سی و چهار ساله تحملتون میکنیم ، شما چقدر میتونید مارو تحمل کنید ؟
اواخر خدمتم بود و برای کارهای ترخیص در تهران باقیمانده بودم که درست مصادف باماه نسبتا مبارک رمضان شده بود .
(( دوستانی که مطالب مرا دنبال میکنند و با من آشنائی دارند میدانند رابطه من و ماه رمضون چگونه بوده و هست ))
آنزمان پادگانها که در روزهای عادی هم تق و لق و بی حساب و کتاب بود در ماه مبارک نخوردن و پر خوردن ، که دیگر حال و روزش مشخص بود و لازم به توضیح نیست و نیازی به تعریف ندارد .
ظهر ها که پادگان تعطیل میشد ، من هم یا مرخصی میگرفتم و یا از بند جیم استفاده میکردم و جیم میشدم و به خانه میرفتم ، چون نه حس و حال پادگان ماه رمضان زده را داشتم و نه مزاجم با آبگوشت افطاری و آب زیپوی سحری سازگار بود .
دقیقا یادم نیست که آن سال ماه رمضان چه فصل و چه ماهی بود ،فقط یادم هست که هوا گرم بود و بعد از ظهرهای ماه رمضان هم که کم تردد ترین ساعات شرعی مردم دین زده و بیحال روزه گرفته هست .
در آن ساعات حتی گنجشکها هم زیر برگ درختان چرت مرغوب میزنند ، چه رسد به روزه داران و روزه خواران محترم !
طبق معمول از میدان گمرک سوار مینی بوس شدم و خزانه و سه راه افسریه ....
در سه راه افسریه برای رفتن به سر پیروزی معطل ماشین شدم ، گرما زده و بیحال بودم و خدا خدا میکردم که زودتر یک ماشین برسد.... ،
که دیدم یک پیکان جوانان آلبالوئی مدل پائین ولی تر و تمیز و از آنهائی که
صاحبش هر چی در می آورد خرج تزئینات و زلم زیمبل داخل ماشین میکند سر رسید .
(( از آنهائی که دکوراسیون داخلش با لیموزین های هالیوود برابری میکند ))
گفتم : سر پیروزی ...
زد رو ترمز و منهم بلافاصله پریدم بالا و جلو سوار شدم . مسافر هم نداشت .
یک پسر جوانی بود که معلوم بود هنوز جوهر کارت پایان خدمتش خشک نشده و و برای رفع بیکاری و حال و حول و خاله بازی و سربار خانه نشدن و کسب درآمد ، دست و روئی به ماشین بابا یا عمو یا دایی کشیده و برای رفع علافی مشغول مسافر کشی شده است .
نوار هم تو پخش روشن و خانم حمیرا هم مشغول خواندن بود و جناب مسافر کش هم با پشت موهای دم کفتری ، یک سیگار نصفه هم دستش بود و آنرا گرفته بود نزدیک پنجره نیمه باز و دود سیگار هم مثل نخ به بیرون ماشین کشیده میشد و آقا گاهی پکی به آن میزد و انگار نه انگار که ماه رمضانه ......
به آینه داخل ماشین هم دوتا از این خر مهره ها و چشم بابا غوری های چینی که آنزمان مد شده بود انداخته بود و تکان تکان میخورد و یک بسته سیگار تیر نیمه و یه فندک یکبار مصرف که آنوقتها بنابر ابتکار و عقل و هوش بی مانند ایرانی از بالا پر میشد و و تبدیل به فندک مادام العمرمیشد ، بغل دنده ماشین با یک سر دنده گنده گل منگلی افتاده بود .
ولی دو نخ سیگار وینستون هم افتاده بود روی مخمل قرمزی که کشیده بود روی داشبرد جلو ، که حتما تا وقت افطاری خشک و آماده بشود که بعد از اذان مغرب با رفقا و بچه محل ها بچاقند و و بزنند تا نعشه شوند و به ریش روزگار بخندند و حالش را ببرند .
دو به شک بودم که منهم یک سیگار روشن کنم یا نه ....
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که که دیدم جلوتر یک رأس از آن حزب الهی ها ی گرد و قلمبه با لباس سفید که ریششان از بالا به ابرو هایشان پیوند خورده و از پائین به پشم های سینه شان قلمه زده شده ، دست دو طفل پسر بچه هفت هشت ساله
را گرفته و به همراه یک واحد منزل چادر مشکی که فقط نوک دماغش بیرون زده بود و یک طفل هم بغلش بود کنار خیابان منتظر ماشین بودند....،
که با دیدن آنها , آدم را به یاد تعزیه مسلم بن عقیل و دو طفلانش در
پلان و صحنه دستگیری آنها توسط ایادی استکباری ابن زیاد یا ابن سعد
در کوفه می انداخت .
حدود صد متری با آنها فاصله داشتیم و در این صد متر من صد جور فکر و خیال کردم و در این صد جور فکر و خیال به تنها چیزی که فکر نکردم این بود که این آقای مسافرکش با آن سیگار و نوار حمیرا و آن بیخیالی در ماه عیادت خدا ( رمضون ) برای آنها بوق بزند و بخواهد که آنها را سوار کند !!
و احتمال آنرا یک در پنج میلیارد (( جمعیت آنوقت کره زمین )) هم نمیدادم .
ولی در کمال ناباوری و دوراز انتظار ، راننده عزیز سرعت را کم کرد و به منتهی الیه سمت راست گرفت و بوقی هم زد ...
برادر مسلم بن عقیل افسریه که دکمه اش را هم تا خرخره بسته بود و از شدت گرما خیس عرق شده بود و لباس سفید یقه آخوندیش هم دورنگ و خیس شده بود با خوشحالی و ناباوری و با صوتی جمیل و قرائتی قرآنی گفت : سر پیروزی ....
راننده جوان و بیخیال هم در نهایت خونسردی ولی با تعمد ماشین را حدود ده متر جلوتر نگهداشت تا بتواند آخرین کام و آخرین پکش را به سیگارش بزند و تا برادر مسلم و دوطفلانش و منزلش برسند ته سیگارش را بیندازد و دودش را آرام از پنجره به بیرون فوت کند .
ولی دست به نوار و ضبط و حتی ولوم صدا هم نزد تا صدایش را حداقل کم کند !!
مسلم بن عقیل افسریه با اهل و عیال رسیدند و در را با خوشحالی باز کرد و اول از همه منزل سنگین وزن به اتفاق شیر خواره علی اصغرش سوار شد و سپس دوطفلان که کله هارا با نمره چهار زده بودند پریدند بالا و در آخر مسلم در حالیکه هن هن میکرد سوار شد و گفت : خیلی ممنون برادر . .....
راننده هیچی نگفت و حرکت کرد ......
خانم حمیرا هم با همان صدای دلنشین و زیبایش میخواند :
میخوام برم دریا کنار ....دریا کنار هنوز قشنگه ....آخ میدونم که سبزه زار .....
من از آینه بغل و آینه داخل به برادر مسلم بن عقیل و قیافه اش خیره شده بودم و منتظر واکنش او به این فسق و فجور در ماه مبارک و ماه عبادت بودم .
هنوز دنده چهار جا نرفته بود که برادر مسلم با صدائی ملایم به برادر بیخیال راننده گفت : برادر ، ماه مبارک رمضانه ....معصیت داره ....
برادر بیخیال راننده با همان بیخیالی ولی خیلی محکم و مطمئن گفت : نه نداره !!
از این جواب حتی من جا خوردم !
یواشکی به عقب نگاهی کردم و دیدم دوطفلان با دهانی باز و حاج و واج به پدرشان که از این جواب خشکش زده بود زل زدند .
من منتظر حمله موشکی دوم از جانب برادر مسلم بن عقیل افسریه شدم .
سر تختی را که رد کردیم ، برادر مسلم که دیگر کاملا ماتحت مبارک را در صندلی عقب جا انداخته بود و سنگر گرفته بود ، حمله دوم را با رمز (( یا ماه رمضون )) آغاز کرد و با لحنی آمرانه گفت : برادر اگه میشه اون ضبط رو خاموش کن ...
برادر راننده هم خیلی بیخیال گفت : نه نمیشه ....
من درست در حد و مرز انفجار برای خنده بودم و بسختی خودم را کنترل میکردم .
در همین هنگام صبیه و منزل مسلم بن عقیل از زیر چادر شروع به غر زدن کرد ،
لابد نگران بود که پروردگار عالم و خداوند بزرگ ،آن لحظه تمام خلقت و کائنات را ول کرده و چهار چشمی زل زده به آنها که ببیند آنها در این امتحان و آزمون الهی چه واکنشی نسبت به این عمل شیطانی نشان میدهند.
ویا لابد میترسید که در صورت شنیدن آواز دلنشین بانو حمیرا در ماه مبارک رمضان که ثوابها در آن یه لا پهنا و دولا سه لا حساب میشود ، روزه آنها باطل شود و همانجا ملک الموت هم آنها را قبض روح کند و آنها ها هم بی معطلی و حساب و کتاب با کله به اسفل السافلین جهنم بیفتند و شیاطین هم چپ و راست گرز آتشین به گوش و دهان آنها فرو کنندو ...
برادر مسلم که با غرغر کردن اهل بیت و منزلش تهییج و تحریک شده بود با رنگ و روئی برافروخته دست به حمله انتحاری سوم با رمز (( یا ثارالله )) زد و با تحکم گفت : یا اون ضبط رو خاموش کن یا نگهدار ....
راننده کافر و باحال و کاردرست هم معطل نکرد زد رو ترمز و نگهداشت و یک دستش را گذاشت پشت صندلی من و برگشت و به برادر مسلم بن عقیل با همان لحن
بیخیال گفت : ده ساله که دارم تحملتون میکنم ، نمیتونی ده دقیقه تحملم کنی ....
*****
برادر مسلم با داد و قال و توهین و تهدید پیاده شد و فریاد میکشید....
دوطفلان در حالیکه از آشفتگی پدرشان ترسیده بودند گریه میکردند و منزل هم نمیدانم به چه زبانی فارسی یا عربی مشغول نفرین آقای راننده بود و همگی ا ز این مرکب شیطانی پیاده شدند ....
مسلم بن عقیل افسریه فریاد میکشید : پدرتو در میارم ...
میفرستمت جائی که عرب برات نی بندازه ...کا فر ...ضد انقلاب ...
ملعون ... منافق .....طاغوتی .....
راننده کافرو طاغوتی دوست داشتنی با همان لحن بیخیال گفت :
برو هر غلطی دلت میخواد بکن .....
مسلم درب ماشین را بهم کوفت و بست و از جیبش خودکار درآورد و دنبال کاغذ میگشت تا پلاک ماشین را بنویسد که راننده گفت :
هوی آقا ...... کرایه ات رو بده .....
که من ترکیدم .....باور کنید از فرط خنده داشبرد ماشین را گاز میگرفتم .....
منزل مسلم هم جیغ میکشد : نگاه کن بی چشم و رو کرایه هم میخواد .
(( دلم به حال سه طفلان سوخت که تو گرما باید تاوان حماقت پدر و مادرشان را بدهند ))
راننده گا زش را گرفت و مسلم هنوز دا شت فریاد میکشید ....
راننده به من که هنوز داشتم میخندیدم نگاهی کرد و زد زیر خنده .....
با همان لحن گفت : جون داداش دلم برا زن و بچه اش سوخت که تو این گرما سوارشون کردم ، به مولا تازه فنرهای عقب رو درست کردم .
تا سر بلوار میخندیدیم ....
گفتم داداش خدائی خیلی کارت درسته ...
گفت : آقائی ...
گفتم پیاده میشم و ده تومانی (( هزارتومن فعلی )) رو گرفتم طرفش که با همان لحن و با نگاهی مهربان گفت :
عشقی ,مشتی , کسی از سرباز که کرایه نمیگیره .....
و رو به سمت میدان ژاله (( شهدای فعلی)) گازش را گرفت و رفت ......
ولی من هنوز هم خیلی دوست دارم که این سوال را از برادران و برادرها بپرسم و بدانم که :
ما سی و چهار ساله که تحملتون میکنیم ، شماچقدر میتونید مارو تحمل بکنید ؟
اواخر خدمتم بود و برای کارهای ترخیص در تهران باقیمانده بودم که درست مصادف باماه نسبتا مبارک رمضان شده بود .
(( دوستانی که مطالب مرا دنبال میکنند و با من آشنائی دارند میدانند رابطه من و ماه رمضون چگونه بوده و هست ))
آنزمان پادگانها که در روزهای عادی هم تق و لق و بی حساب و کتاب بود در ماه مبارک نخوردن و پر خوردن ، که دیگر حال و روزش مشخص بود و لازم به توضیح نیست و نیازی به تعریف ندارد .
ظهر ها که پادگان تعطیل میشد ، من هم یا مرخصی میگرفتم و یا از بند جیم استفاده میکردم و جیم میشدم و به خانه میرفتم ، چون نه حس و حال پادگان ماه رمضان زده را داشتم و نه مزاجم با آبگوشت افطاری و آب زیپوی سحری سازگار بود .
دقیقا یادم نیست که آن سال ماه رمضان چه فصل و چه ماهی بود ،فقط یادم هست که هوا گرم بود و بعد از ظهرهای ماه رمضان هم که کم تردد ترین ساعات شرعی مردم دین زده و بیحال روزه گرفته هست .
در آن ساعات حتی گنجشکها هم زیر برگ درختان چرت مرغوب میزنند ، چه رسد به روزه داران و روزه خواران محترم !
طبق معمول از میدان گمرک سوار مینی بوس شدم و خزانه و سه راه افسریه ....
در سه راه افسریه برای رفتن به سر پیروزی معطل ماشین شدم ، گرما زده و بیحال بودم و خدا خدا میکردم که زودتر یک ماشین برسد.... ،
که دیدم یک پیکان جوانان آلبالوئی مدل پائین ولی تر و تمیز و از آنهائی که
صاحبش هر چی در می آورد خرج تزئینات و زلم زیمبل داخل ماشین میکند سر رسید .
(( از آنهائی که دکوراسیون داخلش با لیموزین های هالیوود برابری میکند ))
گفتم : سر پیروزی ...
زد رو ترمز و منهم بلافاصله پریدم بالا و جلو سوار شدم . مسافر هم نداشت .
یک پسر جوانی بود که معلوم بود هنوز جوهر کارت پایان خدمتش خشک نشده و و برای رفع بیکاری و حال و حول و خاله بازی و سربار خانه نشدن و کسب درآمد ، دست و روئی به ماشین بابا یا عمو یا دایی کشیده و برای رفع علافی مشغول مسافر کشی شده است .
نوار هم تو پخش روشن و خانم حمیرا هم مشغول خواندن بود و جناب مسافر کش هم با پشت موهای دم کفتری ، یک سیگار نصفه هم دستش بود و آنرا گرفته بود نزدیک پنجره نیمه باز و دود سیگار هم مثل نخ به بیرون ماشین کشیده میشد و آقا گاهی پکی به آن میزد و انگار نه انگار که ماه رمضانه ......
به آینه داخل ماشین هم دوتا از این خر مهره ها و چشم بابا غوری های چینی که آنزمان مد شده بود انداخته بود و تکان تکان میخورد و یک بسته سیگار تیر نیمه و یه فندک یکبار مصرف که آنوقتها بنابر ابتکار و عقل و هوش بی مانند ایرانی از بالا پر میشد و و تبدیل به فندک مادام العمرمیشد ، بغل دنده ماشین با یک سر دنده گنده گل منگلی افتاده بود .
ولی دو نخ سیگار وینستون هم افتاده بود روی مخمل قرمزی که کشیده بود روی داشبرد جلو ، که حتما تا وقت افطاری خشک و آماده بشود که بعد از اذان مغرب با رفقا و بچه محل ها بچاقند و و بزنند تا نعشه شوند و به ریش روزگار بخندند و حالش را ببرند .
دو به شک بودم که منهم یک سیگار روشن کنم یا نه ....
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که که دیدم جلوتر یک رأس از آن حزب الهی ها ی گرد و قلمبه با لباس سفید که ریششان از بالا به ابرو هایشان پیوند خورده و از پائین به پشم های سینه شان قلمه زده شده ، دست دو طفل پسر بچه هفت هشت ساله
را گرفته و به همراه یک واحد منزل چادر مشکی که فقط نوک دماغش بیرون زده بود و یک طفل هم بغلش بود کنار خیابان منتظر ماشین بودند....،
که با دیدن آنها , آدم را به یاد تعزیه مسلم بن عقیل و دو طفلانش در
پلان و صحنه دستگیری آنها توسط ایادی استکباری ابن زیاد یا ابن سعد
در کوفه می انداخت .
حدود صد متری با آنها فاصله داشتیم و در این صد متر من صد جور فکر و خیال کردم و در این صد جور فکر و خیال به تنها چیزی که فکر نکردم این بود که این آقای مسافرکش با آن سیگار و نوار حمیرا و آن بیخیالی در ماه عیادت خدا ( رمضون ) برای آنها بوق بزند و بخواهد که آنها را سوار کند !!
و احتمال آنرا یک در پنج میلیارد (( جمعیت آنوقت کره زمین )) هم نمیدادم .
ولی در کمال ناباوری و دوراز انتظار ، راننده عزیز سرعت را کم کرد و به منتهی الیه سمت راست گرفت و بوقی هم زد ...
برادر مسلم بن عقیل افسریه که دکمه اش را هم تا خرخره بسته بود و از شدت گرما خیس عرق شده بود و لباس سفید یقه آخوندیش هم دورنگ و خیس شده بود با خوشحالی و ناباوری و با صوتی جمیل و قرائتی قرآنی گفت : سر پیروزی ....
راننده جوان و بیخیال هم در نهایت خونسردی ولی با تعمد ماشین را حدود ده متر جلوتر نگهداشت تا بتواند آخرین کام و آخرین پکش را به سیگارش بزند و تا برادر مسلم و دوطفلانش و منزلش برسند ته سیگارش را بیندازد و دودش را آرام از پنجره به بیرون فوت کند .
ولی دست به نوار و ضبط و حتی ولوم صدا هم نزد تا صدایش را حداقل کم کند !!
مسلم بن عقیل افسریه با اهل و عیال رسیدند و در را با خوشحالی باز کرد و اول از همه منزل سنگین وزن به اتفاق شیر خواره علی اصغرش سوار شد و سپس دوطفلان که کله هارا با نمره چهار زده بودند پریدند بالا و در آخر مسلم در حالیکه هن هن میکرد سوار شد و گفت : خیلی ممنون برادر . .....
راننده هیچی نگفت و حرکت کرد ......
خانم حمیرا هم با همان صدای دلنشین و زیبایش میخواند :
میخوام برم دریا کنار ....دریا کنار هنوز قشنگه ....آخ میدونم که سبزه زار .....
من از آینه بغل و آینه داخل به برادر مسلم بن عقیل و قیافه اش خیره شده بودم و منتظر واکنش او به این فسق و فجور در ماه مبارک و ماه عبادت بودم .
هنوز دنده چهار جا نرفته بود که برادر مسلم با صدائی ملایم به برادر بیخیال راننده گفت : برادر ، ماه مبارک رمضانه ....معصیت داره ....
برادر بیخیال راننده با همان بیخیالی ولی خیلی محکم و مطمئن گفت : نه نداره !!
از این جواب حتی من جا خوردم !
یواشکی به عقب نگاهی کردم و دیدم دوطفلان با دهانی باز و حاج و واج به پدرشان که از این جواب خشکش زده بود زل زدند .
من منتظر حمله موشکی دوم از جانب برادر مسلم بن عقیل افسریه شدم .
سر تختی را که رد کردیم ، برادر مسلم که دیگر کاملا ماتحت مبارک را در صندلی عقب جا انداخته بود و سنگر گرفته بود ، حمله دوم را با رمز (( یا ماه رمضون )) آغاز کرد و با لحنی آمرانه گفت : برادر اگه میشه اون ضبط رو خاموش کن ...
برادر راننده هم خیلی بیخیال گفت : نه نمیشه ....
من درست در حد و مرز انفجار برای خنده بودم و بسختی خودم را کنترل میکردم .
در همین هنگام صبیه و منزل مسلم بن عقیل از زیر چادر شروع به غر زدن کرد ،
لابد نگران بود که پروردگار عالم و خداوند بزرگ ،آن لحظه تمام خلقت و کائنات را ول کرده و چهار چشمی زل زده به آنها که ببیند آنها در این امتحان و آزمون الهی چه واکنشی نسبت به این عمل شیطانی نشان میدهند.
ویا لابد میترسید که در صورت شنیدن آواز دلنشین بانو حمیرا در ماه مبارک رمضان که ثوابها در آن یه لا پهنا و دولا سه لا حساب میشود ، روزه آنها باطل شود و همانجا ملک الموت هم آنها را قبض روح کند و آنها ها هم بی معطلی و حساب و کتاب با کله به اسفل السافلین جهنم بیفتند و شیاطین هم چپ و راست گرز آتشین به گوش و دهان آنها فرو کنندو ...
برادر مسلم که با غرغر کردن اهل بیت و منزلش تهییج و تحریک شده بود با رنگ و روئی برافروخته دست به حمله انتحاری سوم با رمز (( یا ثارالله )) زد و با تحکم گفت : یا اون ضبط رو خاموش کن یا نگهدار ....
راننده کافر و باحال و کاردرست هم معطل نکرد زد رو ترمز و نگهداشت و یک دستش را گذاشت پشت صندلی من و برگشت و به برادر مسلم بن عقیل با همان لحن
بیخیال گفت : ده ساله که دارم تحملتون میکنم ، نمیتونی ده دقیقه تحملم کنی ....
*****
برادر مسلم با داد و قال و توهین و تهدید پیاده شد و فریاد میکشید....
دوطفلان در حالیکه از آشفتگی پدرشان ترسیده بودند گریه میکردند و منزل هم نمیدانم به چه زبانی فارسی یا عربی مشغول نفرین آقای راننده بود و همگی ا ز این مرکب شیطانی پیاده شدند ....
مسلم بن عقیل افسریه فریاد میکشید : پدرتو در میارم ...
میفرستمت جائی که عرب برات نی بندازه ...کا فر ...ضد انقلاب ...
ملعون ... منافق .....طاغوتی .....
راننده کافرو طاغوتی دوست داشتنی با همان لحن بیخیال گفت :
برو هر غلطی دلت میخواد بکن .....
مسلم درب ماشین را بهم کوفت و بست و از جیبش خودکار درآورد و دنبال کاغذ میگشت تا پلاک ماشین را بنویسد که راننده گفت :
هوی آقا ...... کرایه ات رو بده .....
که من ترکیدم .....باور کنید از فرط خنده داشبرد ماشین را گاز میگرفتم .....
منزل مسلم هم جیغ میکشد : نگاه کن بی چشم و رو کرایه هم میخواد .
(( دلم به حال سه طفلان سوخت که تو گرما باید تاوان حماقت پدر و مادرشان را بدهند ))
راننده گا زش را گرفت و مسلم هنوز دا شت فریاد میکشید ....
راننده به من که هنوز داشتم میخندیدم نگاهی کرد و زد زیر خنده .....
با همان لحن گفت : جون داداش دلم برا زن و بچه اش سوخت که تو این گرما سوارشون کردم ، به مولا تازه فنرهای عقب رو درست کردم .
تا سر بلوار میخندیدیم ....
گفتم داداش خدائی خیلی کارت درسته ...
گفت : آقائی ...
گفتم پیاده میشم و ده تومانی (( هزارتومن فعلی )) رو گرفتم طرفش که با همان لحن و با نگاهی مهربان گفت :
عشقی ,مشتی , کسی از سرباز که کرایه نمیگیره .....
و رو به سمت میدان ژاله (( شهدای فعلی)) گازش را گرفت و رفت ......
ولی من هنوز هم خیلی دوست دارم که این سوال را از برادران و برادرها بپرسم و بدانم که :
ما سی و چهار ساله که تحملتون میکنیم ، شماچقدر میتونید مارو تحمل بکنید ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر