیست و چکار باید بکنیم و نظرتان چیست ؟
و آیا کسی میتواند بگوید که چه باید بکنیم ؟
سکوت سنگینی از ترس در میان تمام افسران باتجربه و سالخورده حکفرماست ، و جواب با ترس و لرز دو تن از آنها بدتر خرشچف نامید و او را بیشتر در هم میبرد و ترش میکند ...
که ناگهان افسر وظیفه جوانی که درقسمت تبلیغات ارتش مشغول به خدمت بوده میگوید : من میدانم ...!؟
و وقتی خرشچف نفرات جلوئی را کنار میزند و روبروی افسر جوان قرار میگیرد
به او میگوید:
ما به چه چیزی نیاز داریم ؟
افسر جوان پاسخ میدهد : به یک قهرمان !
و خیلی تند بدو آنکه مجال حرف زدن بدهد به صحبتش ادامه میدهد و میگوید :
سربازان برای جنگیدن باید انگیزه داشته باشند تا با امید به پیروز شدن بجنگند باید برای آنها انگیزه ای برای جنگیدن بسازیم ، و ما باید به آنها امید و غرور و انگیزه بدهیم تا تمایلی برای جنگیدن داشته باشند ...،
و فرمانده میپرسد : خوب , با چی ؟
افسر جوان پاسخ میدهد : با یک قهرمان....
و ادامه میدهد :میتوان تمام این نظرات پراکنده و متفاوت را به یک حرف تبدیل کرد ( پیروزی ) و با ارائه یک قهرمان و ساختن یک الگو از او برای بقیه سربازان این پیروزی را به آنها وعده بدهیم و سبب تحرک و نشات آنها بشویم و آنها را از این رکود و رخوت و سکون بیرون بیاوریم و به حرکت دربیاوریم و دیگران با پیروی از قهرمان و برای نزدیک شدن به شخصیت او تمایل به جنگ پیدا می کنند و به پیروزی امیدوار میشوند .
و خروشچف میپرسد : حالا این قهرمان را از کجا گیر بیاوریم و کجاست ؟
و افسر جوان ماجرای آشنائی خودش را در یک درگیری با روستا زاده ساده و بسیار ماهر در تیراندازی تعریف میکند وپس از موافقت فرمانده افسر جوان با دادن یک سیمینوف ( اسلحه تک تیراندازان روسی ) به واسیلی از او یک قهرمان و الگو میسازد...
و از واسیلی [ جوانک روستائی ] میخواهد که فقط آلمانی ها را بکشد , یعنی هر روز و به هر تعدادی که میتواند ...
و سپس با تبلیغات و با بزرگ کردن نام واسیلی , فشار تبلغاتی خودش را بر بقیه سربازان وارد میکند و بطور مرتب و ساعت به ساعت این شعار را در اعلامیه ها و روزنامه مینویسند و در رادیو مرتبا پخش میکنند :
واسیلی امروز هفت آلمانی نازی را کشت و به درک فرستاد ,
تو امروز چکار کردی ؟
تو چند تا از آنها را کشتی ؟
چه لطمه و صدمه ای به دشمن زدی ؟
واسیلی به کارش ایمان داره برای همین یک قهرمانه...
تو به چی ایمان دا ری ؟
تو نمیخواهی یک قهرمان باشی و افتخار کسب کنی ؟
واسیلی میدونه داره برای پیروزی میجنگه ...
تو برای چی میجنگی؟
و آیا نمیخواهی پیروز بشی؟
پس تا میتوانی از هر راهی که مید انی فقط آلمانی ها را بکش ..
و میبینیم که یک ایده با کمی تبلیغ و ساختن یک قهرمان و ایجاد یک هدف که همانا تقلید از الگوی ارائه شده بود , با دادن امید و انگیزه ، سبب تحرک در قوای پژمرده و بی روح شوروی شدند و آنها را به حرکت درآوردند و توانستند ارتش نازی آلمان را شکست بدهند و به عقب برانند .
هرچند که این یک فیلم هست ولی حقیقتی بسیار بزرگ در خودش نهفته و آن حقیقت
این است که :
در یک جمع آشفته و پریشان و درمانده و خسته که هرکسی ساز خودش را میزند و هر کسی چند نفری را دور خودش جمع کرده و اختلاف سلیقه و تفاوت عقیده وعدم هماهنگی و همدلی و همزبانی آنها را تضعیف کرده و همگی آنها را به بیراهه کشانده و به سوی نابودی میبرد و متاسفانه اکثریت مردم هم بیتفاوت و دلمرده
فقط نظاره گر این بدبختی هستند و از خود هیچ تحرکی نشان نمیدهند ,
تنها میتوان با یافتن الگوئی پاک وشجاع و ساختن یک قهرمان زنده و واقعی و با ایجاد تمایل و تشویق به تقلید از رفتار و کنش و شخصیت آن الگوی برگزیده برای جوانانی که واقعا نیاز به الگوی شخصیتی و رفتاری دارند زمینه همبستگی لازم را برای ایجاد تحول و دگرگونی مهیا ساخت و در دلهای آنها شور و شوق و
انگیزه کافی برای مبارزه را ایجاد کرد و در دلهای آنها امید به پیروزی را بوجود آورد تا در نهایت آنها را به حرکت درآورد و وادار به فعالیت کرد .
و ظاهرا فقط با استفاده از این راهکار هست که میتوان آن اجتماع پریشان را سر و سامانی داده و آن مملکت را از سقوط و نابودی و تباهی نجات داد.
تلاش برای قهرمان سازی از پهلوان پنبه های آلوده و مسئله دار با کارنامه ای سیاه و پر از حرفهای تکراری و ناگهان استحاله و ارائه شده از اتاق فکر نظام , نه تنها دردی را از ما درمان نمیکند بلکه آویزان شدن به آنها بسیار ابلهانه و بیهوده و هزینه ساز و زمانبر و فرصت سوزی هست و بس .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر