هزینه آزادیخواهی در مسیر های ویژه !
یک روز صبح وقتی صدای مادرم را که داشت آخرین تهدید ها را برای بیدار کردنم ردیف میکرد و بکار میبرد در گوشم میپیچید و من هم تو خواب و بیداری به آن گوش میکردم وعقلم فرمان میداد که بلند بشم ولی بدنم از آن اطاعت نمیکرد و من هم از این نافرمانی لذت میبردم توی جا غلت میزدم , یهو یاد آزادیم افتادم و از جام پریدم نگاهی به دور و برم کردم و دیدم آزادی که دیشب کنارم خوابیده بود نیست !
زیر لحاف , زیر تخت , زیر فرش هم نبود !
مادرم همانطور تهدید میکرد: اینجوری اگه میخوای بری که برج بعد از شهریه خبری نیست...
ولی من داشتم دنبال آزادی میگشتم .
تو جیب شلوارم و لباس ها را هم گشتم , لای کتابی را که دیشب داشتم میخواندم هم نبود , تو کشوی میز , پشت چراغ مطالعه , , حدس زدم شاید توی جورابهام باشه !
مادرم باز هم میگفت : دیر از خواب بیدار میشی و با دربستی میری و باز هم ماه نشده دستت پیش من دراز میشه ...
یه لنگه جورابم را پیدا کردم ولی آزادی اون تو نبود .
آخ که اگر این آزادی پیدا میشد یه اتاق یه جا نزدیک دانشگاه اجاره میکردم و از دست قرقر های مادرم و اخم و تخم بابام هم راحت میشدم , اون یکی لنگه جوراب را هم پیدا کردم ولی آزادی اون تو هم نبود !
ایندفعه صدای بابام بلند شد : من منتظر نمیمونم ها , دارم میرم .
داد زدم : اومدم ...دارم .میام
داشتم دکمه های پیراهنم را میبستم که فکر میکردم ؛ اگر آزادی داشتم لازم نبود نگران لباس پوشیدنم باشم و هر جور که دلم خواست میپوشدم , هر جور که عشقم بود .
مادرم داد زد : بابات رفت...
کیفم را برداشتم و در حالیکه جزوه ها رو میچپوندم توش به مادرم سلامی کردم و رفتم سر یخچال که ببینم آزادیم اون تو نیست !
آخه یه بار تابستونی که دنبال لنگه جورابم میگشتم و دیگه نامید شده بودم و رفتم سر یخچال آب بخورم که دیدم لنگه جورابم تو یخچاله ...
ولی آزادی تو یخچال هم نبود , دیگه وقت نداشتم دویدم به طرف در که مادرم گفت : وایستا ...!
یه کیسه پلاستیکی که توش نون و پنیری را لوله کرده بود داد دستم و گفت : بگیر اینو تو راه بخور جون داشته باشی سر کلاس بشینی .
همانطور بازش کردم و یه گاز گنده ازش زدم و با دهن پر گفتم : دستت درد نکنه و پریدم و کفشها مو پام کردم و از در زدم بیرون که دیدم بابام به ماشین تکیه داده و دستهاش توی جیبشه ..
تا منو دید گفت : آخه تو کی میخوای آدم بشی ...؟
فهمیدم باز ماشین روشن نمیشه و من مجبورم که تنهائی هولش بدم .
یه گاز دیگه به نون و پنیره زدم و در ماشین رو باز کردم کیف و نون و پنیر و شالم را انداختم صندلی عقب ماشین و گفتم : بزار دنده دو ....
نمیدونم چرا احساس میکردم خرابی استارت ماشین پدرم هم یه جوری به نبود و یا کمبود آزادی ربطی داره و مربوط میشه ...
نمیدونم تا حالاصبح اول وقت با صورت نشسته ماشین هول دادید یا نه ؟
اصلا احساس خوبی نیست و یه ندائی ته دلتون بهت میگه که امروز از اون روزهائی هست که فقط باید زور بزنی و به هیچی نرسی .....
: بگیر ...ماشین یه ترتری کرد ولی روشن نشد .
بابام داد میزد : مگه نون نخوردی , هول بده دیگه ...
سرمو بالا کردم به خدا یه چیزی بگم که دیدم هوا ابریه و اگه شاکی بشه و همون وقت بارون بفرسته و بگیره من بیچاره میشم ...
دوباره سرمو انداختم پایین و زور بیشتری زدم
: بگیر ....ماشین دو سه تا تکون خورد و روشن شد و از توی اگزوزش دود سیاهی زد بیرون که فهمیدم سهمیه امروز دود سازیش تو گلوش گیر کرده بود و یه جا همه رو تحویل هوای پاک شهر داد.
ماشین ده بیست متری جلوتر بود و من هم که از نفس افتاده بودم , بابام دستشو گذاشته بود روی بوق و سرشو آورد بیرون و گفت : نمیای من برم ...
بیشتر از حرف بابام , اون یه تیکه پنیری که چسبیده بود به پشت دندون عقلم و زبونم هم بهش نمیرسید تا بکنمش بچسبونم به سقم و تو دهنم مزه مزه اش کنم , کفرم را در میاورد .
نشستم جلو و برگشتم کیف و شال و نون و پنیرم را بردارم که دیدم نون و پنیره بعلت تکونهای ماشین از تو پلاستیک در اومده و ولو شده کف ماشین همونطوری که داشتم زور میزدم که جمعشون کنم بریزم تو پلاستیک که بابام داد زد چیکار میکنی داری دنبال گنج میگردی ؟
نزدیک بود تصادف کنم ها ...
نون و پنیر خاکی رو با همون پلاستیکش کردم زیر صندلی راننده و برگشتم و نشستم و سوزش دل خودمو با اینکه نون و پنیر بدون چائی شیرین مثل کشور بدون طبیب و اسلام بدون روحانیت میمونه و اصلا مزه نداره تسکین دادم و رفتم تو فکر که من این آزادی خودمو کجا گذاشتم ...
هر چی زور زدم چیزی به ذهنم نرسید ولی به این نتیجه رسیدم که اولین مانع و سلب کننده آزادی همین خانواده و پدر و مادر ها هستند.
یهو شک برم داشت که نکنه دیشب من خواب بودم بابام آزادی منو برداشته باشه ؟
زیر چشمی یه نگاهی بهش کردم و دیدم اصلا تو این باغ ها نیست و داره مسافرها رو چک میکنه و براشون سر تکون میده...!
نه کار اون نمیتونه باشه ...
نمیدونم بابام اینا تو جوانی خودشون چیکار کرده بودند که هر وقت اسم آزادی و مبارزه و این چیزا رو میشنیندند , صورتش جمع میشد و هیچ حرفی نمیزد و ماق ماق فقط به جلوش خیره میشد و نگاه میکرد و مادرم هم تا این چیزا را میشنید یادش میومد که یا ظرفها رو نشسته یا رخت ها رو از روی بند جمع نکرده ...
نه کار اونها نمیتونست باشه ... .
ماشین یه ترمزی زد و بابام روشو به طرف پنجره سمت من کرد و یه آقائی گفت : مستقیم ...
که بابام گازشو گرفت و تازه من فهمیدم چه بلائی میخواد سرم بیاد ...
گفتم : بابا میخوای مسافر بزنی ؟
با اوقات تلخی گفت : لامصب نمیدونم این دربستی های صبح رو کی سوار میکنه ...
و یهو نگاهی به من کرد و گفت : پس چی باید خرجتو در بیارم یا نه ؟
حالا تو میمیری اگه چند قدم راه بری و یه مسیری رو هم با اتوبوس بری ؟
حتما من باید برسونمت ؟
خفه شدم و هیچی نگفتم و سرمو جوری برگردوندم به سمت راست خیابون که انگار یه مسافری گفت دربستی و بابام نشنیده , که گیر به من نده و خرج دانشگاه رو با چماق زبونش تو فرق سرم نکوبه ...
آخ که اگه آزادیم همراهم بود همینجا تو روی پدرم در میومدم و میگفتم که اگه من ماشین را هول نمیدادم و ماشین روشن نمیشد الان نمیتونست این چیزا رو بهم بگه...
با صدای بوق زدنهای مکرر پدرم و ماشینهای دیگه که مثل سوهان و رنده اعصاب را میکشه و میماله و خرد میکنه رفتم تو این فکر که اگه یه روزی مردم آزادی بدست بیارند چه بوق بوق بازی توخیابونا راه میفته و اون زمان چقدر صدای همین بوق ها دلنشین و خوش آهنگ میشه .
تو همین فکرها بودم که صد متری میدون دیدم ماشین نگهداشت و فهمیدم دربستی منظور پدرم پیدا شده و قبل از اینکه چیزی به من بگه خودم گفتم :
من دیگه پیاده میشم , تا میدون هم راهی نمونده و این چند قدم را هم پیاده میرم و در را باز کردم و از روی جوب پریدم تو پیاده رو ...
ماشین و بابام و مسافردر بستی اش رفتند ولی من هنوز سنگینی نگاه بابامو پس کله ام حس میکردم !
یه نگاه به جمعیت تو پیاده رو کردم همشون تو خودشون بودند , نمیدونم چرا حس میکردم که همه اونها هم مثل من امروز صبح آزادی شونو گم کردند و به فکر اینکه آزادی شونو کجا گذاشتند هستند ؟
که دیدم یه پسر بچه تو میون جمعیت سرشو انداخته پایین و داره رو زمین دنبال چیزی میگرده , حدس زدم که اون آزادشو گذاشته تو جیبش و یهو وسط راه دست کرده تو جیبش و دیده آزادیش نیست و افتاده و حالا داره دنبالش میگرده .
خواستم برم کمکش کنم که دیدم اصلا وقت ندارم و اگر به اتوبوس نرسم ...
پیش خودم گفتم : بچه به این نیم وجبی آزادی میخواد چیکار ؟
اصلا بچه تو این سن و سال آزادی نمیخواد که ..
لابد آزادی میخواد که بعد از ظهرها بیاد تو کوچه و فوتبال بازی کنند و بزنند شیشه ما یا در و همسایه رو بشکنند و فرار کنند...,
اصلا همون بهتر که آزادی شو گم کرده...
و با این حرفها خودمو تبرئه کردم و به ایستگاه اتوبوس رسیدم .
من هنوز نفهمیدم که صبح ها اینجوری سوار اتوبوس شدن تقصیر شرکت واحده یا تقصیر مردم که همگی با هم تو یه ساعت بیدار میشن و میخوان برن سر کار و زندگیشون یا بخاطر کمبود آزادیه !؟
البته کمبود آزادی در هر مسئله ای میتونه ایجاد مشکل و دردسر بکنه ولی من شک داشتم که حتی با وجود غلیان و فوران آزادی هم این مشکل سوار شدن اتوبوس صبح اول وقت حل و برطرف بشه و این مشکل حتما باید ریشه در عدم مردمسالاری دینی ویا نبود نهادهای مدنی در پایگاه های اجتماعی داشته باشه!
یا شاید هم از کمبود بصیرت یا کار دشمنان نظام باشه ؟
من هم با خیلی های دیگه که از در عقب سوار شدیم و دقیقا وقتی نفسم را حبس کردم به سمت داخل فشرده شدم درب بسته شد و اتوبوس حرکت کرد و فقط خنده ام گرفته بود که تو اون حالت چجوری دست تو جیب پیراهنم کنم و بلیت مو دربیارم تا اون آقا با اون صدای نخراشیده انقدر داد نزنه که :
آقایون بلیت هاتونو بدین بیاد جلو ...
من نمیدونم چرا در این مواقع همیشه همه از جلو به پشت آدم میچسبند و خیلی کم اتفاق میفته که پشت به پشت یا پشت به پهلو و یا شانه به شانه و یا هر حالت دیگه ای بهم بچسبند ؟
به زحمت تونستم سرمو به سمت قسمت خانمها برگردونم تا دماغم بوی گند دهان اون آقای کناری را اذیت نکنه ..
ولی بادیدن عدم تراکم و فضای باز قسمت خانمها از نداشتن آزادی و تفکیک جنسیتی بشدت متنفر شدم و تو دلم کلی به طراح این جنایت و آزادی کشی فحش دادم و نفرین کردم ...
چند تا ایستگاه که رد شد و افتادیم تو خط ویژه , اتوبوس از حالت و جو کنسروی در اومد و مثل اتوبوسهای خارجی که در ماهواره دیدم شد و من هم تونستم دستمو به میله بالا سرم بگیرم و خودمو مرتب کنم و از بودن کیفم در جیبم مطمئن بشم .
البته نه برای محتویات و نقدینگی درونش , نه ...بلکه فقط بخاطر کارت دانشجوئی و مدارکی که اونو تپل کرده بود .
چند تا دختر که معلوم بود دانشجو هستند چنان روشونو به سمت آقایون کرده بودند که مطمئن میشدی اگر نگاهت به نگاهشون بیفته بی برو برگرد با یه لبخند میگن : آقا ممکنه اون جزوه فلان رو بدین من ازش کپی بگیرم و الی ماشالله....
برای همین زل زدم به خیابون و داشتم میزان و کمبود آزادی را در بافت های متنوع آحاد جامعه میسنجیدم و بررسی میکردم , که دیدم یه موتوری که دو تا جوون بدون کلاه کاسکت نشسته بودند در خط ویژه و بدون توجه به قانون ممنوعیت ظالمانه ای که برای تردد آنها وجود داشت مثل برق از کنار اتوبوس رد شدند.
من فقط تونستم بازی باد را در موهای بلند نفر جلو ببینم و از این سرعت و حرکت وبازی آزادیخواهانه موهای آنها در وزش باد لذت ببرم.
بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و به فکر نقش موتور در کسب آزادی های اجتماعی و مدل و حجم موتور در سرعت دستیابی به آزادی های مدنی فرو رفتم ...
حتما باید این مطلب را با بچه ها ی دانشگاه در میون بزارم .
چطور ما از نقش مهم موتور در جریان روند دمکراسی از بعد از مشروطه و کسب آزادی های مدنی و اجتماعی در لوای آن بی خبر بودیم ؟
به چهره های شاداب و راضی راکبین موتور و احساس خوش آزادی در افکار آنها فکر میکردم که دیدم اتوبوس نگهداشت!
دیدم هنوز به ایستگاه نرسیدیم که همهمه تصادف شده و اخ و اوخ مسافران در آمد , نگاهی به ساعتم کردم و دیدم هیچ وقتی برای حرام کردن و سروقت رسیدن ندارم .
پیش خودم گفتم :حتما باز یکی از این اتوبوس های لکنتی دولت ترمزش بریده و نگرفته و زده به اتوبوس جلوئی و یا یکی از شهروندان محترمی که هیچ قدر وقت و آزادی دیگر شهروندان را در نظر نمیگیره با بی احتیاطی خودش مسبب این فاجعه در دیر رسیدن من به دانشگاه شده کسانی که نه از آزادی بوئی بردند و نه قدر آنرا میدانند .
واقعا باید برای اینجور افراد در فردای آزاد خودمان فکری بکنیم و چاره ای بیندیشیم ...
صدای آمبولانس رشته افکارم را پاره کرد و اتوبوس هم آرام آرام و تکه به تکه حرکت میکرد و به جلو میرفت و من به مسبب این ترافیک لعنتی فحش میدادم و نفرین میکردم .
سرکی کشیدم و دیدم جلوتر مردم جمع شدند و پلیس مشغول متفرق کردن آنها و راه باز کردن برای آمبولانس هست و و یه اتوبوس از طرف مقابل و یک اتوبوس از سمت ما از سمت خالی خط ویژه رد میشدند و درست زمانی که اتوبوس ما رد میشد , داشتند برانکارد را داخل آمبولانس میگذاشتند که دیدم همان پسرک مو بلند راننده موتور هست که اینبار به جای باد خون لابلای مو هایش دلمه بسته بود و از آن رضایت و شادابی اولیه هیچ اثری در چهره اش دیده نمیشد .
اتوبوس به پایان خط و و مقصد من نزدیک میشد و من به این فکر میکردم که که باید با دوستانم راجع به هزینه های احتمالی کسب آزادی در مسیر های ویژه بیشتر گفتگو کنیم و مقدار و سرعت آن را درست برآورد و تعیین کنیم ..
ولی قبل از اون بهتره که اول بگردم ببینم آزادی مو کجا گذاشتم ؟
یک روز صبح وقتی صدای مادرم را که داشت آخرین تهدید ها را برای بیدار کردنم ردیف میکرد و بکار میبرد در گوشم میپیچید و من هم تو خواب و بیداری به آن گوش میکردم وعقلم فرمان میداد که بلند بشم ولی بدنم از آن اطاعت نمیکرد و من هم از این نافرمانی لذت میبردم توی جا غلت میزدم , یهو یاد آزادیم افتادم و از جام پریدم نگاهی به دور و برم کردم و دیدم آزادی که دیشب کنارم خوابیده بود نیست !
زیر لحاف , زیر تخت , زیر فرش هم نبود !
مادرم همانطور تهدید میکرد: اینجوری اگه میخوای بری که برج بعد از شهریه خبری نیست...
ولی من داشتم دنبال آزادی میگشتم .
تو جیب شلوارم و لباس ها را هم گشتم , لای کتابی را که دیشب داشتم میخواندم هم نبود , تو کشوی میز , پشت چراغ مطالعه , , حدس زدم شاید توی جورابهام باشه !
مادرم باز هم میگفت : دیر از خواب بیدار میشی و با دربستی میری و باز هم ماه نشده دستت پیش من دراز میشه ...
یه لنگه جورابم را پیدا کردم ولی آزادی اون تو نبود .
آخ که اگر این آزادی پیدا میشد یه اتاق یه جا نزدیک دانشگاه اجاره میکردم و از دست قرقر های مادرم و اخم و تخم بابام هم راحت میشدم , اون یکی لنگه جوراب را هم پیدا کردم ولی آزادی اون تو هم نبود !
ایندفعه صدای بابام بلند شد : من منتظر نمیمونم ها , دارم میرم .
داد زدم : اومدم ...دارم .میام
داشتم دکمه های پیراهنم را میبستم که فکر میکردم ؛ اگر آزادی داشتم لازم نبود نگران لباس پوشیدنم باشم و هر جور که دلم خواست میپوشدم , هر جور که عشقم بود .
مادرم داد زد : بابات رفت...
کیفم را برداشتم و در حالیکه جزوه ها رو میچپوندم توش به مادرم سلامی کردم و رفتم سر یخچال که ببینم آزادیم اون تو نیست !
آخه یه بار تابستونی که دنبال لنگه جورابم میگشتم و دیگه نامید شده بودم و رفتم سر یخچال آب بخورم که دیدم لنگه جورابم تو یخچاله ...
ولی آزادی تو یخچال هم نبود , دیگه وقت نداشتم دویدم به طرف در که مادرم گفت : وایستا ...!
یه کیسه پلاستیکی که توش نون و پنیری را لوله کرده بود داد دستم و گفت : بگیر اینو تو راه بخور جون داشته باشی سر کلاس بشینی .
همانطور بازش کردم و یه گاز گنده ازش زدم و با دهن پر گفتم : دستت درد نکنه و پریدم و کفشها مو پام کردم و از در زدم بیرون که دیدم بابام به ماشین تکیه داده و دستهاش توی جیبشه ..
تا منو دید گفت : آخه تو کی میخوای آدم بشی ...؟
فهمیدم باز ماشین روشن نمیشه و من مجبورم که تنهائی هولش بدم .
یه گاز دیگه به نون و پنیره زدم و در ماشین رو باز کردم کیف و نون و پنیر و شالم را انداختم صندلی عقب ماشین و گفتم : بزار دنده دو ....
نمیدونم چرا احساس میکردم خرابی استارت ماشین پدرم هم یه جوری به نبود و یا کمبود آزادی ربطی داره و مربوط میشه ...
نمیدونم تا حالاصبح اول وقت با صورت نشسته ماشین هول دادید یا نه ؟
اصلا احساس خوبی نیست و یه ندائی ته دلتون بهت میگه که امروز از اون روزهائی هست که فقط باید زور بزنی و به هیچی نرسی .....
: بگیر ...ماشین یه ترتری کرد ولی روشن نشد .
بابام داد میزد : مگه نون نخوردی , هول بده دیگه ...
سرمو بالا کردم به خدا یه چیزی بگم که دیدم هوا ابریه و اگه شاکی بشه و همون وقت بارون بفرسته و بگیره من بیچاره میشم ...
دوباره سرمو انداختم پایین و زور بیشتری زدم
: بگیر ....ماشین دو سه تا تکون خورد و روشن شد و از توی اگزوزش دود سیاهی زد بیرون که فهمیدم سهمیه امروز دود سازیش تو گلوش گیر کرده بود و یه جا همه رو تحویل هوای پاک شهر داد.
ماشین ده بیست متری جلوتر بود و من هم که از نفس افتاده بودم , بابام دستشو گذاشته بود روی بوق و سرشو آورد بیرون و گفت : نمیای من برم ...
بیشتر از حرف بابام , اون یه تیکه پنیری که چسبیده بود به پشت دندون عقلم و زبونم هم بهش نمیرسید تا بکنمش بچسبونم به سقم و تو دهنم مزه مزه اش کنم , کفرم را در میاورد .
نشستم جلو و برگشتم کیف و شال و نون و پنیرم را بردارم که دیدم نون و پنیره بعلت تکونهای ماشین از تو پلاستیک در اومده و ولو شده کف ماشین همونطوری که داشتم زور میزدم که جمعشون کنم بریزم تو پلاستیک که بابام داد زد چیکار میکنی داری دنبال گنج میگردی ؟
نزدیک بود تصادف کنم ها ...
نون و پنیر خاکی رو با همون پلاستیکش کردم زیر صندلی راننده و برگشتم و نشستم و سوزش دل خودمو با اینکه نون و پنیر بدون چائی شیرین مثل کشور بدون طبیب و اسلام بدون روحانیت میمونه و اصلا مزه نداره تسکین دادم و رفتم تو فکر که من این آزادی خودمو کجا گذاشتم ...
هر چی زور زدم چیزی به ذهنم نرسید ولی به این نتیجه رسیدم که اولین مانع و سلب کننده آزادی همین خانواده و پدر و مادر ها هستند.
یهو شک برم داشت که نکنه دیشب من خواب بودم بابام آزادی منو برداشته باشه ؟
زیر چشمی یه نگاهی بهش کردم و دیدم اصلا تو این باغ ها نیست و داره مسافرها رو چک میکنه و براشون سر تکون میده...!
نه کار اون نمیتونه باشه ...
نمیدونم بابام اینا تو جوانی خودشون چیکار کرده بودند که هر وقت اسم آزادی و مبارزه و این چیزا رو میشنیندند , صورتش جمع میشد و هیچ حرفی نمیزد و ماق ماق فقط به جلوش خیره میشد و نگاه میکرد و مادرم هم تا این چیزا را میشنید یادش میومد که یا ظرفها رو نشسته یا رخت ها رو از روی بند جمع نکرده ...
نه کار اونها نمیتونست باشه ... .
ماشین یه ترمزی زد و بابام روشو به طرف پنجره سمت من کرد و یه آقائی گفت : مستقیم ...
که بابام گازشو گرفت و تازه من فهمیدم چه بلائی میخواد سرم بیاد ...
گفتم : بابا میخوای مسافر بزنی ؟
با اوقات تلخی گفت : لامصب نمیدونم این دربستی های صبح رو کی سوار میکنه ...
و یهو نگاهی به من کرد و گفت : پس چی باید خرجتو در بیارم یا نه ؟
حالا تو میمیری اگه چند قدم راه بری و یه مسیری رو هم با اتوبوس بری ؟
حتما من باید برسونمت ؟
خفه شدم و هیچی نگفتم و سرمو جوری برگردوندم به سمت راست خیابون که انگار یه مسافری گفت دربستی و بابام نشنیده , که گیر به من نده و خرج دانشگاه رو با چماق زبونش تو فرق سرم نکوبه ...
آخ که اگه آزادیم همراهم بود همینجا تو روی پدرم در میومدم و میگفتم که اگه من ماشین را هول نمیدادم و ماشین روشن نمیشد الان نمیتونست این چیزا رو بهم بگه...
با صدای بوق زدنهای مکرر پدرم و ماشینهای دیگه که مثل سوهان و رنده اعصاب را میکشه و میماله و خرد میکنه رفتم تو این فکر که اگه یه روزی مردم آزادی بدست بیارند چه بوق بوق بازی توخیابونا راه میفته و اون زمان چقدر صدای همین بوق ها دلنشین و خوش آهنگ میشه .
تو همین فکرها بودم که صد متری میدون دیدم ماشین نگهداشت و فهمیدم دربستی منظور پدرم پیدا شده و قبل از اینکه چیزی به من بگه خودم گفتم :
من دیگه پیاده میشم , تا میدون هم راهی نمونده و این چند قدم را هم پیاده میرم و در را باز کردم و از روی جوب پریدم تو پیاده رو ...
ماشین و بابام و مسافردر بستی اش رفتند ولی من هنوز سنگینی نگاه بابامو پس کله ام حس میکردم !
یه نگاه به جمعیت تو پیاده رو کردم همشون تو خودشون بودند , نمیدونم چرا حس میکردم که همه اونها هم مثل من امروز صبح آزادی شونو گم کردند و به فکر اینکه آزادی شونو کجا گذاشتند هستند ؟
که دیدم یه پسر بچه تو میون جمعیت سرشو انداخته پایین و داره رو زمین دنبال چیزی میگرده , حدس زدم که اون آزادشو گذاشته تو جیبش و یهو وسط راه دست کرده تو جیبش و دیده آزادیش نیست و افتاده و حالا داره دنبالش میگرده .
خواستم برم کمکش کنم که دیدم اصلا وقت ندارم و اگر به اتوبوس نرسم ...
پیش خودم گفتم : بچه به این نیم وجبی آزادی میخواد چیکار ؟
اصلا بچه تو این سن و سال آزادی نمیخواد که ..
لابد آزادی میخواد که بعد از ظهرها بیاد تو کوچه و فوتبال بازی کنند و بزنند شیشه ما یا در و همسایه رو بشکنند و فرار کنند...,
اصلا همون بهتر که آزادی شو گم کرده...
و با این حرفها خودمو تبرئه کردم و به ایستگاه اتوبوس رسیدم .
من هنوز نفهمیدم که صبح ها اینجوری سوار اتوبوس شدن تقصیر شرکت واحده یا تقصیر مردم که همگی با هم تو یه ساعت بیدار میشن و میخوان برن سر کار و زندگیشون یا بخاطر کمبود آزادیه !؟
البته کمبود آزادی در هر مسئله ای میتونه ایجاد مشکل و دردسر بکنه ولی من شک داشتم که حتی با وجود غلیان و فوران آزادی هم این مشکل سوار شدن اتوبوس صبح اول وقت حل و برطرف بشه و این مشکل حتما باید ریشه در عدم مردمسالاری دینی ویا نبود نهادهای مدنی در پایگاه های اجتماعی داشته باشه!
یا شاید هم از کمبود بصیرت یا کار دشمنان نظام باشه ؟
من هم با خیلی های دیگه که از در عقب سوار شدیم و دقیقا وقتی نفسم را حبس کردم به سمت داخل فشرده شدم درب بسته شد و اتوبوس حرکت کرد و فقط خنده ام گرفته بود که تو اون حالت چجوری دست تو جیب پیراهنم کنم و بلیت مو دربیارم تا اون آقا با اون صدای نخراشیده انقدر داد نزنه که :
آقایون بلیت هاتونو بدین بیاد جلو ...
من نمیدونم چرا در این مواقع همیشه همه از جلو به پشت آدم میچسبند و خیلی کم اتفاق میفته که پشت به پشت یا پشت به پهلو و یا شانه به شانه و یا هر حالت دیگه ای بهم بچسبند ؟
به زحمت تونستم سرمو به سمت قسمت خانمها برگردونم تا دماغم بوی گند دهان اون آقای کناری را اذیت نکنه ..
ولی بادیدن عدم تراکم و فضای باز قسمت خانمها از نداشتن آزادی و تفکیک جنسیتی بشدت متنفر شدم و تو دلم کلی به طراح این جنایت و آزادی کشی فحش دادم و نفرین کردم ...
چند تا ایستگاه که رد شد و افتادیم تو خط ویژه , اتوبوس از حالت و جو کنسروی در اومد و مثل اتوبوسهای خارجی که در ماهواره دیدم شد و من هم تونستم دستمو به میله بالا سرم بگیرم و خودمو مرتب کنم و از بودن کیفم در جیبم مطمئن بشم .
البته نه برای محتویات و نقدینگی درونش , نه ...بلکه فقط بخاطر کارت دانشجوئی و مدارکی که اونو تپل کرده بود .
چند تا دختر که معلوم بود دانشجو هستند چنان روشونو به سمت آقایون کرده بودند که مطمئن میشدی اگر نگاهت به نگاهشون بیفته بی برو برگرد با یه لبخند میگن : آقا ممکنه اون جزوه فلان رو بدین من ازش کپی بگیرم و الی ماشالله....
برای همین زل زدم به خیابون و داشتم میزان و کمبود آزادی را در بافت های متنوع آحاد جامعه میسنجیدم و بررسی میکردم , که دیدم یه موتوری که دو تا جوون بدون کلاه کاسکت نشسته بودند در خط ویژه و بدون توجه به قانون ممنوعیت ظالمانه ای که برای تردد آنها وجود داشت مثل برق از کنار اتوبوس رد شدند.
من فقط تونستم بازی باد را در موهای بلند نفر جلو ببینم و از این سرعت و حرکت وبازی آزادیخواهانه موهای آنها در وزش باد لذت ببرم.
بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و به فکر نقش موتور در کسب آزادی های اجتماعی و مدل و حجم موتور در سرعت دستیابی به آزادی های مدنی فرو رفتم ...
حتما باید این مطلب را با بچه ها ی دانشگاه در میون بزارم .
چطور ما از نقش مهم موتور در جریان روند دمکراسی از بعد از مشروطه و کسب آزادی های مدنی و اجتماعی در لوای آن بی خبر بودیم ؟
به چهره های شاداب و راضی راکبین موتور و احساس خوش آزادی در افکار آنها فکر میکردم که دیدم اتوبوس نگهداشت!
دیدم هنوز به ایستگاه نرسیدیم که همهمه تصادف شده و اخ و اوخ مسافران در آمد , نگاهی به ساعتم کردم و دیدم هیچ وقتی برای حرام کردن و سروقت رسیدن ندارم .
پیش خودم گفتم :حتما باز یکی از این اتوبوس های لکنتی دولت ترمزش بریده و نگرفته و زده به اتوبوس جلوئی و یا یکی از شهروندان محترمی که هیچ قدر وقت و آزادی دیگر شهروندان را در نظر نمیگیره با بی احتیاطی خودش مسبب این فاجعه در دیر رسیدن من به دانشگاه شده کسانی که نه از آزادی بوئی بردند و نه قدر آنرا میدانند .
واقعا باید برای اینجور افراد در فردای آزاد خودمان فکری بکنیم و چاره ای بیندیشیم ...
صدای آمبولانس رشته افکارم را پاره کرد و اتوبوس هم آرام آرام و تکه به تکه حرکت میکرد و به جلو میرفت و من به مسبب این ترافیک لعنتی فحش میدادم و نفرین میکردم .
سرکی کشیدم و دیدم جلوتر مردم جمع شدند و پلیس مشغول متفرق کردن آنها و راه باز کردن برای آمبولانس هست و و یه اتوبوس از طرف مقابل و یک اتوبوس از سمت ما از سمت خالی خط ویژه رد میشدند و درست زمانی که اتوبوس ما رد میشد , داشتند برانکارد را داخل آمبولانس میگذاشتند که دیدم همان پسرک مو بلند راننده موتور هست که اینبار به جای باد خون لابلای مو هایش دلمه بسته بود و از آن رضایت و شادابی اولیه هیچ اثری در چهره اش دیده نمیشد .
اتوبوس به پایان خط و و مقصد من نزدیک میشد و من به این فکر میکردم که که باید با دوستانم راجع به هزینه های احتمالی کسب آزادی در مسیر های ویژه بیشتر گفتگو کنیم و مقدار و سرعت آن را درست برآورد و تعیین کنیم ..
ولی قبل از اون بهتره که اول بگردم ببینم آزادی مو کجا گذاشتم ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر