سخنی با خانواده آن دو نوجوان دست خورده و زخم دیده ...
سلام ,
نمیدانم سخنم را از کجا آغاز کنم و چطور با شما همدردی کنم و تسلای خاطر شما باشم ؟
جای شما نیستم و نمیتوانم سوز واقعی این جنایت را احساس و تصور کنم ,
اما میتوانم حالتان را بفهمم چون زمانیکه برای اولین بار این خبر را دیدم ,
نتوانستم و یا نخواستم آنرا باور کنم و دیوانه وار به دنبال صحت و سقم خبر رفتم ...
و وقتی بدرستی آن پی بردم ستون فقراتم تیر کشید و نفس کشیدن برایم سخت شد و نیم ساعت در بهت بودم و فقط با تمام وجود دوست داشتم که همه چیز بهم بریزد و دستی برزند و خبر موثقی آنرا تکذیب کند !
که افسوس خیالی خام بود و امیدی بیهوده ...
برای مادرانشان از خداوند بزرگ صبر و تحمل و شکیبائی مسئلت دارم و خواهانم ,
اما با پدرانشان که کوه غم بر دوش آنهاست کمی حرف دارم .
دوستان عزیز ,
من خودم پدر هستم و پسر نوجوان دارم و فقط از تصور چنین اتفاقی برای پسرم , میتوانم حال شما را درک کنم و عمق سوزش دل شما را احساس کنم , اما ...
نمیخواهم بگویم : مرد مومن شب عیدی جا بود که رفتی ؟
نمیخواهم سرکوفت بزنم که : مگر سواد نداری و روزنامه نمیخوانی و تلویزیون نمیبینی که این تیره گی روابط را بفهمی و دست زن و بچه ات را نگیری و به آنجا نروی ؟
نمیخواهم تمام تقصیرات را بگردنتان بیندازم و دردتان را بیشتر کنم ...,
چون میدانم که هیچکدام تصور چنین چیزی را هم نمیکردید و اگر یک در میلیارد چنین احتمالی را در نظر میگرفتید و میدادید , اصلا نمیرفتید و یا حداقل از بردن بچه ها خودداری میکردید ...
و در کل تمام شد ,
بلائی بود که نازل شد و اتفاقی بود که افتاد و دیگر جای اما و اگر و شاید و باید ندارد و بیخود است و عقل حکم میکند که باید به فکر روحیه آنها ( بچه ها ) باشید و از درد آنها بکاهید و بر زخم آنها مرهم بگذارید ...
اما سوالی از شما دارم .
آیا شب اول و یا دوم در اولین خلوت خودت پس از این مصیبت ,
نشسته یا ایستاده و تکیه بر دیوار و پشت به آن داده ,
سرت را رو به آسمان نکردی و از ته دل و از ناق جگر نگفتی :
خدایا چرا ؟
چرا من ؟
من که به پابوست آمدم ,
من که به عشق تو آمدم ,
پس چرا اینکار را بامن کردی ... ؟!
میدانم گفتی ...
مطمئنم که گفتی ...
میدانم بار ها و بار ها گفتی و پرسیدی ....
خوب , آیا جوابی هم گرفتی و پاسخی برای آن پیدا کردی ؟
دوستان من ,
شما را نمیدانم اما من ساعتی با تمام وجود و احساسم , خودم را جای شما گذاشتم و به این پاسخ رسیدم و این جواب را گرفتم :
اگر با منی و مرا میپرستی , بدان که هیچ کار من بی حکمت نیست ,
پس ترا برگزیدم که اول به خودت و بعد به دیگران نشان دهم و بگویم که :
کودکان خود را قربانی اعتقادات درست و نادرست خودتان نکنید ,
افکار و عقیده های صحیح و اشتباه خود را به آنها حقنه نکنید ,
راه های دیگر را نبندید و تنها راه خودتان را پیش پای آنها نگذارید ,
آنها را به زور به خانه من نیاورید ,
بگذارید که خودشان مرا بجویند و خودشان مرا بیابند و خودشان با رغبت و اشتیاق و با پای خودشان به خانه و به مهمانی من بیایند ...
پس , قرعه فال بنام شما افتاد ...
و به پسران خودم میگویم :
که شما با فرزندان خودتان چنین نکنید و مبادا که دل تهی کنید و از رحمت خدا ناامید باشید .
فردا هم روز خداست و بدانید خانه خدا , دل شماست ...
(( امیدوارم پاسخی که شما پیدا میکنید و جوابی که شما میگیرد , از جوابی که من در تصورم گرفتم , کامل تر و روشن تر و تسلی خاطر بخش تر و امیدوار کننده تر باشد ))
سلام ,
نمیدانم سخنم را از کجا آغاز کنم و چطور با شما همدردی کنم و تسلای خاطر شما باشم ؟
جای شما نیستم و نمیتوانم سوز واقعی این جنایت را احساس و تصور کنم ,
اما میتوانم حالتان را بفهمم چون زمانیکه برای اولین بار این خبر را دیدم ,
نتوانستم و یا نخواستم آنرا باور کنم و دیوانه وار به دنبال صحت و سقم خبر رفتم ...
و وقتی بدرستی آن پی بردم ستون فقراتم تیر کشید و نفس کشیدن برایم سخت شد و نیم ساعت در بهت بودم و فقط با تمام وجود دوست داشتم که همه چیز بهم بریزد و دستی برزند و خبر موثقی آنرا تکذیب کند !
که افسوس خیالی خام بود و امیدی بیهوده ...
برای مادرانشان از خداوند بزرگ صبر و تحمل و شکیبائی مسئلت دارم و خواهانم ,
اما با پدرانشان که کوه غم بر دوش آنهاست کمی حرف دارم .
دوستان عزیز ,
من خودم پدر هستم و پسر نوجوان دارم و فقط از تصور چنین اتفاقی برای پسرم , میتوانم حال شما را درک کنم و عمق سوزش دل شما را احساس کنم , اما ...
نمیخواهم بگویم : مرد مومن شب عیدی جا بود که رفتی ؟
نمیخواهم سرکوفت بزنم که : مگر سواد نداری و روزنامه نمیخوانی و تلویزیون نمیبینی که این تیره گی روابط را بفهمی و دست زن و بچه ات را نگیری و به آنجا نروی ؟
نمیخواهم تمام تقصیرات را بگردنتان بیندازم و دردتان را بیشتر کنم ...,
چون میدانم که هیچکدام تصور چنین چیزی را هم نمیکردید و اگر یک در میلیارد چنین احتمالی را در نظر میگرفتید و میدادید , اصلا نمیرفتید و یا حداقل از بردن بچه ها خودداری میکردید ...
و در کل تمام شد ,
بلائی بود که نازل شد و اتفاقی بود که افتاد و دیگر جای اما و اگر و شاید و باید ندارد و بیخود است و عقل حکم میکند که باید به فکر روحیه آنها ( بچه ها ) باشید و از درد آنها بکاهید و بر زخم آنها مرهم بگذارید ...
اما سوالی از شما دارم .
آیا شب اول و یا دوم در اولین خلوت خودت پس از این مصیبت ,
نشسته یا ایستاده و تکیه بر دیوار و پشت به آن داده ,
سرت را رو به آسمان نکردی و از ته دل و از ناق جگر نگفتی :
خدایا چرا ؟
چرا من ؟
من که به پابوست آمدم ,
من که به عشق تو آمدم ,
پس چرا اینکار را بامن کردی ... ؟!
میدانم گفتی ...
مطمئنم که گفتی ...
میدانم بار ها و بار ها گفتی و پرسیدی ....
خوب , آیا جوابی هم گرفتی و پاسخی برای آن پیدا کردی ؟
دوستان من ,
شما را نمیدانم اما من ساعتی با تمام وجود و احساسم , خودم را جای شما گذاشتم و به این پاسخ رسیدم و این جواب را گرفتم :
اگر با منی و مرا میپرستی , بدان که هیچ کار من بی حکمت نیست ,
پس ترا برگزیدم که اول به خودت و بعد به دیگران نشان دهم و بگویم که :
کودکان خود را قربانی اعتقادات درست و نادرست خودتان نکنید ,
افکار و عقیده های صحیح و اشتباه خود را به آنها حقنه نکنید ,
راه های دیگر را نبندید و تنها راه خودتان را پیش پای آنها نگذارید ,
آنها را به زور به خانه من نیاورید ,
بگذارید که خودشان مرا بجویند و خودشان مرا بیابند و خودشان با رغبت و اشتیاق و با پای خودشان به خانه و به مهمانی من بیایند ...
پس , قرعه فال بنام شما افتاد ...
و به پسران خودم میگویم :
که شما با فرزندان خودتان چنین نکنید و مبادا که دل تهی کنید و از رحمت خدا ناامید باشید .
فردا هم روز خداست و بدانید خانه خدا , دل شماست ...
(( امیدوارم پاسخی که شما پیدا میکنید و جوابی که شما میگیرد , از جوابی که من در تصورم گرفتم , کامل تر و روشن تر و تسلی خاطر بخش تر و امیدوار کننده تر باشد ))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر