یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۲

تب تند عشق و سوپ شلغم [ مصیبت رقیب باادب و باکلاس ]

تب تند عشق و سوپ شلغم  [ مصیبت رقیب باادب و باکلاس ]

در یک داستان یا رمان و یا یک ماجرای عشقی ، یک عضو اصلی ویک  شخصیت ضروری و همیشگی و  یک پای ثابت و لازم و بدون تغییر ،  شخص و جناب  رقیب میباشد. 

و اصلا یک داستان عشقی بدون رقیب و رقابت ، بی معنا و بدون کشش و جاذبه هست و این رقابت با رقیب بر سر یک عشق هست  که به ماجرا شور و هیجان میبخشد .

این خاطره منهم نیز از این قاعده مستثنی نیست و برای من هم رقیب و  رقبائی بودند ، که من شاخص ترین و قابلترین آنها را رقیب فرض  کردم ، اما تفاوت اصلی ما  با دیگر رقیبان در داستانهای دیگر این بود که ما نه تنها هیچ دشمنی باهم نداشتیم و هیچ دعوا و مرا فه ای  هم با هم نکردیم و به خون هم تشنه نبودیم و با لگد هم به ناموس همدیگر نزدیم و با چاقو و شمشیر یکدیگر را زخمی نکردیم ، بلکه بسیار دوستانه و  مودب و در کمال فهم و شعور با هم برخورد کردیم ، و حتی سعی کردیم که به یکدیگر کمک هم بکنیم .!

[[ عاشقی بدون رقیب و اسلام بدون روحانیت ، مثل کشور بدون طبیب است ]]

( مولانا مصطفی به همراهی امام خمینی )

حالا این یا خیلی از خانمی مریم بود یا از آقائی من و مهرداد ، نمیدانم !

مهرداد پسر همسایه مریم بود و پسر بسیار شسته و رفته ای بود . از من دوسه سالی بزرگتر بود و فکر میکنم تک فرزند و دانشجوی رشته هنر بود و پدر و مادرش هم دانشگاهی بودند .

این آقا مهرداد جنب میدان هم یک گالری کوچکی زده بود و گاهی اوقات که باز بود با دوستانش در آن جمع بودند و یک ماشین داتسون یا گالانت شکلاتی هم زیر پیش بود و با آن اینطرف و آنطرف میرفت ، خلاصه  که پسر سربزیر و ترتمیزی بود که حتی زیاد با بچه محل های خودش هم نمیپرید و حشر و نشر نداشت ولی تا دلتون بخواد کلاس داشت.

ودارای شخصیت و موقعیتی بود که شاید در آن زمان برای بسیاری از دخترها ایده آل بود و بدون شک به خواستگاری او جواب مثبت میدادند .

اما مریم تا آنوقت دوبار به خواستگاری او جواب رد داده بود !

[ اینهارا یکروز که داشتیم از جلوی گالری مهرداد  رد میشدیم ، مریم به من گفت ]

با شناختی که من از خلق و خو و روحیه و افکار مریم در مدت آشنائی خودمان پیدا کردم و بدست آوردم ، چندان عجیب نبود .

مریم عاشق درس و مدرسه بود و بنابر گفته فرحناز ، مریم یکی از بهترینهای کلاس و مدرسه بود.

مریم  برخلاف روحیه آرام و محجوب خودش از روحیات سرکش و آزاد خوشش می آمد .

ودر کل که ، بر اساس قانون تقارن و توازن و علوم سایبرنیتیک و قانون سوم مرحوم نیوتن هم ، مریم نمیتوانست زن مهرداد سفیدروی و سربزیر و آرام و بچه مثبت شود .

دو ماهی از آشنائی و دوستی من و مریم میگذشت و نه تنها رفقا و بچه محل های خودم بلکه اکثر بچه محل های مریم هم پی به رابطه ما برده بودند و دوستی مرا میدانستند ، که پنداری آخرین نفر هم همین مهرداد بود !

بگذریم ....

(( اگر با قضیه و روز پروین قاطی نکرده باشم و اشتباه نگرفته باشم ))

بعد از ظهر آفتابی یکروز جمعه اوایل آذر ماه بود و با برادرانم تازه از گل کوچک محل  به خانه برگشته بودیم و ناهار را زده بودیم و داشتیم خودمان را برای دیدن فیلم سینمائی آماده میکردیم ، که زنگ زدند .

پس از دقیقه ای برادرکوچکم آمد و گفت :  دم در کارت دارن ....

گفتم : کیه  ؟

گفت : نمیشناسم از بچه محل ها که نیست ...

تعجب کردم بعد از ظهر جمعه و آن ساعت و ناشناس ؟

رفتم دم در و با تعجب دیدم که مهرداد پشت در است !

گفت : سلام ... ببخشید  که  مزاحم استراحت شما و خانواده محترم شدم ،
عذر میخوام اگر ممکن هست میخواستم چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم و
با هم کمی حرف بزنیم ....

تعارف کردم ، گفت : نه مزاحم نمیشم ، ممنون میشم اگر لطف کنید و کمی باهم قدم بزنیم و صحبت کنیم .

حدس میزدم که راجع به چه چیزی با من میخواست حرف بزند...

خنده ام گرفته بود ، تا آنزمان رقیب عشقی به آن با ادبی و باکلاسی ندیده بودم !

گفتم : پس اجازه بدید لباسامو ،بپوشم و خدمت برسم ......

فکر میکنم که به سمت میدان حرکت کردیم و راه افتادیم ... مهرداد دستپاچه و کمی عصبی بنظر میرسید .

میتونستم تصور کنم که چه فشار طاقت فرسائی به خودش وارد آورده و تحمل کرده و چه زحمتی کشیده تا خودش را راضی به انجام چنین کاری بکند .

با توجه به محجوبی و کمروئی او و برای آنکه از زیر فشار نجاتش بدهم و کارش را آسان بکنم گفتم :
بفرمایید ، راحت باشید و حرفتونو بزنید ،من گوشم ....

گفت : شما با مریم دوست هستید و ارتباط دارید ؟

گفتم ؛ ببخشید که نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم ......

گفت : نه نه نه ، خواهش میکنم نارحت نشین منظورم این نبود ...منظور خاصی نداشتم .....

گفتم : پسر خوب ، بعد از ظهر جمعه ای اومدی و مارو کشیدی بیرون که اینو بپرسی ؟

خودت که میدونی ما باهم دوست هستیم ، دیگه واسه چی  میپرسی ؟  

گفت: بازم معذرت میخوام ، ببخشید که مزاحمتون شدم ....

گفتم : خوب ، حالا حرف آخرت و حرف حسابت چیه ؟

نفسی کشید گفت : ببین ، من مریم رو خیلی دوست دارم ،
باور کن خیلی دوستش دارم ...
من مطمئنم که میتونم اونو خوشبختش کنم ...
من مطمئنم که میتونم براش یه زندگی خوب و مرفه بسازم و درست کنم ...
یه زندگی که در اون هیچ احساس کمبودی نکنه ....
من میتونم ......( افتاده بود رو دور ....)

پریدم وسط حرفش و گفتم : تو مطمئنی که فقط خودت میتونی اینکارها رو بکنی ؟

بنده خدا یکهو پنچر شد ............و جمع شد.

با لحن محزونی گفت : آخه من خیلی دوستش دارم ....

باز گفتم : مطمئنی که فقط خودت خیلی دوستش داری ؟

بیچاره برید ....  نطقش کور شد .

کمی راه رفتیم ، دلم براش سوخت .

یک پنج دقیقه ای که راه رفتیم و احساس کردم که حالش بهتر شده و جا آمده به او گفتم :
آقا مهرداد ، میدونم که دوبار هم رفتی خواستگاریش  و جواب رد گرفتی ...
ولی خودت باید بفهمی که اون هم حق انتخاب داره ....ببین تو یکطرف قضیه هستی و انگار اصلا برات ، نظر و خواسته و انتخاب مریم مهم نیست و بهش فکر نکردی و برات مطرح  و مهم نیست !
     
فکر میکنم که مهرداد هم تصور نمیکرد  که اینطور منطقی با او  برخورد بکنم ولی ناگهان احساس کردم که یه احساس صمیمیت عجیبی به من دارد و در رفتار و  حالات او دیدم.

خیلی محزون ولی دوستانه پرسید :پس بنظرت من چیکار باید بکنم ؟

عجیب حالم گرفته شد و واقعا دلم سخت ، درماندگی از چهره اش میریخت .....

به کاری که کرده بود و آمده بود پیش من فکر میکردم ، میتونستم تصور کنم که چه فشار عصبی و روانی بزرگی را متحمل شده ،تا با خودش کنار بیاید و خودش را راضی به انجام اینکار بکند .

خیلی دوستانه به او گفتم :  چرا نمیری و این حرفهارو مستقیما با خود مریم نمیزنی ؟
چرا نمیری باهاش صحبت کنی و همین هارو رک بهش بگی ؟

نگاهی به من کرد و من در اون نگاه دیدم که آدم و مال این حرف و کار نیست و نمیتواند .... 

چیزی نگفتم و قدم میزدیم ، اه هم رفته بود تو عمق لاک خودش ......

گفتم : به هر حال اگر کاری از دست من بر میاد بگو و مطمئن باش که برات انجامش میدم .

کمی سکوت کرد یکمرتبه گفت : پس یه خواهشی ازت دارم ...

گفتم : بگو .

گفت : ازت خواهش میکنم که به مریم بگی من چقدر دوستش دارم !!

مطمئن شدم که او صددرصد و حتما و واقعا  مریم را دوست دارد و عاشق او هست ، چون فقط یه عاشق میتواند چنین درخواست احمقانه را از رقیبش بکند و انتظار داشته باشد .

ولی بعد ها فهمیدم که خودم از مهرداد عاشقتر بودم ، چون در کمال حماقت همان درخواست احمقانه راجابت و اجرا کردم و به مریم گفتم !!

مهرداد رفت ،من هم برگشتم و سر چهارراه نشستم و سیگاری روشن کردم و به این مطلب فکر میکردم .

کار مهرداد چندان بدلیل و احمقانه نبود ، حداقل برای من نبود و برای من یک پیام بزرگ داشت .

چون  به من فهماند و مرا وادار کرد که جدا به این مطلب که ، آیا من واقعا میتوانم و در خودم میبینم ، که یک زندگی نسبتا خوب برای مریم درست بکنم و خوشبختی اورا تضمین بکنم ؟ 

آیا میتوانم حداقل توقعات و خواسته های یک زندگی عادی را برای مریم برآورده بکنم ؟
آیا فقط علاقمند شدن دوست داشتن برای زندگی کردن کافی و بس هست ؟
آیا این رابطه من و مریم یک رابطه احساسی و گذرا نیست ؟ 
و آیا ما بنابر اقتضای سن خودمان دستخوش احساسات و خیالات نشدیم و نیستیم ؟
در همان سن و سال هم به اندازه کافی از عواقب تلخ و نتایج تاسف بار این عشق های زودگذر و هوس ها ئی  که بنظر عشق و عاشقی می آمد ، شنیده بودم و آگاهی داشتم .

اصلا مشکل اصلی من بغیر از شغل و درآمد و مسکن ، مسئله خدمت سربازی و کارت پایان خدمت بود .

آنوقتها بدون کارت پایان خدمت ،نمیشد و نمیتوانستی از تهران تا کرج بروی ، چه برسد که بخواهی ازدواج کنی  و تشکیل خانواده هم بدهی ......

(( با پوزش از همه آن هموطن هایی که از صمیم قلب برای آنها ارزش و احترام قائل هستم ،و در جنگ بیهوده و ویرانگر آخوندی به ضایعه و نقص عضو جسمی مبتلا شدند ))

دوران جنگ بود ، دختران بسیاری را دیده بودم که قول انتظار به پسر مورد علاقه خودشان دادند و آنها را به خدمت فرستادند و و به قول خود هم وفادار ماندند و موقعیت های خوبی را هم برای پایبندی و وفاداری به عشق خودشان ازدست دادند و چشم پوشی کردند ، ولی یا هرگز محبوبشان برنگشت و یا بر تخت بیمارستان و بر روی صندلی چرخدار و بدون دست و پا و یا شیمیائی و موجی بازگشتند و خیلی از آنها حتی روی دیدن دختر محبوب خودشان را هم نداشتند و چقدر از این بابت هر دوطرف دچار مشکلات شدید روحی و روانی بزرگ و جبران ناپذیری گشتند و میگشتند .....

دیدن مریم برروی ویلچر یا تخت بیمارستان حتی برایم قبل تصور هم نبود ...
صد البته که نه برای خودم ، بلکه فقط برای او ...

در هر حال اینکار مهرداد سبب شد که من کمی جدی تر و عمیقتر به رابطه و آینده خودم و مریم فکر بکنم .

شنبه وقت که مریم را دیدم و جریان را به او گفتم ، اول کمی جا خورد و لی واکنشی نشان نداد .

و حتی زمانی که پیام مهرداد را هم به او رساندم ، چیزی نگفت .

در آخر با نگاهی پرسشگر و نگران از من پرسید :نظر تو چی هست و چی فکر میکنی ؟

هیچوقت خودم هم نفهمیدم که چرا این پاسخ را به مریم دادم ؟
آیا واقعا شوخی کردم ؟
یا برای امتحان کردنش این حرف را زدم ؟
یا ابلهانه حقیقتی را گفتم ؟
که هنوز هم نمیدانم !

همانطور که شانه به شانه هم راه میرفتیم گفتم : من اگه بجات بودم باهاش ازدواج میکردم ....

چند قدم جلوتر متوجه شدم که مریم در کنارم نیست !

برگشتم و دیدم که همانجا خشکش زده و ایستاده جنب نمیخورد و به من نگاه میکند .
نزدیکش شدم پرسیدم : چیه / چی شده ؟

مات نگاهم میکرد و هیچی نگفت .

جا خوردم ، ترسیدم ، با خنده گفتم : بابا شوخی کردم ،خواستم ببینم تو چی میگی و چیکار میکنی ....

 نفس با صدائی از سینه اش بیرون داد و دوباره به قدم زدن بر روی برگهای زرد و قهوه ای پاییزی ادامه دادیم ...

زمانی که به گفتم شوخی کردم ، برای اولین مرتبه دستم به دست مریم خورد و و چنان بود که انگار به بدن هردوی ما برق فشار قوی وصل کردند و لرزیدیم ، این اولین و آخرین تماس جسمی من با مریم بود .

اما من دلم ریخت و همچنان از حرکت و شوکه شدن و خشک زدن مریم  ، دلم میلرزید....

دلم لرزید ، از شادی و خوشحالی آنکه دانستم ، مریم مرا دوست دارد ...

دلم ریخت ، از ترس احساس عشقی ناشناخته با آینده ای مجهول که در برابرش قرار گرفته بودم .

من رگه های این احساس عشق را در روز های بارانی آبان ماه ، گاهگاهی در چشمان مریم دیده بودم ولی جدی نگرفته بودم ، اما حرکت آنروز مریم بر آن برق های نگاهش ، صحه گذاشت ....  
 
 
    
                                     

هیچ نظری موجود نیست: