یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

مرکز هدایت خیابان ششم - 6

بعد از اتمام کلاس یکی از کارکنان به سمت رضا آمد و گفت :
آقا رضا ,آقای دکتر اصغر پایین تو پارکینگ اتاقک انباری بغل اون منتظر شما هستن .//
 
رضا زود خودشو به انباری رسند و دید دکتر هم آستین ها رو بالا زده و با چند نفر دیگه مشغول
نظافت انبار هستن //
 
: امری بود آقای دکتر .......
 
: دکتر روا زاده رضا جان ...دکتر روا زاده ، یادت باشه. //
 
: چشم دکتر روا زاده با بنده امری داشتین ؟
 
: رضا جان به اون لیست میکرفون های پایه دار هم دو تا دیگه اضافه کن در ضمن دستگاهی میخواهم
که صدای این موتورخانه رو به شکل هیاهو و همهمه مردم در یکجای بسته تبدیل بکنه ، داریم از این دستگاه ها ؟
 
رضا :میپرسم دکتر روا زاده ، لیست صبح رو تحویل دادم حاجی هم امضا کرد , برای این یکی باید درخواست جدید بنویسم اما دکتر روا زاده زیاد درخواست هم بدیم صدای حاج جابر درمیاد میدونید که ؟
 
: آره ، احسنت ، احسنت پس بزار الان وقت نهاره ، خوب فکر کنم که همه روتو یه لیست بدیم که زیاد
به چشم نیاد //
 
رضا: پس بعد از نهار خدمت میرسم ، راستی دکتر روا زاده ، حاجی خیلی شما رو دوست داره که
 قبول کردن از اینجا استفاده کنید ،،،،،
 
نیش دکتر تا بناگوشش باز شد و با لبخند کریهی گفت :
: درسته سن حاجی از من کمتره ولی با هم وارد شدیم و خیلی از ماموریت هاروبا هم بودیم ،
هی یادش بخیر ،یادمه .... یهو بخودش امد و گفت :پس آقا رضا ,بعد از نهار منتظرم ،
 و رو کرد به همه برادرا وقت نهار هست //
 
و خودش رفت به طرف کیف زوار در رفته خودش و از اون تو بسته ای رو بیرون آورد به گوشه
پارکینگ رفت ،دکتر غذای همگانی رو نمیخورد ، یعنی اطمینان نداشت ، دکتر خیلی از چیزها رو
 تو وزارت دیده بود ، خیلی از چیز هاروحتی حذف خیلی از خودیها و مامورها رو با نوشیدنی و
غذا و نذری ها .//
 
چند تا از دوستان خودش هم جزو انها بودن ، رفت تو لک و بعد زد تو رویاهای دور دراز خودش  
که اگه این پروژه بگیره و خودی نشون بده ,چه جوری زیر آب حاج جابر و بزنه و ریاست این
شعبه رو بگیره .//
 
دکتر خودشو پشت اون صندلی چرمی سیاه اتاق رئیس میدید //
آره دکتر روا زاده خواب ریاست میدید ......ریاست

هیچ نظری موجود نیست: