جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۴

دشمنان یک برادر در دنیای واقعی و در دنیای مجازی

          دشمنان یک برادر در دنیای واقعی و در دنیای مجازی
 
「‫دشمنان‬‎」の画像検索結果

وهمعلی ( البته اسم اصلیش تو شناسنامه اوهام علی بود ولی همه  وهمعلی  صداش میکردند )  بعد از اینکه پیچید تو خیابون باریک یکطرفه سمت خونه , سریع خودشو پشت تیر چراغ برق پنهان کرد .

نفسش رو تو سینه اش حبس کرده بود و صدای تپش قلبش را که داشت از تو حلقومش بیرون میزد را میشنید .


پیش خودش میگفت : این یکی دیگه همون دشمنه , یکی از همون دشمن ها ...!
لامصب از دم مسجد همینجور داره سایه به سایه دنبام میاد , یه چیزی مثل طناب هم دستش بود !

حتما میخواد به یه جای تاریک و خلوت که رسیدیم از پشت بندازه دور گردنمو منو خفه کنه ...

یعنی کی میتونه باشه ؟

فکرش هزار جا رفت ...

: حتما یکی از همون هائی هست که برای امر به معروف بهشون گیر دادم !
 شاید یکی از همون فتنه گرائی باشه که تو درگیری ها زدمش , لابد شناسائی ام کرده !
نکنه یکی از اون دونفری که سید گرفته بود و بردیم تو زیر زمین مسجد گروهی زدیمشون باشه ؟

یه ماشین از روبرو اومد وقتی از کنارش رد شد راننده نگاهی با تعجب به وهمعلی که دا شت کم کم میرفت تو تیر چراغ انداخت و رفت .

وهمعلی شکش بیشتر شد .

: چرا اینجوری نگام کرد ؟
حتما همدسته همین یارو هست , با ماشین از خیابون بالائی دور زده که بیاد جای منو شناسائی بکنه و بره به رفیقش گزارش کنه ...

وهمعلی با ناامیدی نگاهی به چپ و راست خودش کرد , حرفهای عموش تو گوشش میپیچید که میگفت :

عمو جان خودتو قاطی این ماجراها نکن و برای خودت دشمن نساز , مارو چه به این کارها ...؟
این وسط جز دردسر و کینه و بدبختیش چیزی گیر تو نمیاد , بخور بخورهاشو بالائی ها میکنند و بلا ها و عاقبت شومش نصیب تو و امثال تو میشه...نکن عمو جان , نکن .

(( عموش , وهمعلی را تو یکی از درگیری ها دیده بود که  ترک یه موتور نشسته  و یه زنجیر کلفت هم دور سرش میگردوند و با موتور میزدن تو جمعیت ... )

و وهمعلی هم به عموش جواب داده بود که :

چی میگی عمو ...
اینا دشمنان اسلام هستند  , اینا دشمنهای نظام هستند و میخوان خون شهدا رو پایمال کنند...
اینا میخوان این حکومت اسلام نباشه تا زنها باز بی حجاب بیان تو خیابونا و فساد باشه ...
اینا میخوان غیرت ما رو از ما بگیرن تا باز پای امریکا تو ایران باز بشه ..
اینا دشمن ما هستند که نمیخوان ما روپای خودمون باشیم و پیشرفت بکنیم...
اینا دشمنی با اسلام و با امام حسین میکنند و میخوان ...

که عموش پرید وسط حرفش و گفت :


کدوم دشمن عمو ؟
اینا همون زن و بچه های مردم هستند که تو فکر میکنی اسراییل از آسمون و از طیاره ریخته پایین ...
اینا هم ایرانی و مال همین مملکت هستند , کدوم دشمن ؟

که وهمعلی چشماشو تنگ کرد و به عموش گفت :

عمو , نکنه شما هم تو خط دشمنان نظام هستی ؟
طرفداری اونا را میکنی و سنگ اونا را به سینه ات میزنی ؟
دانشگاه رفتن بچه هات روت تاثیر گذاشته و حرفهای گنده گنده میزنی ...

بعد عموش که رنگش مثل شاتوت کبود شده بود نگاهی به باباش که سرشو پائین انداخته بود و به گلهای قالی زل زده بود کرد وگفت :

داداش , تو یه چیزی بگو ...
والله پیش مردم آبرو داریم ,
به پیر به پیغمبر ما تو ایل و تبارمون اینجوری نداشتیم و آزارمو ن به مورچه هم نرسیده و مردم هنوز پشت سر آقاجون قسم میخورند و از مردم داریش میگن ...

بابای وهمعلی هم بدون اینکه سرشو بیاره بالا تکونی به دستش داد و با یه حالتی کف دستاشو نشون داد و هیچی نگفت .


عموی وهمعلی در حالیکه نیم خیز بود و داشت از جاش  بلند میشد بدون آنکه به وهمعلی نگاه کنه گفت :

این کارا تاوا ن داره ...
اینو بدون که هیچ کاری بدون مکافات نیست و یه روزی بالاخره چوبشو میخوری ...
فقط  امیدوارم که آتیشش دومن خودتو بگیره و خدا به خونوادت رحم کنه که پاسوز کارهای تو نشن...

 و بی خداحافظی در رو زد بهم و رفت و دیگه خونه شون نیومد !

خیابون خلوت خلوت بود یه صدای پا نزدیک و نزدیکتر میشد , وهمعلی نگاهی به دور و برش کرد که ببینه چیزی پیدا میکنه که از خودش دفاع کنه  , یه آجر پاره تو جوب دید و بی معطلی دولا شد و اونو برداشت و محکم تو مشتش گرفت.

ترس وهمعلی از شنیدن یکی از سخنرانی های رهبر شروع شد .


یه جمعه شب که همه رفته بودند خونه خاله اینا و هیچکس خونه نبود و وهمعلی با کانال تلویزیون بازی میکرد و هی این کانال و اون کانال میزد که دید یکی از کانال ها سخنرانی رهبر را نشون میده و وهمعلی برای اولین بار گوش هاشو تیز کرد و هوش و حواسش رفت پیش سخنان رهبر ,

: دشمن میخواد به ما ضربه بزنه ....

دشمنان نظام در فکر انتقام هستند  ....

دشمنان انقلاب بیکار ننشستند و دسیسه میکنند ...

اینها همان دشمنان اسلام هستند ...

نباید از مکر دشمن غافل بود همه باید حواسشون به حرکت دشمن باشه ...


「‫دشمنان‬‎」の画像検索結果

یهو وهمعلی احساس کرد دشمن در کمین اون هم هست , جا خورد ...

بلند شد رفت در حیاط را نگاهی کرد تا مطمئن بشه که بسته هست .

در هال رو هم بست و نگاه کرد دید پنجره های آشپزخونه هم بازه , تند رفت اونهارو هم بست .

جرات نکرد بره طبقه بالا رو نگاهی بکنه , همه چراغ ها رو روشن کرد و صدای تلویزیون را هم تا آخر بلند کرد و یه گوشه کز کرد و به این فکر فرو رفت که , حتما خودش هم  دشمن زیاد داره ...

یعنی با اون کارهای که خودش میدونست خیلی از اونها ناحق بوده برای خودش دشمن تراشی کرده و بالاخره یکی از اونها که به فکر انتقام میفته ...

این فکرها دیگه وهمعلی را ول نکردند و جوری شد که دیگه همه رو دشمن میدید و هر جا یه غریبه به چشمش میخورد  هزار جور فکر و خیال به سرش میزد ...

هر چند قدمی که راه میرفت برمیگشت پشت سرشو نگاه میکرد , فقط تو مسجد و تو پایگاه با بچه ها بود که کمی احساس آرامش میکرد و این ترس دست از سرش برمیداشت و یجوری احساس میکرد که بقیه هم همین احساس اونو دارند ...

صدای پا نزدیکتر شد , وهمعلی پشت تیر چراغ برق در حالیکه پاره اجر را تو مشتش گرفته بود نفسشو حبس کرد , چشاش سیاهی میرفت و سر گیجه گرفته بود,

رو پیشونیش عرق نشسته بود ولی هیچ حرکتی برای پاک کردنش نکرد , صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد و سایه  طرف , جلوتر از خودش از کنار تیر گذشت...

 وهمعلی نگاهش به سایه بود که یه هیکل خمیده در انتهای پاهای سایه از بغل تیر رد شد و دو سه قدمی که رفت وهمعلی آب دهنشو قورت داد و میخواست یه الله و اکبر بلند بگه و پاره آجر رو بکوبه تو فرق سر دشمن ولی فقط یه صدای زوزه مانندی از گلوش در اومد و پاره آجر را برد بالا که ...

قبل از اون هیکل به طرف وهمعلی چرخید و وهمعلی دید آقای بی آزار همسایه ته کوچه خودشونه که تو مسجد و نماز جماعت هم بود و با رنگی پریده و چشمهای گرد شده با تعجب داره به اون نگاه میکنه ...

وهمعلی همونجوری , دستش بالا خشکش زد ه  بود و به آقای بی آزار نگاه میکرد و بعد دستش رو یواش یواش آورد پایین و سلامی کرد .

آقای بی آزار  در حالیکه صداش بزور درمیومد گفت : چرا میخوای منو بزنی ؟

وهمعلی هول شد و گفت : نه حاج آقا , ببخشید , با شما کاری نداشتم ... فکر کردم دوستمه ...باهم شوخی داشتیم ...گفتم بترسونمش ...

آقای بی آزار نفسی کشید و با صدای محکمی گفت :

از اون ریش و سبیلت خجالت بکش مرتیکه ...
خرس گنده خجالت هم نمیکشه نصفه شبی پشت تیر قایم موشک بازی میکنه ...

و اون دستش که تسبیح درازی لای انگشتش بود رو بطرف وهمعلی گرفت و گفت :

دل اوستا رضای بیچاره  هم خوشه که پسر داره ...
لابد پیش خودش  فکر میکنه آدم تحویل جامعه داده ,
 
برو گمشو از جلو چشم من .

چرا همونجوری وایستادی و  مثل قآ طری که به نعلبندش نگاه میکنه بهم زل زدی ؟
بهت میگم گورتو گم کن دیگه ...


وهمعلی پاره اجر و انداخت تو جوب و مثل فشنگ دوید بطرف خونه و کلید انداخت در را باز کرد و رفت تو ...

مادرش زیر چشمی نگاهی بهش کرد و گفت :

باز چی شده ؟
چرا رنگ و روت پریده ؟
شام خوردی ؟

وهمعلی گفت : هیچی بابا ....اشتها ندارم .

و رفت طبقه بالا و نشست پشت دستگاه و روشنش کرد و پسورد را زد و رفت تو صفحه خودش ...

آرش آریائی نژاد ...!!

خنده ای کرد و به عکس براد پیت که عکس نمایه خودش کرده بود نگاهی کرد و مشغول شد ...

اول رفت تا به چندتا یاحسین و یا صاحب الزمان دوستاش امتیاز بده و حضور خودشو اعلام بکنه ...

و زیر یکی از اونها که عکس رهبر را در حالیکه لبخند میزد بود هم نوشت  و کامنت گذاشت که : برای شادی امام زمان صلوات ...

بعد رفت تو خبرهای داغ تا به چندتائی رو که میشناخت یه چند تا فحش خوار مادر بده تا دلش خنک شه و انتقام اونهمه استرس و فشار را  بگیره !!

تا اون همه ترس را تو دنیای مجازی که کسی نمیشناختش پنهان بکنه ...!

تا دق و دلی شو سر دشمنان مجازی نظام و براندازان نرم خالی بکنه ...!!

هر چی بیشتر فحش میداد احساس سبکی بیشتری میکرد .

به چند نفر هم تهمت جیره خوا ری  و نوکری استکبار رو که زد نیروی بیشتری گرفت و با جدیت بیشتری مشغول کار کردن با کامپیوتری شد که پدرش قسطی و به خاطر اینکه سرشو گرم کنه خریده بود به این امید که شاید از اون چیزهائی یاد بگیره و دست از لش بازی برداره و آدم بشه ...

وهمعلی تو دنیای مجازی خیلی راحت تر بود و از اونجا بیشتر از مسجد و پایگاه خوشش میومد و احساس راحتی بیشتری میکرد...

چون فکر میکرد خودش نیست یعنی هیچکس و هیچی نیست , یه احساس که به حقیقت نزدیکتر بود و با واقعیت هماهنگی بیشتری داشت , هیچی نبود ...!!


「‫دنیای واقعی و در دنیای مجازی‬‎」の画像検索結果

هیچ نظری موجود نیست: