یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۲

تب تند عشق و سوپ شلغم - 8

تب تند عشق و سوپ شلغم  - 8 

[[  نه مستی عرق , نه منگی بنگ و نه حرف و دلداری ]]


بعد از سه روز,  کمی که بهتر شدم برای تصمیم و حرف زدن با او بدیدنش رفتم .

اورا از همیشه مهتابی تر و رنگ پریده تر وزیباتر یافتم .

 نگرانی در اعماق چشمان سیاهش موج میزد و تا به او رسیدم

بلافاصله با صدائی گله مند پرسید : کجا بودی ؟

چرا لاغر شدی ؟

چرا رنگ و رویت پریده؟

گفتم : سرما خوردم و  مریض  بودم.

 نگفتم که مریض  توبودم ...

گفت: الان چطوری ؟ بهتری , خوبی ؟

گفتم : بد نیستم .

 شروع به قدم زدن کردیم . قصد داشتم تا رسیدم سریع حرف را شروع کنم , ولی با دیدنش زبانم بسته شد .

حرفی را که برای گفتن آماده کرده بودم در من میپیچید و خودش را به در ودیوار سینه ام میکوبید و آنرا میخراشید و میخلید...

مریم پس از چند نگاه به من و من که نگاهم را از او میدزدیدم با نگرانی  پرسید :

چیزی شده ؟  تو حالت خوبه ؟

شم و احساس قوی زنانه اش اشتباه نمیکرد.

مریم حس کرده بود وآشفته و نگران شده بود و سکوت من ,بیشتر نگرانش میکرد .

من آشفته عصبی و او پریشان و نگران همچنان در سکوت قدم میزدیم .

نگاهم به چهره درمانده و بی قرار او که افتاد , دیگر طاقت نیاوردم .

بیشتر از آن نمیتوانستم چشمان غمگین و چهره درمانده اورا ببینم و تحمل کنم و ایستادم .

مریم هم ایستاد و به چشمان من خیره شد .

گفتم : راستش رو بخوای  امروز فقط اومدم که باهات یه حرفی رو بزنم و برم ....

خیلی آهسته گفت : چه حرفی ؟

گفتم : مریم خواهش میکنم مثل همیشه منطقی باش و قبول کن .....

قبول کن  که این آشنائی  و دوستی  به صلاح هردوی ما نیست و هر چه زودتر تمامش کنیم بهتره , همین امروز ....  

کمی مکث کردم و منتظر شدم تا چیزی بگوید ......

ولی او با صورتی مات و چشمانی شیشه ای همانطور خیره به من مانده بود و سکوت کرده بود .....

دستی درون سینه ام با تمام قدرت قلبم را فشرد و نفسم گرفت ...

با زحمت گفتم ؛ مریم باور کن این بنفع هردوی ما مخصوصا تو هستش .....

نگاهش کردم همانطور خیره بود 

گفتم : خداحافظ

و زود برگشتم و رفتم ,,,,,,,

مسافتی که رفتم دلم طاقت نیاورد و آرام برگشتم و پشت سرم را نگاهی کردم... ,

او همانطور بی حرکت مانند یک مجسمه وسط پیاده رو ایستاده بود تنها لبه های چادر مشکی او با وزش باد تکان میخورد......  
                                    
                                              ********************

برف تا نیمه های پنجره ها بود .

بخاری هیزمی و هیزم فراوانی تهیه کردم و یک چهار لیتری عرق هم سفارش دادم و نشستم و به سوختن کنده ها و شاخه های خشک در داخل بخاری نگاه میکردم و عرق سگی میخوردم و نوار گوش میدادم و به آشنائی و روزهای رفته و کاری که کردم فکر میکردم ...

و مهرپویا با همان صدای غمگین و بم میخواند :

آه  شرر زای من ...
                        همدم شبهای من ...
                                                مانده به لبهای من 
ای که تو تنها ...
                      در دل شبها ...
                                        از غم عشقی آگاه 

ای سینه سوز , ای راز  جانکاه  , آه ......ای آتش ناب 

شمع وجودم سوزی ...
                            آتش دل افروزی ...
                                                     لب ز سخن ها دوزی 
شعله جانی ...
                  سوز نهانی ...
                                     عمر تو چون من کوتاه 

ای سینه سوز , ای راز جانکاه ,  آه ..... ای آتش ناب 

پنجشنبه عصر افشین و حمید هم آمدند .

تا جمعه غروب , عرق خوردیم و بنگ کشیدیم و حرف زدیم .

اما نه استکانهای پی در پی عرق آتش دلم  را خاموش کرد 

و نه بنگ مزار دور قرمز افشین منگم کرد 

ونه حرفهای آرامبخش همیشگی حمید تسلای دلم شد ودلداریم داد .

در دلگیرترین و غریبترین غروب جمعه زندگیم آنها رفتند و من چند روز دیگر که به بلندا و بی پایانی  ازل و ابد خدا میمانست ماندم و تحمل کردم .

تنها دل خوشی و تسلای خاطرم این بود که این رنج را بخاطر مریم و آینده او میکشم و تحمل میکنم....

برگشتم و بلافاصله دفترچه آماده بخدمتم را در اسفند ماه  گرفتم و رفتم .....

طبل بزرگ , زیر پای چپ..... 
وبشینن , برپا......
وبله قربان و  پادگان و آشخوری و واکس پوتین و قدم رو .......رفتم و ماندم .//


با اضافهخدمت  دفترچهای  و دوره احتیاط و اضافه خدمتهای یگانی ,

سه سال معلوم نشد به کی و به چی و برای چی خدمت کردیم و چرا ؟

 چرا که نه اسلام عزیز در خطر بود!

 و نه این جنگ بی پایان  احمقانه بازنده و برنده ای داشت!

و چرا سه سال از بهترین سالهای عمرم را  باید در سنگر و حفره روباه و سوراخ های بزرگتری در ابعاد دو در سه در سینه  کوه بنام سوله , با  بیست نفر دیگردر آن بلولیم و روز را شب کنم و روزهای زندگیم را سر و سپری کنم ؟

سه سال از کوه های بلند و پر برف و سرد پیرانشهرو مهاباد و سردشت  تا دشتهای داغ و تفدیده سومار و سرپل و حاجیان و دشت ماهی دویدیم و سگدو زدیم و پوتین و شلوار و خشتک وک ....... خودمان را برای

 پاسداری از تمامیت
                       و نگهداری از خاک
                                               و نگهبانی شبانه ازکین دشمن ,

برای همین کشور وهمان وطنی پاره کردیم و جر دادیم.....

 که پس از خدمت هم چند ماهی بیشتر مهمانش نبودیم !!

تا مثل آنهائی که در آنزمان , درشبهای حمله در ستاد و آشپزخانه و مسجد قایم شده بودند..... 

 برگردیم و طلبکار شویم و ارزشها بسازیم و دنبک و دستک کنیم و میز و مقام و بودجه و راننده و دلارهای نفتی بگیریم ....

بگذریم .....

در این سه سال یکبار هم مریم را ندیدم .

یعنی خودم نمیخواستم که با دیدن همدیگر ,  ذهن اورا مشوش و خاطر خودم را پریشان کنم .

فقط یکبار در یکی از مرخصی ها , مجتبی گفت که اورا دوسه بار دیده و......

که با سکوت من او هم دیگر چیزی نگفت و دیگر در باره اش چیزی نگفت .

تا بدبختانه من هم ,
 
فقط با جسمی تقریبا سالم و سرپا و زنده برگشتم .......... 

 

هیچ نظری موجود نیست: