یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۴

او فکر کردن بلد نبود و نمیتوانست فکر کند !

                      او فکر کردن بلد نبود و نمیتوانست فکر کند !

 「‫فکر کردن‬‎」の画像検索結果

او در حین خواندن یک مطلب به این جمله کوتاه برخورد کرد :

لطفا کمی به این مطلب فکر کنید !

و ناخودآگاه خنده اش گرفت .

پیش خودش گفت : فکر کردن مگر کم و زیاد دارد؟

کمی یعنی چقدر ؟

به استکان خالی روی میز که تا چند دقیقه پیش از چای درون آن بخار بر میخواست خیره شد.

تصور کرد که که یک پارچ فکر دستش هست و آهسته مقداری از محتوای آنرا داخل استکان میریزد.

با خود گفت : کمی یعنی اینقدر ؟

باز هم خنده اش گرفت .

بیشتر ریخت .

 استکان پر شد و فکرها از درون استکان به داخل نعلبکی سرازیر شدند و باز هم ریخت ...

از این خیال که اگر کاسه سر آدمی با کمی بیشتر فکر کردن مانند این استکان پر شود و لبریز گردد و بریزد, آنگاه چه خواهد شد ؟

خنده اش بیشتر شد و با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد ...

و در حالیکه همانطور میخندید پیش خودش  میگفت : پس بقیه فکر ها چه میشوند و به کجا میروند؟

برادر کوچکش در اطاق را باز کرد و از لای در با تعجب نگاهی به او کرد و تا نگاهش با نگاه او تلاقی کرد در محکم بست و رفت .

خنده اش قطع شد .

اخم کرد , میخواست بدنبال او بدود و گوشش را بگیرد و او را دوباره بخاطر در نزدن و بی اجازه در اطاق را باز کردن توبیخ کند .

اما یادآوری یک کنجکاوی کودکانه , او را از این کار منصرف کرد.

هر چند که خودش را با تصور اینکه چنین نکاتی را باید از همان دوران کودکی آموخت و آموزش داد , سرزنش و شماتت میکرد...

دوباره ذهنش معطوف به آن جمله کوتاه گردید .

چیزی در آن جمله بود که او را آزار میداد.

در اصل حالت امری جمله او را به مبارزه میطلبید !

و او با یک حس غریزی درست همانند احساس همان غزال هائی که بدون دیدن شیر کمین کرده ای در نزدیکی خودشان پا به فرار میگذارند , از آن مبارزه طلبی فرار میکرد .

اما کشش عجیبی درهمین حالت وجود داشت .

مثل همان میل و کشش شدید خاراندن جای زخمی که تازه خشک شده !

کشش و میلی که  با آگاهی و ترس از کنده شدن پوسته خشک شده زخم و جاری شدن دوباره خون از همانجا , آدم را بی اراده وادار به خاراندن و کندن زخم میکند .

او این زخم را میشناخت .

دلیل و زمان آن را هم بسیار واضح و روشن بیاد می آورد .

درست یک هفته پیش بود که پدرش به اتاق او آمد و خیلی خلاصه و فشرده به او گفت :

بهتر است هر چه زودتر با توجه به وضعیت و موقعیت زندگی خودشان بین ادامه تحصیل و کار کردن تصمیمی بگیرد و یکی را انتخاب کند .

و یادش آمد درست هنگامی که پدر از اتاق خارج میشد رو به او کرد گفت :

البته چون این تصمیم کاملا با آینده ات مرتبط هست , پس خوب فکرهایت را بکن... !

۲۴  ساعت اول که منگ و مدهوش  شوک حاصله از ضربه این اظهار نظر صریح و رک پدرش بود پس از آن هم هر چه زور زد و هر کاری کرد نتوانست حتی دقیقه ای راجع به این مسئله فکر بکند .

او میتوانست بخواند و بنویسد .

 او بلد بود چگونه پاسخ پرسش های امتحانات را حفظ کند و از آن درس نمره لازم را بدست بیاورد .

او حتی راه تقلب کردن را هم یاد گرفته بود و گاهی از آن استفاده میکرد !

او فهمیده بود که میبایستی گفته های معلم ها را گوش کند و آنها را بی کم و کاست بخاطر بسپارد .

و او بخوبی میدانست که باید فرامین الهی  و احکام دینی را بی چون و چرا بپذیرد و انجام دهد .

به او گفته بودند زمانی که نمیداند چه کند , به رفتار دیگران نگاه کند و همان کاری را بکند که دیگران میکنند . 

به او یاد داده بودند که حرف بزرگتر را گوش کند .

به او آموخته بودند که اگر به حرفهای معلم گوش فرا دهد نیازی به پرسش و پرسیدن نیست .

و در کل او میدانست که باید در جمع چه رفتاری داشته باشد ؟

و با دیگران چگونه برخورد کند ؟

و چه زمانی باید سراپا گوش باشد ؟

و در چه مواقعی مجاز به سخن گفتن میباشد؟

 و در مقابل بزرگتر ها چه قیافه ای بخود بگیرد ؟

و در مقابل پرسش های آنها چه جواب شایسته ای بدهد ؟

ولی هرگز به او یاد نداده بودند و خودش هم نیاموخته بود که چگونه فکر کند ؟

و اصلا نمیدانست که راه و روش فکر کردن چگونه هست و چیست ؟

اول از اینکه او نمیتواند فکر کند خنده اش گرفت .

ولی وقتی با حقیقت آن مواجه شد وحشتی تمام وجود او را فرا گرفت .

و با آن که میدانست این یک حقیقت است ولی از رویاروئی با آن هراس داشت و به هیچ وجه  دلش نمیخواست با این واقعیت مواجه شود .

آنشب او دعوت مادر برای خوردن شام را بخاطر رودررو نشدن با پدر رد کرد و در اطاق خودش ماند .

و حتی نیمه شب زمانیکه مادر او را در آشپزخانه و بر سر قابلمه و مشغول خوردن غذا با دست غافلگیر کرده بود از نگاه کردن به چشمان مادرش خودداری کرد تا مبادا مادرش از نگاه او پی به رازش ببرد...

 مادرش هم آنرا ساده لوحانه و مادرانه به پای شرم و حیا و خجالت او گذاشت .

تا صبح نخوابید و بر روی تخت همچون کرمی که مشغول تنیدن پیله بدور خودش هست میلولید و در رختخواب غلت میزد و لحاف را بر خودش میپیچید و تنها خیال رفتن پیش دوستان و همکلاسی هایش و دیدن رفتار و شنیدن تصمیمات و واکنش های آنها بود که او را آرام کرد و بخواب فرو برد که آنهم با فریاد و تهدیدهای مادرش برای جمع کردن میز صبحانه نیمه کاره ماند .

: باید چند تا از دوستانم را ببینم ...

: برای ناهار بر میگردی ؟


و او در حالیکه آخرین لقمه نان و پنیر را در دهانش فرو میکرد گفت : شاید , نه ... نمیدانم!

از در بیرون زد .

تا غروب که دم در مسجدی  منتظر آن دوست متدینی که همیشه صبورانه به حرفهایش گوش میداد و دوستش داشت و دیدن آرامش چشمانش او را آرام میکرد , مجموعا به چنین نتایجی  رسیده بود :

- نیمی از همکلاسی ها و دوستانش اصلا به این مطلب فکر نکرده بودند و به او با خنده و یا کنایه ای گفتند :
 

حالا چه عجله ای داری ؟
بگذار کمی خستگی در کنیم تا ببینیم چه پیش می آید؟

- تعدادی را تر تمیز در مغازه ها و بنگاه ها و حجره های پدرانشان دید و فهمید که آنها بدون نیاز به هیچ بفکر کردنی , از فردای پایان تحصیلات به نزد پدران خود رفتند و پیش آنها مشغول شده اند.


- و بقیه  که اقلیت بچه درس خوان ها و یا همان خر خون های کلاس را تشکیل میدادند با پیژامه و موهای آشفته در اطاق هایشان یا همانطور دم در حیاط خانه دید که در مقابل این سوال او که : چه فکری برای آینده کردی ؟


از توصیه والدین به ادامه دادن رشته های تحصیلی خواهر و یا برادر بزرگ ترشان و یا رقابت برای کسب رتبه بالاتر و یا رشته بهتر از پسر عمو ها و دختر خاله ها و بچه های فامیل گفتند که هیچ نشانی از تفکر و فکر کردن در حرفهای آنها نبود .

و سپس شنیدن پاسخ دوست متدینش را در زیر بلند گوئی که انگار خواننده اذان آن تصور میکرد با نعره کشیدن تعداد نماز خوان ها بیشتر خواهد شد!


پس از رد کردن دعوت دوستش برای خواندن نماز جماعت با عجله رو به سمت خیابان اصلی رفت و در حالی که دستانش را تکان میداد و با خودش زیر لب میگفت :

این یکی دیگر قابل تحمل نیست , نه ...

تا ببینیم خدا چه میخواهد و مشیت او برای ما چیست ؟

 هه ..., هر چه خدا بخواهد و رضایم  به رضای اوست؟

برای دانشگاه و تحصیلات حوزوی استخاره کردم که تحصیلات حوزوی خوب آمده ...
و زمانی که دوستش داشت با هیجان از کرامات آن استخاره گیرنده معروف میگفت , او به چشمان دوستش چشم دوخت.

 ناگهان آن آرامش درون چشمان دوستش به حماقت نگاه یک گوسپندی که  سیر چریده تبدیل شد و آن حس دوست داشتن جای خودش را به یک حس حقارت و نفرت سپرد .


از اینکه هیچکدام از دوستانش درگیر این " فکر کردن " نشدند و نبودند احساس تنهائی شدیدی به او دست داد .


نگاهی به خیابان و به مردم و به نور چراغ ماشینها و به شبح راننده های آنها کرد.


از تصور این که همه مردم هم بدون فکر کردن میدوند و تلاش میکنند و به هم دروغ میگویند و سر یکدیگر را کلاه میگذارند و زندگی میکنند , جا خورد و ترکیب آن با احساس تنهائی بشدت او را ترساند .

بی هدف شروع به دویدن کرد ...


و تنها زمانیکه خودش را بر روی تخت داخل اطاقش انداخت آرام گرفت و از خستگی به خواب عمیقی فرو رفت .

چشمانش را که باز کرد
اطاق تاریک بود و فقط نور چراغ ماشینها که از خیابان عبور میکردند از لای پرده سقف را روشن میکرد .

دهانش خشک و تلخ بود و تشنه اش بود .


دستش را دراز کرد و کلید برق را زد و چشمانش را بست .

نشست و چشمانش را باز کرد سینی ظرف غذا با یک لیوان آب بر روی میز بود .

نفسی عمیقی کشید و لیوان خالی را درون سینی ظرف غذا گذاشت , اصلا اشتها نداشت .

خودش را دوباره بر روی تخت انداخت و به سقف خیره شد.

به دنبال مقصر میگشت .

او خودش را کاملا در این ماجرا بیگناه و بی تقصیر میدانست .

اگر او نمیتوانست فکر کند تنها به این دلیل بود که به او یاد نداده بودند که چطور فکر کند ؟

اگر او اینک چنین درمانده شده بود و نمیتوانست فکر کند به این دلیل بود که به او هیچگاه اجازه ندادند که بپرسد و یک پرسنده باشد .

بله , باید به پرسش های او پاسخ میدادند تا تشویق شود و بتواند فکر کند و فکر کردن را تمرین کند .


پدر و مادرش را مقصر میدید و گناهکار میدانست  .

چرا که اگر به این پرسش او که : من از کجا آمده ام ؟

یک پاسخ درست میدادند , اینک او میتوانست فکر کند که چکار باید بکند ؟
اگر خاله ها و عمو ها و دائی ها بجای پاسخ دادن به پرسش های کودکانه اش به او نمیخندیدند و سربسرش نمیگذاشتند , اینک او میتوانست به آنها اعتماد کند و با آنها مشورت بکند.

اگر بجای پاسخ دادن به سوالاتش او را به اینکه ؛ خودت بزرگ میشوی و میفهمی ! 

 حواله اش نمیدادند و دست به سرش نمیکردند امروز چنین درمانده نبود .

از دانستن این دلائل احساس سبکی میکرد و خوشش آمد .

با جدیت بیشتر و عمیق تر به جستجو و کند و کاو در گذشته اش برآمد .


اگر فقط برای پاسخ دادن به معلم و نمره آوردن درس نمیخواند و به  مدرسه نمیرفت ...

اگر معلم ها همیشه گرفتار نبودند و همیشه پاسخ ها را به بعدا موکول نمیکردند ...

اگر آخر از سر ناچاری با تحکم به او نمیگفتند که در کلاس فقط معلم میپرسد و دانش آموز پاسخ میدهد ...

اگر پدر و دیگران در مقابل پرسش او نمیگفتند : پس در مدرسه چه چیزی یاد شما میدهند ؟

اگر به او اجازه میدادند که یک پرسنده و پرسشگر باشد , او دیگر امروز آنقدر احساس تنهائی نمیکرد .

با نیشتری که روز قبل دوستش در کنار مسجد و زیر نعره اذان به این دمل چرکین او زده بود , نسبت به دین و آموزه های عقیدتی و دینی احساس تنفر بیشتری میکرد .

و آن را از همه مقصر تر و سهم او را در بدبختی خودش از همه بیشتر میدانست و میدید !

چون اگر دیگران به او پاسخ درست و حسابی ندادند ,

لااقل او را همانند دین تهدید به سوزاندن و سوسک شدن و سنگ شدن و عذاب و عقوبت نکردند ...

چون مانند دین از او فقط اطاعت محض نمیخواستند ...

چون همانند دین پرسش در مورد خالق را فضولی و تحقیق و فکر کردن در مورد او را مایه ضلالت و تباهی نمیدانستند ...

چون با گفتن یک خواست خداست و مشیت الهی چنین است , تمام درها را بر روی تو نمیبستند ...

چون مانند دین باور نکردن مهملات غیر قابل قبول حرفهایشان را ,  شرک و کفر و ارتداد نمیدانستند و فتوی مرگ صادر
نمیکردند و جان و مال و ناموست را حراج نمیکردند...

چون دیگران همانند دین اندیشیدن و فکر کردن و دگر اندیشی و متفاوت فکر کردن را گناه نمیدانستند و با باتوم بر فرق سرت نمیکوبیدند...

اگر آنهمه تهدید و ارعاب و قلم شکستن و دست قلم کردن و سر بریدن نبود او امروز از  فکر کردن , هیچ ترس و هراسی در دل نداشت . 

                                                            「‫فکر کردن‬‎」の画像検索結果

از اینکه دلیل مشکل خود را فهمیده بود بسیار در خودش احساس رضایت میکرد .

اما گفتن این دلایل برای دیگران و حرف زدن در اینمورد برایش بسیار سخت و اصلا غیر ممکن بود .

او مادرش را بسیار دوست داشت و به پدرش بسیار احترام میگذاشت و دلخوری و ناراحتی آنها را نمیتوانست ببیند و تحمل کند .

در ضمن آنطور که گمان کرده بود آنها چندان مقصر نبودند و خودشان هم با این روش تا به اینجا رسیده بودند .

و همچنین دبیران و آموزگارانش ...

او قربانی یک سیستم پیچیده و غلط بود .

هرچند که عاقبت شوم ادامه این روش و آینده تاریک و سیاه پیروی از این سیستم را کم و بیش میتوانست حدس بزند ولی این را هم  خوب میدانست که او آنکسی نیست که بر علیه این سیستم طغیان کند و در مقابلش قد علم کند و یا بخواهد که بتواند آنرا تغییر دهد!

پس از یکروز با خودش کلنجار رفتن و پیدا کردن پاسخ مناسبی برای پدرش , توانست خودش را متقاعد کند که  از همان سیستم دفاعی بی نظیر یعنی " تجاهل و بیتفاوتی " استفاده کند و بقول معروف خودش را بزند به آن کوچه , همان کوچه علی چپ معروف ...

مثل همه !

مگر نه این است که همه خودشان را به کوچه علی چپ زدند و خودشان را احمق نشان میدهند ؟

او هم یکی و اضافه شدن یکنفر بر این خیل جاهلان و بی تفاوت ها به جائی بر نمیخورد و نخواهد خورد  ...

و امروز درست یکهفته از آن ماجرا میگذشت و او هم عادت پدر خودش را میشناخت و میدانست که او در هیچ موردی بیشتر از یک هفته نمیتواند صبر کند !

باز ذهنش به سمت این جمله کشیده شد :

لطفا کمی به این مطلب فکر کنید ...

کمی به این فکر کنید ...

کمی فکر کنید ...

صدای مادرش که میگفت : شام حاضر است.

 او را بخود آورد.

قبل از خاموش کردن چراغ اتاق مقداری جلوی آینه ایستاد .

به خودش کمی نگاه کرد .

سعی کرد که قیافه یک آدم احمق را بخودش بگیرد ,

چند شکل و حالت عوض کرد , اما هیچکدام بدلش ننشست .

در حالیکه کمی چشمانش را نیمه بسته کرده بود و لای دهانش را هم کمی باز گذاشت بود که دوباره صدای مادر را شنید .

سریع  چراغ را خاموش کرد و در حالیکه از پله ها پایین میرفت تمام هوش و حواسش پی آن بود که چقدر زمان لازم است که بلاهت خودخواسته یکنفر واقعا در چهره او تاثیر بگذارد و آن بلاهت در چهره اش نمایان شود ؟

باز هم بدون آنکه به چشمهای پدر و مادرش نگاه کند , سلام کرد و سر میز نشست و بدون آنکه سرش را بلند کند مشغول خوردن غذا شد .

پدرش مثل همیشه از روزمرگی شرکت و کارمندان میگفت و مادر هم مثل همیشه تظاهر به گوش دادن میکرد .

اما برادر کوچکش مثل آنکه متوجه تغییری در او شده باشد , با یکور کردن سرش چند بار تلاش کرد که چشمهای برادرش را
ببیند که آخر با چشم غره ای خودش را صاف و صوف کرد و با تظاهر به کم محلی به او مشغول خوردن غذا شد .

پدر بنابر عادت غذایش را زودتر از همه  تمام کرد و در حالیکه  تلویزیون را روشن میکرد روزنامه را برداشت و بر روی یک مبل ولو شد.

او بر خلاف همیشه بلافاصله به اتاق خودش نرفت (( میدانست که هنوز نرفته , پدرش با صدائی که به عمد آنرا کلفت تر میکرد او را صدا خواهد کرد !)) و در حالیکه چشمان مادرش از فرط حیرت گرد شده بود در جمع کردن ظرف ها و پاک کردن میز به مادرش کمک کرد.

برادر کوچکش پس از دیدن این صحنه دیگر  بدون ترس و با شیطنتی خاص سعی میکرد که چشمان او را ببیند ...

آخرین ظرف را که در ظرفشوئی گذاشت ناگهان برگشت و زیر بغل های او را گرفت و از زمین بلند کرد و اورا که ترسیده بود بر روی میز گذاشت و با خنده از او پرسید :

چیه ؟

چی شده که از سر شب بر بر به من نگاه میکنی و به من زل زدی ؟

برادر کوچکش وقتی سیر به چشمان او خیره شد و از تغییرات درونی او مطمئن شد با لحنی کودکانه گفت : داداشی باز هم چرخ ماشینم در رفته و خراب شد , برایم درست میکنی ؟

خنده ای کرد و گفت : آره , فردا یادم بیانداز , حتما درست میکنم .

و چشمکی به او زد و درست رفت روبروی پدر نشست و خودش را مشغول تماشای تلویزیون کرد .

برادر کوچکش آمد و درست روبروی او نشست .

پدر چند بار یواشکی از گوشه روزنامه ای که جلوی صورتش گرفته بود , او را برانداز کرد .

کمی از شنیدن پاسخ پسرش مضطرب بود و آخر دل به دریا زد و روزنامه را تا کرد و کنار گذاشت و رو به او گفت :

خوب پسرم , خوب فکر هایت را کردی ؟

او نگاهی به قیافه گرفته پدر کرد و در حالیکه سرش را پایین انداخته بود جمله ای را که بارها تمرین کرده بود را بر زبان آورد و گفت :

پدر جان , هر طور که شما صلاح میدانید و خیر مرا در آن میدانید و هر چه که شما بگوئید ...

قیافه پدرش چون گل شکفته شد و در حالیکه ذوق زده شده بود گفت :

آفرین پسرم , باریکلا ...

میدانستم که مثل همیشه خوب فکر میکنی و از میان فکرها همیشه بهترین را انتخاب میکنی , آفرین .

مادر سینی چای را آورد .

پدر همچنان مشغول بود و میگفت : راستش را بخواهی در انبار شرکت ما یک جای خالی باز شده و آقای لطفیان که رئیس قسمت پذیرش هست و از دوستان نزدیک من ....

او دیگر باقی حرفهای پدر نمیشنید و محو برادر کوچکش که با دهانی نیمه باز به او خیره شده بود گردید.

 رو به او با خودش میگفت :

تو به چی فکرمیکنی ؟

تو در چه فکری هستی ...؟

「‫فکر کردن‬‎」の画像検索結果

هیچ نظری موجود نیست: