بجای فرستادن مستشار نظامی به سوریه و عراق , کارآموز راهنمائی و رانندگی به آلمان و ژاپن بفرستید !
چند روزی است که تمامی سایت های پرطرفدار و مطرح داخل کشور بطور هماهنگ و مستمر به معضل رانندگی بد و بی قانونی و عدم توجه به مقررات و نظارت نادرست پلیس و نبود فرهنگ رانندگی و عواقب و نتایج آن پرداختند که امیدوارم همچنان و تا پیدا شدن یک اراده و عزم جدی برای رفع این معضل ادامه پیدا کند و به نتیجه برسد .
اما از آنجاییکه خودم بطور دقیق و مستمر تمامی مطالب در مورد این خبر را پیگیری میکنم و حتی از خواندن نظرات خوانندگانش هم نمیگذرم , لازم دیدم که
نکته ای را خدمت این خبرگزاری ها و سایت ها گوشزد کنم تا به سهم خودم قدمی برای حل این معضل برداشته باشم.
در تمام این نوشته ها و مقالات و مصاحبه ها ئی که با فرماندهان و مسئولین و راهوران پلیس راهنمائی و رانندگی و صاحبان و مربی های رانندگی آموزشگاه ها و حتی با هنرمندان و هنرپیشه های سینما صورت گرفته و حتی در بیشتر نظرات اعلام شده از طرف خوانندگان در قسمت نظرات و پیام ها , تقریبا همه آنها در این نکته با هم همعقیده و همنظر هستند که این مشکل , یک مشکل فرهنگی هست و همه آنها این معضل را یک معضل فرهنگی دیدند و همه آنها هم , راه حل این معضل را راهکارهای فرهنگی دانستند و بیان کرده اند.
اما بغیر از این یک مورد :
[[ من به یکی از افسران راهنمایی و رانندگی گفتم که بیایید روی این موضوع فرهنگسازی کنید، مثل تبلیغات «سیا ساکتی» که خیلی موثر بود. چون 90 درصد ریشه لاییکشیدنها، سبقتها، تصادفها و انحراف به چپها و عدم رعایت حق تقدم برمیگردد، به اینکه سرعت ما در لاینهای مختلف مناسب نیست. ]]
هیچ کس راهکار فرهنگی دیگری پیشنهاد نکرد و همچنان همه فقط گفته اند :
راهکار برون رفت از مشکل راهکار فرهنگی , فرهنگی و فرهنگی هست و بس !!
و همچنان این گفته بارها و بارها تکرار شده و میشود و تا پیدا کردن راه حلی و یا تکیه کلام دیگری بجای آن , مطمئنا بازهم تکرار خواهد شد!
اول آنکه ما باید بدانیم و بفهمیم و این نکته مهم را در جامعه جا بیاندازیم :
رانندگی با زندگی و جان افراد رابطه مستقیم دارد و یک وسیله نقلیه میتواند مانند یک تفنگ و یا چاقو و یا بمب و موشک , یک آلت قتاله باشد و آنرا نباید بدست هر کس و ناکسی داد.
و چون ما بابت همین مساله سالیانه بیست هزار کشته و تلفات میدهیم پس این موضوع آنقدر حیاتی و مهم و با ارزش هست که راهکار فرهنگی آنرا بدست
(( سیا ساکتی ها و عمو سبیلوهای )) و شخصیت های کارتون ها و انیمیشن های ناجا نسپاریم و کمی به آن بیشتر و عمیق تر و عاقلانه تر و واقعی تر نگاه کنیم و بپردازیم !
پس بیائیم و بجای استفاده از شیوه پر هزینه و زمان بر
[[ تکرار و هزینه و تکرار و تلفات و تکرار و تجربه و تکرار تا یافتن راهکار ]]
از تجربه دیگر کشور ها در این زمینه استفاده کنیم و تجربیات موفق آنها را در این زمینه بیاموزیم و کپی کنیم و آنرا در مدارس و اداره ها و شرکت ها آموزش دهیم و در سطح کشور اجرا کنیم .
و بیائیم بجای فرستادن مستشاران نظامی به کشورهای درگیر ی مثل سوریه و عراق و تحمیل هزینه های کوتاه و بلند ناشی از رفتن و کشته شدن آنها , کارآموزانی را به کشورهای موفقی در این زمینه همچون آلمان و ژاپن بفرستیم و بجای بستن قراردادهای نفتی و اقتصادی با آنها قرارداد فرهنگی راهنمائی و رانندگی ببندیم و امضا کنیم .
و حتی اگر با دادن بشکه های نفتی و یا حتی پول نقد هم که شده علم و فنون و فناوری کنترل ماشین ها و کنترل رانندگان را از آنها بگیریم و با آن این معضل مرگبار و هزینه ساز و وحشتناک را برای همیشه در کشورمان حل و مرتفع کنیم .
اجازه بدهید با ذکر یک نمونه و برخوردی در همین رابطه , این گفته خودم را به پایان ببرم ؛
در همان سالهای اول ورودم به سرزمین آفتاب تابان یک نکته برای من بصورت معما در آمده بود و آن این بود که در حین رانندگی در یک خیابان صاف و طویل و بدون ترافیک که چراغ های راهنمائی آن در یک امتداد و از دور هم دیده میشد و رنگهای آن قابل مشاهده بود , با سبز شدن اولین چراغ و حرکت ما از سر آن خیابان و با یک سرعت معمولی (( که البته بعد فهمیدم همان سرعت نوشته شده بر روی آسفالت کف خیابان است )) درست قبل از رسیدن به چراغ راهنمای بعدی , چراغ مسیر سمت ما سبز میشد و ما بدون توقف و ترمز کردن و ایستادن یکی پس از دیگری آنها را رد میکردیم و به سمت مقصد میرفتیم...!
ولی من آنرا اتفاقی و به حساب خوش شانسی و یا امدادهای غیبی و یاری امام زمان و یا پاقدم و دست فرمان همکار ژاپنی خودم نگذاشتم و پیگیر این معما بودم تا روزی که بر حسب اتفاق محل کار ما درست سر یک چهار راه نسبتا خلوت در یکی از خیابانهای فرعی و کم تردد توکیو بود , که دیدم دو جوان یکی دختر و دیگری پسر تقریبا همسن و سال خودم بر روی یک صندلی تاشو مثل همان صندلی های امتحانات نهائی دوره مدرسه خودمان , نشسته اند و دردست هر کدام یک حسابگر یا شماره انداز بود که راه به راه آنرا فشار میدادند و هر نیم ساعت یا یک ساعت به آن نگاه میکردند و عدد نقش بسته بر روی آن شمارشگر دستی را در خانه های یک کاغذ جدول بندی و خط کشی شده مینوشتند و ثبت میکردند ...!
من هم تمام حواسم به آنها بود و هی به آنها نگاه میکردم تا پسری که مشغول این کار بود متوجه تعجب شدید من از کار خودشان شد و خنده ای کرد و سری برای من تکان داد و من هم سری برایش تکان دادم و لبخندی زدم تا اولین وقت استراحت ...
که من دلم طاقت نیاورد و به سمت پسر رفتم و سیگاری به او تعارف کردم و او همانطور که به خیابان زل زده بود و دکمه را فشار میداد تشکری کرد و گفت که سیگاری نیست و در ضمن هنوز مشغول کار است ...
اما من از رو نرفتم و کمی پابپا شدم گفتم :
ببخشید , خیلی مایلم که بدونم شما چیکار میکنید و آیا این کاری که میکنید شغل شماست ؟
پسر همانطور که به خیابان نگاه میکرد و دکمه را فشار میداد گفت :
از ساعت چند تا چند وقت نهاری دارید ؟
گفتم : ۱۲ تا یک ۱ ...
گفت : تعویضی من تا ساعت ۱۲ و نیم می آید و من با آمدن او و تحویل اینها میتوانم جواب تو را بدهم ...
گفتم : پس من بعد از ناهار همین اطراف هستم و منتظر میمانم ...
که تعویضی او و دختر همکار او هم تقریبا ساعت ۱۲ و نیم آمدند و پسر نگاهی به من کرد اشاره به پارک کوچکی که نزدیک آنجا بود کرد و با دختر در حالیکه ظرف غذا یا Bento خودشان هم دستشان بود به سمت پارک رفتند و من هم خودم را رساندم ...
و پس از سلام و احوال و کجائی هستی و چند وقت هست که ژاپن هستی و بنظرت ژاپن چطوره و اینها... ,
من هم دست و پا شکسته جواب شان را دادم تا خودش گفت :
من و این دوستم دانشجو هستیم و این کارموقت است و بصورت روزمزدی از طرف دانشگاه و اداره راهنمائی و رانندگی به ما پیشنهاد شده و برای کمک خرج مشغول این کار هستیم ...
پرسیدم خوب حالا این چه کاری هست و شما دقیقا چکار میکنید ؟
گفت : من ماشین ها و این دوستم آدمهائی را که از این خیابان تردد و عبور میکنند میشماریم ...
من بنابر تجربه خودم در ایران که وقتی به دوستانی که علاف سر چهار راه مینشستند و وقتی ما به آنها میرسیدیم و میپرسیدیم : چطوری ؟ چکار میکنی ؟
آنها میگفتند : هیچی داریم ماشین ها رو میشماریم ....
فکر کردم اینها هم از این شوخی ها دارند و بلدند و من را سر کار گذاشته اند ....!!
و وقتی آنها قیافه هاج و واج مرا دیدند که با دهانی باز ماق ماق آنها را نگاه میکنم , خنده شان گرفت ...
ومن هم که شاکی شده بودم , تکانی خوردم که بروم ...
فهمیدند و زود عذر خواهی کردند و با حالتی جدی و حق بجانب گفتند : باور کن , مگر شما در کشورتان از اینجور کارها ندارید و نمیکنید ؟!
و وقتی دیدند که نه , من از بیخ بیخ چیزم و هیچی از حرفهای آنها نمیفهمم , شروع به توضیح دادن کردند که :
ما به مدت بیست و چهار ساعت و در سه شیفت هشت ساعته تعداد ماشینها و آدمها را تا حد ممکن بصورت دقیق میشماریم و تعداد آنها را در هر ساعت ( البته بستگی به شلوغی و مکان آن خیابان و چراغ دارد و ممکن است هر ۲۰ دقیقه و یا ۳۰ دقیقه ...) بر روی برگه هائی که آنها را جدولبندی زمانی و تعدادی کردند و به ما تحویل داده اند مینویسیم و ثبت میکنیم تا از روی زمان و تعداد تردد آدمها و ماشین ها و زمانبندی آن , تایم و مدت زمان سبز و نارنجی و قرمز شدن و بودن چراغ های عابر پیاده و چراغ های راهنمائی این خیابان را بنابر حسب آنها تنظیم و زمانبندی کنند !
مثلا وقتی میانگین تردد ماشین در این خیابان از شرق به غرب یا راست به چپ ۷ دستگاه باشد مدت قرمز بودن چراغ راهنما حتما زیر یکدقیقه خواهد بود و اتومبیل ها بیشتر از یکدقیقه پشت چراغ قرمز معطل نمیشوند ...
و دختر هم گفت :
البته کار من کمی دقیق تر است چون من باید عرض خیابان را اندازه بگیرم و مدت زمان طی کردن عرض خیابان را برای یک آدم بزرگسال و یک پیرزن و یک کودک دبستانی و یک شخص مصدوم سوار بر ویلچر را در هنگام سبز بودن چراغ عابر پیاده حساب کنم و میانگین آنرا به عنوان گزارش کارم بدهم تا بسته به آن , مدت سبز بودن چراغ و چشمک زدن تا قرمز شدن آنرا تعیین کنند ...!
بعد با تعجب نگاهی به من که محو گفته های آنها بودم کرد و پرسید :
مگر در کشور شما چنین کاری نیست و اینکار را نمیکنند ؟
خواستم بگویم :
نه , در کشور من رانندگان و عابرین بصورت غریزی این زمان را درک میکنند و گاه غریزه و عقل آنها که با عرق و بنگ و تریاک و بدبختی و گرفتاری قاطی شده که سبب صدای جیغ ترمز لاستیکهای یک ماشین و پرتاب شدن یک بچه به هوا و بلند شدن صدای ناله مادر آن بچه شود ...
که گفتم : نه , چون ما به اندازه شما ماشین نداریم و بهار سال گذشته هوا خوب بود و فیلم جدید آرنولد بر پرده سینماست و این علی آباد عجب شهری هست و ....
حرف را پیچاندم و از دادن جواب درست و گفتن حقیقت طفره رفتم .
و درست هنگام بازگشت و در داخل ماشین در حالیکه به چراغ ها و تغییر رنگ آنها نگاه میکردم فهمیدم که درست حدس زدم و سبز شدن پی در پی این چراغها آنهم درست قبل از رسیدن ما به آن , مشیت الهی و معجزه ذوالجناح و یاری آقا امام زمان و یا تیز بازی و دست به فرمونی فری خوشدست رفیق سیا سلامت کارتون ها نیست.
بلکه پشت هر کدام از این معما ها کلی تفکر و تعقل و دلسوزی و همت و غیرت و تلاشی برای تأمین امنیت جان مردم و یک زندگی بهتر برای خودشان و همه افراد جامعه خوابیده و سرمایه گزاری شده ...
چند روزی است که تمامی سایت های پرطرفدار و مطرح داخل کشور بطور هماهنگ و مستمر به معضل رانندگی بد و بی قانونی و عدم توجه به مقررات و نظارت نادرست پلیس و نبود فرهنگ رانندگی و عواقب و نتایج آن پرداختند که امیدوارم همچنان و تا پیدا شدن یک اراده و عزم جدی برای رفع این معضل ادامه پیدا کند و به نتیجه برسد .
اما از آنجاییکه خودم بطور دقیق و مستمر تمامی مطالب در مورد این خبر را پیگیری میکنم و حتی از خواندن نظرات خوانندگانش هم نمیگذرم , لازم دیدم که
نکته ای را خدمت این خبرگزاری ها و سایت ها گوشزد کنم تا به سهم خودم قدمی برای حل این معضل برداشته باشم.
در تمام این نوشته ها و مقالات و مصاحبه ها ئی که با فرماندهان و مسئولین و راهوران پلیس راهنمائی و رانندگی و صاحبان و مربی های رانندگی آموزشگاه ها و حتی با هنرمندان و هنرپیشه های سینما صورت گرفته و حتی در بیشتر نظرات اعلام شده از طرف خوانندگان در قسمت نظرات و پیام ها , تقریبا همه آنها در این نکته با هم همعقیده و همنظر هستند که این مشکل , یک مشکل فرهنگی هست و همه آنها این معضل را یک معضل فرهنگی دیدند و همه آنها هم , راه حل این معضل را راهکارهای فرهنگی دانستند و بیان کرده اند.
اما بغیر از این یک مورد :
[[ من به یکی از افسران راهنمایی و رانندگی گفتم که بیایید روی این موضوع فرهنگسازی کنید، مثل تبلیغات «سیا ساکتی» که خیلی موثر بود. چون 90 درصد ریشه لاییکشیدنها، سبقتها، تصادفها و انحراف به چپها و عدم رعایت حق تقدم برمیگردد، به اینکه سرعت ما در لاینهای مختلف مناسب نیست. ]]
هیچ کس راهکار فرهنگی دیگری پیشنهاد نکرد و همچنان همه فقط گفته اند :
راهکار برون رفت از مشکل راهکار فرهنگی , فرهنگی و فرهنگی هست و بس !!
و همچنان این گفته بارها و بارها تکرار شده و میشود و تا پیدا کردن راه حلی و یا تکیه کلام دیگری بجای آن , مطمئنا بازهم تکرار خواهد شد!
اول آنکه ما باید بدانیم و بفهمیم و این نکته مهم را در جامعه جا بیاندازیم :
رانندگی با زندگی و جان افراد رابطه مستقیم دارد و یک وسیله نقلیه میتواند مانند یک تفنگ و یا چاقو و یا بمب و موشک , یک آلت قتاله باشد و آنرا نباید بدست هر کس و ناکسی داد.
و چون ما بابت همین مساله سالیانه بیست هزار کشته و تلفات میدهیم پس این موضوع آنقدر حیاتی و مهم و با ارزش هست که راهکار فرهنگی آنرا بدست
(( سیا ساکتی ها و عمو سبیلوهای )) و شخصیت های کارتون ها و انیمیشن های ناجا نسپاریم و کمی به آن بیشتر و عمیق تر و عاقلانه تر و واقعی تر نگاه کنیم و بپردازیم !
پس بیائیم و بجای استفاده از شیوه پر هزینه و زمان بر
[[ تکرار و هزینه و تکرار و تلفات و تکرار و تجربه و تکرار تا یافتن راهکار ]]
از تجربه دیگر کشور ها در این زمینه استفاده کنیم و تجربیات موفق آنها را در این زمینه بیاموزیم و کپی کنیم و آنرا در مدارس و اداره ها و شرکت ها آموزش دهیم و در سطح کشور اجرا کنیم .
و بیائیم بجای فرستادن مستشاران نظامی به کشورهای درگیر ی مثل سوریه و عراق و تحمیل هزینه های کوتاه و بلند ناشی از رفتن و کشته شدن آنها , کارآموزانی را به کشورهای موفقی در این زمینه همچون آلمان و ژاپن بفرستیم و بجای بستن قراردادهای نفتی و اقتصادی با آنها قرارداد فرهنگی راهنمائی و رانندگی ببندیم و امضا کنیم .
و حتی اگر با دادن بشکه های نفتی و یا حتی پول نقد هم که شده علم و فنون و فناوری کنترل ماشین ها و کنترل رانندگان را از آنها بگیریم و با آن این معضل مرگبار و هزینه ساز و وحشتناک را برای همیشه در کشورمان حل و مرتفع کنیم .
اجازه بدهید با ذکر یک نمونه و برخوردی در همین رابطه , این گفته خودم را به پایان ببرم ؛
در همان سالهای اول ورودم به سرزمین آفتاب تابان یک نکته برای من بصورت معما در آمده بود و آن این بود که در حین رانندگی در یک خیابان صاف و طویل و بدون ترافیک که چراغ های راهنمائی آن در یک امتداد و از دور هم دیده میشد و رنگهای آن قابل مشاهده بود , با سبز شدن اولین چراغ و حرکت ما از سر آن خیابان و با یک سرعت معمولی (( که البته بعد فهمیدم همان سرعت نوشته شده بر روی آسفالت کف خیابان است )) درست قبل از رسیدن به چراغ راهنمای بعدی , چراغ مسیر سمت ما سبز میشد و ما بدون توقف و ترمز کردن و ایستادن یکی پس از دیگری آنها را رد میکردیم و به سمت مقصد میرفتیم...!
ولی من آنرا اتفاقی و به حساب خوش شانسی و یا امدادهای غیبی و یاری امام زمان و یا پاقدم و دست فرمان همکار ژاپنی خودم نگذاشتم و پیگیر این معما بودم تا روزی که بر حسب اتفاق محل کار ما درست سر یک چهار راه نسبتا خلوت در یکی از خیابانهای فرعی و کم تردد توکیو بود , که دیدم دو جوان یکی دختر و دیگری پسر تقریبا همسن و سال خودم بر روی یک صندلی تاشو مثل همان صندلی های امتحانات نهائی دوره مدرسه خودمان , نشسته اند و دردست هر کدام یک حسابگر یا شماره انداز بود که راه به راه آنرا فشار میدادند و هر نیم ساعت یا یک ساعت به آن نگاه میکردند و عدد نقش بسته بر روی آن شمارشگر دستی را در خانه های یک کاغذ جدول بندی و خط کشی شده مینوشتند و ثبت میکردند ...!
من هم تمام حواسم به آنها بود و هی به آنها نگاه میکردم تا پسری که مشغول این کار بود متوجه تعجب شدید من از کار خودشان شد و خنده ای کرد و سری برای من تکان داد و من هم سری برایش تکان دادم و لبخندی زدم تا اولین وقت استراحت ...
که من دلم طاقت نیاورد و به سمت پسر رفتم و سیگاری به او تعارف کردم و او همانطور که به خیابان زل زده بود و دکمه را فشار میداد تشکری کرد و گفت که سیگاری نیست و در ضمن هنوز مشغول کار است ...
اما من از رو نرفتم و کمی پابپا شدم گفتم :
ببخشید , خیلی مایلم که بدونم شما چیکار میکنید و آیا این کاری که میکنید شغل شماست ؟
پسر همانطور که به خیابان نگاه میکرد و دکمه را فشار میداد گفت :
از ساعت چند تا چند وقت نهاری دارید ؟
گفتم : ۱۲ تا یک ۱ ...
گفت : تعویضی من تا ساعت ۱۲ و نیم می آید و من با آمدن او و تحویل اینها میتوانم جواب تو را بدهم ...
گفتم : پس من بعد از ناهار همین اطراف هستم و منتظر میمانم ...
که تعویضی او و دختر همکار او هم تقریبا ساعت ۱۲ و نیم آمدند و پسر نگاهی به من کرد اشاره به پارک کوچکی که نزدیک آنجا بود کرد و با دختر در حالیکه ظرف غذا یا Bento خودشان هم دستشان بود به سمت پارک رفتند و من هم خودم را رساندم ...
و پس از سلام و احوال و کجائی هستی و چند وقت هست که ژاپن هستی و بنظرت ژاپن چطوره و اینها... ,
من هم دست و پا شکسته جواب شان را دادم تا خودش گفت :
من و این دوستم دانشجو هستیم و این کارموقت است و بصورت روزمزدی از طرف دانشگاه و اداره راهنمائی و رانندگی به ما پیشنهاد شده و برای کمک خرج مشغول این کار هستیم ...
پرسیدم خوب حالا این چه کاری هست و شما دقیقا چکار میکنید ؟
گفت : من ماشین ها و این دوستم آدمهائی را که از این خیابان تردد و عبور میکنند میشماریم ...
من بنابر تجربه خودم در ایران که وقتی به دوستانی که علاف سر چهار راه مینشستند و وقتی ما به آنها میرسیدیم و میپرسیدیم : چطوری ؟ چکار میکنی ؟
آنها میگفتند : هیچی داریم ماشین ها رو میشماریم ....
فکر کردم اینها هم از این شوخی ها دارند و بلدند و من را سر کار گذاشته اند ....!!
و وقتی آنها قیافه هاج و واج مرا دیدند که با دهانی باز ماق ماق آنها را نگاه میکنم , خنده شان گرفت ...
ومن هم که شاکی شده بودم , تکانی خوردم که بروم ...
فهمیدند و زود عذر خواهی کردند و با حالتی جدی و حق بجانب گفتند : باور کن , مگر شما در کشورتان از اینجور کارها ندارید و نمیکنید ؟!
و وقتی دیدند که نه , من از بیخ بیخ چیزم و هیچی از حرفهای آنها نمیفهمم , شروع به توضیح دادن کردند که :
ما به مدت بیست و چهار ساعت و در سه شیفت هشت ساعته تعداد ماشینها و آدمها را تا حد ممکن بصورت دقیق میشماریم و تعداد آنها را در هر ساعت ( البته بستگی به شلوغی و مکان آن خیابان و چراغ دارد و ممکن است هر ۲۰ دقیقه و یا ۳۰ دقیقه ...) بر روی برگه هائی که آنها را جدولبندی زمانی و تعدادی کردند و به ما تحویل داده اند مینویسیم و ثبت میکنیم تا از روی زمان و تعداد تردد آدمها و ماشین ها و زمانبندی آن , تایم و مدت زمان سبز و نارنجی و قرمز شدن و بودن چراغ های عابر پیاده و چراغ های راهنمائی این خیابان را بنابر حسب آنها تنظیم و زمانبندی کنند !
مثلا وقتی میانگین تردد ماشین در این خیابان از شرق به غرب یا راست به چپ ۷ دستگاه باشد مدت قرمز بودن چراغ راهنما حتما زیر یکدقیقه خواهد بود و اتومبیل ها بیشتر از یکدقیقه پشت چراغ قرمز معطل نمیشوند ...
و دختر هم گفت :
البته کار من کمی دقیق تر است چون من باید عرض خیابان را اندازه بگیرم و مدت زمان طی کردن عرض خیابان را برای یک آدم بزرگسال و یک پیرزن و یک کودک دبستانی و یک شخص مصدوم سوار بر ویلچر را در هنگام سبز بودن چراغ عابر پیاده حساب کنم و میانگین آنرا به عنوان گزارش کارم بدهم تا بسته به آن , مدت سبز بودن چراغ و چشمک زدن تا قرمز شدن آنرا تعیین کنند ...!
بعد با تعجب نگاهی به من که محو گفته های آنها بودم کرد و پرسید :
مگر در کشور شما چنین کاری نیست و اینکار را نمیکنند ؟
خواستم بگویم :
نه , در کشور من رانندگان و عابرین بصورت غریزی این زمان را درک میکنند و گاه غریزه و عقل آنها که با عرق و بنگ و تریاک و بدبختی و گرفتاری قاطی شده که سبب صدای جیغ ترمز لاستیکهای یک ماشین و پرتاب شدن یک بچه به هوا و بلند شدن صدای ناله مادر آن بچه شود ...
که گفتم : نه , چون ما به اندازه شما ماشین نداریم و بهار سال گذشته هوا خوب بود و فیلم جدید آرنولد بر پرده سینماست و این علی آباد عجب شهری هست و ....
حرف را پیچاندم و از دادن جواب درست و گفتن حقیقت طفره رفتم .
و درست هنگام بازگشت و در داخل ماشین در حالیکه به چراغ ها و تغییر رنگ آنها نگاه میکردم فهمیدم که درست حدس زدم و سبز شدن پی در پی این چراغها آنهم درست قبل از رسیدن ما به آن , مشیت الهی و معجزه ذوالجناح و یاری آقا امام زمان و یا تیز بازی و دست به فرمونی فری خوشدست رفیق سیا سلامت کارتون ها نیست.
بلکه پشت هر کدام از این معما ها کلی تفکر و تعقل و دلسوزی و همت و غیرت و تلاشی برای تأمین امنیت جان مردم و یک زندگی بهتر برای خودشان و همه افراد جامعه خوابیده و سرمایه گزاری شده ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر