یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

مرکز هدایت خیابان ششم - 3

دکتر اصغر روی صندلی منتظر نشسته بود با هر صدایی سرش بطرف در میگردید ،تا بالاخره
با اشاره مش قربون با عجله بدرون اتاق پرید .//

حاج جابر با نگاه عاقل اندر سفیهی رو به دکتر اصغر کرد و گفت :اصغر وقت ندارم زود حرفهاتو
 بزن و تمومش کن باید برم. //
 
دکتر اصغر با عجله از تو کیف کهنه چرمی خودش یک پوشه درآورد .//
 
: حاجی طبق فرمایش شما یکی از کارهای اصلی ما منحرف کردن و پیچوندن دشمنان نظام در
دنیای مجازی هست ، که در جزوه ها هم راهکارها شو توضیح داده ,حاجی من چند وقتی هست 
که دارم روی انها کار میکنم و دیدم علاقه و توجه عجیبی به حرف ها وببخشید ها بیربط گفتن های
بعضی از مسولین دارند و وقت زیادی رو هم تو لینکها صرف اون میکنن برای مثال رئیس جمهور
و حسنی نماینده ولی فقیه اورمیه بفرمایید اینو ملاحظه کنید .//
.و چند برگه پرینت شده روداد به حاجی....... //
 
حاج جابر با بی میلی گرفت و نگاهی بهش انداخت بعد از چند لحظه ابروانش بهم پیچید
با علاقه بیشتری به دیدن بقیه پرداخت و علائم شوق و ذوقی در چهره اش پیدا شد. //
 
دکتر اصغر نفس راحتی کشید و با جدیت و شوق بیشتری خودشو آماده گفتن بقیه مطالب کرد .//
 
حاج جابر نگاهی به دکتر کرد گفت : اصغر اینها مطمئنه دیگه ، غلو نکردی تو آمار هاش ؟؟
 
: به جان عزیزتون حاجی با کسر و پایینترین درصد نوشتم خیلی بیشتر از اینهاس .//
 
حاج جابر :اصغر من اینو میدم چک کنن ها ، میدونی و میفهمی که .......
 
دکتر اصغر : حاجی اگه بیشتر از این نشد خودم میرم تو زیر زمین شاهپور....//
 
و هر دو با قهقهه خندیدن ........
حاج جابر زود خودشو جمه جور کرد و گفت ://
حالا از من چی میخواهی ؟من چیکار بکنم ؟
 
 دکتر اصغر خودشو به میز نزدیکتر کرد:ما که مال و جانمون رو فدای رهبر و اسلام و انقلاب کردیم
و (هر دو پوزخند میزدند ) حاجی جون یه اتاق بزرگ و جدا از همه و دستور شما برای درخواست
یک دوربین فیلمبرداری خوب و مقداری هزینه برای دکور پشت و لطف و عنایت شما با یک وردست .//
 
:: هو هو دور ورندار که جا نداریم ، بقیه شو یه کاری میکنم ،اما اصغر ......//
 
دکتر اصغر :دهه حاجی نشد دیگه ،برای فک و فامیل نمیخام که واسه کاره ، در ثانی حاجی جون شما
مارو بساز من روزی چند میلیون ساعت وقت تلف شده دشمن رو میدم خدمتتون و اونها رو تو بیابونهای دنیای مجازی گم و گورشان میکنم.//
 
حاج جابر خودشو صاف و صوف کرد و خیلی سرد گفت : 
: اصغر این آخرین فرصت هست که بهت میدم اگر به امید خدا شد که هیچ .،
نشد طبق حرف خودت ، زیرزمین شاهپور ....میفهمی که ....//
 
رنگ ادکتر اصغر پرید و با لکنت گفت : صددرصد هست اینشالله //
 
حاج جابر : فردا اول وقت اقدام میکنم یه پسر زرنگی هست اسمش رضاست ,اونم میدم زیردست ...
فقط دعا کن مثل قبل نشه میدونی که .....حالا برو...//
 
دکتر اصغر تند تند دولا وراست میشد و برگهاشو جمع میکرد میگفت:
چشم چشم حاجی ,ودرست وقتی که از در میخاست بره بیرون .
 
حاج جابر گفت : 
راستی اصغر اسمتو چی میخواهی بزاری ؟؟
 
دکتر اصغر در حالی میرفت بیرون با خنده گفت :
دکتر روا زاده ..حاجی ..دکتر روا زاده ..

هیچ نظری موجود نیست: