یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۴

شیوه جنگیدن گوشت و تانک!

                                شیوه جنگیدن گوشت و تانک!



 
ماجرای اعتراض جمعی از فرماندهان جنگ به میزان تلفات و نحوه فرماندهی محسن رضائی در جنگ ...

(( به آقایانی که جنگ را فقط دفاع مقدس میدانند پیشنهاد میکنم که این مطلب را بدقت بخوانند !))

این ماجرا نمونه ای از بی تدبیری خمینی و جنایت های محسن رضائی فرمانده سپاه پاسداران آنزمان در جنگ هشت ساله است .

تصمیم بر آن شد که به سرکردگی پیش کسوتان جنگ، نیمچه اعتراضی بکنیم به شیوه جنگیدن گوشت و تانک، و چون همیشه یک نفر باید جلو بیفتد و سینه اش را سپر کند، این بار، علمدار پاک باخته، [شهید] حسن بهمنی، جلودار شد تا این فکر نو را که فشرده حرف ها و دردهای فرماندهان بود، به گوش مسئولین مملکت برساند.

واقعا هم هیچ کس به اندازه حسن در آن برهه به حساسیت جنگ پی نبرده بود. او متفکر و کاربلد بود، فنون جنگاوری می دانست و می خواست یک راهکار جدید برای جنگ ارائه کند.

می خواست جنگ برود زیر سایه ایدئولوژی و تفکر، و کارها در سایه مطالعه و برنامه ریزی انجام شود.

حسن اما روی شیوه جنگیدن حرف داشت.


فکر می کرد با توجه به زیادی نیروهای بسیجی و سپاهی می شود طوری جنگید که بیشتر جواب گرفت و کمتر تلفات داد.

آن هایی که غصه دار رفقایشان بودند و فرماندهانی که تلفات داده و گردان از دست داد بودند، خصوصا دو لشکر تهران که ضربه های سختی خورده بودند، روی حرف حسن مکث کردند.


یک روز صبح، در مقر سپاه پاسداران که در منطقه 10 و پادگان ولی عصر بود، جمع شدیم.


از طرف سپاه هم آقای محسن رضایی نماینده شد تا پاسخ سئوالات حسن و رزمنده ها را بدهد.

قرار شد جلسه در محوطه باز و جلوی چشم همه برگزار شود تا هیچ حرفی پنهان نماند.

[شهید] کاظم نجفی رستگار، دوست صمیمی و همکار حسن بهمنی بود و منصور کوچک محسنی، سعید قاسمی و حسین الله کرم هم جزو پیش کسوت ها و ناظرین بودند. یکی - دو تا روحانی که حرف بچه های رزمنده را می فهمیدند و جیگر حرف زدن داشتند هم آمدند قاتی ما.

آن روز آقای محسن رضایی به جمع رزمنده ها آمد، همان بسم الله، قبل از اینکه حسن حرف بزند، گفت:

«شما احتمال می دی تو این جمع یک نفر نفوذی باشه؟»

حسن گفت: «بله!»

آقا محسن گفت: «حرف هایی هست که نمی تونم این جا جلوی جمع بزنم. شما چند نفر را نماینده انتخاب کن؛ بیایید طبقه بالا.»

حسن قبول کرد و با کاظم رستگار، سعید قاسمی، عباس نجف آبادی و منصور کوچک محسنی و حسین الله کرم رفت طبقه بالا.

از آن طرف هم محسن رضایی و محمد کوثری و اکبر نوجوان بودند.





محمد کوثری و اکبر نوجوان، مسئول طرح عملیات بودند. این دو نفر موضع وسط را می گرفتند؛ نه این طرفی، نه آن طرفی.

ما هم در محوطه پادگان یا در ناهارخوری منتظر نتیجه جلسه ماندیم. بعد از 2-3 ساعت انتظار، آقایان آمدند بیرون و گفتند: فردا ساعت 10 صبح در پادگان باشید.

فارسی اش را بگویم. آن طرف می گفت: هرچه ما می گوییم، شما باید بگویید چشم. این طرف هم می گفت: فرمانده باید زمین را ببیند و تشخیص بدهد که آن جا برای عملیات مناسب هست یا نه.

حرف این ها حساب بود؛


اما آقا محسن گفت: «صبح می ریم پیش امام؛ به ایشان بگید کس دیگه ای رو جای من بگذاره. امام، بنده رو انتخاب کرده

حسن گفت: «ما نیامده ایم شما رو از پست تون برداریم و جای شما رو بگیریم.


ما با شیوه جنگیدن شما مشکل داریم. به شیوه جنگ گوشت و تانک اعتراض داریم.

ما می خوایم راهی پیدا کنیم که جلوی تلفات رو بگیریم. ما می گیم چرا توی کار خیلی حساب و کتاب نیست.

چرا هر وقت آمدیم حرف بزنیم و نظر بدیم، گفتید حرف نزن.

ما سر ننه مان یا ملک پدری مان با کسی دعوا نداریم. حرف های ما، عصاره چهار سال جنگه.»

این حرف ها زده شد و فردا یا پس فردا دوباره برای نتیجه گیری و دیدن سرانجام کار جمع شدیم در پادگان ولی عصر و قرار شد نماینده امام بیاید و تکلیف را معلوم کند.

نماینده امام، یک پیام از طرف امام آورد که متن دقیق آن در خاطرم نیست؛ اما حاصل آن این بود که :


یا عده ای آقایان را گول می زنند، یا این حرف ها را از سر دل سوزی می زنند؛ که من احتمال می دهم دومی باشد.

من به عنوان فرمانده کل قوا به آقایان امر می کنم که هر چه فرمانده شان گفت، حتی اگر اشتباه باشد، باید گوش کنند و تبعیت کنند.



بعد از خواندن متن پیام امام، همهمه افتاد تو بچه ها.

خط کش آمد بین شان.

راهنما و سخن گوی رزمنده ها، حسن بود. حسن می بایست حرف آخر را می زد. همان موقع یک عده جدا شدند و راه خود را رفتند؛ جمعیتی هم دنبال حسن افتادند. این جمعیت آمد دم زورخانه پادگان ولی عصر.

همه مان منتظر بودیم که حسن حرف آخر را بزند؛ برویم یا بمانیم؟ همه مانده بودیم سر دوراهی.

 هم فرمان امام بود، هم غرور و تعصب مان داشت زیر سئوال می رفت.

بد وضعیتی بود.

اصغر رنجبران گفت: «داش حسن، دندون رو بکن. حرف آخر رو بزن.»

چند لحظه ای سکوت شد. آن وقت حسن ... گفت:


«من حرف هام رو گفتم و اعتراضم را رسوندم؛ اما من پیرو امام هستم. اگر امام بگه دست صدام رو ماچ کن، ماچ می کنم.

من فردا به منطقه می رم. اگه جنگ نکنیم، مملکت زیر سئوال می ره. من خواستم یک راهی پیدا کنم که هم زمین رو بگیریم و هم زمان رو. الان اگر ما یک جایی رو می گیریم، زمان رو از دست می دیم.

صدام هم اگر زمینی رو به ما داد، در عوض، تا دلش خواست، از ما تلفات گرفت. این

بچه بسیجی وقتی کشته شد، دیگر لنگه اش نیست... اگر طرحی رو که من دادم پیاده می کردن، پرچم ایران رو تو بغداد بالا می بردیم...»

باز خیلی ها حرف حسن را پذیرفتند. بعضی هم خط شان را جدا کردند..."

حدود یک سال و نیم بعد، اسفند 1363  "از بهمن [نجفی] پرسیدم که خبری از حسن بهمنی و کاظم رستگار دارد یا نه.


جواب داد: «حسن بهمنی و کاظم رستگار و ناصر شیری، امروز این جا بودند. هر سه به صورت نیروی آزاد و بسیجی آمدند به گردان ابوذر تا در عملیات بدر شرکت کنند.»

خواستم به این ها بگم «فکر نکنید ما نمی فهمیم». ما مرد جنگیم. آمده ایم بجنگیم؛


اما تو شیوه جنگیدن، با شما حرف داریم. شما باید آموزش رو گسترش بدید. سنگرسازی و دفاع شخصی رو گسترش بدید. تیراندازها باید درست و اصولی آموزش ببینند. باید روی حساب و کتاب کار کنید.

نیم ساعتی بحث شد و از دردهای دل برای هم گفتیم. بعد حسن بلند شد برود.

این دو فرمانده برکنار شده سپاه (حسن بهمنی و کاظم نجفی رستگار) در همین عملیات (عملیات بدر) به شهادت رسیدند.



پارسینه: سیدابوالفضل کاظمی، از رزمندگان پیشکسوت سپاه تهران در کتاب خاطرات خود "کوچه نقاش ها" منتشر شده توسط انتشارات سوره مهر-وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی-در خصوص برخی اعتراضات درون سپاه به شیوه فرماندهی محسن رضایی بعد از عملیات های والفجر مقدماتی و والفجر  سال 1389، صفحه های 262 تا 267) چنین نوشت .

نقل از : http://www.parsine.com/fa/news/241692/ماجرای-اعتراض-فرماندهان-سپاه-به-شیوه-جنگیدن-گوشت-با-تانک


هیچ نظری موجود نیست: