تب تند عشق و سوپ شلغم [ گیر سه پیچ ]
فردا دقیقا سر چهار راه و در یک موقعیت درست جغرافیائی ایستادم تا یک روز تاریخی را در زندگی خودم رقم بزنم ، و ببینم که آنها از کدام مسیر و از کجا و چگونه وارد زندگی من میشوند .
در ایستگاه خشکبار از اتوبوس پیاده شدند و به سمت دیگر خیابان که نانوائی بود رفتند از کتابفروشی که سر کوچه بود گذشتند که مرا دیدند .
اول خنده شان گرفت ولی زود خودشان را جمع و جور کردند و بدون آنکه به من نگاهی بکنند از جلوی من گذشتند و حتی جواب سلام مرا هم ندادند .
با کمی فاصله به دنبالشان رفتم .
تا میدان چند بار به عقب نگاه کردند و نبش میدان به خیابان کارخانه برق که خیابانی خلوت و طولانی بود پیچیدند ، که خودم را به آنها رساندم و گفتم :
سلام کردیم ها ....، جوابی ندادند .
گفتم : راجع به حرفهای دیروز من فکر کردید ؟
فرم بدم ؟
دختر چادری خنده اش گرفت ولی دختر مانتوئی خیلی سفت گفت :
خواهش میکنم مزاحم نشو و برو ....
گفتم : خواهش میکنم و لطف دارید و مزاحمت هم از خودتونه ..
ولی من اصلا قصد مزاحمت ندارم .
گفت : پس قصدت چیه ؟
گفتم : باور کنید فقط قصد آشنائی و یک ارتباط دوستانه رو دارم .
باز گفت : ما اصلا چنین قصدی نداریم و نمیخواهیم که باهات دوست بشیم ....
گفتم : خوب ، این شد یه حرف حساب ....
ولی بهتره که بدونید در یک ارتباط دوطرفه ، شما فقط یکطرف قضیه هستید ، پس پنجاه درصد شما هستین و پنجاه درصد دیگه هم من ... خوب تا اینجا پنجاه ، پنجاه هستیم .
ولی چون من میخوام و شما نمیخواهید ، میشیم شصت من و چهل شما ...
باز چون من زحمت کشیدم اومدم دنبالتون ، میشیم هفتاد من و سی شما ....
بازهم چون من قصد خودمو رک و روشن گفتم ، میشیم هشتاد من و بیست شما ...
چون شما دونفر هستین ، میشید نفری ده درصد در مقابل هشتاد درصد من ...
و چون اصلا شانسی برای بردن ندارید ، پس بهتره که به حرف من گوش بدید و قبول کنید ....
هر دو وسط خیابان خشکشان زده بود و بر بر به من نگاه میکردند ، انگار تابحال در عمرشان چنین مزاحم خیابانی سمج و منطقی ندیده بودند....
گفتم : اینجوری وسط خیابون واینستین ، خیلی تابلوئه ، راه بریم بهتره ها ....
نگاهی به هم کردند و بدون حرفی راه افتادیم که یکمرتبه دیدم دوتا از آن بیشعور های ریشوی بسیجی که به قول و خیال خودشان آن ساعتها به شکار بچه سوسولها میرفتند ، سوار بر موتور از روبروی ما در آمدند و چون سرعتشان زیاد بود از ما گذشتند .
برگشتم و دیدم آن که ترک موتور نشسته بود برگشته و به ما نگاه میکند .
گفتم : خلاصه فکرهاتونو بکنید به من خبرشو بدید ....
و به یکی از کوچه های فرعی پیچیدم و از آنجا دور شدم ، کمی نگران آنها بودم .
* * *
فردا باز هم بدون آنکه به سلام من جوابی بدهند همان مسیر را طی کردیم .
دختر چادری گفت : دیروز چرا فرار کردی ؟
گفتم : من و فرار ؟؟
تو انگار بدت نمیاد تو کمیته مارو بزور عقدمون بکنند ، فرار نبود رعایت حال شمارو کردم که براتون مسئله ای پیش نیاد .
گفت : ازت ممنونم که تا اینجارو فکر کردی و رعایت حال مارو میکنی ، پس خواهش میکنم برای اینکه برای ما مسئله ای پیش نیاد برو ...
گفتم : خیلی دوست دارم که روتو زمین نندازم و به خواهشت عمل کنم ، ولی نمیتونم ...
گفت : چرا نمیتونی ؟
گفتم : ببین ، من با امروز سه روزه که براتون وقت گذاشتم و دنبالتون اومدم و تو این راه تن به خطرها دادم و جانفشانی ها کردم ( اینجا دخترها خنده شان گرفت ) بعد تو به همین سادگی میگی برو ....کجا برم ؟
بنظرت من میتونم دست خالی و بدون نتیجه میدون رو خالی کنم و برم ...
دختر مانتوئی گفت : ببین ما اصلا نمیخواهیم که باهات دوست بشیم ، خوبه ؟
گفتم : نخیر ، اصلا هم خوب نیست ، درضمن من بیشتر منظورم با ایشونه نه شما....
و قبل از اینکه دختر چادری بخواهد حرفی بزند ، مسلسل وار گفتم : تازه شما باید یه دلیل قانع کننده بیارید ، چشم من میرم ...
یه دلیل بیارید که من قبول کنم ها ....
اصلا شما ، اینجا ، نه هرجا ، یکی از من کاردرستر و خوش تیپ یر و خوش سرو زبونترو بهتر ، به من نشون بدین ، من خودم میرم ..... نه نشون بدین دیگه ...خدائی نشون بدین و مطمئن باشید که من میرم ...
مگه میتونین همینجوری بگین که برو، یا بی دلیل بگین نمیخواهیم و نمیخوام ، من کلی زحمت کشیدم و تیپ زدم ، دنبالتون اومدم ، بعد به همین سادگی ول کنم برم ، کجا ؟
الکی نیست که ....تازه همانطور که قبلا گفتم شما یه سر قضیه هستین .....
بازهم سرو کله برادران سرخر پیدا شد ......
* ** **
به تو گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم ، تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم ....
همانروز آمارش را از حسین فرزه گرفتم .
بچه آنطرف رودخانه و بچه محل ،پیمان و تورج اینها بود .
اکثر بچه محله هایش را میشناختم یا از همکلاسانم بودند و یا با رفیق بودیم ....
چیزی که عجیب بود این بود که آنها وقتی از اتوبوس پیاده میشدند ، درست مسیر عکس خانه شان را طی میکردند به سمت میدان که ته خط بود میرفتند و با یک دور قمری به خانه برمیگشتند !
تصمیم گرفتم فردا هرطور شده وقت یک قرار از او بگیرم ، تا آن وقت سابقه نداست برای دختری چهار روز ( با احتساب فرداش ) وقت بگذارم ، فردا پنجشنبه بود و دلم نمیخواست که کارم به شنبه بیفتد.
* * *
باز هم طبق معمول به سلام من جواب ندادند و از مسیر همیشگی خودشان رفتند و من هم به دنبال آنها .....
وقتی به کنارش رسیدم گفتم : امروز ساعت چهار دم کتابفروشی منتظرت هستم ...
به چشمانم زل زد و چیزی نگفت .
در چشمان سیاه و نگاه مخملین او هم نه مخالفتی دیده میشد و نه رضایتی .....
دوباره گفتم : امروز ساعت چهار، دم کتابفروشی ...
گفت : نمیتونم بیام ...
گفتم : باید بیائی ...
گفت : تو واقعا خیلی سمجی....
گفتم خیلی ممنونم ، خودم میدونم ....
چیزی نگفت ، دوستش از وقتی گفتم که منظورم با این خانم ( دختر چادری ) هست ، دیگر چیزی نمیگفت و فقط گاهی میخندید و نظاره گر گیر دادنهای من بود .
گفتم : ببین میگم یه بار بیا ، باهم صحبت میکنیم ، حرف میزنیم ، یه کمی درد دل میکنیم .....خدا رو چه دیدی ؟
شاید من ازتو خوشم نیومد .....
ایستاد و دوباره زل زد به من و گفت : تو خیلی پر روئی ....
گفتم : میدونم ، تو اولین نفری نیستی که فهمیدی و میگی ...
گفت : نمیام .
گفتم : باید بیائی ...... دیگه جوابی نداد .
همانطور که گفتم خانه آنها آنسوی رودخانه بود و برای رفتن به آن سمت آنها میباید از روی پل میگذشتند و مسیری که آنها طی میکردند درست به باریکترین پل منتهی میشد و آنها باید از آن میگذشتند .
کمی جلوتر از آنها حرکت کردم و به پل که رسیدیم ، من جلوتر رفتم و درست در انتهای پل که رسیدم دستانم را به نرده های دوطرف گرفتم و راه را بستم و گفتم :
امروز ساعت چهار میای دم کتابفروشی یا نه ؟
خشکش زده بود و به دورو اطراف نگاهی کرد و گفت : اگه نری کنار ، جیغ میزنم ...
دوتا زن چادری با بچه به ما نگاه میکردند .
منهم گفتم : تو جیغ بزن ، منم داد میزنم .....
هم ترسیده بود و هم از کار من خنده اش گرفته بود .
آرام گفت : ببین برو کنار ...خواهش میکنم .
گفتم : ببین ، منهم خواهش میکنم امروز ساعت چهار بیا دم کتابفروشی ....
گفت : باشه ، باشه میام حالا برو کنار....
گفتم : حتما میای ؟
گفت : آره ، بخدا میام .
دستهایم را برداشتم و و کنار کشیدم و گفتم : خدا کنه که دروغ نگفته باشی ، پس ساعت چهار منتظرتم .
در حالیکه از پله های پل میگذشت گفت : اگه نیام چی ؟
گفتم : نیا ، عیبی نداره ، ولی بدون که شنبه ای هم هست و اینبار میام تا در خونتون ...
گفت : بیای بچه محل هم تیکه تیکه ات میکنند ...
گفتم : کدومشون ؟
اسمهای آنها را که بردم تعجب کرد.
گفتم : همه شون رو میشناسم ، و رفیق های خودم هستن ...اصلا حالا که اینجوریه ، همین الان میام ...
گفت: نه نه نه ، بخدا میام ، باور کن ، ساعت چهار تا چهار و نیم میام ...
و رفتند ، و من هم برگشتم تا خودم را برای اولین قرار با اولین دوست دختر چادری خودم آماده کنم .
فردا دقیقا سر چهار راه و در یک موقعیت درست جغرافیائی ایستادم تا یک روز تاریخی را در زندگی خودم رقم بزنم ، و ببینم که آنها از کدام مسیر و از کجا و چگونه وارد زندگی من میشوند .
در ایستگاه خشکبار از اتوبوس پیاده شدند و به سمت دیگر خیابان که نانوائی بود رفتند از کتابفروشی که سر کوچه بود گذشتند که مرا دیدند .
اول خنده شان گرفت ولی زود خودشان را جمع و جور کردند و بدون آنکه به من نگاهی بکنند از جلوی من گذشتند و حتی جواب سلام مرا هم ندادند .
با کمی فاصله به دنبالشان رفتم .
تا میدان چند بار به عقب نگاه کردند و نبش میدان به خیابان کارخانه برق که خیابانی خلوت و طولانی بود پیچیدند ، که خودم را به آنها رساندم و گفتم :
سلام کردیم ها ....، جوابی ندادند .
گفتم : راجع به حرفهای دیروز من فکر کردید ؟
فرم بدم ؟
دختر چادری خنده اش گرفت ولی دختر مانتوئی خیلی سفت گفت :
خواهش میکنم مزاحم نشو و برو ....
گفتم : خواهش میکنم و لطف دارید و مزاحمت هم از خودتونه ..
ولی من اصلا قصد مزاحمت ندارم .
گفت : پس قصدت چیه ؟
گفتم : باور کنید فقط قصد آشنائی و یک ارتباط دوستانه رو دارم .
باز گفت : ما اصلا چنین قصدی نداریم و نمیخواهیم که باهات دوست بشیم ....
گفتم : خوب ، این شد یه حرف حساب ....
ولی بهتره که بدونید در یک ارتباط دوطرفه ، شما فقط یکطرف قضیه هستید ، پس پنجاه درصد شما هستین و پنجاه درصد دیگه هم من ... خوب تا اینجا پنجاه ، پنجاه هستیم .
ولی چون من میخوام و شما نمیخواهید ، میشیم شصت من و چهل شما ...
باز چون من زحمت کشیدم اومدم دنبالتون ، میشیم هفتاد من و سی شما ....
بازهم چون من قصد خودمو رک و روشن گفتم ، میشیم هشتاد من و بیست شما ...
چون شما دونفر هستین ، میشید نفری ده درصد در مقابل هشتاد درصد من ...
و چون اصلا شانسی برای بردن ندارید ، پس بهتره که به حرف من گوش بدید و قبول کنید ....
هر دو وسط خیابان خشکشان زده بود و بر بر به من نگاه میکردند ، انگار تابحال در عمرشان چنین مزاحم خیابانی سمج و منطقی ندیده بودند....
گفتم : اینجوری وسط خیابون واینستین ، خیلی تابلوئه ، راه بریم بهتره ها ....
نگاهی به هم کردند و بدون حرفی راه افتادیم که یکمرتبه دیدم دوتا از آن بیشعور های ریشوی بسیجی که به قول و خیال خودشان آن ساعتها به شکار بچه سوسولها میرفتند ، سوار بر موتور از روبروی ما در آمدند و چون سرعتشان زیاد بود از ما گذشتند .
برگشتم و دیدم آن که ترک موتور نشسته بود برگشته و به ما نگاه میکند .
گفتم : خلاصه فکرهاتونو بکنید به من خبرشو بدید ....
و به یکی از کوچه های فرعی پیچیدم و از آنجا دور شدم ، کمی نگران آنها بودم .
* * *
فردا باز هم بدون آنکه به سلام من جوابی بدهند همان مسیر را طی کردیم .
دختر چادری گفت : دیروز چرا فرار کردی ؟
گفتم : من و فرار ؟؟
تو انگار بدت نمیاد تو کمیته مارو بزور عقدمون بکنند ، فرار نبود رعایت حال شمارو کردم که براتون مسئله ای پیش نیاد .
گفت : ازت ممنونم که تا اینجارو فکر کردی و رعایت حال مارو میکنی ، پس خواهش میکنم برای اینکه برای ما مسئله ای پیش نیاد برو ...
گفتم : خیلی دوست دارم که روتو زمین نندازم و به خواهشت عمل کنم ، ولی نمیتونم ...
گفت : چرا نمیتونی ؟
گفتم : ببین ، من با امروز سه روزه که براتون وقت گذاشتم و دنبالتون اومدم و تو این راه تن به خطرها دادم و جانفشانی ها کردم ( اینجا دخترها خنده شان گرفت ) بعد تو به همین سادگی میگی برو ....کجا برم ؟
بنظرت من میتونم دست خالی و بدون نتیجه میدون رو خالی کنم و برم ...
دختر مانتوئی گفت : ببین ما اصلا نمیخواهیم که باهات دوست بشیم ، خوبه ؟
گفتم : نخیر ، اصلا هم خوب نیست ، درضمن من بیشتر منظورم با ایشونه نه شما....
و قبل از اینکه دختر چادری بخواهد حرفی بزند ، مسلسل وار گفتم : تازه شما باید یه دلیل قانع کننده بیارید ، چشم من میرم ...
یه دلیل بیارید که من قبول کنم ها ....
اصلا شما ، اینجا ، نه هرجا ، یکی از من کاردرستر و خوش تیپ یر و خوش سرو زبونترو بهتر ، به من نشون بدین ، من خودم میرم ..... نه نشون بدین دیگه ...خدائی نشون بدین و مطمئن باشید که من میرم ...
مگه میتونین همینجوری بگین که برو، یا بی دلیل بگین نمیخواهیم و نمیخوام ، من کلی زحمت کشیدم و تیپ زدم ، دنبالتون اومدم ، بعد به همین سادگی ول کنم برم ، کجا ؟
الکی نیست که ....تازه همانطور که قبلا گفتم شما یه سر قضیه هستین .....
بازهم سرو کله برادران سرخر پیدا شد ......
* ** **
به تو گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم ، تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم ....
همانروز آمارش را از حسین فرزه گرفتم .
بچه آنطرف رودخانه و بچه محل ،پیمان و تورج اینها بود .
اکثر بچه محله هایش را میشناختم یا از همکلاسانم بودند و یا با رفیق بودیم ....
چیزی که عجیب بود این بود که آنها وقتی از اتوبوس پیاده میشدند ، درست مسیر عکس خانه شان را طی میکردند به سمت میدان که ته خط بود میرفتند و با یک دور قمری به خانه برمیگشتند !
تصمیم گرفتم فردا هرطور شده وقت یک قرار از او بگیرم ، تا آن وقت سابقه نداست برای دختری چهار روز ( با احتساب فرداش ) وقت بگذارم ، فردا پنجشنبه بود و دلم نمیخواست که کارم به شنبه بیفتد.
* * *
باز هم طبق معمول به سلام من جواب ندادند و از مسیر همیشگی خودشان رفتند و من هم به دنبال آنها .....
وقتی به کنارش رسیدم گفتم : امروز ساعت چهار دم کتابفروشی منتظرت هستم ...
به چشمانم زل زد و چیزی نگفت .
در چشمان سیاه و نگاه مخملین او هم نه مخالفتی دیده میشد و نه رضایتی .....
دوباره گفتم : امروز ساعت چهار، دم کتابفروشی ...
گفت : نمیتونم بیام ...
گفتم : باید بیائی ...
گفت : تو واقعا خیلی سمجی....
گفتم خیلی ممنونم ، خودم میدونم ....
چیزی نگفت ، دوستش از وقتی گفتم که منظورم با این خانم ( دختر چادری ) هست ، دیگر چیزی نمیگفت و فقط گاهی میخندید و نظاره گر گیر دادنهای من بود .
گفتم : ببین میگم یه بار بیا ، باهم صحبت میکنیم ، حرف میزنیم ، یه کمی درد دل میکنیم .....خدا رو چه دیدی ؟
شاید من ازتو خوشم نیومد .....
ایستاد و دوباره زل زد به من و گفت : تو خیلی پر روئی ....
گفتم : میدونم ، تو اولین نفری نیستی که فهمیدی و میگی ...
گفت : نمیام .
گفتم : باید بیائی ...... دیگه جوابی نداد .
همانطور که گفتم خانه آنها آنسوی رودخانه بود و برای رفتن به آن سمت آنها میباید از روی پل میگذشتند و مسیری که آنها طی میکردند درست به باریکترین پل منتهی میشد و آنها باید از آن میگذشتند .
کمی جلوتر از آنها حرکت کردم و به پل که رسیدیم ، من جلوتر رفتم و درست در انتهای پل که رسیدم دستانم را به نرده های دوطرف گرفتم و راه را بستم و گفتم :
امروز ساعت چهار میای دم کتابفروشی یا نه ؟
خشکش زده بود و به دورو اطراف نگاهی کرد و گفت : اگه نری کنار ، جیغ میزنم ...
دوتا زن چادری با بچه به ما نگاه میکردند .
منهم گفتم : تو جیغ بزن ، منم داد میزنم .....
هم ترسیده بود و هم از کار من خنده اش گرفته بود .
آرام گفت : ببین برو کنار ...خواهش میکنم .
گفتم : ببین ، منهم خواهش میکنم امروز ساعت چهار بیا دم کتابفروشی ....
گفت : باشه ، باشه میام حالا برو کنار....
گفتم : حتما میای ؟
گفت : آره ، بخدا میام .
دستهایم را برداشتم و و کنار کشیدم و گفتم : خدا کنه که دروغ نگفته باشی ، پس ساعت چهار منتظرتم .
در حالیکه از پله های پل میگذشت گفت : اگه نیام چی ؟
گفتم : نیا ، عیبی نداره ، ولی بدون که شنبه ای هم هست و اینبار میام تا در خونتون ...
گفت : بیای بچه محل هم تیکه تیکه ات میکنند ...
گفتم : کدومشون ؟
اسمهای آنها را که بردم تعجب کرد.
گفتم : همه شون رو میشناسم ، و رفیق های خودم هستن ...اصلا حالا که اینجوریه ، همین الان میام ...
گفت: نه نه نه ، بخدا میام ، باور کن ، ساعت چهار تا چهار و نیم میام ...
و رفتند ، و من هم برگشتم تا خودم را برای اولین قرار با اولین دوست دختر چادری خودم آماده کنم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر