تب تند عشق و سوپ شلغم - 8
[[ نه مستی عرق , نه منگی بنگ و نه حرف و دلداری ]]
بعد از سه روز, کمی که بهتر شدم برای تصمیم و حرف زدن با او بدیدنش رفتم .
اورا از همیشه مهتابی تر و رنگ پریده تر وزیباتر یافتم .
نگرانی در اعماق چشمان سیاهش موج میزد و تا به او رسیدم
بلافاصله با صدائی گله مند پرسید : کجا بودی ؟
چرا لاغر شدی ؟
چرا رنگ و رویت پریده؟
گفتم : سرما خوردم و مریض بودم.
نگفتم که مریض توبودم ...
گفت: الان چطوری ؟ بهتری , خوبی ؟
گفتم : بد نیستم .
شروع به قدم زدن کردیم . قصد داشتم تا رسیدم سریع حرف را شروع کنم , ولی با دیدنش زبانم بسته شد .
حرفی را که برای گفتن آماده کرده بودم در من میپیچید و خودش را به در ودیوار سینه ام میکوبید و آنرا میخراشید و میخلید...
مریم پس از چند نگاه به من و من که نگاهم را از او میدزدیدم با نگرانی پرسید :
چیزی شده ؟ تو حالت خوبه ؟
شم و احساس قوی زنانه اش اشتباه نمیکرد.
مریم حس کرده بود وآشفته و نگران شده بود و سکوت من ,بیشتر نگرانش میکرد .
من آشفته عصبی و او پریشان و نگران همچنان در سکوت قدم میزدیم .
نگاهم به چهره درمانده و بی قرار او که افتاد , دیگر طاقت نیاوردم .
بیشتر از آن نمیتوانستم چشمان غمگین و چهره درمانده اورا ببینم و تحمل کنم و ایستادم .
مریم هم ایستاد و به چشمان من خیره شد .
گفتم : راستش رو بخوای امروز فقط اومدم که باهات یه حرفی رو بزنم و برم ....
خیلی آهسته گفت : چه حرفی ؟
گفتم : مریم خواهش میکنم مثل همیشه منطقی باش و قبول کن .....
قبول کن که این آشنائی و دوستی به صلاح هردوی ما نیست و هر چه زودتر تمامش کنیم بهتره , همین امروز ....
کمی مکث کردم و منتظر شدم تا چیزی بگوید ......
ولی او با صورتی مات و چشمانی شیشه ای همانطور خیره به من مانده بود و سکوت کرده بود .....
دستی درون سینه ام با تمام قدرت قلبم را فشرد و نفسم گرفت ...
با زحمت گفتم ؛ مریم باور کن این بنفع هردوی ما مخصوصا تو هستش .....
نگاهش کردم همانطور خیره بود
گفتم : خداحافظ
و زود برگشتم و رفتم ,,,,,,,
مسافتی که رفتم دلم طاقت نیاورد و آرام برگشتم و پشت سرم را نگاهی کردم... ,
او همانطور بی حرکت مانند یک مجسمه وسط پیاده رو ایستاده بود تنها لبه های چادر مشکی او با وزش باد تکان میخورد......
********************
برف تا نیمه های پنجره ها بود .
بخاری هیزمی و هیزم فراوانی تهیه کردم و یک چهار لیتری عرق هم سفارش دادم و نشستم و به سوختن کنده ها و شاخه های خشک در داخل بخاری نگاه میکردم و عرق سگی میخوردم و نوار گوش میدادم و به آشنائی و روزهای رفته و کاری که کردم فکر میکردم ...
و مهرپویا با همان صدای غمگین و بم میخواند :
آه شرر زای من ...
همدم شبهای من ...
مانده به لبهای من
ای که تو تنها ...
در دل شبها ...
از غم عشقی آگاه
ای سینه سوز , ای راز جانکاه , آه ......ای آتش ناب
شمع وجودم سوزی ...
آتش دل افروزی ...
لب ز سخن ها دوزی
شعله جانی ...
سوز نهانی ...
عمر تو چون من کوتاه
ای سینه سوز , ای راز جانکاه , آه ..... ای آتش ناب
پنجشنبه عصر افشین و حمید هم آمدند .
تا جمعه غروب , عرق خوردیم و بنگ کشیدیم و حرف زدیم .
اما نه استکانهای پی در پی عرق آتش دلم را خاموش کرد
و نه بنگ مزار دور قرمز افشین منگم کرد
ونه حرفهای آرامبخش همیشگی حمید تسلای دلم شد ودلداریم داد .
در دلگیرترین و غریبترین غروب جمعه زندگیم آنها رفتند و من چند روز دیگر که به بلندا و بی پایانی ازل و ابد خدا میمانست ماندم و تحمل کردم .
تنها دل خوشی و تسلای خاطرم این بود که این رنج را بخاطر مریم و آینده او میکشم و تحمل میکنم....
برگشتم و بلافاصله دفترچه آماده بخدمتم را در اسفند ماه گرفتم و رفتم .....
طبل بزرگ , زیر پای چپ.....
وبشینن , برپا......
وبله قربان و پادگان و آشخوری و واکس پوتین و قدم رو .......رفتم و ماندم .//
با اضافهخدمت دفترچهای و دوره احتیاط و اضافه خدمتهای یگانی ,
سه سال معلوم نشد به کی و به چی و برای چی خدمت کردیم و چرا ؟
چرا که نه اسلام عزیز در خطر بود!
و نه این جنگ بی پایان احمقانه بازنده و برنده ای داشت!
و چرا سه سال از بهترین سالهای عمرم را باید در سنگر و حفره روباه و سوراخ های بزرگتری در ابعاد دو در سه در سینه کوه بنام سوله , با بیست نفر دیگردر آن بلولیم و روز را شب کنم و روزهای زندگیم را سر و سپری کنم ؟
سه سال از کوه های بلند و پر برف و سرد پیرانشهرو مهاباد و سردشت تا دشتهای داغ و تفدیده سومار و سرپل و حاجیان و دشت ماهی دویدیم و سگدو زدیم و پوتین و شلوار و خشتک وک ....... خودمان را برای
پاسداری از تمامیت
و نگهداری از خاک
و نگهبانی شبانه ازکین دشمن ,
برای همین کشور وهمان وطنی پاره کردیم و جر دادیم.....
که پس از خدمت هم چند ماهی بیشتر مهمانش نبودیم !!
تا مثل آنهائی که در آنزمان , درشبهای حمله در ستاد و آشپزخانه و مسجد قایم شده بودند.....
برگردیم و طلبکار شویم و ارزشها بسازیم و دنبک و دستک کنیم و میز و مقام و بودجه و راننده و دلارهای نفتی بگیریم ....
بگذریم .....
در این سه سال یکبار هم مریم را ندیدم .
یعنی خودم نمیخواستم که با دیدن همدیگر , ذهن اورا مشوش و خاطر خودم را پریشان کنم .
فقط یکبار در یکی از مرخصی ها , مجتبی گفت که اورا دوسه بار دیده و......
که با سکوت من او هم دیگر چیزی نگفت و دیگر در باره اش چیزی نگفت .
تا بدبختانه من هم ,
فقط با جسمی تقریبا سالم و سرپا و زنده برگشتم ..........
[[ نه مستی عرق , نه منگی بنگ و نه حرف و دلداری ]]
بعد از سه روز, کمی که بهتر شدم برای تصمیم و حرف زدن با او بدیدنش رفتم .
اورا از همیشه مهتابی تر و رنگ پریده تر وزیباتر یافتم .
نگرانی در اعماق چشمان سیاهش موج میزد و تا به او رسیدم
بلافاصله با صدائی گله مند پرسید : کجا بودی ؟
چرا لاغر شدی ؟
چرا رنگ و رویت پریده؟
گفتم : سرما خوردم و مریض بودم.
نگفتم که مریض توبودم ...
گفت: الان چطوری ؟ بهتری , خوبی ؟
گفتم : بد نیستم .
شروع به قدم زدن کردیم . قصد داشتم تا رسیدم سریع حرف را شروع کنم , ولی با دیدنش زبانم بسته شد .
حرفی را که برای گفتن آماده کرده بودم در من میپیچید و خودش را به در ودیوار سینه ام میکوبید و آنرا میخراشید و میخلید...
مریم پس از چند نگاه به من و من که نگاهم را از او میدزدیدم با نگرانی پرسید :
چیزی شده ؟ تو حالت خوبه ؟
شم و احساس قوی زنانه اش اشتباه نمیکرد.
مریم حس کرده بود وآشفته و نگران شده بود و سکوت من ,بیشتر نگرانش میکرد .
من آشفته عصبی و او پریشان و نگران همچنان در سکوت قدم میزدیم .
نگاهم به چهره درمانده و بی قرار او که افتاد , دیگر طاقت نیاوردم .
بیشتر از آن نمیتوانستم چشمان غمگین و چهره درمانده اورا ببینم و تحمل کنم و ایستادم .
مریم هم ایستاد و به چشمان من خیره شد .
گفتم : راستش رو بخوای امروز فقط اومدم که باهات یه حرفی رو بزنم و برم ....
خیلی آهسته گفت : چه حرفی ؟
گفتم : مریم خواهش میکنم مثل همیشه منطقی باش و قبول کن .....
قبول کن که این آشنائی و دوستی به صلاح هردوی ما نیست و هر چه زودتر تمامش کنیم بهتره , همین امروز ....
کمی مکث کردم و منتظر شدم تا چیزی بگوید ......
ولی او با صورتی مات و چشمانی شیشه ای همانطور خیره به من مانده بود و سکوت کرده بود .....
دستی درون سینه ام با تمام قدرت قلبم را فشرد و نفسم گرفت ...
با زحمت گفتم ؛ مریم باور کن این بنفع هردوی ما مخصوصا تو هستش .....
نگاهش کردم همانطور خیره بود
گفتم : خداحافظ
و زود برگشتم و رفتم ,,,,,,,
مسافتی که رفتم دلم طاقت نیاورد و آرام برگشتم و پشت سرم را نگاهی کردم... ,
او همانطور بی حرکت مانند یک مجسمه وسط پیاده رو ایستاده بود تنها لبه های چادر مشکی او با وزش باد تکان میخورد......
********************
برف تا نیمه های پنجره ها بود .
بخاری هیزمی و هیزم فراوانی تهیه کردم و یک چهار لیتری عرق هم سفارش دادم و نشستم و به سوختن کنده ها و شاخه های خشک در داخل بخاری نگاه میکردم و عرق سگی میخوردم و نوار گوش میدادم و به آشنائی و روزهای رفته و کاری که کردم فکر میکردم ...
و مهرپویا با همان صدای غمگین و بم میخواند :
آه شرر زای من ...
همدم شبهای من ...
مانده به لبهای من
ای که تو تنها ...
در دل شبها ...
از غم عشقی آگاه
ای سینه سوز , ای راز جانکاه , آه ......ای آتش ناب
شمع وجودم سوزی ...
آتش دل افروزی ...
لب ز سخن ها دوزی
شعله جانی ...
سوز نهانی ...
عمر تو چون من کوتاه
ای سینه سوز , ای راز جانکاه , آه ..... ای آتش ناب
پنجشنبه عصر افشین و حمید هم آمدند .
تا جمعه غروب , عرق خوردیم و بنگ کشیدیم و حرف زدیم .
اما نه استکانهای پی در پی عرق آتش دلم را خاموش کرد
و نه بنگ مزار دور قرمز افشین منگم کرد
ونه حرفهای آرامبخش همیشگی حمید تسلای دلم شد ودلداریم داد .
در دلگیرترین و غریبترین غروب جمعه زندگیم آنها رفتند و من چند روز دیگر که به بلندا و بی پایانی ازل و ابد خدا میمانست ماندم و تحمل کردم .
تنها دل خوشی و تسلای خاطرم این بود که این رنج را بخاطر مریم و آینده او میکشم و تحمل میکنم....
برگشتم و بلافاصله دفترچه آماده بخدمتم را در اسفند ماه گرفتم و رفتم .....
طبل بزرگ , زیر پای چپ.....
وبشینن , برپا......
وبله قربان و پادگان و آشخوری و واکس پوتین و قدم رو .......رفتم و ماندم .//
با اضافهخدمت دفترچهای و دوره احتیاط و اضافه خدمتهای یگانی ,
سه سال معلوم نشد به کی و به چی و برای چی خدمت کردیم و چرا ؟
چرا که نه اسلام عزیز در خطر بود!
و نه این جنگ بی پایان احمقانه بازنده و برنده ای داشت!
و چرا سه سال از بهترین سالهای عمرم را باید در سنگر و حفره روباه و سوراخ های بزرگتری در ابعاد دو در سه در سینه کوه بنام سوله , با بیست نفر دیگردر آن بلولیم و روز را شب کنم و روزهای زندگیم را سر و سپری کنم ؟
سه سال از کوه های بلند و پر برف و سرد پیرانشهرو مهاباد و سردشت تا دشتهای داغ و تفدیده سومار و سرپل و حاجیان و دشت ماهی دویدیم و سگدو زدیم و پوتین و شلوار و خشتک وک ....... خودمان را برای
پاسداری از تمامیت
و نگهداری از خاک
و نگهبانی شبانه ازکین دشمن ,
برای همین کشور وهمان وطنی پاره کردیم و جر دادیم.....
که پس از خدمت هم چند ماهی بیشتر مهمانش نبودیم !!
تا مثل آنهائی که در آنزمان , درشبهای حمله در ستاد و آشپزخانه و مسجد قایم شده بودند.....
برگردیم و طلبکار شویم و ارزشها بسازیم و دنبک و دستک کنیم و میز و مقام و بودجه و راننده و دلارهای نفتی بگیریم ....
بگذریم .....
در این سه سال یکبار هم مریم را ندیدم .
یعنی خودم نمیخواستم که با دیدن همدیگر , ذهن اورا مشوش و خاطر خودم را پریشان کنم .
فقط یکبار در یکی از مرخصی ها , مجتبی گفت که اورا دوسه بار دیده و......
که با سکوت من او هم دیگر چیزی نگفت و دیگر در باره اش چیزی نگفت .
تا بدبختانه من هم ,
فقط با جسمی تقریبا سالم و سرپا و زنده برگشتم ..........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر