دشمنان یک برادر در دنیای واقعی و در دنیای مجازی
وهمعلی ( البته اسم اصلیش تو شناسنامه اوهام علی بود ولی همه وهمعلی صداش میکردند ) بعد از اینکه پیچید تو خیابون باریک یکطرفه سمت خونه , سریع خودشو پشت تیر چراغ برق پنهان کرد .
نفسش رو تو سینه اش حبس کرده بود و صدای تپش قلبش را که داشت از تو حلقومش بیرون میزد را میشنید .
پیش خودش میگفت : این یکی دیگه همون دشمنه , یکی از همون دشمن ها ...!
لامصب از دم مسجد همینجور داره سایه به سایه دنبام میاد , یه چیزی مثل طناب هم دستش بود !
حتما میخواد به یه جای تاریک و خلوت که رسیدیم از پشت بندازه دور گردنمو منو خفه کنه ...
یعنی کی میتونه باشه ؟
فکرش هزار جا رفت ...
: حتما یکی از همون هائی هست که برای امر به معروف بهشون گیر دادم !
شاید یکی از همون فتنه گرائی باشه که تو درگیری ها زدمش , لابد شناسائی ام کرده !
نکنه یکی از اون دونفری که سید گرفته بود و بردیم تو زیر زمین مسجد گروهی زدیمشون باشه ؟
یه ماشین از روبرو اومد وقتی از کنارش رد شد راننده نگاهی با تعجب به وهمعلی که دا شت کم کم میرفت تو تیر چراغ انداخت و رفت .
وهمعلی شکش بیشتر شد .
: چرا اینجوری نگام کرد ؟
حتما همدسته همین یارو هست , با ماشین از خیابون بالائی دور زده که بیاد جای منو شناسائی بکنه و بره به رفیقش گزارش کنه ...
وهمعلی با ناامیدی نگاهی به چپ و راست خودش کرد , حرفهای عموش تو گوشش میپیچید که میگفت :
عمو جان خودتو قاطی این ماجراها نکن و برای خودت دشمن نساز , مارو چه به این کارها ...؟
این وسط جز دردسر و کینه و بدبختیش چیزی گیر تو نمیاد , بخور بخورهاشو بالائی ها میکنند و بلا ها و عاقبت شومش نصیب تو و امثال تو میشه...نکن عمو جان , نکن .
(( عموش , وهمعلی را تو یکی از درگیری ها دیده بود که ترک یه موتور نشسته و یه زنجیر کلفت هم دور سرش میگردوند و با موتور میزدن تو جمعیت ... )
و وهمعلی هم به عموش جواب داده بود که :
چی میگی عمو ...
اینا دشمنان اسلام هستند , اینا دشمنهای نظام هستند و میخوان خون شهدا رو پایمال کنند...
اینا میخوان این حکومت اسلام نباشه تا زنها باز بی حجاب بیان تو خیابونا و فساد باشه ...
اینا میخوان غیرت ما رو از ما بگیرن تا باز پای امریکا تو ایران باز بشه ..
اینا دشمن ما هستند که نمیخوان ما روپای خودمون باشیم و پیشرفت بکنیم...
اینا دشمنی با اسلام و با امام حسین میکنند و میخوان ...
که عموش پرید وسط حرفش و گفت :
کدوم دشمن عمو ؟
اینا همون زن و بچه های مردم هستند که تو فکر میکنی اسراییل از آسمون و از طیاره ریخته پایین ...
اینا هم ایرانی و مال همین مملکت هستند , کدوم دشمن ؟
که وهمعلی چشماشو تنگ کرد و به عموش گفت :
عمو , نکنه شما هم تو خط دشمنان نظام هستی ؟
طرفداری اونا را میکنی و سنگ اونا را به سینه ات میزنی ؟
دانشگاه رفتن بچه هات روت تاثیر گذاشته و حرفهای گنده گنده میزنی ...
بعد عموش که رنگش مثل شاتوت کبود شده بود نگاهی به باباش که سرشو پائین انداخته بود و به گلهای قالی زل زده بود کرد وگفت :
داداش , تو یه چیزی بگو ...
والله پیش مردم آبرو داریم ,
به پیر به پیغمبر ما تو ایل و تبارمون اینجوری نداشتیم و آزارمو ن به مورچه هم نرسیده و مردم هنوز پشت سر آقاجون قسم میخورند و از مردم داریش میگن ...
بابای وهمعلی هم بدون اینکه سرشو بیاره بالا تکونی به دستش داد و با یه حالتی کف دستاشو نشون داد و هیچی نگفت .
عموی وهمعلی در حالیکه نیم خیز بود و داشت از جاش بلند میشد بدون آنکه به وهمعلی نگاه کنه گفت :
این کارا تاوا ن داره ...
اینو بدون که هیچ کاری بدون مکافات نیست و یه روزی بالاخره چوبشو میخوری ...
فقط امیدوارم که آتیشش دومن خودتو بگیره و خدا به خونوادت رحم کنه که پاسوز کارهای تو نشن...
و بی خداحافظی در رو زد بهم و رفت و دیگه خونه شون نیومد !
خیابون خلوت خلوت بود یه صدای پا نزدیک و نزدیکتر میشد , وهمعلی نگاهی به دور و برش کرد که ببینه چیزی پیدا میکنه که از خودش دفاع کنه , یه آجر پاره تو جوب دید و بی معطلی دولا شد و اونو برداشت و محکم تو مشتش گرفت.
ترس وهمعلی از شنیدن یکی از سخنرانی های رهبر شروع شد .
یه جمعه شب که همه رفته بودند خونه خاله اینا و هیچکس خونه نبود و وهمعلی با کانال تلویزیون بازی میکرد و هی این کانال و اون کانال میزد که دید یکی از کانال ها سخنرانی رهبر را نشون میده و وهمعلی برای اولین بار گوش هاشو تیز کرد و هوش و حواسش رفت پیش سخنان رهبر ,
: دشمن میخواد به ما ضربه بزنه ....
دشمنان نظام در فکر انتقام هستند ....
دشمنان انقلاب بیکار ننشستند و دسیسه میکنند ...
اینها همان دشمنان اسلام هستند ...
نباید از مکر دشمن غافل بود همه باید حواسشون به حرکت دشمن باشه ...
یهو وهمعلی احساس کرد دشمن در کمین اون هم هست , جا خورد ...
بلند شد رفت در حیاط را نگاهی کرد تا مطمئن بشه که بسته هست .
در هال رو هم بست و نگاه کرد دید پنجره های آشپزخونه هم بازه , تند رفت اونهارو هم بست .
جرات نکرد بره طبقه بالا رو نگاهی بکنه , همه چراغ ها رو روشن کرد و صدای تلویزیون را هم تا آخر بلند کرد و یه گوشه کز کرد و به این فکر فرو رفت که , حتما خودش هم دشمن زیاد داره ...
یعنی با اون کارهای که خودش میدونست خیلی از اونها ناحق بوده برای خودش دشمن تراشی کرده و بالاخره یکی از اونها که به فکر انتقام میفته ...
این فکرها دیگه وهمعلی را ول نکردند و جوری شد که دیگه همه رو دشمن میدید و هر جا یه غریبه به چشمش میخورد هزار جور فکر و خیال به سرش میزد ...
هر چند قدمی که راه میرفت برمیگشت پشت سرشو نگاه میکرد , فقط تو مسجد و تو پایگاه با بچه ها بود که کمی احساس آرامش میکرد و این ترس دست از سرش برمیداشت و یجوری احساس میکرد که بقیه هم همین احساس اونو دارند ...
صدای پا نزدیکتر شد , وهمعلی پشت تیر چراغ برق در حالیکه پاره اجر را تو مشتش گرفته بود نفسشو حبس کرد , چشاش سیاهی میرفت و سر گیجه گرفته بود,
رو پیشونیش عرق نشسته بود ولی هیچ حرکتی برای پاک کردنش نکرد , صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد و سایه طرف , جلوتر از خودش از کنار تیر گذشت...
وهمعلی نگاهش به سایه بود که یه هیکل خمیده در انتهای پاهای سایه از بغل تیر رد شد و دو سه قدمی که رفت وهمعلی آب دهنشو قورت داد و میخواست یه الله و اکبر بلند بگه و پاره آجر رو بکوبه تو فرق سر دشمن ولی فقط یه صدای زوزه مانندی از گلوش در اومد و پاره آجر را برد بالا که ...
قبل از اون هیکل به طرف وهمعلی چرخید و وهمعلی دید آقای بی آزار همسایه ته کوچه خودشونه که تو مسجد و نماز جماعت هم بود و با رنگی پریده و چشمهای گرد شده با تعجب داره به اون نگاه میکنه ...
وهمعلی همونجوری , دستش بالا خشکش زد ه بود و به آقای بی آزار نگاه میکرد و بعد دستش رو یواش یواش آورد پایین و سلامی کرد .
آقای بی آزار در حالیکه صداش بزور درمیومد گفت : چرا میخوای منو بزنی ؟
وهمعلی هول شد و گفت : نه حاج آقا , ببخشید , با شما کاری نداشتم ... فکر کردم دوستمه ...باهم شوخی داشتیم ...گفتم بترسونمش ...
آقای بی آزار نفسی کشید و با صدای محکمی گفت :
از اون ریش و سبیلت خجالت بکش مرتیکه ...
خرس گنده خجالت هم نمیکشه نصفه شبی پشت تیر قایم موشک بازی میکنه ...
و اون دستش که تسبیح درازی لای انگشتش بود رو بطرف وهمعلی گرفت و گفت :
دل اوستا رضای بیچاره هم خوشه که پسر داره ...
لابد پیش خودش فکر میکنه آدم تحویل جامعه داده ,
برو گمشو از جلو چشم من .
چرا همونجوری وایستادی و مثل قآ طری که به نعلبندش نگاه میکنه بهم زل زدی ؟
بهت میگم گورتو گم کن دیگه ...
وهمعلی پاره اجر و انداخت تو جوب و مثل فشنگ دوید بطرف خونه و کلید انداخت در را باز کرد و رفت تو ...
مادرش زیر چشمی نگاهی بهش کرد و گفت :
باز چی شده ؟
چرا رنگ و روت پریده ؟
شام خوردی ؟
وهمعلی گفت : هیچی بابا ....اشتها ندارم .
و رفت طبقه بالا و نشست پشت دستگاه و روشنش کرد و پسورد را زد و رفت تو صفحه خودش ...
آرش آریائی نژاد ...!!
خنده ای کرد و به عکس براد پیت که عکس نمایه خودش کرده بود نگاهی کرد و مشغول شد ...
اول رفت تا به چندتا یاحسین و یا صاحب الزمان دوستاش امتیاز بده و حضور خودشو اعلام بکنه ...
و زیر یکی از اونها که عکس رهبر را در حالیکه لبخند میزد بود هم نوشت و کامنت گذاشت که : برای شادی امام زمان صلوات ...
بعد رفت تو خبرهای داغ تا به چندتائی رو که میشناخت یه چند تا فحش خوار مادر بده تا دلش خنک شه و انتقام اونهمه استرس و فشار را بگیره !!
تا اون همه ترس را تو دنیای مجازی که کسی نمیشناختش پنهان بکنه ...!
تا دق و دلی شو سر دشمنان مجازی نظام و براندازان نرم خالی بکنه ...!!
هر چی بیشتر فحش میداد احساس سبکی بیشتری میکرد .
به چند نفر هم تهمت جیره خوا ری و نوکری استکبار رو که زد نیروی بیشتری گرفت و با جدیت بیشتری مشغول کار کردن با کامپیوتری شد که پدرش قسطی و به خاطر اینکه سرشو گرم کنه خریده بود به این امید که شاید از اون چیزهائی یاد بگیره و دست از لش بازی برداره و آدم بشه ...
وهمعلی تو دنیای مجازی خیلی راحت تر بود و از اونجا بیشتر از مسجد و پایگاه خوشش میومد و احساس راحتی بیشتری میکرد...
چون فکر میکرد خودش نیست یعنی هیچکس و هیچی نیست , یه احساس که به حقیقت نزدیکتر بود و با واقعیت هماهنگی بیشتری داشت , هیچی نبود ...!!
وهمعلی ( البته اسم اصلیش تو شناسنامه اوهام علی بود ولی همه وهمعلی صداش میکردند ) بعد از اینکه پیچید تو خیابون باریک یکطرفه سمت خونه , سریع خودشو پشت تیر چراغ برق پنهان کرد .
نفسش رو تو سینه اش حبس کرده بود و صدای تپش قلبش را که داشت از تو حلقومش بیرون میزد را میشنید .
پیش خودش میگفت : این یکی دیگه همون دشمنه , یکی از همون دشمن ها ...!
لامصب از دم مسجد همینجور داره سایه به سایه دنبام میاد , یه چیزی مثل طناب هم دستش بود !
حتما میخواد به یه جای تاریک و خلوت که رسیدیم از پشت بندازه دور گردنمو منو خفه کنه ...
یعنی کی میتونه باشه ؟
فکرش هزار جا رفت ...
: حتما یکی از همون هائی هست که برای امر به معروف بهشون گیر دادم !
شاید یکی از همون فتنه گرائی باشه که تو درگیری ها زدمش , لابد شناسائی ام کرده !
نکنه یکی از اون دونفری که سید گرفته بود و بردیم تو زیر زمین مسجد گروهی زدیمشون باشه ؟
یه ماشین از روبرو اومد وقتی از کنارش رد شد راننده نگاهی با تعجب به وهمعلی که دا شت کم کم میرفت تو تیر چراغ انداخت و رفت .
وهمعلی شکش بیشتر شد .
: چرا اینجوری نگام کرد ؟
حتما همدسته همین یارو هست , با ماشین از خیابون بالائی دور زده که بیاد جای منو شناسائی بکنه و بره به رفیقش گزارش کنه ...
وهمعلی با ناامیدی نگاهی به چپ و راست خودش کرد , حرفهای عموش تو گوشش میپیچید که میگفت :
عمو جان خودتو قاطی این ماجراها نکن و برای خودت دشمن نساز , مارو چه به این کارها ...؟
این وسط جز دردسر و کینه و بدبختیش چیزی گیر تو نمیاد , بخور بخورهاشو بالائی ها میکنند و بلا ها و عاقبت شومش نصیب تو و امثال تو میشه...نکن عمو جان , نکن .
(( عموش , وهمعلی را تو یکی از درگیری ها دیده بود که ترک یه موتور نشسته و یه زنجیر کلفت هم دور سرش میگردوند و با موتور میزدن تو جمعیت ... )
و وهمعلی هم به عموش جواب داده بود که :
چی میگی عمو ...
اینا دشمنان اسلام هستند , اینا دشمنهای نظام هستند و میخوان خون شهدا رو پایمال کنند...
اینا میخوان این حکومت اسلام نباشه تا زنها باز بی حجاب بیان تو خیابونا و فساد باشه ...
اینا میخوان غیرت ما رو از ما بگیرن تا باز پای امریکا تو ایران باز بشه ..
اینا دشمن ما هستند که نمیخوان ما روپای خودمون باشیم و پیشرفت بکنیم...
اینا دشمنی با اسلام و با امام حسین میکنند و میخوان ...
که عموش پرید وسط حرفش و گفت :
کدوم دشمن عمو ؟
اینا همون زن و بچه های مردم هستند که تو فکر میکنی اسراییل از آسمون و از طیاره ریخته پایین ...
اینا هم ایرانی و مال همین مملکت هستند , کدوم دشمن ؟
که وهمعلی چشماشو تنگ کرد و به عموش گفت :
عمو , نکنه شما هم تو خط دشمنان نظام هستی ؟
طرفداری اونا را میکنی و سنگ اونا را به سینه ات میزنی ؟
دانشگاه رفتن بچه هات روت تاثیر گذاشته و حرفهای گنده گنده میزنی ...
بعد عموش که رنگش مثل شاتوت کبود شده بود نگاهی به باباش که سرشو پائین انداخته بود و به گلهای قالی زل زده بود کرد وگفت :
داداش , تو یه چیزی بگو ...
والله پیش مردم آبرو داریم ,
به پیر به پیغمبر ما تو ایل و تبارمون اینجوری نداشتیم و آزارمو ن به مورچه هم نرسیده و مردم هنوز پشت سر آقاجون قسم میخورند و از مردم داریش میگن ...
بابای وهمعلی هم بدون اینکه سرشو بیاره بالا تکونی به دستش داد و با یه حالتی کف دستاشو نشون داد و هیچی نگفت .
عموی وهمعلی در حالیکه نیم خیز بود و داشت از جاش بلند میشد بدون آنکه به وهمعلی نگاه کنه گفت :
این کارا تاوا ن داره ...
اینو بدون که هیچ کاری بدون مکافات نیست و یه روزی بالاخره چوبشو میخوری ...
فقط امیدوارم که آتیشش دومن خودتو بگیره و خدا به خونوادت رحم کنه که پاسوز کارهای تو نشن...
و بی خداحافظی در رو زد بهم و رفت و دیگه خونه شون نیومد !
خیابون خلوت خلوت بود یه صدای پا نزدیک و نزدیکتر میشد , وهمعلی نگاهی به دور و برش کرد که ببینه چیزی پیدا میکنه که از خودش دفاع کنه , یه آجر پاره تو جوب دید و بی معطلی دولا شد و اونو برداشت و محکم تو مشتش گرفت.
ترس وهمعلی از شنیدن یکی از سخنرانی های رهبر شروع شد .
یه جمعه شب که همه رفته بودند خونه خاله اینا و هیچکس خونه نبود و وهمعلی با کانال تلویزیون بازی میکرد و هی این کانال و اون کانال میزد که دید یکی از کانال ها سخنرانی رهبر را نشون میده و وهمعلی برای اولین بار گوش هاشو تیز کرد و هوش و حواسش رفت پیش سخنان رهبر ,
: دشمن میخواد به ما ضربه بزنه ....
دشمنان نظام در فکر انتقام هستند ....
دشمنان انقلاب بیکار ننشستند و دسیسه میکنند ...
اینها همان دشمنان اسلام هستند ...
نباید از مکر دشمن غافل بود همه باید حواسشون به حرکت دشمن باشه ...
یهو وهمعلی احساس کرد دشمن در کمین اون هم هست , جا خورد ...
بلند شد رفت در حیاط را نگاهی کرد تا مطمئن بشه که بسته هست .
در هال رو هم بست و نگاه کرد دید پنجره های آشپزخونه هم بازه , تند رفت اونهارو هم بست .
جرات نکرد بره طبقه بالا رو نگاهی بکنه , همه چراغ ها رو روشن کرد و صدای تلویزیون را هم تا آخر بلند کرد و یه گوشه کز کرد و به این فکر فرو رفت که , حتما خودش هم دشمن زیاد داره ...
یعنی با اون کارهای که خودش میدونست خیلی از اونها ناحق بوده برای خودش دشمن تراشی کرده و بالاخره یکی از اونها که به فکر انتقام میفته ...
این فکرها دیگه وهمعلی را ول نکردند و جوری شد که دیگه همه رو دشمن میدید و هر جا یه غریبه به چشمش میخورد هزار جور فکر و خیال به سرش میزد ...
هر چند قدمی که راه میرفت برمیگشت پشت سرشو نگاه میکرد , فقط تو مسجد و تو پایگاه با بچه ها بود که کمی احساس آرامش میکرد و این ترس دست از سرش برمیداشت و یجوری احساس میکرد که بقیه هم همین احساس اونو دارند ...
صدای پا نزدیکتر شد , وهمعلی پشت تیر چراغ برق در حالیکه پاره اجر را تو مشتش گرفته بود نفسشو حبس کرد , چشاش سیاهی میرفت و سر گیجه گرفته بود,
رو پیشونیش عرق نشسته بود ولی هیچ حرکتی برای پاک کردنش نکرد , صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد و سایه طرف , جلوتر از خودش از کنار تیر گذشت...
وهمعلی نگاهش به سایه بود که یه هیکل خمیده در انتهای پاهای سایه از بغل تیر رد شد و دو سه قدمی که رفت وهمعلی آب دهنشو قورت داد و میخواست یه الله و اکبر بلند بگه و پاره آجر رو بکوبه تو فرق سر دشمن ولی فقط یه صدای زوزه مانندی از گلوش در اومد و پاره آجر را برد بالا که ...
قبل از اون هیکل به طرف وهمعلی چرخید و وهمعلی دید آقای بی آزار همسایه ته کوچه خودشونه که تو مسجد و نماز جماعت هم بود و با رنگی پریده و چشمهای گرد شده با تعجب داره به اون نگاه میکنه ...
وهمعلی همونجوری , دستش بالا خشکش زد ه بود و به آقای بی آزار نگاه میکرد و بعد دستش رو یواش یواش آورد پایین و سلامی کرد .
آقای بی آزار در حالیکه صداش بزور درمیومد گفت : چرا میخوای منو بزنی ؟
وهمعلی هول شد و گفت : نه حاج آقا , ببخشید , با شما کاری نداشتم ... فکر کردم دوستمه ...باهم شوخی داشتیم ...گفتم بترسونمش ...
آقای بی آزار نفسی کشید و با صدای محکمی گفت :
از اون ریش و سبیلت خجالت بکش مرتیکه ...
خرس گنده خجالت هم نمیکشه نصفه شبی پشت تیر قایم موشک بازی میکنه ...
و اون دستش که تسبیح درازی لای انگشتش بود رو بطرف وهمعلی گرفت و گفت :
دل اوستا رضای بیچاره هم خوشه که پسر داره ...
لابد پیش خودش فکر میکنه آدم تحویل جامعه داده ,
برو گمشو از جلو چشم من .
چرا همونجوری وایستادی و مثل قآ طری که به نعلبندش نگاه میکنه بهم زل زدی ؟
بهت میگم گورتو گم کن دیگه ...
وهمعلی پاره اجر و انداخت تو جوب و مثل فشنگ دوید بطرف خونه و کلید انداخت در را باز کرد و رفت تو ...
مادرش زیر چشمی نگاهی بهش کرد و گفت :
باز چی شده ؟
چرا رنگ و روت پریده ؟
شام خوردی ؟
وهمعلی گفت : هیچی بابا ....اشتها ندارم .
و رفت طبقه بالا و نشست پشت دستگاه و روشنش کرد و پسورد را زد و رفت تو صفحه خودش ...
آرش آریائی نژاد ...!!
خنده ای کرد و به عکس براد پیت که عکس نمایه خودش کرده بود نگاهی کرد و مشغول شد ...
اول رفت تا به چندتا یاحسین و یا صاحب الزمان دوستاش امتیاز بده و حضور خودشو اعلام بکنه ...
و زیر یکی از اونها که عکس رهبر را در حالیکه لبخند میزد بود هم نوشت و کامنت گذاشت که : برای شادی امام زمان صلوات ...
بعد رفت تو خبرهای داغ تا به چندتائی رو که میشناخت یه چند تا فحش خوار مادر بده تا دلش خنک شه و انتقام اونهمه استرس و فشار را بگیره !!
تا اون همه ترس را تو دنیای مجازی که کسی نمیشناختش پنهان بکنه ...!
تا دق و دلی شو سر دشمنان مجازی نظام و براندازان نرم خالی بکنه ...!!
هر چی بیشتر فحش میداد احساس سبکی بیشتری میکرد .
به چند نفر هم تهمت جیره خوا ری و نوکری استکبار رو که زد نیروی بیشتری گرفت و با جدیت بیشتری مشغول کار کردن با کامپیوتری شد که پدرش قسطی و به خاطر اینکه سرشو گرم کنه خریده بود به این امید که شاید از اون چیزهائی یاد بگیره و دست از لش بازی برداره و آدم بشه ...
وهمعلی تو دنیای مجازی خیلی راحت تر بود و از اونجا بیشتر از مسجد و پایگاه خوشش میومد و احساس راحتی بیشتری میکرد...
چون فکر میکرد خودش نیست یعنی هیچکس و هیچی نیست , یه احساس که به حقیقت نزدیکتر بود و با واقعیت هماهنگی بیشتری داشت , هیچی نبود ...!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر