سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۳

چقدر با بصیرت بودن خوبه ...!

چقدر با بصیرت بودن خوبه ...!
 

هی به ما میگفتن که بابا برید دنبال بصیرت و با بصیرت بشین و زندگی بکنید...

ما خر بودیم و نمیرفتیم دنبالش , یعنی فکر میکردیم سر کاریه و دروغ میگن و میخوان بفرستنمون پی نخود سیاه !


ولی نه , راست میگن و واقعا بصیرت وجود داره ...یک حالی هم میده !

یه چیز عجیبیه .

یه فکره ..نه ,

یه احساسه, آره یه احساس بحال , یه احساس سبکی , یه احساس رهائی , یه ....
صبر کنید !

باید حتما اول بهتون بگم که بی بصیرتی  چیه و بی بصیرت ها کی ها هستند و چجوریه و چه دنیائی دارن و چی میکشن ...؟

تا بعد احساس با بصیرت شدن را که گفتم با اون بتونید مقایسه کنید و قشنگ حرفمو متوجه بشین تا بفهمید.

ببینید ,
بی بصیرتی یعنی اینکه بفهمی بغیر از داشتن و خوردن و پوشیدن و گشتن و کردن و پز دادن و مقام داشتن و ............ ,

یه چیزی بنام انسانیت هست که انسان باید داشته باشه و چیز خیلی خوبیه ,و زندگی فقط اینها نیست و دلیل نمیشه که چون همه این چیز ها رو داری تو خوشبختی ...!
و تا فهمیدی که خوشبختی یعنی خوشبختی همه و خوشبخت شدنت محاله مگر با دیدن خوشبختی همه ,

و آنجاست که باید بفهمی یک بی بصیرت هستی یا شدی .

مشخصاتش هم ؛  انساندوستی و رعایت حقوق دیگران و احترام قلبی به قانون و دوستدار آزادی بودن  و هوای پاک و دوست داشتن هست.


بی بصیرت ها همه چه در ایران و چه در هر کجای دیگه ,  کنج خونه  پای دستگاهاشون و جلوی مونیتور نشستن و از صبح تا شب دنبال خبر هستند و خبر رسانی میکنند و یا به دنبال آگاهسازی هستند و اخبار را موبه مو و جز بجز دنبال میکنند و از وضع مملکت و مردم و کشور دقیقه به دقیقه اطلاع حاصل میکنند ...

میپرسی چرا ؟

چونکه کشورشون را دوست دارند و در قبالش احساس مسولیت میکنند و  نگران آینده آن و مردمش هستند و آرزوی خوشی و سعادت برای همه دارند  و بدون تو که میپرسی چرا و نمیدونی چرا ؟

و به چه دلیلی اینکارو میکنند و تو چرا نمیدونی ؟

دلیل اصلیش این هست که بیشترشون بلد نیستند و نمیتونن این احساس را درست به زبون بیارن و نشون بدن و چون  بی اعتماد شدن و شکاک هستند , میترسند که اونو بروز بدن و حاشا بکنند.

خلاصه که زندگی و دنیاشون شده عین عاقبت یزید ...


خوب حق هم دارند با بی پولی و نداری و فقر شرافتمندانه به این چیزها فکر کردن
 و غصه خوردن و نگران بودن هم خیلی سنگین و سخته و از خوشی ها و وقت استراحت زدن برای نشان دادن مخالفتش کار هر کسی نیست.

مخصوصا اگر قدر هم ندونند و بهش بگن :

تو هم بیکاری ها ...

من هم فکر میکردم یه چیزی تو همین مایه ها هستم و یا اینکه  خیلی خوب دارم اداشونو در میارم !

چند وقت پیش رهبر فتانه و فرزانه انقلاب ولایت عظما گفت :

آنها که مشکل دارند بصیرت ندارند و دردشون بی بصیرتی هست .

 
 
من هم این حرفو گذاشتم بحساب همون حرفهای عظمت جمهوری اسلامی و پیشرفت در همه عرصه های علمی و نرمش قهرمانانه و اقتصاد مقاومتی و بزانو در آمدن دشمن و شکست دشمنان و از این حرفها ....

چند شب پیش که خسته و بی حوصله بودم و تو خودم بودم و داشتم فکر میکردم و غصه میخوردم.

 و همش این بصیرت و بی بصیرتی مثل پشه های سمج  شبهای تابستون بیخ گوشم وز وز میکردن و نیشم میزدند ,

به خودم میگفتم که :

آخه بتوچه مربوطه , تو سر پیازی , ته پیازی ؟

چرا گیر میدی که برات دردسر بشه ؟

 اصلا کی میفهمه ؟

همه سرشون تو حساب کتاب خودشونه و تو هم خودتو گذاشتی سر کار و ....

 
 
که احساس کردم یه چیزی تو سینه ام وول وول میخوره و یه چرخی زد و اومد تو گلوم و راه نفسم رو گرفت.

داشتم خفه میشدم که پیچید توی گو شهامو وزوز کرد و رفت تو ملاجم و شروع کرد چرخیدن ...

همینطور داشت تو کاسه سرم میچرخید و میگشت که ترسیدم , میخواستم کاری کنم ولی نمیتونستم تو همین گیر و دار یهو زد تو چشمهامو از پس کله ام زد بیرون ...

کمی که گذشت و بخودم که اومدم , دیدم سالم هستم و چیزیم نشده ولی یه احساس سبکی و رخوت بهم دست داده بود که حالشو میبردم ...

یه سیگار کشیدم و گفتم برم سروقت کامپیوتر و دنیای مجازی و ...

که دیدم اصلا حسش نیست و تکون نمیتونم بخورم.

و یه ندای درونی با صدائی گیرا میگفت : ولش کن , کون لقشون , خودتو عشقه ...

هر چی تو گوشه و کنار خودم گشتم که ببینم اون احساس مسئولیته که قبلا وادارم میکرد , کجاست و چیکار میکنه ؟

نبود که نبود , اصلا انگار نبوده و نداشتم !

یه نگاه کردم ببینم وطنپرستیم  و آزادیخواهیم و انسانیتم سر جاش هست یانه؟

دیدم که سرجاشون هستند ولی یه بیتفاوتی مثل ژله لرزون ولی سنگین و چسبناک پهن شده و افتاده روشون که اصلا نمیتونن تکون بخورن ...

تعجبم بیشتر شد وقت دیدم بجای اینکه بترسم , خوشم اومده و دارم حال میکنم !!


یه سیگار دیگه روشن کردم بی اختیار یه وری شدم و لم دادم .

میخواستم به آینده فکر کنم ولی هر کاری میکردم نمیشد.

همون صدا هه میگفت : فکر کنی که چی بشه ؟

مگه میتونی کاری هم بکنی ؟ اون چیزی که باید بشه میشه ....

دوباره رفتم تو خودم .

گفتم یه سر به بقیه چیزهام , شرفم , وجدانم , شهامتم , عقلم , ....بزنم ,

در اتاق هر کدومشونو که رفتم , دیدم که رو درهاش نوشته بود :

من رفتم , نیستم , خوابیدم , مزاحم نشو , حال ندارم , ولمون کن .

و زیرش با خط بزرگ و قرمز رنگی نوشته بود ؛

ولش کن ,  بیخیال آخرش یه جوری میشه , دیگه .....

 به من برخورد , از دست همه شون شاکی شدم ,

یه زور زدم و لپ تابم رو کشیدم جلوم و روشنش کردم و خواستم اخبار روز را بخونم .

ولی هر کاری کردم نشد و نتونستم .


 دیدم فقط یا دارم تخته نردبازی میکنم یا ورق بازی آنلاین برای جمع کردن امتیاز...

تازه نمیدونم چرا خوشم اومده بود که در حین بازی آهنگ های کوچه بازاری هم گوش کنم !

در همین بین یهو یاد مردم افتادم  , یاد فقر و نداری و بدبختی ...

که دیدم وجدانم تلوتلو میخوره و داره میره سمت اتاقش...

 سریع رفتم جلو دیدم سر و صورتش کبود و خونیه تا خواستم چیزی بگم , گفت :

ببین ,ولم کن باید برم بخوابم و استراحت کنم و رفت.

و برگشتم دیدم همون صداهه در حالیکه داشت لباس هاشو میتکوند و سر و وضعش رو مرتب میکرد  و خون دور لبش رو پاک میکرد گفت :

چیه همش مردم مردم میکنی ؟

کدوم مردم ؟

همونهائی که با پاکت تخمه میرن از صحنه های اعدام با موبایلشون فیلم بگیرن ,

همونها که اصلا صداشون در نمیاد وتو صف سبد کالا و یارانه ها باهم دعوا میکنند ؟

همونها که گنده تون... اون ..اسمش چی بود ؟

آهان ,  صادق هدایته , هر چی تو دلش بود و به زبونش اومد بهشون  گفت و نوشت و بارشون کرد ؟

درمونده شدم و بهش گفتم :


ببین فقط بهم بگو من چه ام شده و چرا اینطوری شدم ؟

با خنده در حالیکه میرفت گفت :

بدبخت برو خوش باش که با بصیرت شدی ,

 حالا برو هر کاری که دلت میخواد بکن ....

و رفت .

داشتم به این فکر میکردم که دلم میخواد چیکار کنم ؟

میل عجیبی به دروغ گفتن داشتم , به خودنمائی , از تظاهر کردنم هم بدم نمیومد ,

عطش شدیدی به تقلب کردن و دزدی و اختلاس ودودره بازی پیدا کرده بودم , خوش

نداشتم هیچکس چیزی بهم بگه , فکر میکردم که همه چی رو من میدونم و میفهمم و

خیلی عجیب بود که اطمینان داشتم اگه کسی بر خلافم حرف بزنه تو سرش بزنم و حتی بکشمش!!

 قدرت میخواستم چه داشته باشم چه بهش نزدیک بشم !

به هیچی جز خودم هم نمیتونستم فکر کنم ,

دلم خیلی کارها میخواست بکنه ,

دلم خیلی چیز ها رو میخواست و همه چیز رو میخواست و فقط هم برای خودم میخواست و میخواستم , فقط خودم ....

به دور و برم نگاهی انداختم , ببینم قدرت کجاست؟

 و داشتم دنبالش میگشتم ....

که یهو ساعت زنگ زد و چشمهامو با زحمت باز کردم و دیدم ساعت هفت صبحه و باید برم سر کار ...... 

هیچ نظری موجود نیست: