شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۲

تب تند عشق و سوپ شلغم [ گیر سه پیچ ]

تب تند عشق و سوپ شلغم  [ گیر سه پیچ ]

فردا دقیقا سر چهار راه و در یک موقعیت درست جغرافیائی ایستادم تا یک روز تاریخی را در زندگی خودم رقم بزنم ، و ببینم که آنها از کدام مسیر و از کجا و چگونه وارد زندگی من میشوند .

در ایستگاه خشکبار از اتوبوس پیاده شدند و به سمت دیگر خیابان که نانوائی بود رفتند از کتابفروشی که سر کوچه بود گذشتند که مرا دیدند .

اول خنده شان گرفت ولی زود خودشان را جمع و جور کردند و بدون آنکه به من نگاهی بکنند از جلوی من گذشتند و حتی جواب سلام مرا هم ندادند .

با کمی فاصله به دنبالشان رفتم .

تا میدان چند بار به عقب نگاه کردند و نبش میدان به خیابان کارخانه برق که خیابانی خلوت و طولانی بود پیچیدند ، که خودم را به آنها رساندم و گفتم :
سلام کردیم ها ....، جوابی ندادند .

گفتم : راجع به حرفهای دیروز من فکر کردید ؟
فرم بدم ؟

دختر چادری خنده اش گرفت ولی دختر مانتوئی خیلی سفت گفت :
خواهش میکنم مزاحم نشو و برو ....

گفتم : خواهش میکنم و لطف دارید و مزاحمت هم از خودتونه ..
ولی من اصلا قصد مزاحمت ندارم .

گفت : پس قصدت چیه ؟

گفتم : باور کنید فقط قصد آشنائی و یک ارتباط دوستانه رو دارم .

باز گفت : ما اصلا چنین قصدی نداریم و نمیخواهیم که باهات دوست بشیم ....

گفتم : خوب ، این شد یه حرف حساب ....
ولی بهتره که بدونید در یک ارتباط دوطرفه ، شما فقط یکطرف قضیه هستید ، پس پنجاه درصد شما هستین و پنجاه درصد دیگه هم من ... خوب تا اینجا پنجاه ، پنجاه هستیم .
ولی چون من میخوام و شما نمیخواهید ، میشیم شصت من و چهل شما ...
باز چون من زحمت کشیدم اومدم دنبالتون ، میشیم هفتاد من و سی  شما ....
بازهم چون من قصد خودمو رک و روشن گفتم ، میشیم هشتاد من و بیست شما ...
چون شما دونفر هستین ، میشید نفری ده درصد در مقابل هشتاد  درصد من ...
و چون اصلا شانسی برای بردن ندارید ، پس بهتره که به حرف من گوش بدید و قبول کنید ....

هر دو وسط  خیابان خشکشان زده بود و بر بر به من نگاه میکردند ، انگار تابحال در عمرشان چنین مزاحم خیابانی سمج و منطقی ندیده بودند....

گفتم : اینجوری وسط  خیابون واینستین ، خیلی تابلوئه ، راه بریم بهتره ها ....
نگاهی به هم کردند و بدون حرفی راه افتادیم  که یکمرتبه دیدم دوتا از آن بیشعور های ریشوی بسیجی که به قول و خیال خودشان آن ساعتها به شکار بچه سوسولها میرفتند ، سوار بر موتور از روبروی ما در آمدند و چون سرعتشان زیاد بود از ما گذشتند .

برگشتم و دیدم آن که ترک موتور نشسته بود برگشته و به ما نگاه میکند .

گفتم : خلاصه فکرهاتونو بکنید به من خبرشو بدید ....

و به یکی از کوچه های فرعی پیچیدم و از آنجا دور شدم ، کمی نگران آنها بودم .
                                                *   *    *
فردا باز هم بدون آنکه به سلام من جوابی بدهند همان مسیر را طی کردیم .

دختر چادری گفت : دیروز چرا فرار کردی ؟

گفتم : من و فرار ؟؟
تو انگار بدت نمیاد تو کمیته مارو بزور عقدمون بکنند ، فرار نبود رعایت حال شمارو کردم که براتون مسئله ای پیش نیاد .

گفت : ازت ممنونم که تا اینجارو فکر کردی و رعایت حال مارو میکنی ، پس خواهش میکنم برای اینکه برای ما مسئله ای پیش نیاد برو ...

گفتم : خیلی دوست دارم که روتو زمین نندازم و به خواهشت عمل کنم ، ولی نمیتونم ...

گفت : چرا نمیتونی ؟

گفتم : ببین ، من با امروز سه روزه که براتون وقت گذاشتم و دنبالتون اومدم و تو این راه تن به خطرها دادم و جانفشانی ها کردم ( اینجا دخترها خنده شان گرفت ) بعد تو به همین سادگی میگی برو ....کجا برم ؟
بنظرت من میتونم دست خالی و بدون نتیجه میدون رو خالی کنم و برم ...

دختر مانتوئی گفت : ببین ما اصلا نمیخواهیم که باهات دوست بشیم ، خوبه ؟

گفتم : نخیر ، اصلا هم خوب نیست ، درضمن من بیشتر منظورم با ایشونه نه شما....
و قبل از اینکه دختر چادری بخواهد حرفی بزند ، مسلسل وار گفتم : تازه شما باید یه دلیل قانع کننده بیارید ، چشم من میرم ...
یه دلیل بیارید که من قبول کنم ها ....
اصلا شما ، اینجا ، نه هرجا ، یکی از من کاردرستر و خوش تیپ یر و خوش سرو زبونترو بهتر ، به من نشون بدین ، من خودم میرم ..... نه نشون بدین دیگه ...خدائی نشون بدین و مطمئن باشید که من میرم ...
مگه میتونین همینجوری بگین که برو،  یا بی دلیل بگین نمیخواهیم و نمیخوام ، من  کلی زحمت کشیدم و تیپ زدم ، دنبالتون اومدم ، بعد به همین سادگی ول کنم برم ، کجا ؟
الکی  نیست که ....تازه همانطور که قبلا گفتم شما یه سر قضیه هستین .....

بازهم سرو کله برادران سرخر پیدا شد ......
                                                    *  ** **  
به تو گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم ، تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم ....

همانروز آمارش را از حسین فرزه گرفتم .

بچه آنطرف رودخانه و بچه محل ،پیمان و تورج اینها بود .
اکثر بچه محله هایش را میشناختم یا از همکلاسانم بودند و یا با رفیق بودیم ....

چیزی که عجیب بود این بود که آنها وقتی از اتوبوس پیاده میشدند ، درست مسیر عکس خانه شان را طی میکردند به سمت میدان که ته خط بود میرفتند و با یک دور قمری به خانه برمیگشتند !

تصمیم گرفتم فردا هرطور شده وقت یک قرار از او بگیرم ، تا آن وقت سابقه نداست برای دختری چهار روز ( با احتساب فرداش ) وقت بگذارم ، فردا پنجشنبه بود و دلم نمیخواست که کارم به شنبه بیفتد.
                                                  *      *      *
باز هم طبق معمول به سلام من جواب ندادند و از مسیر همیشگی خودشان رفتند و من هم به دنبال آنها .....

وقتی به کنارش رسیدم گفتم : امروز ساعت چهار دم کتابفروشی منتظرت هستم ...

به چشمانم زل زد و چیزی نگفت .
در چشمان سیاه و نگاه مخملین او هم نه مخالفتی دیده میشد و نه رضایتی .....
دوباره گفتم : امروز ساعت چهار،  دم  کتابفروشی ...

گفت : نمیتونم بیام ...

گفتم : باید بیائی ...

گفت : تو واقعا خیلی سمجی....

گفتم خیلی ممنونم ، خودم میدونم ....

چیزی نگفت ، دوستش از وقتی گفتم که منظورم با  این خانم ( دختر چادری ) هست ، دیگر چیزی نمیگفت و فقط گاهی میخندید و نظاره گر گیر دادنهای من بود .

گفتم : ببین میگم یه بار بیا ، باهم صحبت میکنیم ، حرف میزنیم ، یه کمی درد دل میکنیم .....خدا رو چه دیدی ؟
شاید من ازتو خوشم نیومد .....

ایستاد و دوباره زل زد به من و گفت : تو خیلی پر روئی ....

گفتم : میدونم ، تو اولین نفری نیستی که فهمیدی و میگی ...

گفت : نمیام .

گفتم : باید بیائی ...... دیگه جوابی نداد .

همانطور که گفتم خانه آنها آنسوی رودخانه بود و برای رفتن به آن سمت آنها میباید از روی پل میگذشتند و مسیری که آنها طی میکردند درست به باریکترین پل منتهی میشد و آنها باید از آن میگذشتند .

کمی جلوتر از آنها حرکت کردم و به پل که رسیدیم ، من جلوتر رفتم و درست در انتهای پل که رسیدم دستانم را به نرده های دوطرف گرفتم و راه را بستم و گفتم :
امروز ساعت چهار میای دم کتابفروشی یا نه ؟

خشکش زده بود و به دورو اطراف نگاهی کرد و گفت : اگه نری کنار ، جیغ میزنم ...

دوتا زن چادری با بچه به ما نگاه میکردند .

منهم گفتم : تو جیغ بزن ، منم داد میزنم .....

هم ترسیده بود و هم از کار من خنده اش گرفته بود .


آرام گفت : ببین برو کنار ...خواهش میکنم .

گفتم : ببین ، منهم خواهش میکنم امروز ساعت چهار بیا دم کتابفروشی ....

گفت : باشه ، باشه میام حالا برو کنار....

گفتم : حتما میای ؟

گفت : آره ، بخدا میام .

دستهایم را برداشتم و و کنار کشیدم و گفتم : خدا کنه که دروغ نگفته باشی ، پس ساعت چهار منتظرتم .

در حالیکه از پله های پل میگذشت گفت : اگه  نیام چی ؟

گفتم : نیا ، عیبی نداره ، ولی بدون که شنبه ای هم هست و اینبار میام تا در خونتون ...

گفت : بیای بچه محل هم تیکه تیکه ات میکنند ...

گفتم : کدومشون ؟

اسمهای آنها را که بردم تعجب کرد.

گفتم : همه شون رو میشناسم ، و رفیق های خودم هستن ...اصلا حالا که اینجوریه ، همین الان میام ...

گفت: نه نه نه ، بخدا میام ، باور کن ، ساعت چهار تا چهار و نیم میام ...

و رفتند ، و من هم برگشتم تا خودم را برای اولین قرار با اولین دوست دختر چادری  خودم آماده کنم .

  


     
 

هیچ نظری موجود نیست: