یک ملاقات کوتاه با خدا بر روی نیمکت پارک
گفتند که هروقت درمانده شدی و گیر کردی و هر زمان دستت به جائی بند نبود و کسی رو نداشتی ، هر وقت بریدی و ناامید شدی به خدا توکل کن و به او پناه ببر و روراست دو قطره اشکی بریز و از او کمک بخواه !
چند وقت پیش ما هم همین حال را پیدا کردیم و یه همچین حسی بهمون دست داد !
پناه بردن که چه عرض کنم ؟
رفتیم رو سرش هوار شدیم و یخه اش را گرفتیم .
توکل کنم چیه ؟
رفتیم چنگ انداختیم دودستی و دامنشو گرفتیم و آویزونش شدیم !
و ناله چیه ؟
عربده کشیدیم و ضجه ها زدیم !
دو قطره اشک که چی بگم ؟
مثل ابر بهار خون گریه کردیم !
دعا که ...؟
کارمون به لعن و نفرین و آخرش به فحش و فحش کاری کشید !
دستمال چی چیه ؟
براش ملافه و لحاف کرسی پهن کردیم و مالیدیم و تا زیپ شلوار و کمربندش هم پاچه خواری کردیم !
ولی از سنگ صدا دراومد که از این خدائی که گفتین صدائی در نیومد !!
دیدم که جبرئیل از حال رفت و شیطان با همه بد ذاتی دلش سوخت و اشک عزرائیل سنگدل هم در اومد , ولی خدا انگار نه انگار و عین خیالش هم نبود و ما رو به تخم دولدول ( الاغ پرنده معراج ) هم حساب نکرد و تحویل نگرفت !
ما هم شدیم سکه یه پول و شدیم سنگ رو یخ و نا امید تر از قبل از هم وا ....رفتیم .
پیش خودم فکر کردم شاید چون من نماز نمیخونم و روزه نمیگیرم از ما شاکیه و مارو تحویل نمیگیره ...
گفتم برم به بقیه بگم اونها یه کاری بکنند شاید فرجی بشه ؟!
رفتم بگم که نگاهی به خدا بکنید ,
دیدم همه سرهاشون تو وایبر و واتس آپ و فیسبوک و پلاس و توئیتره !
خواستم بگم مردم دعا کنید,
دیدم از گرد و غبار و ریزگردها و از آلودگی هوا دهنشونو نمیتونن باز کنند و دیگه نفسشون در نمیاد که حتی یه ناله بکنند !
خواستم بگم یه دو قطره اشک در راه خدا بریزند ,
که دیدم انقدر برای حبیب بن مظاهر و مسلم بن عقیل گریه کردند که چشمه اشکشون خشکیده !
خواستم بگم دو کلام با خدا روراست و صادقانه حرف بزنند ,
که دیدم همه دارند به هم دروغ میگن و یا دارن به زمین و زمان و همه چی فحش خوار مادر میدن !
خواستم بگم بابا یه فکری بکنید ,
دیدم خیلی ها به فکر ماشین و زمین و باغ و ویلا و دلار و طلا و جراحی گوش و بینی هستند !
خواستم بگم تورو خدا یه کاری بکنید ,
دیدم بیشترشون دنبال یه لقمه نون و یه کم دود و دم و کمی عشق و حال میدوند و میگردند !
دیدم تمام التماس ها را برای یارانه و سبد کالا صرف میکنند !
دیدم جای توسل , دارند همدیگر را تمسخر میکنند !
دیدم مثل گرگ دارند همدیگه رو میدرند و جر میدن !
دیدم جای توکل , دارند زندگی و خودشون را تحمل میکنند !!
دیدم یه دسته از اونها هم بجای خدا , به یه بنده خدائی که قراره یک جمعه از تو چاه بیاد بیرون و همه چی رو درست بکنه امید بستند ( احمق ها ...) !؟؟!
خسته شدم , قاطی کردم ، از همه چی بدم اومد...
هوا دیگه دا شت تاریک میشد و رفتم ته یکی از این پارک ها و نشستم رو یه نیمکت و یک بغض جوری که فقط شانس بیارم و خفه نشم , گلومو گرفته بود .
تکیه دادم به نیمکت و سرمو رو به آسمون کردم و چشمامو بستم نمیدونم چقدر گذشت که یه صدایی مثل صدای باد مابین برگ درختها پیچید تو گوشم ولی بادی به من نخورد!
احساس کردم یکی ایستاده و داره منو نگاه میکنه ،
چشمم رو باز کردم دیدم یه پیر مرد شکل خیلی دیگه از این پیرمردهائی که تو پارک ها ولو هستند با ریش و موی سفید سفید زیر نور چراغ به عصا تکیه داده و داره منو نگاه میکنه ...
دوباره تکیه دادم و سرمو گرفتم بالا و چشمامو بستم کمی که گذشت دوباره چشمامو باز کردم و روبرمو نگاه کردم دیدم یارو نیست سرمو چرخوندم دیدم کنارم گوشه نیمکت نشسته !
گفتم : چیه ؟
کاری داری بابا جان ؟
هیچی نگفت .
گفتم: هفت هشت تومن ته جیبم دارم ،اگه کارت باهاش راه میفته بدم بهت ...
بازم هیچی نگفت !
گفتم : ببین ،جون مادرت تو دیگه رو اعصاب ما نرو و ولمون کن .
گفت : چته ؟
گفتم : هیچی !
گفت : خودتی ، میگم چته ؟مشکلت چیه ؟
گفتم : نه ربطی به شما داره و نه شما میتونی اونو حل کنی و طرف حسابم هم اینجاها نیست ...
گفت : طرف حسابت کیه ؟
گفتم : خدا ...
گفت : فکر کن من خدا , بگو ...
خندم گرفته بود .
گفتم : تو خدائی ؟
گفت : نگفتم من خدام , گفتم که فکر کن من خدا ,
حالا چی میخوای بگی ، بنال دیگه ...
گفتم : اگه خدا بودی که اول یه گردگیری باها ت میکردم .
گفت : بکن , ولی اول بگو برای چی و به چه دلیلی ؟
گفتم : آخه مرد حسابی این چه وضعی هست که درست کردی ؟
گفت : به من چه , مگه من کردم ,منو سننه ؟
گفتم : تو که میدونستی چی میشه ، چرا کاری نکردی ؟
گفت : من چیکار میتونستم بکنم ؟ وقتی همه تون ریش گذاشتین و نماز میخوندید وبه مسلمون شدن و بنده خدا شدن تظاهر میکردید و به اسم من همه کارهارو کردید ، وقتی رفتین بالای پشت بام و تو ماه عکس تماشا میکردین , وقتی تو خیابونها داد و بیداد میکردین , من چیکار کنم ؟
تازه کردید و بعد بلند شدید و فرار کردید و یا الان از ترس جونتون کاری نمیکنید , من چیکار میتونم بکنم ؟
فقط حیرون این هستم که چرا اون وقتها که وضعشون خیلی بهتر هم بود و خوش هم بهشون میگذشت از جونشون نمیترسیدند ولی حالا با این نکبت جون ترس شدند و دودستی به جونشون چسبیدند ؟
گفتم : به ما چه ؟
ما که نبودیم و نکردیم , گناه ما چیه ؟
روشو کرد طرف من و زل زد تو چشمم و گفت : یعنی چی ؟
حالا بیام به خاطر تو بزنم و همه اونها رو بکشم ؟
تازه خیلی هاشون هم راضی هستند و شکایتی هم ندارند !
شما هم اگر میخواهید, خودتون یه کاری بکنید و یه چیزی نشون بدین تا من هم یه فکری به حالتون بکنم ...!!
گفتم : کردیم , پس چرا کاری نکردی و کمکی به ما نکردی ؟
گفت : آهان ... اوندفعه رو میگی ؟
چیزی نخواستید , اول که فقط رای تون رو میخواستید...
بعد اصلا نفهمیدید دنبال کی افتادین و طرف چیکاره بوده و چی داره میگه ؟
شب ها هم که مثل پدر هاتون میرفتین رو پشت بام و منو صدا میکردید !!
فقط روتون نشد عکس این یک رو توی ماه بهم نشون بدید ...
من هم دیدم همون خریت های سابقه و بهش اهمیتی ندادم .
در ضمن بدون که همانقدر که تو حق داری که تغییر بدی و بخواهی ,
اونها هم حق دارند که اجازه ندن که تغییر بکنه و از دست بدن ...
گفتم : یعنی طرفدار اونهائی ؟
گفت : نه , اتفاقا خیلی هم ازشون بدم میاد , خیلی دروغ میگن و خیلی پست هستند .
گفتم : پس چرا دادی به اونها و چرا ازشون نمیگیری ؟
گفت : اولا من نگرفتم و خودتون دادید و اونها هم دزدیدند من بهشون ندادم ،
بچه جان تو خبر نداری و نمیدونی ، چقدر ازشون بگیرم و به این و اون بدم ؟
حتی به اونهائی که بدم هم میومد , از اینها گرفتن و به اونها دادن که تمومی نداره ...
گفتم : آخه این هم شد مملکت , این هم شد جا ؟
گفت : بدبخت , من بهترین جا را به شما دادم , کجای دنیا هر جاشو چند متر بکنی یا نفت در میاد یا گاز در میاد یا معدن اورانیوم یا زیر خاکی و گنج ؟
به خیلی ها حتی خاک هم ندادم , همونهائی که دارید خاک بهشون میفروشید و خاک ازتون میخرند ...
بیچاره ها نمیدونید چه سرزمینی بهتون دادم , نمیدونید چقدر بهتون دادم که ٣٥ساله دارن همین مملکت را میچا پند و غارت میکنند ولی بازهم داره ...
تازه حالا که دارند از لجشون حیف و میل میکنند ...
خودتون نفهمیدید و نمیفهمید و قدر ندونستین و و قدرش را نمیدونید چرا میندازین گردن من ؟
روتون روبرم !
نفهم ها برین یه نگاه به مملکت های دیگه بکنید , ببینید به اونها چی دادم ؟!
برین ببینید یک هزارم شما ها هم بهشون ندادم ولی چطور زندگی میکنند ...؟
گفتم : خوب ،دیگه بسمون نیست ، کافی نیست ؟ حالا یه کاری کن دیگه ...
گفت : من تاحالا لقمه نکردم دهن کسی بزارم ،
تا حالا هم هر چی کردم بسه تونه ؟
خودتون کردین و خودتون هم درستش بکنید !
من اگه میخواستم کاری بکنم که ننه و باباتون را از بهشت نمینداختم بیرون ...
گفتم : پس چی میگی رحمان و رحیم ؟ پس کو رحم و مروتت ؟
گفت : وقتی خودتون به خودتون رحم نمیکنید ، وقتی که همه تون عضو یک خونه هستین و باهم این کارهارو میکنید و این بلاها را سر هم میارین ...
وقتی نسبت به هم یه جو گذشت و رحم و مروت ندارید ،
وقتی هنوز نمیدونید که من جان به شما دادم ولی از گرفتن اون توسط یک حکم من درآوردی طرفداری میکنید و میرین تخمه میخرید و تو سرما منتظر میشین که جان دادن بنده منو بالای دار نگاه کنید ، من چه رحم و مروتی دارم که در حقتون بکنم ؟
گفتم : بچه ها چی اونها چه گناهی کردند ؟ اونها رو نمیبینی ؟
گفت :گناهی نکردند و فقط بدبخت هستند که چون شماهائی پدر و مادرشون شدند و هستند ، همین
.....نه نمیبینم ، یعنی نمیخوام ببینم ,
از همون سالی که ندونسته و نسنجیده خودتون رو بیچاره کردین و بخاطرش جشن گرفتین ووسط خیابون میرقصیدید و میخندیدید!
وقتی که من هزینه کرده بودم و وقت گذاشته بودم و برای سازندگی و آسایش شما آدمهائی را آفریدم ولی شما آنها را گذاشتین سینه دیوار و کشتید ،
وقتی که لعنت جنگ رو رحمت دونستین و هشت سال حتی به تمام دنیا صدمه زدید و محیط زیست رو هم خراب کردید و خاک خوب منو با بمب و آتش و مواد شیمیائی از بین بردید ،
وقتی حتی حیوانات بیگناه رو بخاطر خودتون بی خانمان کردید و کشتین ...
همون روز من روی برگردوندم و دیگه به شما نگاه نکردم و نمیکنم و نمیخوام ببینم که باهم چکارمیکنید؟
ولی گاهی وقتها بعضی ها رو به من میگن و میشنوم فقط گریه میکنم .
لبهای پیرمرده میلرزید و واقعا اشک تو چشمهاش پر شده بود ...
دلم خیلی براش سوخت .
گفتم : حالا ما چیکار کنیم ؟
گفت : زیر پاتون نفت و اورانیوم و طلا و گاز و مس و خاک حاصلخیز و با برکت گذاشتم ، با اینکه میدونید بازهم دست گدائی دراز میکنید ،
براتون خنده و شادی و تفریح گذاشتم و شما میرین و گریه میکنید و تو سرتون میزنید و ماتم میگیرد و اشک میریزید و عزا از جشن براتون مهمتره !
وقتی که نور و رنگ بهتون دام ولی باز تو تاریکی هستید و سیاه میپوشید و بهترین رنگتون سیاهه ...!
وقتی که بهترین خاک و سرزمین رو بهتون دادم و قدر نمیدونید و با به خطر انداختن حتی جون خودتون ازش فرار میکنید و در میرین و در غربت حمالی میکنید و اونجا هم تو روی هم نگاه نمیکنید و از هم فرار میکنید وقتی خودتون و خاکتون رو میفروشید...
وقتی که من زیبائی رو دادم و شما با پارچه های سیاه اونو پنهان میکنید و اونو زینت خودتون میدونید...
وقتی همه آدم های خوب رو میکشد و دور بد ها جمع میشین و تملق میکنید پاچه میخورید...
وقتی برای هیچی همدیگر رو لت و پا ر میکنید و میزنید و میکشید ...
وقتی به هیچ به همدیگه گذشت و بخشش و رحم و مهربونی ندارید و سر هم رو کلاه میزارید و به هم بهتان میزنید ...
وقتی حتی هنوز فهم و شعور درست با یکدیگر حرف زدن را ندارید ...
وقتی که هنوز بد را از خوب ,دوست رو از دشمن ، راه رو از چاه , دیو رو از فرشته و بدتر از همه راست رو از دروغ تشخیص نمیدهید و فقط به هم دروغ میگویید ...
وقتی حتی منو ول کردند و به حسین و عباس و اسبش متوسل شدند ...
وقتی منو یادشون رفته و به کسیکه انداختند توی چاه امید بستند و منتظر هستند که اون بیاد نجاتشون بده ...
وقتی به اسم من همدیگر را میکشند و سر میبرند ...
وقتی که دیگه اینهمه از من دور شدند و به دروغ و در زمان گرفتاری فقط اسم منو بزبان می آورند ,
خودت بودی بهشون نگاه میکردی ؟
و اگر میتونستی بازهم رغبت میکردی که کاری براشون بکنی ؟
هوا تاریک تاریک شده بود و پیرمرده بلند شد و من همینطورمات و مبهوت نگاهش میکردم و او در حالیکه دور میشد و میرفت و در تاریکی ناپدید میشد ولی باز من صداشو میشنیدم که میگفت :
من چیکار میتونم بکنم؟
بی خرد ها ...
بدم تا دوباره به کی بدید و ببخشید؟
ابله ها ،ای نادان ها ...
اصلا لیاقتشو دارید که چیزی بهتون بدم؟
بی کفایت ها ، بی لیاقت ها , بی تفاوت ها ......... !؟
گفتند که هروقت درمانده شدی و گیر کردی و هر زمان دستت به جائی بند نبود و کسی رو نداشتی ، هر وقت بریدی و ناامید شدی به خدا توکل کن و به او پناه ببر و روراست دو قطره اشکی بریز و از او کمک بخواه !
چند وقت پیش ما هم همین حال را پیدا کردیم و یه همچین حسی بهمون دست داد !
پناه بردن که چه عرض کنم ؟
رفتیم رو سرش هوار شدیم و یخه اش را گرفتیم .
توکل کنم چیه ؟
رفتیم چنگ انداختیم دودستی و دامنشو گرفتیم و آویزونش شدیم !
و ناله چیه ؟
عربده کشیدیم و ضجه ها زدیم !
دو قطره اشک که چی بگم ؟
مثل ابر بهار خون گریه کردیم !
دعا که ...؟
کارمون به لعن و نفرین و آخرش به فحش و فحش کاری کشید !
دستمال چی چیه ؟
براش ملافه و لحاف کرسی پهن کردیم و مالیدیم و تا زیپ شلوار و کمربندش هم پاچه خواری کردیم !
ولی از سنگ صدا دراومد که از این خدائی که گفتین صدائی در نیومد !!
دیدم که جبرئیل از حال رفت و شیطان با همه بد ذاتی دلش سوخت و اشک عزرائیل سنگدل هم در اومد , ولی خدا انگار نه انگار و عین خیالش هم نبود و ما رو به تخم دولدول ( الاغ پرنده معراج ) هم حساب نکرد و تحویل نگرفت !
ما هم شدیم سکه یه پول و شدیم سنگ رو یخ و نا امید تر از قبل از هم وا ....رفتیم .
پیش خودم فکر کردم شاید چون من نماز نمیخونم و روزه نمیگیرم از ما شاکیه و مارو تحویل نمیگیره ...
گفتم برم به بقیه بگم اونها یه کاری بکنند شاید فرجی بشه ؟!
رفتم بگم که نگاهی به خدا بکنید ,
دیدم همه سرهاشون تو وایبر و واتس آپ و فیسبوک و پلاس و توئیتره !
خواستم بگم مردم دعا کنید,
دیدم از گرد و غبار و ریزگردها و از آلودگی هوا دهنشونو نمیتونن باز کنند و دیگه نفسشون در نمیاد که حتی یه ناله بکنند !
خواستم بگم یه دو قطره اشک در راه خدا بریزند ,
که دیدم انقدر برای حبیب بن مظاهر و مسلم بن عقیل گریه کردند که چشمه اشکشون خشکیده !
خواستم بگم دو کلام با خدا روراست و صادقانه حرف بزنند ,
که دیدم همه دارند به هم دروغ میگن و یا دارن به زمین و زمان و همه چی فحش خوار مادر میدن !
خواستم بگم بابا یه فکری بکنید ,
دیدم خیلی ها به فکر ماشین و زمین و باغ و ویلا و دلار و طلا و جراحی گوش و بینی هستند !
خواستم بگم تورو خدا یه کاری بکنید ,
دیدم بیشترشون دنبال یه لقمه نون و یه کم دود و دم و کمی عشق و حال میدوند و میگردند !
دیدم تمام التماس ها را برای یارانه و سبد کالا صرف میکنند !
دیدم جای توسل , دارند همدیگر را تمسخر میکنند !
دیدم مثل گرگ دارند همدیگه رو میدرند و جر میدن !
دیدم جای توکل , دارند زندگی و خودشون را تحمل میکنند !!
دیدم یه دسته از اونها هم بجای خدا , به یه بنده خدائی که قراره یک جمعه از تو چاه بیاد بیرون و همه چی رو درست بکنه امید بستند ( احمق ها ...) !؟؟!
خسته شدم , قاطی کردم ، از همه چی بدم اومد...
هوا دیگه دا شت تاریک میشد و رفتم ته یکی از این پارک ها و نشستم رو یه نیمکت و یک بغض جوری که فقط شانس بیارم و خفه نشم , گلومو گرفته بود .
تکیه دادم به نیمکت و سرمو رو به آسمون کردم و چشمامو بستم نمیدونم چقدر گذشت که یه صدایی مثل صدای باد مابین برگ درختها پیچید تو گوشم ولی بادی به من نخورد!
احساس کردم یکی ایستاده و داره منو نگاه میکنه ،
چشمم رو باز کردم دیدم یه پیر مرد شکل خیلی دیگه از این پیرمردهائی که تو پارک ها ولو هستند با ریش و موی سفید سفید زیر نور چراغ به عصا تکیه داده و داره منو نگاه میکنه ...
دوباره تکیه دادم و سرمو گرفتم بالا و چشمامو بستم کمی که گذشت دوباره چشمامو باز کردم و روبرمو نگاه کردم دیدم یارو نیست سرمو چرخوندم دیدم کنارم گوشه نیمکت نشسته !
گفتم : چیه ؟
کاری داری بابا جان ؟
هیچی نگفت .
گفتم: هفت هشت تومن ته جیبم دارم ،اگه کارت باهاش راه میفته بدم بهت ...
بازم هیچی نگفت !
گفتم : ببین ،جون مادرت تو دیگه رو اعصاب ما نرو و ولمون کن .
گفت : چته ؟
گفتم : هیچی !
گفت : خودتی ، میگم چته ؟مشکلت چیه ؟
گفتم : نه ربطی به شما داره و نه شما میتونی اونو حل کنی و طرف حسابم هم اینجاها نیست ...
گفت : طرف حسابت کیه ؟
گفتم : خدا ...
گفت : فکر کن من خدا , بگو ...
خندم گرفته بود .
گفتم : تو خدائی ؟
گفت : نگفتم من خدام , گفتم که فکر کن من خدا ,
حالا چی میخوای بگی ، بنال دیگه ...
گفتم : اگه خدا بودی که اول یه گردگیری باها ت میکردم .
گفت : بکن , ولی اول بگو برای چی و به چه دلیلی ؟
گفتم : آخه مرد حسابی این چه وضعی هست که درست کردی ؟
گفت : به من چه , مگه من کردم ,منو سننه ؟
گفتم : تو که میدونستی چی میشه ، چرا کاری نکردی ؟
گفت : من چیکار میتونستم بکنم ؟ وقتی همه تون ریش گذاشتین و نماز میخوندید وبه مسلمون شدن و بنده خدا شدن تظاهر میکردید و به اسم من همه کارهارو کردید ، وقتی رفتین بالای پشت بام و تو ماه عکس تماشا میکردین , وقتی تو خیابونها داد و بیداد میکردین , من چیکار کنم ؟
تازه کردید و بعد بلند شدید و فرار کردید و یا الان از ترس جونتون کاری نمیکنید , من چیکار میتونم بکنم ؟
فقط حیرون این هستم که چرا اون وقتها که وضعشون خیلی بهتر هم بود و خوش هم بهشون میگذشت از جونشون نمیترسیدند ولی حالا با این نکبت جون ترس شدند و دودستی به جونشون چسبیدند ؟
گفتم : به ما چه ؟
ما که نبودیم و نکردیم , گناه ما چیه ؟
روشو کرد طرف من و زل زد تو چشمم و گفت : یعنی چی ؟
حالا بیام به خاطر تو بزنم و همه اونها رو بکشم ؟
تازه خیلی هاشون هم راضی هستند و شکایتی هم ندارند !
شما هم اگر میخواهید, خودتون یه کاری بکنید و یه چیزی نشون بدین تا من هم یه فکری به حالتون بکنم ...!!
گفتم : کردیم , پس چرا کاری نکردی و کمکی به ما نکردی ؟
گفت : آهان ... اوندفعه رو میگی ؟
چیزی نخواستید , اول که فقط رای تون رو میخواستید...
بعد اصلا نفهمیدید دنبال کی افتادین و طرف چیکاره بوده و چی داره میگه ؟
شب ها هم که مثل پدر هاتون میرفتین رو پشت بام و منو صدا میکردید !!
فقط روتون نشد عکس این یک رو توی ماه بهم نشون بدید ...
من هم دیدم همون خریت های سابقه و بهش اهمیتی ندادم .
در ضمن بدون که همانقدر که تو حق داری که تغییر بدی و بخواهی ,
اونها هم حق دارند که اجازه ندن که تغییر بکنه و از دست بدن ...
گفتم : یعنی طرفدار اونهائی ؟
گفت : نه , اتفاقا خیلی هم ازشون بدم میاد , خیلی دروغ میگن و خیلی پست هستند .
گفتم : پس چرا دادی به اونها و چرا ازشون نمیگیری ؟
گفت : اولا من نگرفتم و خودتون دادید و اونها هم دزدیدند من بهشون ندادم ،
بچه جان تو خبر نداری و نمیدونی ، چقدر ازشون بگیرم و به این و اون بدم ؟
حتی به اونهائی که بدم هم میومد , از اینها گرفتن و به اونها دادن که تمومی نداره ...
گفتم : آخه این هم شد مملکت , این هم شد جا ؟
گفت : بدبخت , من بهترین جا را به شما دادم , کجای دنیا هر جاشو چند متر بکنی یا نفت در میاد یا گاز در میاد یا معدن اورانیوم یا زیر خاکی و گنج ؟
به خیلی ها حتی خاک هم ندادم , همونهائی که دارید خاک بهشون میفروشید و خاک ازتون میخرند ...
بیچاره ها نمیدونید چه سرزمینی بهتون دادم , نمیدونید چقدر بهتون دادم که ٣٥ساله دارن همین مملکت را میچا پند و غارت میکنند ولی بازهم داره ...
تازه حالا که دارند از لجشون حیف و میل میکنند ...
خودتون نفهمیدید و نمیفهمید و قدر ندونستین و و قدرش را نمیدونید چرا میندازین گردن من ؟
روتون روبرم !
نفهم ها برین یه نگاه به مملکت های دیگه بکنید , ببینید به اونها چی دادم ؟!
برین ببینید یک هزارم شما ها هم بهشون ندادم ولی چطور زندگی میکنند ...؟
گفتم : خوب ،دیگه بسمون نیست ، کافی نیست ؟ حالا یه کاری کن دیگه ...
گفت : من تاحالا لقمه نکردم دهن کسی بزارم ،
تا حالا هم هر چی کردم بسه تونه ؟
خودتون کردین و خودتون هم درستش بکنید !
من اگه میخواستم کاری بکنم که ننه و باباتون را از بهشت نمینداختم بیرون ...
گفتم : پس چی میگی رحمان و رحیم ؟ پس کو رحم و مروتت ؟
گفت : وقتی خودتون به خودتون رحم نمیکنید ، وقتی که همه تون عضو یک خونه هستین و باهم این کارهارو میکنید و این بلاها را سر هم میارین ...
وقتی نسبت به هم یه جو گذشت و رحم و مروت ندارید ،
وقتی هنوز نمیدونید که من جان به شما دادم ولی از گرفتن اون توسط یک حکم من درآوردی طرفداری میکنید و میرین تخمه میخرید و تو سرما منتظر میشین که جان دادن بنده منو بالای دار نگاه کنید ، من چه رحم و مروتی دارم که در حقتون بکنم ؟
گفتم : بچه ها چی اونها چه گناهی کردند ؟ اونها رو نمیبینی ؟
گفت :گناهی نکردند و فقط بدبخت هستند که چون شماهائی پدر و مادرشون شدند و هستند ، همین
.....نه نمیبینم ، یعنی نمیخوام ببینم ,
از همون سالی که ندونسته و نسنجیده خودتون رو بیچاره کردین و بخاطرش جشن گرفتین ووسط خیابون میرقصیدید و میخندیدید!
وقتی که من هزینه کرده بودم و وقت گذاشته بودم و برای سازندگی و آسایش شما آدمهائی را آفریدم ولی شما آنها را گذاشتین سینه دیوار و کشتید ،
وقتی که لعنت جنگ رو رحمت دونستین و هشت سال حتی به تمام دنیا صدمه زدید و محیط زیست رو هم خراب کردید و خاک خوب منو با بمب و آتش و مواد شیمیائی از بین بردید ،
وقتی حتی حیوانات بیگناه رو بخاطر خودتون بی خانمان کردید و کشتین ...
همون روز من روی برگردوندم و دیگه به شما نگاه نکردم و نمیکنم و نمیخوام ببینم که باهم چکارمیکنید؟
ولی گاهی وقتها بعضی ها رو به من میگن و میشنوم فقط گریه میکنم .
لبهای پیرمرده میلرزید و واقعا اشک تو چشمهاش پر شده بود ...
دلم خیلی براش سوخت .
گفتم : حالا ما چیکار کنیم ؟
گفت : زیر پاتون نفت و اورانیوم و طلا و گاز و مس و خاک حاصلخیز و با برکت گذاشتم ، با اینکه میدونید بازهم دست گدائی دراز میکنید ،
براتون خنده و شادی و تفریح گذاشتم و شما میرین و گریه میکنید و تو سرتون میزنید و ماتم میگیرد و اشک میریزید و عزا از جشن براتون مهمتره !
وقتی که نور و رنگ بهتون دام ولی باز تو تاریکی هستید و سیاه میپوشید و بهترین رنگتون سیاهه ...!
وقتی که بهترین خاک و سرزمین رو بهتون دادم و قدر نمیدونید و با به خطر انداختن حتی جون خودتون ازش فرار میکنید و در میرین و در غربت حمالی میکنید و اونجا هم تو روی هم نگاه نمیکنید و از هم فرار میکنید وقتی خودتون و خاکتون رو میفروشید...
وقتی که من زیبائی رو دادم و شما با پارچه های سیاه اونو پنهان میکنید و اونو زینت خودتون میدونید...
وقتی همه آدم های خوب رو میکشد و دور بد ها جمع میشین و تملق میکنید پاچه میخورید...
وقتی برای هیچی همدیگر رو لت و پا ر میکنید و میزنید و میکشید ...
وقتی به هیچ به همدیگه گذشت و بخشش و رحم و مهربونی ندارید و سر هم رو کلاه میزارید و به هم بهتان میزنید ...
وقتی حتی هنوز فهم و شعور درست با یکدیگر حرف زدن را ندارید ...
وقتی که هنوز بد را از خوب ,دوست رو از دشمن ، راه رو از چاه , دیو رو از فرشته و بدتر از همه راست رو از دروغ تشخیص نمیدهید و فقط به هم دروغ میگویید ...
وقتی حتی منو ول کردند و به حسین و عباس و اسبش متوسل شدند ...
وقتی منو یادشون رفته و به کسیکه انداختند توی چاه امید بستند و منتظر هستند که اون بیاد نجاتشون بده ...
وقتی به اسم من همدیگر را میکشند و سر میبرند ...
وقتی که دیگه اینهمه از من دور شدند و به دروغ و در زمان گرفتاری فقط اسم منو بزبان می آورند ,
خودت بودی بهشون نگاه میکردی ؟
و اگر میتونستی بازهم رغبت میکردی که کاری براشون بکنی ؟
هوا تاریک تاریک شده بود و پیرمرده بلند شد و من همینطورمات و مبهوت نگاهش میکردم و او در حالیکه دور میشد و میرفت و در تاریکی ناپدید میشد ولی باز من صداشو میشنیدم که میگفت :
من چیکار میتونم بکنم؟
بی خرد ها ...
بدم تا دوباره به کی بدید و ببخشید؟
ابله ها ،ای نادان ها ...
اصلا لیاقتشو دارید که چیزی بهتون بدم؟
بی کفایت ها ، بی لیاقت ها , بی تفاوت ها ......... !؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر