تب تند عشق و سوپ شلغم [ تب داغ عشق ]
احساس میکردم که مریم تغییر کرده , کمتر میخندید و کمتر حرف میزد .
گاهی , تمام وقت و ساعتی را که باهم بودیم , فقط خیره نگاه میکرد .
رنگ سفید صورتش به رنگ مهتابی زیبائی درآمده بود که معصومیت چهره اش را صدچندان میکرد و چشمانش به همان زیبائی و نگاهش هم به همان نرمی بود ولی انگار که از فرسنگها دورتر دنیا را مینگرد و نظاره میکند .
عصر یکی از روزهای اواخر دی ماه بود .
هوا خاکستری و شهر سیاه و سفید بود و سوز سردی از کوههای شمال تهران که سپیدپوش شده بودند میوزید, درختان هم بیرنگ و بدون برگ و لخت بودند و رنگی ترین چیز, گونه های قرمز شده مریم از سوز و سرما بود.
آرام و آهسته , درزمستان میرفتیم وبا هم درهمان خیابانهای همیشگی قدم میزدیم ....
که مریم با صدای خیلی آرامی گفت : مصطفی ...
نگاهش کردم .
گفت : یادت هست اولین روز آشنایی مون به من چی گفتی ؟
گفتم :در مورد چی ؟
گفت : در مورد آشنائی و علاقه دوست داشتن و عشق و مراحل شون و ....
گفتم : آره یادمه , چطور ؟
ساکت شد , ادامه نداد و فقط به جلو نگاه میکرد ...
دوباره گفتم : چطور؟ , گفتم که ....خوب یادمه ...
بدون آنکه نگاهی به من بکند , گفت : من تو یه مرحله دیگه افتادم .
خودم را به خریت زدم !
گفتم : علاقه ؟
گفت : نه ....
گفتم : دوست داشتن ؟
جوابی نداد و دیگر حرفی نزد و ساکت شد .
من هم چیزی نگفتم یعنی جرات نکردم که دوباره از او بپرسم و اصراری کنم .
اما خودش سکوت را شکست و گفت : عشق , من عاشق شدم .
اینبار من بودم که سکوت کردم , نمیدانستم که چه باید بگویم و چه باید بکنم .
فقط راه میرفتیم , نه حرف میزدیم و نه یکدیگر را نگاه میکردیم ...
دوست داشتم دستانش را در دستم میگرفتم ....
دوست داشتم , روبروی او می ایستادم و به چشمانش خیره میشدم .....
دوست داشتم , صورتش را غرق بوسه میکردم و بدون هیچ ترس و خجالتی و با تمام وجود فریاد میزدم و به او میگفتم :
که من هم عاشقم , عاشق تو هستم و دوستت دارم ...
دوست دارم , تا زنده هستم در کنار تو بمانم و میخواهم که تا ابد باهم باشیم ....
ای کاش میتوانستم و میکردم .......اما نتوانستم و نکردم .
چون بلد نبودم , چون یاد نگرفته بودم ....
نه من , بلکه بسیاری از دوستانم وشاید که خیلی از ما , راه ابراز و بیان و برخورد با آنرا نیاموخته بودیم و بلد نبودیم .
عشق حریم ممنوعه ای بود که نه در خانواده ها از آن کسی چیزی میگفت و درباره اش حرف میزد....
و نه در دنیای بیرون , کسی آشکارا و علنی , جرئت گفتناز آن و ابراز کردن آنرا داشت وهیچ مکانی هم برای دیدن و درک وکسب تجربه آن , برای ما وجود نداشت .
بعد ها دانستم که ما درزمانی جوان شدیم و در زمانی زندگی میکردیم که میبایست:
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ....
و گرفتار ناکسانی شده بودیم که :
دهانت را میبویند , مبادا گفته باشی دوستت دارم ....
من فقط نگاهش کردم و هیچ نگفتم ........
چند روزی فقط همدیگر را میدیدم و با هم گیج میخوردیم ....
و نگاه های ما از یکدیگر فرار میکرد و میگریخت .
نیاز شدیدی به فکر کردن برای گرفتن یک تصمیم , یک تصمیم درست برای آینده این آشنائی و دوستی وآینده خودمان داشتم ,
اما حتی نمیتوانستم افکارم را برای دقایقی متمرکز کنم , نمیتوانستم .....
سربازی , خدمت , شغل , درآمد , خانه , ازدواج , و بیشتر از هر چیز آینده و سعادت اوبود که مایه نگرانیم شده بود و ترس از آن بود که پریشانم خاطرم میکرد .......
* * * * * *
در همین حال و هوا و آشفته بودم .
که غروب یکروز که مریم را دیده بودم و داشتم فوتبال بچه ها را نگاه میکردم ,
دیدم فرحناز دوست مریم که بر خلاف همیشه چادر بر سرش بود , از سر کوچه به من اشاره میکند .
با دست مسیرش را نشان داد و حرکت کرد و من هم خودم را به او رساندم .
با تعجب پرسیدم : مریم کجاست ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفت : نه , چیزی نیست ....فقط میخواستم خواهش کنم که چیزی به مریم نگی , میخوام راجع به مریم باهات حرف بزنم .
چند دقیقه ای سکوت کرد و تا من خواستم که دوباره چیزی بگویم , گفت :
ببین , خودت میدونی که من از اول در جریان آشنائی و دوستی تو و مریم بودم و هستم .....باز سکوت کرد .
گفتم : خوب ....
گفت : راستش رو بخوای , مریم قبل از آشنائی با تو , یکی از بهترین های کلاس و مدرسه بود و برای المپیاد میخوند و یکی از امید ها بود و خیلی روش حساب میکردند .....
بازهم سکوت کرد .
گفتم : بود ؟ میکردند ؟ یعنی چی ؟ مگه الان نیست و نمیکنند ؟
گفت : ببین , چند وقتیه که مریم اصلا نگاه به کتاب هم نمیکنه و سر کلاس هم همش سرش رو میزه و خوابیده و با من که صمیمی ترین دوستش هستم هم زیاد حرف نمیزنه .......
دیگه دل به درس و مدرسه نمیده و یه جوری شده .....
رفتم تو خودم , دیگه حرفهای فرحناز را نمیشنیدم .
حال مریم را میفهمیدم و میدونستم فرحناز چی میخواهد بگوید و منظورش چیست و تو خودم بودم .....
که فرحناز گفت : آقا مصطفی با شما هستم گوش میدی ؟
گفتم : گوش میدم , فهمیدم ...., خوب حالا من چیکار میتونم بکنم ؟
گفت : نمیدونم ...ولی تورو خدا یه کاری بکن ...من خیلی نگرانشم .
گفتم : یه کاریش میکنم ....
فرحناز دوست خوبی بود , خداحافظی کرد و دیگر اورا ندیدم ......
احساس میکردم که مریم تغییر کرده , کمتر میخندید و کمتر حرف میزد .
گاهی , تمام وقت و ساعتی را که باهم بودیم , فقط خیره نگاه میکرد .
رنگ سفید صورتش به رنگ مهتابی زیبائی درآمده بود که معصومیت چهره اش را صدچندان میکرد و چشمانش به همان زیبائی و نگاهش هم به همان نرمی بود ولی انگار که از فرسنگها دورتر دنیا را مینگرد و نظاره میکند .
عصر یکی از روزهای اواخر دی ماه بود .
هوا خاکستری و شهر سیاه و سفید بود و سوز سردی از کوههای شمال تهران که سپیدپوش شده بودند میوزید, درختان هم بیرنگ و بدون برگ و لخت بودند و رنگی ترین چیز, گونه های قرمز شده مریم از سوز و سرما بود.
آرام و آهسته , درزمستان میرفتیم وبا هم درهمان خیابانهای همیشگی قدم میزدیم ....
که مریم با صدای خیلی آرامی گفت : مصطفی ...
نگاهش کردم .
گفت : یادت هست اولین روز آشنایی مون به من چی گفتی ؟
گفتم :در مورد چی ؟
گفت : در مورد آشنائی و علاقه دوست داشتن و عشق و مراحل شون و ....
گفتم : آره یادمه , چطور ؟
ساکت شد , ادامه نداد و فقط به جلو نگاه میکرد ...
دوباره گفتم : چطور؟ , گفتم که ....خوب یادمه ...
بدون آنکه نگاهی به من بکند , گفت : من تو یه مرحله دیگه افتادم .
خودم را به خریت زدم !
گفتم : علاقه ؟
گفت : نه ....
گفتم : دوست داشتن ؟
جوابی نداد و دیگر حرفی نزد و ساکت شد .
من هم چیزی نگفتم یعنی جرات نکردم که دوباره از او بپرسم و اصراری کنم .
اما خودش سکوت را شکست و گفت : عشق , من عاشق شدم .
اینبار من بودم که سکوت کردم , نمیدانستم که چه باید بگویم و چه باید بکنم .
فقط راه میرفتیم , نه حرف میزدیم و نه یکدیگر را نگاه میکردیم ...
دوست داشتم دستانش را در دستم میگرفتم ....
دوست داشتم , روبروی او می ایستادم و به چشمانش خیره میشدم .....
دوست داشتم , صورتش را غرق بوسه میکردم و بدون هیچ ترس و خجالتی و با تمام وجود فریاد میزدم و به او میگفتم :
که من هم عاشقم , عاشق تو هستم و دوستت دارم ...
دوست دارم , تا زنده هستم در کنار تو بمانم و میخواهم که تا ابد باهم باشیم ....
ای کاش میتوانستم و میکردم .......اما نتوانستم و نکردم .
چون بلد نبودم , چون یاد نگرفته بودم ....
نه من , بلکه بسیاری از دوستانم وشاید که خیلی از ما , راه ابراز و بیان و برخورد با آنرا نیاموخته بودیم و بلد نبودیم .
عشق حریم ممنوعه ای بود که نه در خانواده ها از آن کسی چیزی میگفت و درباره اش حرف میزد....
و نه در دنیای بیرون , کسی آشکارا و علنی , جرئت گفتناز آن و ابراز کردن آنرا داشت وهیچ مکانی هم برای دیدن و درک وکسب تجربه آن , برای ما وجود نداشت .
بعد ها دانستم که ما درزمانی جوان شدیم و در زمانی زندگی میکردیم که میبایست:
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ....
و گرفتار ناکسانی شده بودیم که :
دهانت را میبویند , مبادا گفته باشی دوستت دارم ....
من فقط نگاهش کردم و هیچ نگفتم ........
چند روزی فقط همدیگر را میدیدم و با هم گیج میخوردیم ....
و نگاه های ما از یکدیگر فرار میکرد و میگریخت .
نیاز شدیدی به فکر کردن برای گرفتن یک تصمیم , یک تصمیم درست برای آینده این آشنائی و دوستی وآینده خودمان داشتم ,
اما حتی نمیتوانستم افکارم را برای دقایقی متمرکز کنم , نمیتوانستم .....
سربازی , خدمت , شغل , درآمد , خانه , ازدواج , و بیشتر از هر چیز آینده و سعادت اوبود که مایه نگرانیم شده بود و ترس از آن بود که پریشانم خاطرم میکرد .......
* * * * * *
در همین حال و هوا و آشفته بودم .
که غروب یکروز که مریم را دیده بودم و داشتم فوتبال بچه ها را نگاه میکردم ,
دیدم فرحناز دوست مریم که بر خلاف همیشه چادر بر سرش بود , از سر کوچه به من اشاره میکند .
با دست مسیرش را نشان داد و حرکت کرد و من هم خودم را به او رساندم .
با تعجب پرسیدم : مریم کجاست ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفت : نه , چیزی نیست ....فقط میخواستم خواهش کنم که چیزی به مریم نگی , میخوام راجع به مریم باهات حرف بزنم .
چند دقیقه ای سکوت کرد و تا من خواستم که دوباره چیزی بگویم , گفت :
ببین , خودت میدونی که من از اول در جریان آشنائی و دوستی تو و مریم بودم و هستم .....باز سکوت کرد .
گفتم : خوب ....
گفت : راستش رو بخوای , مریم قبل از آشنائی با تو , یکی از بهترین های کلاس و مدرسه بود و برای المپیاد میخوند و یکی از امید ها بود و خیلی روش حساب میکردند .....
بازهم سکوت کرد .
گفتم : بود ؟ میکردند ؟ یعنی چی ؟ مگه الان نیست و نمیکنند ؟
گفت : ببین , چند وقتیه که مریم اصلا نگاه به کتاب هم نمیکنه و سر کلاس هم همش سرش رو میزه و خوابیده و با من که صمیمی ترین دوستش هستم هم زیاد حرف نمیزنه .......
دیگه دل به درس و مدرسه نمیده و یه جوری شده .....
رفتم تو خودم , دیگه حرفهای فرحناز را نمیشنیدم .
حال مریم را میفهمیدم و میدونستم فرحناز چی میخواهد بگوید و منظورش چیست و تو خودم بودم .....
که فرحناز گفت : آقا مصطفی با شما هستم گوش میدی ؟
گفتم : گوش میدم , فهمیدم ...., خوب حالا من چیکار میتونم بکنم ؟
گفت : نمیدونم ...ولی تورو خدا یه کاری بکن ...من خیلی نگرانشم .
گفتم : یه کاریش میکنم ....
فرحناز دوست خوبی بود , خداحافظی کرد و دیگر اورا ندیدم ......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر