یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

مرکز هدایت خیابان ششم - 2

از در که وارد میشدی تو راه پله ها یه صندلی بود که مشدی دربان پیر روی اون مینشست,//
و پله رو به پایین میرفت به طرف پارکینگ بزرگ و طبقه اول سالن نمایش و همایش ،طبقه دوم
که جلوی در پرده ضخیم برزنتی بود قسمت خواهران ,و طبقه سوم قسمت برادران .//
 
 بیشتر کارها در طبقه اول و در سالن بود,که سخنرانی و دستورات کاری اجرا میشد.//
 
و در طبقات دیگه با چوب و نئوپان اتاقک های کوچکی که هر اتاق یک ست کامپیوتر با پرینتر و
دستگاه ضبط بود و کاملا مجزا از همدیگر و امروز هم روز توجیه هات و راهنمایی و کارکردها بود. //
 
و رییس ساختمان و مسول کل ، که همه برادر و خواهر ها,بنام حاجی آقا جابر با سنی حدود ۴۰ سال
،ریش انکارد شده ، همیشه پیراهن دکمه دار سیاه و روزهایی که روی اون کت میپوشید,یعنی یا مافوق ها میان یا حاجی پیش انها میره و انروز حاجی جابر با صدای قوی خودش مشغول توجیه بود:
 
:پس همانطور که گفتم وظیفه ما مبارزه با دشمنان نظام در اینترنت و منحرف کردن وشناسایی و
معرفی آنها که از بین بردن بردن آنها توسط بردران بخش های دیگه وزارت هست ،//
پس دقت کنید که کار ما تا معرفی آنهاست و هیچکس حق برخورد و هیچ عمل دیگری که سبب
شناسایی ما بشه نداره. //
 
و ریز دستورات و عملکردها در جزواتی که بهتون دادیم هست ,که از شما میخواهیم که خوب انها
را بخونید ویاد بگیرید ,و رده های بالا منتظرند یه صلوات بفرستین ,اللهم ... همه برن سر کارشون .//
 
اون مو جو گندمی ریز نقش که همه به اون برادر دکتر اصغر میگفتن در ردیف اول نشسته بود و
مشغول جمع کردن جزوه ها بود,وزیر چشمی حاجی جابر رو میپایید که دور و برش خلوت بشه
که فرصتی پا داد با عجله خودشو رسوند که جابر با دیدن او رو ترش کرد.//
 
دکتربا صدایی زیر و متملسانه ای گفت : حاجی من نوکرتم فقط نیم ساعت ،شما بمن وقت بده ،
بروح امام ارزشش روداره ،حاجی جون بچت ، حاجی ۲۰ دقیقه حاجی این آخرشه ، حاجی .... //
 
که جابر با غضب نگاهی به او کرد و گفت:
 اون گند قبلی که زدی هنوز پاک نشده باز پروژه جدید رو میکنی ,بابا ولم کن ، تورو روح امواتت
دس از سرم وردار و نذار باهات سازمانی برخورد کنم .//
 
دکتر : حاجی بخدا این یکی نقص توش نیست .//
 
جابر : اهه قبلی هم همینو میگفتی .//
 
دکتر : من که چیزی نمیخام ،فقط نیم ساعت وقت بده ببین . //
 
جابر باسردی : وقت ندارم //
 
دکتر : با التماس ، جابر ما باهم رفیق بودیم ,با هم همدوره بودیم ، چند تا ماموریت باهم بودیم ,
رومو زمین ننداز .//
 
جابر نگاهی کرد گفت : تو دیگه کی هستی،فقط ۲۰ دقیقه فهمیدی ۲۰ دقیقه ، کارا تموم شد بیا دفتر .//
 
دکتر : با خوشحالی ، میدونستم رومو زمین نمیندازی ,,برای نیم ساعت ..... //
 
وقبل از اینکه جابر بخودش بیاد بحالت فرار باخنده دور شد..//

هیچ نظری موجود نیست: