طنز و نقل یک خاطره .......
(( ....برای اظهار سپاس و تشکر ازتوجه واستقبال شما دوستان به مطالب و نوشته های طنز این وبلاگ و وبلاگ نویسش ....))
اسفند ماه سال ١٣٧٠ در مجلس ختم مرحوم ظهوری کمدین معروف و محبوب دهه های سی و چهل ایران در
مسجد ظهیرالاسلام بهارستان بودم که در اواخر مجلس یکی از آقایان محترم ملی مذهبی وارد مسجد شد و بعلت ازدحام زیاد نتوانستند به بالای مجلس و نزد دوستانشان بروند و بناچار در پایین مجلس و در کنار ما گمنامان و فقیران شهرت ، رضایت به نشستن و خواندن فاتحه و خوردن حلوا و خرما ....دادند ./
منهم که آنزمان دارای شیطنت بیشتری در گفتگو بودم ،کمی صبر کردم و جای بیشتری برای آن آقا باز کردم تا راحت تر بنشیند که فرار کردن برایش سخت تر و دشوارتر شود ....
پس از خوردن چای اول و خواندن فاتحه دوم و با دریافت و دیدن احساس رضایت از گرمای مطبوع داخل مسجد نسبت به سرمای بیرون در چهره ایشان ، سرم را بیخ گوشش بردم و گفتم : حضور یک مذهبی حتی ملی مذهبی و با کت و شلوار و پالتو پوش و متجدد در مراسم ختم یک هنرمندی که با داشتن سن بالا بشکن میزد و قر میداد و کمر و کپل را میجنباند و تو خوشگلی لوچیلا ، تو مقبولی لوچیلا را میخواند و بوس میکرد و میمالید.... ، برایم عجیب و خیلی جالب و پرسش انگیز است .......
نگاهی به من جوان خام گستاخ کرد و چشم در چشم من دوخت و منهم خیره به چشمانش دردل میگفتم :
هان بدجائی گیر کردی یا جواب بده و یا سرمای بیرون را بپذیر و به جان بخر و بلند شو برو......
مطمئن بودم که بخاطر دیدار دوستانش تا آخر مجلس باید منتظر بماند و بعلت دور بودن پارکینگ هم نمیتواند در ماشین بنشیند و بخاری را روشن کند و در جای گرم و نرم در انتظار بماند و باید یک لنگ پا در هوای سرد اسفندماه در حیاط مسجد بماند و از سرمای دلپذیر زجر بکشد و فیض ببرد .......
و در همان حال به طرح تیکه ها وسوالات بعدی در صورت سربالا جواب دادنش ، فکر میکردم و مشغول بودم و جوابهای احتمالی را در نظر داشتم ./
زیر چشمی نگاهی به کنارش کرد و وقتی مطمئن شد که این گفتگو دونفره هست و کسی توجهش جلب نشده استکان چای خودرا برداشت و با مهارت بسیار ته مانده آنرا بدون فرو بردن حتی یک تفاله چایی نوشید و گفت :
در کشوری که گریاندن مردم شغل میباشد و بابتش پول میگیرند و هر ننه قمری میتواند در کربلا سری ببرد و اشک مردم را در بیاورد ، آمدن به مجلس ختم هنرمندی که برای ساعات و لحظاتی دل مردم را شاد و لبهای آنها را خندان کرده وبا هر سنی به آنها نشاط و شادی و لبخند هدیه داده ، حتی با کهولت سن و درد پا و دوری راه و نبودن جا و تحمل سوز و سرمای بیرون و انتظار کشیدن ...از واجبات است و گریز ناپذیر.........
خنداندن و شاد کردن این مردم کار هرکسی نیست و کسیکه بتواند این کار را بکند هنرمند واقعیست .....
سرم را پایین انداختم و کمی جابجا شدم و جای بیشتری برایش باز کردم و به گل های فرش کف مسجد خیره شدم و فکر کردم که واقعا خنداندن و هدیه کردن لحظه خوشی به این مردم کاری بس بزرگ و سترگ است و کار هرکسی نیست و چه کار زیبا و سختیست ، و آرزو کردم که کاش اینطور باشم و بتوانم .........
خندیدن و خنداندن........!!
آنهم برای مردمی که عاشقانه ، مردن و ترحیم و مجلس ختم و گریه کردن و بر سر زدن و نالیدن و دیدن و خواندن مطالب بد را دوست دارند و به آن عادت کردند و برای رفتن و دیدن و انجامش وقت میگذارند و هزینه هم میکنند ..............!!
(( ....برای اظهار سپاس و تشکر ازتوجه واستقبال شما دوستان به مطالب و نوشته های طنز این وبلاگ و وبلاگ نویسش ....))
اسفند ماه سال ١٣٧٠ در مجلس ختم مرحوم ظهوری کمدین معروف و محبوب دهه های سی و چهل ایران در
مسجد ظهیرالاسلام بهارستان بودم که در اواخر مجلس یکی از آقایان محترم ملی مذهبی وارد مسجد شد و بعلت ازدحام زیاد نتوانستند به بالای مجلس و نزد دوستانشان بروند و بناچار در پایین مجلس و در کنار ما گمنامان و فقیران شهرت ، رضایت به نشستن و خواندن فاتحه و خوردن حلوا و خرما ....دادند ./
منهم که آنزمان دارای شیطنت بیشتری در گفتگو بودم ،کمی صبر کردم و جای بیشتری برای آن آقا باز کردم تا راحت تر بنشیند که فرار کردن برایش سخت تر و دشوارتر شود ....
پس از خوردن چای اول و خواندن فاتحه دوم و با دریافت و دیدن احساس رضایت از گرمای مطبوع داخل مسجد نسبت به سرمای بیرون در چهره ایشان ، سرم را بیخ گوشش بردم و گفتم : حضور یک مذهبی حتی ملی مذهبی و با کت و شلوار و پالتو پوش و متجدد در مراسم ختم یک هنرمندی که با داشتن سن بالا بشکن میزد و قر میداد و کمر و کپل را میجنباند و تو خوشگلی لوچیلا ، تو مقبولی لوچیلا را میخواند و بوس میکرد و میمالید.... ، برایم عجیب و خیلی جالب و پرسش انگیز است .......
نگاهی به من جوان خام گستاخ کرد و چشم در چشم من دوخت و منهم خیره به چشمانش دردل میگفتم :
هان بدجائی گیر کردی یا جواب بده و یا سرمای بیرون را بپذیر و به جان بخر و بلند شو برو......
مطمئن بودم که بخاطر دیدار دوستانش تا آخر مجلس باید منتظر بماند و بعلت دور بودن پارکینگ هم نمیتواند در ماشین بنشیند و بخاری را روشن کند و در جای گرم و نرم در انتظار بماند و باید یک لنگ پا در هوای سرد اسفندماه در حیاط مسجد بماند و از سرمای دلپذیر زجر بکشد و فیض ببرد .......
و در همان حال به طرح تیکه ها وسوالات بعدی در صورت سربالا جواب دادنش ، فکر میکردم و مشغول بودم و جوابهای احتمالی را در نظر داشتم ./
زیر چشمی نگاهی به کنارش کرد و وقتی مطمئن شد که این گفتگو دونفره هست و کسی توجهش جلب نشده استکان چای خودرا برداشت و با مهارت بسیار ته مانده آنرا بدون فرو بردن حتی یک تفاله چایی نوشید و گفت :
در کشوری که گریاندن مردم شغل میباشد و بابتش پول میگیرند و هر ننه قمری میتواند در کربلا سری ببرد و اشک مردم را در بیاورد ، آمدن به مجلس ختم هنرمندی که برای ساعات و لحظاتی دل مردم را شاد و لبهای آنها را خندان کرده وبا هر سنی به آنها نشاط و شادی و لبخند هدیه داده ، حتی با کهولت سن و درد پا و دوری راه و نبودن جا و تحمل سوز و سرمای بیرون و انتظار کشیدن ...از واجبات است و گریز ناپذیر.........
خنداندن و شاد کردن این مردم کار هرکسی نیست و کسیکه بتواند این کار را بکند هنرمند واقعیست .....
سرم را پایین انداختم و کمی جابجا شدم و جای بیشتری برایش باز کردم و به گل های فرش کف مسجد خیره شدم و فکر کردم که واقعا خنداندن و هدیه کردن لحظه خوشی به این مردم کاری بس بزرگ و سترگ است و کار هرکسی نیست و چه کار زیبا و سختیست ، و آرزو کردم که کاش اینطور باشم و بتوانم .........
خندیدن و خنداندن........!!
آنهم برای مردمی که عاشقانه ، مردن و ترحیم و مجلس ختم و گریه کردن و بر سر زدن و نالیدن و دیدن و خواندن مطالب بد را دوست دارند و به آن عادت کردند و برای رفتن و دیدن و انجامش وقت میگذارند و هزینه هم میکنند ..............!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر