تب تند عشق و سوپ شلغم [ مصیبت رقیب باادب و باکلاس ]
در یک داستان یا رمان و یا یک ماجرای عشقی ، یک عضو اصلی ویک شخصیت ضروری و همیشگی و یک پای ثابت و لازم و بدون تغییر ، شخص و جناب رقیب میباشد.
و اصلا یک داستان عشقی بدون رقیب و رقابت ، بی معنا و بدون کشش و جاذبه هست و این رقابت با رقیب بر سر یک عشق هست که به ماجرا شور و هیجان میبخشد .
این خاطره منهم نیز از این قاعده مستثنی نیست و برای من هم رقیب و رقبائی بودند ، که من شاخص ترین و قابلترین آنها را رقیب فرض کردم ، اما تفاوت اصلی ما با دیگر رقیبان در داستانهای دیگر این بود که ما نه تنها هیچ دشمنی باهم نداشتیم و هیچ دعوا و مرا فه ای هم با هم نکردیم و به خون هم تشنه نبودیم و با لگد هم به ناموس همدیگر نزدیم و با چاقو و شمشیر یکدیگر را زخمی نکردیم ، بلکه بسیار دوستانه و مودب و در کمال فهم و شعور با هم برخورد کردیم ، و حتی سعی کردیم که به یکدیگر کمک هم بکنیم .!
[[ عاشقی بدون رقیب و اسلام بدون روحانیت ، مثل کشور بدون طبیب است ]]
( مولانا مصطفی به همراهی امام خمینی )
حالا این یا خیلی از خانمی مریم بود یا از آقائی من و مهرداد ، نمیدانم !
مهرداد پسر همسایه مریم بود و پسر بسیار شسته و رفته ای بود . از من دوسه سالی بزرگتر بود و فکر میکنم تک فرزند و دانشجوی رشته هنر بود و پدر و مادرش هم دانشگاهی بودند .
این آقا مهرداد جنب میدان هم یک گالری کوچکی زده بود و گاهی اوقات که باز بود با دوستانش در آن جمع بودند و یک ماشین داتسون یا گالانت شکلاتی هم زیر پیش بود و با آن اینطرف و آنطرف میرفت ، خلاصه که پسر سربزیر و ترتمیزی بود که حتی زیاد با بچه محل های خودش هم نمیپرید و حشر و نشر نداشت ولی تا دلتون بخواد کلاس داشت.
ودارای شخصیت و موقعیتی بود که شاید در آن زمان برای بسیاری از دخترها ایده آل بود و بدون شک به خواستگاری او جواب مثبت میدادند .
اما مریم تا آنوقت دوبار به خواستگاری او جواب رد داده بود !
[ اینهارا یکروز که داشتیم از جلوی گالری مهرداد رد میشدیم ، مریم به من گفت ]
با شناختی که من از خلق و خو و روحیه و افکار مریم در مدت آشنائی خودمان پیدا کردم و بدست آوردم ، چندان عجیب نبود .
مریم عاشق درس و مدرسه بود و بنابر گفته فرحناز ، مریم یکی از بهترینهای کلاس و مدرسه بود.
مریم برخلاف روحیه آرام و محجوب خودش از روحیات سرکش و آزاد خوشش می آمد .
ودر کل که ، بر اساس قانون تقارن و توازن و علوم سایبرنیتیک و قانون سوم مرحوم نیوتن هم ، مریم نمیتوانست زن مهرداد سفیدروی و سربزیر و آرام و بچه مثبت شود .
دو ماهی از آشنائی و دوستی من و مریم میگذشت و نه تنها رفقا و بچه محل های خودم بلکه اکثر بچه محل های مریم هم پی به رابطه ما برده بودند و دوستی مرا میدانستند ، که پنداری آخرین نفر هم همین مهرداد بود !
بگذریم ....
(( اگر با قضیه و روز پروین قاطی نکرده باشم و اشتباه نگرفته باشم ))
بعد از ظهر آفتابی یکروز جمعه اوایل آذر ماه بود و با برادرانم تازه از گل کوچک محل به خانه برگشته بودیم و ناهار را زده بودیم و داشتیم خودمان را برای دیدن فیلم سینمائی آماده میکردیم ، که زنگ زدند .
پس از دقیقه ای برادرکوچکم آمد و گفت : دم در کارت دارن ....
گفتم : کیه ؟
گفت : نمیشناسم از بچه محل ها که نیست ...
تعجب کردم بعد از ظهر جمعه و آن ساعت و ناشناس ؟
رفتم دم در و با تعجب دیدم که مهرداد پشت در است !
گفت : سلام ... ببخشید که مزاحم استراحت شما و خانواده محترم شدم ،
عذر میخوام اگر ممکن هست میخواستم چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم و
با هم کمی حرف بزنیم ....
تعارف کردم ، گفت : نه مزاحم نمیشم ، ممنون میشم اگر لطف کنید و کمی باهم قدم بزنیم و صحبت کنیم .
حدس میزدم که راجع به چه چیزی با من میخواست حرف بزند...
خنده ام گرفته بود ، تا آنزمان رقیب عشقی به آن با ادبی و باکلاسی ندیده بودم !
گفتم : پس اجازه بدید لباسامو ،بپوشم و خدمت برسم ......
فکر میکنم که به سمت میدان حرکت کردیم و راه افتادیم ... مهرداد دستپاچه و کمی عصبی بنظر میرسید .
میتونستم تصور کنم که چه فشار طاقت فرسائی به خودش وارد آورده و تحمل کرده و چه زحمتی کشیده تا خودش را راضی به انجام چنین کاری بکند .
با توجه به محجوبی و کمروئی او و برای آنکه از زیر فشار نجاتش بدهم و کارش را آسان بکنم گفتم :
بفرمایید ، راحت باشید و حرفتونو بزنید ،من گوشم ....
گفت : شما با مریم دوست هستید و ارتباط دارید ؟
گفتم ؛ ببخشید که نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم ......
گفت : نه نه نه ، خواهش میکنم نارحت نشین منظورم این نبود ...منظور خاصی نداشتم .....
گفتم : پسر خوب ، بعد از ظهر جمعه ای اومدی و مارو کشیدی بیرون که اینو بپرسی ؟
خودت که میدونی ما باهم دوست هستیم ، دیگه واسه چی میپرسی ؟
گفت: بازم معذرت میخوام ، ببخشید که مزاحمتون شدم ....
گفتم : خوب ، حالا حرف آخرت و حرف حسابت چیه ؟
نفسی کشید گفت : ببین ، من مریم رو خیلی دوست دارم ،
باور کن خیلی دوستش دارم ...
من مطمئنم که میتونم اونو خوشبختش کنم ...
من مطمئنم که میتونم براش یه زندگی خوب و مرفه بسازم و درست کنم ...
یه زندگی که در اون هیچ احساس کمبودی نکنه ....
من میتونم ......( افتاده بود رو دور ....)
پریدم وسط حرفش و گفتم : تو مطمئنی که فقط خودت میتونی اینکارها رو بکنی ؟
بنده خدا یکهو پنچر شد ............و جمع شد.
با لحن محزونی گفت : آخه من خیلی دوستش دارم ....
باز گفتم : مطمئنی که فقط خودت خیلی دوستش داری ؟
بیچاره برید .... نطقش کور شد .
کمی راه رفتیم ، دلم براش سوخت .
یک پنج دقیقه ای که راه رفتیم و احساس کردم که حالش بهتر شده و جا آمده به او گفتم :
آقا مهرداد ، میدونم که دوبار هم رفتی خواستگاریش و جواب رد گرفتی ...
ولی خودت باید بفهمی که اون هم حق انتخاب داره ....ببین تو یکطرف قضیه هستی و انگار اصلا برات ، نظر و خواسته و انتخاب مریم مهم نیست و بهش فکر نکردی و برات مطرح و مهم نیست !
فکر میکنم که مهرداد هم تصور نمیکرد که اینطور منطقی با او برخورد بکنم ولی ناگهان احساس کردم که یه احساس صمیمیت عجیبی به من دارد و در رفتار و حالات او دیدم.
خیلی محزون ولی دوستانه پرسید :پس بنظرت من چیکار باید بکنم ؟
عجیب حالم گرفته شد و واقعا دلم سخت ، درماندگی از چهره اش میریخت .....
به کاری که کرده بود و آمده بود پیش من فکر میکردم ، میتونستم تصور کنم که چه فشار عصبی و روانی بزرگی را متحمل شده ،تا با خودش کنار بیاید و خودش را راضی به انجام اینکار بکند .
خیلی دوستانه به او گفتم : چرا نمیری و این حرفهارو مستقیما با خود مریم نمیزنی ؟
چرا نمیری باهاش صحبت کنی و همین هارو رک بهش بگی ؟
نگاهی به من کرد و من در اون نگاه دیدم که آدم و مال این حرف و کار نیست و نمیتواند ....
چیزی نگفتم و قدم میزدیم ، اه هم رفته بود تو عمق لاک خودش ......
گفتم : به هر حال اگر کاری از دست من بر میاد بگو و مطمئن باش که برات انجامش میدم .
کمی سکوت کرد یکمرتبه گفت : پس یه خواهشی ازت دارم ...
گفتم : بگو .
گفت : ازت خواهش میکنم که به مریم بگی من چقدر دوستش دارم !!
مطمئن شدم که او صددرصد و حتما و واقعا مریم را دوست دارد و عاشق او هست ، چون فقط یه عاشق میتواند چنین درخواست احمقانه را از رقیبش بکند و انتظار داشته باشد .
ولی بعد ها فهمیدم که خودم از مهرداد عاشقتر بودم ، چون در کمال حماقت همان درخواست احمقانه راجابت و اجرا کردم و به مریم گفتم !!
مهرداد رفت ،من هم برگشتم و سر چهارراه نشستم و سیگاری روشن کردم و به این مطلب فکر میکردم .
کار مهرداد چندان بدلیل و احمقانه نبود ، حداقل برای من نبود و برای من یک پیام بزرگ داشت .
چون به من فهماند و مرا وادار کرد که جدا به این مطلب که ، آیا من واقعا میتوانم و در خودم میبینم ، که یک زندگی نسبتا خوب برای مریم درست بکنم و خوشبختی اورا تضمین بکنم ؟
آیا میتوانم حداقل توقعات و خواسته های یک زندگی عادی را برای مریم برآورده بکنم ؟
آیا فقط علاقمند شدن دوست داشتن برای زندگی کردن کافی و بس هست ؟
آیا این رابطه من و مریم یک رابطه احساسی و گذرا نیست ؟
و آیا ما بنابر اقتضای سن خودمان دستخوش احساسات و خیالات نشدیم و نیستیم ؟
در همان سن و سال هم به اندازه کافی از عواقب تلخ و نتایج تاسف بار این عشق های زودگذر و هوس ها ئی که بنظر عشق و عاشقی می آمد ، شنیده بودم و آگاهی داشتم .
اصلا مشکل اصلی من بغیر از شغل و درآمد و مسکن ، مسئله خدمت سربازی و کارت پایان خدمت بود .
آنوقتها بدون کارت پایان خدمت ،نمیشد و نمیتوانستی از تهران تا کرج بروی ، چه برسد که بخواهی ازدواج کنی و تشکیل خانواده هم بدهی ......
(( با پوزش از همه آن هموطن هایی که از صمیم قلب برای آنها ارزش و احترام قائل هستم ،و در جنگ بیهوده و ویرانگر آخوندی به ضایعه و نقص عضو جسمی مبتلا شدند ))
دوران جنگ بود ، دختران بسیاری را دیده بودم که قول انتظار به پسر مورد علاقه خودشان دادند و آنها را به خدمت فرستادند و و به قول خود هم وفادار ماندند و موقعیت های خوبی را هم برای پایبندی و وفاداری به عشق خودشان ازدست دادند و چشم پوشی کردند ، ولی یا هرگز محبوبشان برنگشت و یا بر تخت بیمارستان و بر روی صندلی چرخدار و بدون دست و پا و یا شیمیائی و موجی بازگشتند و خیلی از آنها حتی روی دیدن دختر محبوب خودشان را هم نداشتند و چقدر از این بابت هر دوطرف دچار مشکلات شدید روحی و روانی بزرگ و جبران ناپذیری گشتند و میگشتند .....
دیدن مریم برروی ویلچر یا تخت بیمارستان حتی برایم قبل تصور هم نبود ...
صد البته که نه برای خودم ، بلکه فقط برای او ...
در هر حال اینکار مهرداد سبب شد که من کمی جدی تر و عمیقتر به رابطه و آینده خودم و مریم فکر بکنم .
شنبه وقت که مریم را دیدم و جریان را به او گفتم ، اول کمی جا خورد و لی واکنشی نشان نداد .
و حتی زمانی که پیام مهرداد را هم به او رساندم ، چیزی نگفت .
در آخر با نگاهی پرسشگر و نگران از من پرسید :نظر تو چی هست و چی فکر میکنی ؟
هیچوقت خودم هم نفهمیدم که چرا این پاسخ را به مریم دادم ؟
آیا واقعا شوخی کردم ؟
یا برای امتحان کردنش این حرف را زدم ؟
یا ابلهانه حقیقتی را گفتم ؟
که هنوز هم نمیدانم !
همانطور که شانه به شانه هم راه میرفتیم گفتم : من اگه بجات بودم باهاش ازدواج میکردم ....
چند قدم جلوتر متوجه شدم که مریم در کنارم نیست !
برگشتم و دیدم که همانجا خشکش زده و ایستاده جنب نمیخورد و به من نگاه میکند .
نزدیکش شدم پرسیدم : چیه / چی شده ؟
مات نگاهم میکرد و هیچی نگفت .
جا خوردم ، ترسیدم ، با خنده گفتم : بابا شوخی کردم ،خواستم ببینم تو چی میگی و چیکار میکنی ....
نفس با صدائی از سینه اش بیرون داد و دوباره به قدم زدن بر روی برگهای زرد و قهوه ای پاییزی ادامه دادیم ...
زمانی که به گفتم شوخی کردم ، برای اولین مرتبه دستم به دست مریم خورد و و چنان بود که انگار به بدن هردوی ما برق فشار قوی وصل کردند و لرزیدیم ، این اولین و آخرین تماس جسمی من با مریم بود .
اما من دلم ریخت و همچنان از حرکت و شوکه شدن و خشک زدن مریم ، دلم میلرزید....
دلم لرزید ، از شادی و خوشحالی آنکه دانستم ، مریم مرا دوست دارد ...
دلم ریخت ، از ترس احساس عشقی ناشناخته با آینده ای مجهول که در برابرش قرار گرفته بودم .
من رگه های این احساس عشق را در روز های بارانی آبان ماه ، گاهگاهی در چشمان مریم دیده بودم ولی جدی نگرفته بودم ، اما حرکت آنروز مریم بر آن برق های نگاهش ، صحه گذاشت ....
در یک داستان یا رمان و یا یک ماجرای عشقی ، یک عضو اصلی ویک شخصیت ضروری و همیشگی و یک پای ثابت و لازم و بدون تغییر ، شخص و جناب رقیب میباشد.
و اصلا یک داستان عشقی بدون رقیب و رقابت ، بی معنا و بدون کشش و جاذبه هست و این رقابت با رقیب بر سر یک عشق هست که به ماجرا شور و هیجان میبخشد .
این خاطره منهم نیز از این قاعده مستثنی نیست و برای من هم رقیب و رقبائی بودند ، که من شاخص ترین و قابلترین آنها را رقیب فرض کردم ، اما تفاوت اصلی ما با دیگر رقیبان در داستانهای دیگر این بود که ما نه تنها هیچ دشمنی باهم نداشتیم و هیچ دعوا و مرا فه ای هم با هم نکردیم و به خون هم تشنه نبودیم و با لگد هم به ناموس همدیگر نزدیم و با چاقو و شمشیر یکدیگر را زخمی نکردیم ، بلکه بسیار دوستانه و مودب و در کمال فهم و شعور با هم برخورد کردیم ، و حتی سعی کردیم که به یکدیگر کمک هم بکنیم .!
[[ عاشقی بدون رقیب و اسلام بدون روحانیت ، مثل کشور بدون طبیب است ]]
( مولانا مصطفی به همراهی امام خمینی )
حالا این یا خیلی از خانمی مریم بود یا از آقائی من و مهرداد ، نمیدانم !
مهرداد پسر همسایه مریم بود و پسر بسیار شسته و رفته ای بود . از من دوسه سالی بزرگتر بود و فکر میکنم تک فرزند و دانشجوی رشته هنر بود و پدر و مادرش هم دانشگاهی بودند .
این آقا مهرداد جنب میدان هم یک گالری کوچکی زده بود و گاهی اوقات که باز بود با دوستانش در آن جمع بودند و یک ماشین داتسون یا گالانت شکلاتی هم زیر پیش بود و با آن اینطرف و آنطرف میرفت ، خلاصه که پسر سربزیر و ترتمیزی بود که حتی زیاد با بچه محل های خودش هم نمیپرید و حشر و نشر نداشت ولی تا دلتون بخواد کلاس داشت.
ودارای شخصیت و موقعیتی بود که شاید در آن زمان برای بسیاری از دخترها ایده آل بود و بدون شک به خواستگاری او جواب مثبت میدادند .
اما مریم تا آنوقت دوبار به خواستگاری او جواب رد داده بود !
[ اینهارا یکروز که داشتیم از جلوی گالری مهرداد رد میشدیم ، مریم به من گفت ]
با شناختی که من از خلق و خو و روحیه و افکار مریم در مدت آشنائی خودمان پیدا کردم و بدست آوردم ، چندان عجیب نبود .
مریم عاشق درس و مدرسه بود و بنابر گفته فرحناز ، مریم یکی از بهترینهای کلاس و مدرسه بود.
مریم برخلاف روحیه آرام و محجوب خودش از روحیات سرکش و آزاد خوشش می آمد .
ودر کل که ، بر اساس قانون تقارن و توازن و علوم سایبرنیتیک و قانون سوم مرحوم نیوتن هم ، مریم نمیتوانست زن مهرداد سفیدروی و سربزیر و آرام و بچه مثبت شود .
دو ماهی از آشنائی و دوستی من و مریم میگذشت و نه تنها رفقا و بچه محل های خودم بلکه اکثر بچه محل های مریم هم پی به رابطه ما برده بودند و دوستی مرا میدانستند ، که پنداری آخرین نفر هم همین مهرداد بود !
بگذریم ....
(( اگر با قضیه و روز پروین قاطی نکرده باشم و اشتباه نگرفته باشم ))
بعد از ظهر آفتابی یکروز جمعه اوایل آذر ماه بود و با برادرانم تازه از گل کوچک محل به خانه برگشته بودیم و ناهار را زده بودیم و داشتیم خودمان را برای دیدن فیلم سینمائی آماده میکردیم ، که زنگ زدند .
پس از دقیقه ای برادرکوچکم آمد و گفت : دم در کارت دارن ....
گفتم : کیه ؟
گفت : نمیشناسم از بچه محل ها که نیست ...
تعجب کردم بعد از ظهر جمعه و آن ساعت و ناشناس ؟
رفتم دم در و با تعجب دیدم که مهرداد پشت در است !
گفت : سلام ... ببخشید که مزاحم استراحت شما و خانواده محترم شدم ،
عذر میخوام اگر ممکن هست میخواستم چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم و
با هم کمی حرف بزنیم ....
تعارف کردم ، گفت : نه مزاحم نمیشم ، ممنون میشم اگر لطف کنید و کمی باهم قدم بزنیم و صحبت کنیم .
حدس میزدم که راجع به چه چیزی با من میخواست حرف بزند...
خنده ام گرفته بود ، تا آنزمان رقیب عشقی به آن با ادبی و باکلاسی ندیده بودم !
گفتم : پس اجازه بدید لباسامو ،بپوشم و خدمت برسم ......
فکر میکنم که به سمت میدان حرکت کردیم و راه افتادیم ... مهرداد دستپاچه و کمی عصبی بنظر میرسید .
میتونستم تصور کنم که چه فشار طاقت فرسائی به خودش وارد آورده و تحمل کرده و چه زحمتی کشیده تا خودش را راضی به انجام چنین کاری بکند .
با توجه به محجوبی و کمروئی او و برای آنکه از زیر فشار نجاتش بدهم و کارش را آسان بکنم گفتم :
بفرمایید ، راحت باشید و حرفتونو بزنید ،من گوشم ....
گفت : شما با مریم دوست هستید و ارتباط دارید ؟
گفتم ؛ ببخشید که نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم ......
گفت : نه نه نه ، خواهش میکنم نارحت نشین منظورم این نبود ...منظور خاصی نداشتم .....
گفتم : پسر خوب ، بعد از ظهر جمعه ای اومدی و مارو کشیدی بیرون که اینو بپرسی ؟
خودت که میدونی ما باهم دوست هستیم ، دیگه واسه چی میپرسی ؟
گفت: بازم معذرت میخوام ، ببخشید که مزاحمتون شدم ....
گفتم : خوب ، حالا حرف آخرت و حرف حسابت چیه ؟
نفسی کشید گفت : ببین ، من مریم رو خیلی دوست دارم ،
باور کن خیلی دوستش دارم ...
من مطمئنم که میتونم اونو خوشبختش کنم ...
من مطمئنم که میتونم براش یه زندگی خوب و مرفه بسازم و درست کنم ...
یه زندگی که در اون هیچ احساس کمبودی نکنه ....
من میتونم ......( افتاده بود رو دور ....)
پریدم وسط حرفش و گفتم : تو مطمئنی که فقط خودت میتونی اینکارها رو بکنی ؟
بنده خدا یکهو پنچر شد ............و جمع شد.
با لحن محزونی گفت : آخه من خیلی دوستش دارم ....
باز گفتم : مطمئنی که فقط خودت خیلی دوستش داری ؟
بیچاره برید .... نطقش کور شد .
کمی راه رفتیم ، دلم براش سوخت .
یک پنج دقیقه ای که راه رفتیم و احساس کردم که حالش بهتر شده و جا آمده به او گفتم :
آقا مهرداد ، میدونم که دوبار هم رفتی خواستگاریش و جواب رد گرفتی ...
ولی خودت باید بفهمی که اون هم حق انتخاب داره ....ببین تو یکطرف قضیه هستی و انگار اصلا برات ، نظر و خواسته و انتخاب مریم مهم نیست و بهش فکر نکردی و برات مطرح و مهم نیست !
فکر میکنم که مهرداد هم تصور نمیکرد که اینطور منطقی با او برخورد بکنم ولی ناگهان احساس کردم که یه احساس صمیمیت عجیبی به من دارد و در رفتار و حالات او دیدم.
خیلی محزون ولی دوستانه پرسید :پس بنظرت من چیکار باید بکنم ؟
عجیب حالم گرفته شد و واقعا دلم سخت ، درماندگی از چهره اش میریخت .....
به کاری که کرده بود و آمده بود پیش من فکر میکردم ، میتونستم تصور کنم که چه فشار عصبی و روانی بزرگی را متحمل شده ،تا با خودش کنار بیاید و خودش را راضی به انجام اینکار بکند .
خیلی دوستانه به او گفتم : چرا نمیری و این حرفهارو مستقیما با خود مریم نمیزنی ؟
چرا نمیری باهاش صحبت کنی و همین هارو رک بهش بگی ؟
نگاهی به من کرد و من در اون نگاه دیدم که آدم و مال این حرف و کار نیست و نمیتواند ....
چیزی نگفتم و قدم میزدیم ، اه هم رفته بود تو عمق لاک خودش ......
گفتم : به هر حال اگر کاری از دست من بر میاد بگو و مطمئن باش که برات انجامش میدم .
کمی سکوت کرد یکمرتبه گفت : پس یه خواهشی ازت دارم ...
گفتم : بگو .
گفت : ازت خواهش میکنم که به مریم بگی من چقدر دوستش دارم !!
مطمئن شدم که او صددرصد و حتما و واقعا مریم را دوست دارد و عاشق او هست ، چون فقط یه عاشق میتواند چنین درخواست احمقانه را از رقیبش بکند و انتظار داشته باشد .
ولی بعد ها فهمیدم که خودم از مهرداد عاشقتر بودم ، چون در کمال حماقت همان درخواست احمقانه راجابت و اجرا کردم و به مریم گفتم !!
مهرداد رفت ،من هم برگشتم و سر چهارراه نشستم و سیگاری روشن کردم و به این مطلب فکر میکردم .
کار مهرداد چندان بدلیل و احمقانه نبود ، حداقل برای من نبود و برای من یک پیام بزرگ داشت .
چون به من فهماند و مرا وادار کرد که جدا به این مطلب که ، آیا من واقعا میتوانم و در خودم میبینم ، که یک زندگی نسبتا خوب برای مریم درست بکنم و خوشبختی اورا تضمین بکنم ؟
آیا میتوانم حداقل توقعات و خواسته های یک زندگی عادی را برای مریم برآورده بکنم ؟
آیا فقط علاقمند شدن دوست داشتن برای زندگی کردن کافی و بس هست ؟
آیا این رابطه من و مریم یک رابطه احساسی و گذرا نیست ؟
و آیا ما بنابر اقتضای سن خودمان دستخوش احساسات و خیالات نشدیم و نیستیم ؟
در همان سن و سال هم به اندازه کافی از عواقب تلخ و نتایج تاسف بار این عشق های زودگذر و هوس ها ئی که بنظر عشق و عاشقی می آمد ، شنیده بودم و آگاهی داشتم .
اصلا مشکل اصلی من بغیر از شغل و درآمد و مسکن ، مسئله خدمت سربازی و کارت پایان خدمت بود .
آنوقتها بدون کارت پایان خدمت ،نمیشد و نمیتوانستی از تهران تا کرج بروی ، چه برسد که بخواهی ازدواج کنی و تشکیل خانواده هم بدهی ......
(( با پوزش از همه آن هموطن هایی که از صمیم قلب برای آنها ارزش و احترام قائل هستم ،و در جنگ بیهوده و ویرانگر آخوندی به ضایعه و نقص عضو جسمی مبتلا شدند ))
دوران جنگ بود ، دختران بسیاری را دیده بودم که قول انتظار به پسر مورد علاقه خودشان دادند و آنها را به خدمت فرستادند و و به قول خود هم وفادار ماندند و موقعیت های خوبی را هم برای پایبندی و وفاداری به عشق خودشان ازدست دادند و چشم پوشی کردند ، ولی یا هرگز محبوبشان برنگشت و یا بر تخت بیمارستان و بر روی صندلی چرخدار و بدون دست و پا و یا شیمیائی و موجی بازگشتند و خیلی از آنها حتی روی دیدن دختر محبوب خودشان را هم نداشتند و چقدر از این بابت هر دوطرف دچار مشکلات شدید روحی و روانی بزرگ و جبران ناپذیری گشتند و میگشتند .....
دیدن مریم برروی ویلچر یا تخت بیمارستان حتی برایم قبل تصور هم نبود ...
صد البته که نه برای خودم ، بلکه فقط برای او ...
در هر حال اینکار مهرداد سبب شد که من کمی جدی تر و عمیقتر به رابطه و آینده خودم و مریم فکر بکنم .
شنبه وقت که مریم را دیدم و جریان را به او گفتم ، اول کمی جا خورد و لی واکنشی نشان نداد .
و حتی زمانی که پیام مهرداد را هم به او رساندم ، چیزی نگفت .
در آخر با نگاهی پرسشگر و نگران از من پرسید :نظر تو چی هست و چی فکر میکنی ؟
هیچوقت خودم هم نفهمیدم که چرا این پاسخ را به مریم دادم ؟
آیا واقعا شوخی کردم ؟
یا برای امتحان کردنش این حرف را زدم ؟
یا ابلهانه حقیقتی را گفتم ؟
که هنوز هم نمیدانم !
همانطور که شانه به شانه هم راه میرفتیم گفتم : من اگه بجات بودم باهاش ازدواج میکردم ....
چند قدم جلوتر متوجه شدم که مریم در کنارم نیست !
برگشتم و دیدم که همانجا خشکش زده و ایستاده جنب نمیخورد و به من نگاه میکند .
نزدیکش شدم پرسیدم : چیه / چی شده ؟
مات نگاهم میکرد و هیچی نگفت .
جا خوردم ، ترسیدم ، با خنده گفتم : بابا شوخی کردم ،خواستم ببینم تو چی میگی و چیکار میکنی ....
نفس با صدائی از سینه اش بیرون داد و دوباره به قدم زدن بر روی برگهای زرد و قهوه ای پاییزی ادامه دادیم ...
زمانی که به گفتم شوخی کردم ، برای اولین مرتبه دستم به دست مریم خورد و و چنان بود که انگار به بدن هردوی ما برق فشار قوی وصل کردند و لرزیدیم ، این اولین و آخرین تماس جسمی من با مریم بود .
اما من دلم ریخت و همچنان از حرکت و شوکه شدن و خشک زدن مریم ، دلم میلرزید....
دلم لرزید ، از شادی و خوشحالی آنکه دانستم ، مریم مرا دوست دارد ...
دلم ریخت ، از ترس احساس عشقی ناشناخته با آینده ای مجهول که در برابرش قرار گرفته بودم .
من رگه های این احساس عشق را در روز های بارانی آبان ماه ، گاهگاهی در چشمان مریم دیده بودم ولی جدی نگرفته بودم ، اما حرکت آنروز مریم بر آن برق های نگاهش ، صحه گذاشت ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر