تب تند عشق و سوپ شلغم [ ایثار برادرانه ]
آن وقت ها ، دبیرستان های دخترانه از ساعت یک و نیم تا دو بعد از ظهر تعطیل میشد و درست در همان ساعات هم برادران عقده ای و ریشو و بیشعور حزب الهی ، بسیجی سوار بر موتورهای هوندا ١٢٥ مشغول گشت زنی در خیابانها و کوچه پس کوچه ها میشدند ، تا بقول خودشان به شکار بچه سوسولها بروند...
آنها مانند کفتاران دور میگشتند و زوزه میکشیدند و گاز میدادند و گاز میگرفتند .
تا خیال امثال جنتی و مصباح یزدی و مکارم شیرازی و صفی گلپایگانی و علم الهدی ها را راحت و آسوده خاطر کنند که هیچ پسری به دختری نگاه نکرد و هیچ دختری هم نتوانست به پسری لبخند بزند و و هچکدام نتوانستند با هم کلامی ردو بدل کنند و هیچگونه تماسی هم نتوانستند باهم بگیرند و برقرار کنند و بیضه اسلام همانطور سر و مر و گنده و درسته و صحیح و سالم سرجایش مانده و خال و ترک هم برنداشته و آقایان میتوانند آنرا چندباره به امت شهیدپرور مسلمان عماله بفرمایند ....
من شاید (( شایدی محال و غیر ممکن )) بتوانم جنایات سربازان عراقی را در در جنگ و تجا وزات آنها را در دزفول و سوسنگرد به دختران و زنان هم میهنم را فراموش کنم و نادیده بگیرم ، چرا که آنها دشمن بودند و با نام دشمن به ما تاختند و با دشمنی پسران و مردان ما را کشتند و با دشمنی به دختران و زنان و به جسم آنها تجاوز کردند ، چون جنگ بود و آنها هم دشمن بودند و در تمام جنگها ؛ این امر غیر قابل مهار و پیشگیری و کنترل هست و میباشد و خواهد بود .
اما هرگز نمیتوانم و نمیخواهم که جنایات و تجاوزات روحی و جسمی این به اصطلاح برادران ، این برادران مسلمان بسیجی و سپاهی و حزب الهی را نادیده بگیرم و آنرا فراموش کنم ، چرا که این خودفروختگان مزدور و بی مایه ، با نام برادر و برادرانه دست به این جنایات و تجاوزهای روحی و جسمی میزدند و میزنند .
آنها دشمن عشق و شادی و امید بودند و هستند .
اینها بجای عشق ، اعتیاد و به جای شادی ، خودکشی و به جای امید ، نفرت در
قلبها کا شتند و میکارند.....
و هنوز هم ابلهانه و احمقانه ، این کار های پست و بیشرفانه و نفرت انگیز را خدمت به اسلام میدانند !
هرچند که میدانم و میبینم ، چگونه از بزرگ تا کوچکشان ، تاوان این اعمال پلید را بطور محسوس و یا نامحسوس دارند پس میدهند و خواهند داد،
و چگونه هنوز گنده هایشان همچون خر در گل مانده ، در چند تا ر موی از زیر روسری بیرون مانده دختران درمانده و وامانده هستند ....
ولی دلم برای آن بی مایگان و بیشرفت هائی که عمری به آفتابه کشی آقایان مشغول بودند و حالا به کیف کشی آقازاده ها گمارده شدند ، میسوزد....
بگذریم .....
در آنزمان یکی از کلماتی که بسیار میشندیم و دائم از رادیو تلویزیون میگفتند و در روزنامه ها مینوشتند و میخواندیم این کلمه (( ایثار برادران )) بود.
ایثار ، ایثار برادران بسیجی ، ایثار برادران رزمنده ، ایثار برادران سپاهی ، ایثار برادران ارتشی ، ایثار برادران جهاد سازندگی و ...به همت و ایثار برادران جان برکف نیروی فلان و ایثار برادران فلان جا ، سلطه آخوندها بر ایران تحکیم یافت و ماتحت آنها کلفت تر گردید و الی ماشاالله ........
ولی من هم میخواهم یکی از ایثارهای برادرانه ای را که برای خودم اتفاق افتاد و دیدم برایتان بگویم و قضاوت و مقایسه آن با خودتان تا ببینید کدام ایثار ، واقعا ایثار برادرانه تری بود ؟
گفتم که هنوز خدمت نرفته بودم و برادر بزرگم تازه خدمتش تمام شده بود و من و مریم هم در خلوت پائیزی عشق خودمان سرگرم بودیم و بنابر اقتضای جوانی قدر آنرا هم نمیدانستیم .
من و مریم دیگر نیازی به تعیین قرار و وقت و مکان برای ملاقات نداشتیم و بصورت احساسی و ناخودآگاه از حضور و بودن و آمدن هم آگاه میشدیم .
ما همیشه یک مسیر مشخص را طی میکردیم که مسیر امن و مطمئنی بود در طی این دوسه ماه با سرخر و مشکلی برخورد نکرده بودیم .
آنروز هم داشتیم از همان مسیر همیشگی میگذشتیم ، که ناگها ن جلوتر چندتا از این جوجه بسیجی های چهارده و پانزده ساله پایگاه مسجد محل را دیدیم ....،
اهمیتی ندادیم و همچنان به راه خودمان ادامه دادیم و درست زمانیکه داشتیم از جلوی آنها رد میشدیم و میگذشتیم ، یکی از آنها که به یمن قیمه و نذریجات مسجد ، هیکلی گنده کرده بود و کرک های نتراشیده دور و لب و لوچه اش را با ریش اشتباه گرفته بود و از آن تیپ ها بود که مشخصا با سرسره بازی در محراب و یا زیر گلدسته ها ترقی کرده بود و سرگروه چند بچه دیگر شده و بالا آمده بود و وقاحت و جهالت از سرو کله اش میریخت و میبارید ، جلوی مرا گرفت و با لحنی کاملا حزب الهی از من پرسید : با این خانم چیکار داری؟
شما باهم چه نسبتی دا ری؟
من که اصلا توقع چنین رفتار غریزی را از آنها نداشتم کمی جا خوردم .
گفتم : شما کی هستین و به شما چه ربطی داره و مال کجا هستین ؟
که مرا دوره کردند و گفتند : ما مال پایگاه بسیج همین محلیم .....
نگاه کردم دیدم مریم چند قدم جلوتر ایستاده نرفته ...
فقط نگران او بودم و در دلم خدا خدا میکردم که او برود و برای او مشکلی پیش نیاید ، ولی اوهم نگران ایستاده بود و نمیرفت .
اگر مریم میرفت هزار و یک کار میشد که بکنم ، ولی چون مانده بود و نمیرفت ، مانده بودم که چه بگویم و چه کنم ....؟
که ناگهان یک سیلی به گوشم خورد و دستی یقه مرا گرفت از آن جمع بیرون کشید و یک لگدی هم به من زد که سبب تسریع حرکتم در دور شدن از آنجا شد و گفت : تو مگه خودت خوار مادر نداری ؟
برادرم مجتبی بود ....
بلافاصله رفت طرف مریم و چادرش را گرفت با دست اشاره ای کرد و گفت : تو هم برو گمشو خونه ......
قبل از آنکه آن ابلهان و جوجه بسیجی ها بفهمند که کی به کی هست و چی شده و به خودشان بیایند ، هر سه نفرمان از آنجا دور شده بودیم ...
در خیابان بعدی مجتبی را دیدم که پشت سر مریم میرفت ...
گفتم : دمت گرم ، خیلی حال دادی ....
مجتبی خنده ای کرد و گفت : مواظب باشید .
قبل از اینکه به مریم برسم دوبار صدایم کرد و گفت : راستی از پشت سر که میبینمتون خیلی به هم میاین ...
و خنده ای کرد و رفت.
مریم با تعجب نگاهی به من کرد و پرسید : کی بود ؟
گفتم : برادرم بود .
گفت : برادرت همیشه دنبال ما میاد ؟
گفتم : نمیدونم ، خودم هم خیلی تعجب کردم ، تو چرا نرفتی ؟
باید اینجور مواقع واینستی و گازشو بگیری و بری .......
گفت : نتونستم ، نمیشه خیلی نگرانت بودم که مبادا دعوا ت بشه...
و دوباره دلم لرزید ...و دلم ریخت .
وقتی برگشتم خانه و برادرم را دیدم ، دوباره از او تشکر کردم و پرسیدم :
ببینم تو همیشه دنبال ما میای ؟
گفت : چند بار اومده بودم از دور میپاییدمتون ....
راستشو بخوای یه کم نگرانتون بودم ،
خیلی بیخیال هستین ، فکر میکنین کجا دارین زندگی میکنین ؟
خیال میکنین کجا دارین باهم قدم میزنین ؟
ببین اینجا تهرانه ها ......شانزلیزه پاریس نیست ها .......
برای من این برادرانه ترین ایثار بود .
آن وقت ها ، دبیرستان های دخترانه از ساعت یک و نیم تا دو بعد از ظهر تعطیل میشد و درست در همان ساعات هم برادران عقده ای و ریشو و بیشعور حزب الهی ، بسیجی سوار بر موتورهای هوندا ١٢٥ مشغول گشت زنی در خیابانها و کوچه پس کوچه ها میشدند ، تا بقول خودشان به شکار بچه سوسولها بروند...
آنها مانند کفتاران دور میگشتند و زوزه میکشیدند و گاز میدادند و گاز میگرفتند .
تا خیال امثال جنتی و مصباح یزدی و مکارم شیرازی و صفی گلپایگانی و علم الهدی ها را راحت و آسوده خاطر کنند که هیچ پسری به دختری نگاه نکرد و هیچ دختری هم نتوانست به پسری لبخند بزند و و هچکدام نتوانستند با هم کلامی ردو بدل کنند و هیچگونه تماسی هم نتوانستند باهم بگیرند و برقرار کنند و بیضه اسلام همانطور سر و مر و گنده و درسته و صحیح و سالم سرجایش مانده و خال و ترک هم برنداشته و آقایان میتوانند آنرا چندباره به امت شهیدپرور مسلمان عماله بفرمایند ....
من شاید (( شایدی محال و غیر ممکن )) بتوانم جنایات سربازان عراقی را در در جنگ و تجا وزات آنها را در دزفول و سوسنگرد به دختران و زنان هم میهنم را فراموش کنم و نادیده بگیرم ، چرا که آنها دشمن بودند و با نام دشمن به ما تاختند و با دشمنی پسران و مردان ما را کشتند و با دشمنی به دختران و زنان و به جسم آنها تجاوز کردند ، چون جنگ بود و آنها هم دشمن بودند و در تمام جنگها ؛ این امر غیر قابل مهار و پیشگیری و کنترل هست و میباشد و خواهد بود .
اما هرگز نمیتوانم و نمیخواهم که جنایات و تجاوزات روحی و جسمی این به اصطلاح برادران ، این برادران مسلمان بسیجی و سپاهی و حزب الهی را نادیده بگیرم و آنرا فراموش کنم ، چرا که این خودفروختگان مزدور و بی مایه ، با نام برادر و برادرانه دست به این جنایات و تجاوزهای روحی و جسمی میزدند و میزنند .
آنها دشمن عشق و شادی و امید بودند و هستند .
اینها بجای عشق ، اعتیاد و به جای شادی ، خودکشی و به جای امید ، نفرت در
قلبها کا شتند و میکارند.....
و هنوز هم ابلهانه و احمقانه ، این کار های پست و بیشرفانه و نفرت انگیز را خدمت به اسلام میدانند !
هرچند که میدانم و میبینم ، چگونه از بزرگ تا کوچکشان ، تاوان این اعمال پلید را بطور محسوس و یا نامحسوس دارند پس میدهند و خواهند داد،
و چگونه هنوز گنده هایشان همچون خر در گل مانده ، در چند تا ر موی از زیر روسری بیرون مانده دختران درمانده و وامانده هستند ....
ولی دلم برای آن بی مایگان و بیشرفت هائی که عمری به آفتابه کشی آقایان مشغول بودند و حالا به کیف کشی آقازاده ها گمارده شدند ، میسوزد....
بگذریم .....
در آنزمان یکی از کلماتی که بسیار میشندیم و دائم از رادیو تلویزیون میگفتند و در روزنامه ها مینوشتند و میخواندیم این کلمه (( ایثار برادران )) بود.
ایثار ، ایثار برادران بسیجی ، ایثار برادران رزمنده ، ایثار برادران سپاهی ، ایثار برادران ارتشی ، ایثار برادران جهاد سازندگی و ...به همت و ایثار برادران جان برکف نیروی فلان و ایثار برادران فلان جا ، سلطه آخوندها بر ایران تحکیم یافت و ماتحت آنها کلفت تر گردید و الی ماشاالله ........
ولی من هم میخواهم یکی از ایثارهای برادرانه ای را که برای خودم اتفاق افتاد و دیدم برایتان بگویم و قضاوت و مقایسه آن با خودتان تا ببینید کدام ایثار ، واقعا ایثار برادرانه تری بود ؟
گفتم که هنوز خدمت نرفته بودم و برادر بزرگم تازه خدمتش تمام شده بود و من و مریم هم در خلوت پائیزی عشق خودمان سرگرم بودیم و بنابر اقتضای جوانی قدر آنرا هم نمیدانستیم .
من و مریم دیگر نیازی به تعیین قرار و وقت و مکان برای ملاقات نداشتیم و بصورت احساسی و ناخودآگاه از حضور و بودن و آمدن هم آگاه میشدیم .
ما همیشه یک مسیر مشخص را طی میکردیم که مسیر امن و مطمئنی بود در طی این دوسه ماه با سرخر و مشکلی برخورد نکرده بودیم .
آنروز هم داشتیم از همان مسیر همیشگی میگذشتیم ، که ناگها ن جلوتر چندتا از این جوجه بسیجی های چهارده و پانزده ساله پایگاه مسجد محل را دیدیم ....،
اهمیتی ندادیم و همچنان به راه خودمان ادامه دادیم و درست زمانیکه داشتیم از جلوی آنها رد میشدیم و میگذشتیم ، یکی از آنها که به یمن قیمه و نذریجات مسجد ، هیکلی گنده کرده بود و کرک های نتراشیده دور و لب و لوچه اش را با ریش اشتباه گرفته بود و از آن تیپ ها بود که مشخصا با سرسره بازی در محراب و یا زیر گلدسته ها ترقی کرده بود و سرگروه چند بچه دیگر شده و بالا آمده بود و وقاحت و جهالت از سرو کله اش میریخت و میبارید ، جلوی مرا گرفت و با لحنی کاملا حزب الهی از من پرسید : با این خانم چیکار داری؟
شما باهم چه نسبتی دا ری؟
من که اصلا توقع چنین رفتار غریزی را از آنها نداشتم کمی جا خوردم .
گفتم : شما کی هستین و به شما چه ربطی داره و مال کجا هستین ؟
که مرا دوره کردند و گفتند : ما مال پایگاه بسیج همین محلیم .....
نگاه کردم دیدم مریم چند قدم جلوتر ایستاده نرفته ...
فقط نگران او بودم و در دلم خدا خدا میکردم که او برود و برای او مشکلی پیش نیاید ، ولی اوهم نگران ایستاده بود و نمیرفت .
اگر مریم میرفت هزار و یک کار میشد که بکنم ، ولی چون مانده بود و نمیرفت ، مانده بودم که چه بگویم و چه کنم ....؟
که ناگهان یک سیلی به گوشم خورد و دستی یقه مرا گرفت از آن جمع بیرون کشید و یک لگدی هم به من زد که سبب تسریع حرکتم در دور شدن از آنجا شد و گفت : تو مگه خودت خوار مادر نداری ؟
برادرم مجتبی بود ....
بلافاصله رفت طرف مریم و چادرش را گرفت با دست اشاره ای کرد و گفت : تو هم برو گمشو خونه ......
قبل از آنکه آن ابلهان و جوجه بسیجی ها بفهمند که کی به کی هست و چی شده و به خودشان بیایند ، هر سه نفرمان از آنجا دور شده بودیم ...
در خیابان بعدی مجتبی را دیدم که پشت سر مریم میرفت ...
گفتم : دمت گرم ، خیلی حال دادی ....
مجتبی خنده ای کرد و گفت : مواظب باشید .
قبل از اینکه به مریم برسم دوبار صدایم کرد و گفت : راستی از پشت سر که میبینمتون خیلی به هم میاین ...
و خنده ای کرد و رفت.
مریم با تعجب نگاهی به من کرد و پرسید : کی بود ؟
گفتم : برادرم بود .
گفت : برادرت همیشه دنبال ما میاد ؟
گفتم : نمیدونم ، خودم هم خیلی تعجب کردم ، تو چرا نرفتی ؟
باید اینجور مواقع واینستی و گازشو بگیری و بری .......
گفت : نتونستم ، نمیشه خیلی نگرانت بودم که مبادا دعوا ت بشه...
و دوباره دلم لرزید ...و دلم ریخت .
وقتی برگشتم خانه و برادرم را دیدم ، دوباره از او تشکر کردم و پرسیدم :
ببینم تو همیشه دنبال ما میای ؟
گفت : چند بار اومده بودم از دور میپاییدمتون ....
راستشو بخوای یه کم نگرانتون بودم ،
خیلی بیخیال هستین ، فکر میکنین کجا دارین زندگی میکنین ؟
خیال میکنین کجا دارین باهم قدم میزنین ؟
ببین اینجا تهرانه ها ......شانزلیزه پاریس نیست ها .......
برای من این برادرانه ترین ایثار بود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر