شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۴

سخنی با خانواده آن دو نوجوان دست خورده و زخم دیده ...

    سخنی با خانواده آن دو نوجوان دست خورده و زخم دیده ...

「‫دو نوجوان دست خورده و زخم دیده‬‎」の画像検索結果

سلام ,

نمیدانم سخنم را از کجا آغاز کنم و چطور با شما همدردی کنم و تسلای خاطر شما باشم ؟


 جای شما نیستم و نمیتوانم سوز واقعی این جنایت را احساس و تصور کنم ,


اما میتوانم حالتان را بفهمم چون زمانیکه برای اولین بار این خبر را دیدم ,


نتوانستم و یا نخواستم آنرا باور کنم و دیوانه وار به دنبال صحت و سقم خبر رفتم ...

و وقتی بدرستی آن پی بردم ستون فقراتم  تیر کشید و نفس کشیدن برایم سخت شد و نیم ساعت در بهت بودم و فقط با تمام وجود دوست داشتم که همه چیز بهم بریزد و دستی برزند و خبر موثقی آنرا تکذیب کند !

که افسوس خیالی خام بود و امیدی بیهوده ...


برای مادرانشان از خداوند بزرگ صبر و تحمل و شکیبائی مسئلت دارم  و خواهانم ,
اما با پدرانشان که کوه غم بر دوش آنهاست کمی حرف دارم .

دوستان عزیز ,

من خودم پدر هستم و پسر نوجوان دارم و فقط از تصور چنین اتفاقی برای پسرم , میتوانم حال شما را درک کنم و عمق سوزش دل شما را احساس کنم ,  اما ...

نمیخواهم بگویم : مرد مومن شب عیدی جا بود که رفتی ؟


نمیخواهم سرکوفت بزنم که : مگر سواد نداری و روزنامه نمیخوانی و تلویزیون نمیبینی که این تیره گی روابط را بفهمی و دست زن و بچه ات را نگیری و به آنجا نروی ؟

نمیخواهم تمام تقصیرات را بگردنتان بیندازم و دردتان را بیشتر کنم ...,

چون میدانم که هیچکدام تصور چنین چیزی را هم نمیکردید و اگر یک در میلیارد چنین احتمالی را در نظر میگرفتید و میدادید , اصلا نمیرفتید و یا حداقل از بردن بچه ها خودداری میکردید ...

و در کل تمام شد ,


بلائی بود که نازل شد و اتفاقی بود که افتاد و دیگر جای اما و اگر و شاید و باید ندارد و بیخود است و عقل حکم میکند که باید به فکر روحیه آنها  ( بچه ها ) باشید و از درد آنها بکاهید و بر زخم آنها مرهم بگذارید ...

اما سوالی از شما دارم .

آیا شب اول و یا دوم در اولین خلوت خودت پس از این مصیبت ,
نشسته  یا ایستاده و تکیه بر دیوار و پشت به آن داده ,

سرت را رو به آسمان نکردی و از ته دل و از ناق جگر نگفتی :

خدایا  چرا ؟

چرا من ؟

من که به پابوست آمدم ,
                            من که به عشق تو آمدم ,
                                                            پس چرا اینکار را بامن کردی ... ؟!
میدانم گفتی ...

مطمئنم که گفتی ...


میدانم بار ها و بار ها گفتی و پرسیدی ....

خوب , آیا جوابی هم گرفتی و پاسخی برای آن پیدا کردی ؟

 دوستان من ,

شما را نمیدانم اما من ساعتی با تمام وجود و احساسم ,  خودم را جای شما گذاشتم و به این پاسخ رسیدم و این جواب را گرفتم :


 اگر با منی و مرا میپرستی , بدان که هیچ کار من بی حکمت نیست ,

پس ترا برگزیدم که اول به خودت و بعد به دیگران نشان دهم و بگویم که :

کودکان خود را قربانی اعتقادات درست و نادرست خودتان نکنید ,

افکار و عقیده های صحیح و اشتباه خود را به آنها حقنه نکنید ,

راه های دیگر را نبندید و تنها راه خودتان را پیش پای آنها نگذارید ,

آنها را به زور به خانه من نیاورید ,

بگذارید که خودشان مرا بجویند و خودشان مرا بیابند و خودشان با رغبت و اشتیاق و با پای خودشان به خانه و به مهمانی من بیایند ...

پس ,  قرعه فال بنام شما افتاد ...

و به پسران خودم میگویم :

که شما با فرزندان خودتان چنین نکنید و مبادا که دل تهی کنید و از رحمت خدا  ناامید باشید .

فردا هم روز خداست و بدانید خانه خدا , دل شماست ...


(( امیدوارم پاسخی که شما پیدا میکنید و جوابی که شما میگیرد , از جوابی که من در تصورم گرفتم , کامل تر و روشن تر و تسلی خاطر بخش تر و امیدوار کننده تر باشد ))

هیچ نظری موجود نیست: