یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۲

تب تند عشق و سوپ شلغم  [ برخورد اول از نوع نزدیک ]


(( شاید این قسمت و سرنوشت نسل ما بوده که همیشه از کوره راهها و بیراهه ها ، وارد شاهراه عشق شویم و اکثرا هم در بیغوله ها و کوچه پس کوچه های آن پریشان ، سرگشته و آواره گردیم ))


زودتر از انتظار من آمد ، باورم نمیشد با آن تعیین وقت قرار بر روی پل  ، بیاید، ولی آمد .

با همان چادر مشکی ، با همان کفش های راحتی سیاه با تک گلی قرمز ، با همان نرمی و سکوت در راه رفتنش آمد ، بدون هیچ آرایش و پیرایش اضافه ای ....  
سری تکان داد و بدون هیچ کلامی از جلوی من گذشت و من هم بدنبال او ...

کمی دقت کردم ، راه رفتنش مثل همیشه نبود. نوعی ترس و دستپاچگی در قدم های تند و ریز و بیصدایش احساس میشد .

تا میدان پشت او رفتم ، میدان را به سمت ابوریحان و وصا ل  پیچید، خیابانهای آنجا  پهن  و خلوت بود.

از پشت به او نزدیک شدم و گفتم : سلام 

برای اولین بار جواب سلام مرا داد .

سعی میکرد خونسرد باشد ، رنگ سفیدش کمی پریده بود ، من هم فکر  کردم که با سکوت به بدست آوردن آرامشش کمک کنم .

ریتم راه رفتنش آرام شد و همان نرمی و آرامش و لطافت دوباره به قدم هایش بازگشت .

گفتم : فکر کردم با دوستت  میآی .

گفت : فرحناز را میگی ؟ نه فکر کردم تنها بیام بهتره ...

گفتم : من مصطفی هستم .

بلافاصله گفت : منم مریم هستم .

لبخندی زد و آن چالهای زیبای گونه اش را از نزدیکترین فاصله به نگاه مشتاق و خیره من هدیه کرد ، چال گونه سمت راستش کمی عمیقتر بود .

ادامه داد و گفت : هفده سالم هست و کلاس دوم ریاضی فیزیک هستم ، برای اولین بارم هم هست که با یک پسر قرار گذاشتم و نمیدونم چی بگم ....اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم؟

وبا درماندگی زیبائی به چشم های من خیره شد .

با صراحتش غافلگیرم کرد و با صداقتش زمینگیر شدم .

اولین بار بود که جلوی دختری نطقم کور شده بود و زبانم بند آمده بود .

تا آمدم حرفی بزنم ، گفت : ببین ، نمیخواد  دروغ بگی ، که تو هم اولین بارت هست و اینا .....نصف دخترهای مدرسه مون تورو میشناسن ....

بخودم آمدم و زدم به شوخی و گفتم : باور کن ، خودم هم اصلا از شهرت ومحبوبیت خوشم نمیاد ، میگی چیکار کنم ، دست خودم که نیست ، خوشتیپی هست و هزار ویک دردسر ....میگم اگه تو بخواهی ، هرکدومشون که امضاء خواستند اول بیان پیش تو و اجازه بگیرن .....خندید ......

بعضی  از خنده ها ، سبب خنده آدم میشوند ،
بعضی ها هم سبب نشاط  آدم میشوند، 
بعضی دیگر به آدم روحیه میدهد ،
و بعضی هم روح را شد و روان را تازه میکنند ،
و بعضی هم ، آدم را مسحور و جادو میکنند ،
اما خنده مریم ، از آن دسته از خنده ها بود که دوست داشتی ساعت ها از حرکت بایستند و زمان متوقف شود و تو تا ابد فقط نظاره گرخنده اوباشی .

گفت : خوب با اون دنبالم اومدنت و جلوی منو گرفتنت و پل بستنت و ....
حالا اومدم که چی ، چیکار باید بکنیم ؟

فکر کردم شوخی میکند .

گفتم : هیچی دیگه ،حالا باید باهم یه قل دوقل  یا گرگم به هوا ، بازی کنیم ، یا میخوای تو چشم بزار من میرم قایم میشم و قایم موشک بازی کنیم ...

گفت : جدی میگم ....

گفتم : جدی میگی ، یعنی تو نمیدونی که چیکار باید بکنیم ؟

باز خیلی جدی گفت : نه از کجا بدونم ؟
بهت گفتم که برای اولین بارمه که با یه پسر قرار گذاشتم .

گفتم : خوب معلومه دیگه ، باید از فردا یکی یه شیپور بگیریم و تو بری تو مدرسه تون و داد بزنی من دوست پسر دارم و منم شیپور بزنم و هوار بکشم و به دوستام بگم که دوست دختر دارم دیگه ....چطور نمیدونی ؟

خنده اش که تمام شد گفت : لوس نشو، بخدا شوخی نمیکنم .

بدجوری گیر کرده بودم ، یعنی چی که چکار باید بکنیم ؟ و چی باید بشه ؟
دوستی ها  و رابطه های دوران جوانی که قوانین ریاضی و فرمول های فیزیک نیست که دارای تعاریف و و قواعد خاصی باشد و طبق آنها تعریف و تعیین شود ،تا بدانیم که با آنها باید چه کار کنیم و چه میشوند !

نگاهی به چشمان زیبا و سیاهش کردم و دیدم واقعا منتظر جواب هست .....

کمی فکر کردم و گفتم : باید بیای ، تا همدیگه رو ببینیم و باهم آشنا بشیم و تو این آشنائی همدیگه رو بشناسیم و بهم علاقه مند بشیم ، تا بتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم . شاید هم که یه روزی ، عاشق هم شدیم ....

احساس کردم که از این جواب رضایتش جلب شد و قانع شد .

گفتم : البته هر کدوم از اینا برای خودش مراحلی داره و زمان میبره ....
دیگه نمیدونستم که چی باید بگم ، کمی که گذشت ، دیدم گونه هاش گل انداخته و با همان نگاه مخملی نگاهی به من کرد و پرسید :

عاشق بشیم ، چی میشه ؟

انتظار این سوال را دیگر نداشتم .

گفتم : نمیدونم .

زیر چشمی ولی با یک حالتی به من نگاه کرد و هیچی  نگفت .

جلویش را گرفتم و ایستادم و خیره شدم به چشم هایش و گفتم : بخدا اینو دیگه نمیدونم ، چون تا حالا عاشق نشدم ، باور کن که نمیدونم .      

سادگی و راستگوئی و رک بودنش جوری بود که نه میتوانستی به او دروغ بگوئی و نه چیزی را از او پنهان کنی ...

مخصوصا زمانی که به چشمانش نگاه میکردی .

من چطور میتوانستم در دورانی که عشق فقط مال بقیه الله الاعظم بود و همه میبایستی عاشق شهادت باشند ، به مریم از عشق و سر انجام آن بگویم ؟

من چطور میتوانستم در زمانه ای که شنیدن خبر و دیدن مرگ و مردن ، برای همه عادی شده بود و مرگ نه از در خانه ، بلکه از پنجره و یا همراه سقف بر سرت هوار میشد و به سراغ آدم می آمد، از ایجاد علاقه و علاقمندی بگویم ؟

چطور میتوانستم در روزگاری همه صبح ها خودشان را برای شنیدن خبر مرگ یکی از آشنایان در جبهه ها و قتلگاه های جنگ ، یا منتظر شنیدن خبر مرگ دوست و فامیلی در موشک بازی حق بر علیه باطل، آماده میکردند و آمادگی داشته باشند ، از دوست داشتن به او بگویم و حرف بزنم ؟

من چگونه میتوانستم  در زمانی که حجله های سر خیابانها و چهار راهها ، نشان تلخ مرگ و زشتی و ناکامی نبود و بلکه شبها به خاطر نورش و روشن کردن خیابانهای پر چاله چوله و تاریک نعمتی بود و زیبا بنظر میرسید ، یا در محافل و مجالس قشنگترین رنگ و جنس لباس ها ، کرپ ژورژت  مشکی بود ، از زیبائی و شکوه عشق با او بگویم و صحبت کنم ؟

اگر  برای بعضی ها سخت بود ، برای من محال بود و غیر ممکن بنظر میرسید ...... 

شاید همین مطلب را ، مریم در چشمان من خواند و دیگر در این زمینه از من سوالی نکرد و چیزی نپرسید..... .




      

هیچ نظری موجود نیست: