پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۴

بجای فرستادن مستشار نظامی به سوریه و عراق , کارآموز راهنمائی و رانندگی به آلمان و ژاپن بفرستید !

    بجای فرستادن مستشار نظامی به سوریه و عراق  , کارآموز راهنمائی و رانندگی به آلمان و ژاپن بفرستید !



چند روزی است که تمامی سایت های پرطرفدار و مطرح داخل کشور بطور هماهنگ و مستمر به معضل رانندگی بد و بی قانونی و عدم توجه به مقررات و نظارت نادرست پلیس و نبود فرهنگ رانندگی  و عواقب و نتایج آن پرداختند که امیدوارم همچنان و تا پیدا شدن یک اراده و عزم جدی برای رفع این معضل ادامه پیدا کند و به نتیجه برسد .

اما  از آنجاییکه خودم بطور دقیق و مستمر تمامی مطالب در مورد این خبر را پیگیری میکنم و حتی از خواندن نظرات خوانندگانش هم نمیگذرم , لازم دیدم که

نکته ای را خدمت این خبرگزاری ها و سایت ها گوشزد کنم تا  به سهم خودم قدمی برای حل این معضل برداشته باشم.

در تمام این نوشته ها و مقالات و مصاحبه ها ئی که با فرماندهان و مسئولین و راهوران پلیس راهنمائی و رانندگی و صاحبان و مربی های رانندگی آموزشگاه ها و حتی با هنرمندان و هنرپیشه های سینما صورت گرفته و حتی در بیشتر نظرات اعلام شده از طرف خوانندگان در قسمت نظرات و پیام ها , تقریبا همه آنها  در این نکته با هم همعقیده و همنظر هستند که این مشکل , یک مشکل فرهنگی هست و همه آنها این معضل را یک معضل فرهنگی دیدند و همه آنها هم , راه حل این معضل را راهکارهای فرهنگی دانستند و بیان کرده اند.


اما بغیر از این یک مورد :


[[ من به یکی از افسران راهنمایی و رانندگی گفتم که بیایید روی این موضوع فرهنگ‌سازی کنید، مثل تبلیغات «سیا ساکتی» که خیلی موثر بود. چون 90 درصد ریشه لایی‌کشیدن‌ها، سبقت‌ها، تصادف‌ها و انحراف به چپ‌ها و عدم رعایت حق تقدم برمی‌گردد، به اینکه سرعت ما در لاین‌های مختلف مناسب نیست. ]] 


هیچ کس راهکار فرهنگی دیگری پیشنهاد نکرد و همچنان همه فقط گفته اند :

راهکار برون رفت از مشکل راهکار فرهنگی , فرهنگی و فرهنگی هست و بس !!

و همچنان این گفته بارها و بارها تکرار شده و میشود و تا پیدا کردن راه حلی و یا تکیه کلام دیگری بجای آن , مطمئنا بازهم تکرار خواهد شد!


اول آنکه ما باید بدانیم و بفهمیم و این نکته مهم را در جامعه جا بیاندازیم  :


 رانندگی با زندگی و جان افراد رابطه مستقیم دارد و یک وسیله نقلیه میتواند مانند یک تفنگ و یا چاقو و یا بمب و موشک , یک آلت قتاله باشد و آنرا نباید بدست هر کس و ناکسی داد.

 و چون ما بابت همین مساله سالیانه بیست هزار کشته و تلفات میدهیم پس این موضوع آنقدر حیاتی و مهم و با ارزش هست که راهکار فرهنگی آنرا بدست
(( سیا ساکتی ها و عمو سبیلوهای )) و شخصیت های کارتون ها و انیمیشن های ناجا نسپاریم و کمی به آن  بیشتر و عمیق تر و عاقلانه تر و واقعی تر نگاه کنیم و بپردازیم !

پس بیائیم و بجای استفاده از شیوه پر هزینه و زمان بر

[[ تکرار و هزینه و تکرار و تلفات و تکرار و تجربه و تکرار تا یافتن راهکار ]]

 از تجربه دیگر کشور ها در این زمینه استفاده کنیم و تجربیات موفق آنها را در این زمینه بیاموزیم و کپی کنیم و آنرا در مدارس و اداره ها و شرکت ها آموزش دهیم و در سطح کشور اجرا کنیم .

و بیائیم بجای فرستادن مستشاران نظامی به کشورهای درگیر ی مثل سوریه و عراق  و تحمیل هزینه های کوتاه و بلند ناشی از رفتن و کشته شدن آنها , کارآموزانی را به کشورهای موفقی در این زمینه همچون آلمان و ژاپن بفرستیم و بجای بستن قراردادهای نفتی و اقتصادی با آنها قرارداد فرهنگی راهنمائی و رانندگی ببندیم و امضا کنیم .


و حتی اگر با دادن بشکه های نفتی و یا حتی پول نقد هم که شده علم و فنون و فناوری کنترل ماشین ها و کنترل رانندگان را از آنها بگیریم و با آن این معضل مرگبار و هزینه ساز و وحشتناک را برای همیشه در کشورمان حل  و مرتفع کنیم .

اجازه بدهید با ذکر یک نمونه و برخوردی در همین رابطه , این گفته خودم را  به پایان ببرم ؛


در همان سالهای اول  ورودم به سرزمین آفتاب تابان یک نکته برای من بصورت معما در آمده بود و آن این بود که در حین رانندگی در یک خیابان صاف و طویل و بدون ترافیک که چراغ های راهنمائی  آن در یک امتداد و از دور هم دیده میشد و رنگهای آن قابل مشاهده بود , با سبز شدن اولین چراغ و حرکت ما از سر آن خیابان و با یک سرعت معمولی (( که البته بعد فهمیدم همان سرعت نوشته شده بر روی آسفالت کف خیابان است )) درست قبل از رسیدن به چراغ راهنمای بعدی , چراغ مسیر سمت ما سبز میشد و ما بدون توقف و ترمز کردن و ایستادن یکی پس از دیگری آنها را رد میکردیم و به سمت مقصد میرفتیم...!


 ولی من آنرا اتفاقی و به حساب خوش شانسی و یا امدادهای غیبی و یاری امام زمان و یا پاقدم و دست فرمان همکار ژاپنی خودم نگذاشتم و پیگیر این معما بودم تا روزی که بر حسب اتفاق محل کار ما درست سر یک چهار راه نسبتا خلوت در یکی از خیابانهای فرعی و کم تردد توکیو بود , ک
ه دیدم دو جوان یکی دختر و دیگری پسر تقریبا همسن و سال خودم بر روی یک صندلی تاشو مثل همان صندلی های امتحانات نهائی دوره مدرسه خودمان , نشسته اند و دردست هر کدام یک حسابگر یا شماره انداز بود که راه به راه آنرا فشار میدادند و هر نیم ساعت یا یک ساعت به آن نگاه میکردند و عدد نقش بسته بر روی آن شمارشگر دستی را در خانه های یک کاغذ جدول بندی  و خط کشی شده مینوشتند و ثبت میکردند ...!

من هم تمام حواسم به آنها بود و هی به آنها نگاه میکردم تا پسری که مشغول این کار بود متوجه تعجب شدید من از کار خودشان شد و خنده ای کرد و سری برای من تکان داد و من هم سری برایش تکان دادم و لبخندی زدم تا اولین وقت استراحت ...


که من دلم طاقت نیاورد و به سمت پسر رفتم و سیگاری به او تعارف کردم و او همانطور که به خیابان زل زده بود و دکمه را فشار میداد تشکری کرد و گفت که سیگاری نیست و در ضمن هنوز مشغول کار است ...


اما من از رو نرفتم و کمی پابپا شدم گفتم :


ببخشید , خیلی مایلم که بدونم شما چیکار میکنید و آیا این کاری که میکنید شغل شماست ؟

پسر همانطور که به خیابان نگاه میکرد و دکمه را فشار میداد گفت :


از ساعت چند تا چند وقت نهاری دارید ؟
گفتم : ۱۲ تا یک ۱ ...
گفت : تعویضی من تا ساعت  ۱۲ و نیم می آید و من با آمدن او و تحویل اینها میتوانم جواب تو را بدهم ...

گفتم : پس  من بعد از ناهار همین اطراف هستم و منتظر میمانم ... 


که تعویضی او و دختر همکار او هم تقریبا ساعت ۱۲ و نیم آمدند  و پسر نگاهی به من کرد اشاره به پارک کوچکی که نزدیک آنجا بود کرد و با دختر در حالیکه ظرف غذا یا Bento خودشان هم دستشان بود به سمت پارک رفتند و من هم خودم را رساندم ...


و پس از سلام و احوال و کجائی هستی و چند وقت هست که ژاپن هستی و بنظرت ژاپن چطوره  و اینها... ,  

من هم دست و پا شکسته جواب شان را دادم  تا خودش گفت :

من و این دوستم دانشجو هستیم و این کارموقت است و بصورت روزمزدی از طرف دانشگاه و اداره راهنمائی و رانندگی به ما پیشنهاد شده و برای کمک خرج مشغول این کار هستیم ...

پرسیدم خوب حالا این چه کاری هست و شما دقیقا چکار میکنید ؟


گفت : من ماشین ها و این دوستم آدمهائی را که از این خیابان تردد و عبور میکنند میشماریم ...


من بنابر تجربه خودم در ایران که وقتی به دوستانی که علاف سر چهار راه مینشستند و وقتی ما به آنها میرسیدیم و میپرسیدیم : چطوری ؟ چکار میکنی ؟


 آنها میگفتند : هیچی داریم ماشین ها رو میشماریم ....

فکر کردم اینها هم از این شوخی ها دارند و بلدند و من را سر کار گذاشته اند ....!!


و وقتی آنها قیافه هاج و واج مرا دیدند که با دهانی باز ماق ماق آنها را نگاه میکنم , خنده شان گرفت ...


ومن هم که شاکی شده بودم , تکانی خوردم که بروم ...


فهمیدند و زود عذر خواهی کردند و با حالتی جدی و حق بجانب گفتند : باور کن , مگر شما در کشورتان از اینجور کارها ندارید و نمیکنید ؟!


و وقتی دیدند که نه , 
من از بیخ بیخ  چیزم و هیچی از حرفهای آنها نمیفهمم , شروع به توضیح دادن کردند که :

ما به مدت بیست و چهار ساعت و در سه شیفت هشت ساعته تعداد ماشینها و آدمها را تا حد ممکن بصورت دقیق میشماریم و تعداد آنها را در هر ساعت ( البته بستگی به شلوغی و مکان آن خیابان و چراغ دارد و ممکن است هر ۲۰ دقیقه و یا ۳۰ دقیقه ...) بر روی برگه هائی که آنها را جدولبندی زمانی و تعدادی کردند و به ما تحویل داده اند مینویسیم و ثبت میکنیم تا از روی زمان و تعداد تردد آدمها و ماشین ها و زمانبندی آن  , تایم و مدت زمان سبز و نارنجی و قرمز شدن و بودن چراغ های عابر پیاده و چراغ های راهنمائی این خیابان را بنابر حسب آنها تنظیم و زمانبندی کنند !


 مثلا وقتی میانگین تردد ماشین در این خیابان از شرق به غرب یا راست به چپ ۷ دستگاه باشد مدت قرمز بودن چراغ  راهنما حتما زیر یکدقیقه خواهد بود و اتومبیل ها بیشتر از یکدقیقه پشت چراغ قرمز معطل نمیشوند ...


و دختر هم گفت :


البته کار من کمی دقیق تر است چون من باید عرض خیابان را اندازه بگیرم و مدت زمان طی کردن عرض خیابان را برای یک آدم بزرگسال و یک پیرزن و یک کودک دبستانی و یک شخص مصدوم سوار بر ویلچر را  در هنگام سبز بودن چراغ عابر پیاده حساب کنم و میانگین آنرا به عنوان گزارش کارم بدهم تا بسته به آن , مدت سبز بودن چراغ و چشمک زدن تا قرمز شدن آنرا تعیین کنند ...!

بعد با تعجب نگاهی به من که محو گفته های آنها بودم کرد و پرسید :


مگر در کشور شما چنین کاری نیست و اینکار را نمیکنند ؟

خواستم بگویم :


نه , در کشور من رانندگان و عابرین بصورت غریزی این زمان را درک میکنند و گاه غریزه و عقل آنها که با عرق و بنگ و تریاک و بدبختی و گرفتاری قاطی شده که سبب صدای جیغ ترمز لاستیکهای یک ماشین و پرتاب شدن یک بچه به هوا و  بلند شدن صدای ناله مادر آن بچه شود ... 

که گفتم : نه , چون ما به اندازه شما ماشین نداریم و بهار سال گذشته هوا خوب بود و فیلم  جدید آرنولد  بر پرده سینماست و این علی آباد عجب شهری هست و ....


 حرف را پیچاندم  و از دادن جواب درست و گفتن حقیقت طفره رفتم .

و درست هنگام بازگشت و در داخل ماشین در حالیکه به چراغ ها و تغییر رنگ آنها نگاه میکردم فهمیدم که درست حدس زدم و سبز شدن پی در پی این چراغها آنهم  درست قبل از رسیدن ما به آن , مشیت الهی و معجزه ذوالجناح و یاری آقا امام زمان و یا تیز بازی و دست به فرمونی فری خوشدست رفیق سیا سلامت کارتون ها نیست.


بلکه پشت هر کدام از این معما ها  کلی تفکر و تعقل  و دلسوزی و همت و غیرت و تلاشی برای تأمین امنیت جان مردم و یک زندگی بهتر برای خودشان و همه افراد جامعه خوابیده و سرمایه گزاری شده ...

 

 

هیچ نظری موجود نیست: