پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۴

به ما , آن درس ها را آموختند و شدیم این ...!؟

           به ما , آن درس ها را آموختند و شدیم این ...!؟ 



همه جا تاریک شده بود .

و در همان تاریکی ناگهان صدای جمعی در کوه و دشت میپیچید و با هم  فریاد میزدند : حسنک کجائی ؟


گاو عمو حسین هم  ما ما مي کرد ...


گوسپندان گله چوپان دروغگو هم  بی هدف  بع بع مي کرد ند ...


اما  سگی که  واق واق مي کرد واقعا  نگران بود !


 باز همه با هم فرياد مي زدند:  حسنک کجايي…؟


و باز هم صدای آنها در دشت و کوه میپیچید و کسی جوابی نمی داد !


 شب شده بود اما حسنک به خانه نيامده بود.


حسنک شبهاي زيادي بود که دیگر به خانه نمي آمد.

او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين تنگ میپوشد و تي شرت هاي رنگارنگ به تن مي کند .


میگویند کاسب شده و پشت شهرداری cd و فیلم جدید و از این و جور چیزها میفروشد... !


او حالا هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات , جلوي آينه به موهاي خود چسب مو مي زند !


موهاي حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او موهاي خود را اتو ميکند
و گاهی اوقات که مجلسی دعوت شده یا میخواهد به اکس پارتی برود زیر ابروهم بر میدارد  و گوشواره هم می اندازد .


 ديروز وقتیکه حسنک مثل همیشه داشت با کبري چت مي کرد ,
کبري بی هوا و بدون هیچ دلیلی به او گفت که : تصميم بزرگي گرفته است!!


کبری به حسنک که پای مانیتور خشکش زده بود گفت :


تصمیم گرفته با او بهم بزند و این آخرین چت او با حسنک است !

حتی از دست کوکب خانم که زن تمیز و مهربانی بود هم کاری بر نیامد و حرفهایش بر روی کبری اثری نکرد .


کوکب خانم میگفت : 


کبری از وقتیکه  دماغش را عمل کرده اینطوری شده و قدیم ها دختر خوبی بود و تصمیم های درستی میگرفت ...؟!

همه میدانستند که چرا کبري چنین تصميمی گرفته بود ؟!


او میخواست حسنک را رها کند چون با پطرس آشنا شده بود و دوست داشت که با او چت کند ...


کبری خیال میکرد که فک و فامیل های پطرس میتوانند برای او دعوتنامه بفرستند و گرین کارت امریکا را برایش بگیرند!


 اما خود پطرس دربند این حرفها نبود و هميشه پاي کامپيوترش نشسته بود و چت مي کرد.


کبری برای گرفتن گذرنامه , شناسنامه اش را میخواست ,
همان شناسنامه ای که مادرش پنهان کرده بود .

برای همین به پطرس گفت , زودی برمیگردم و به ده خودشان رفت...!




پطرس تا چشم کبری را دور دید باز به کار مواد و قرص و نئشه بازی زد و اصلا به فکر فداکاری نبود ...


یک شب خیلی توپ بود و با آنکه ديد سد سوراخ شده و آب از آن بیرون میزند اما انگشتش را داخل سوراخ نکرد , انگشت او بخاطر آنکه زیاد چت کرده بود درد مي کرد و چون زياد نئشه بود نمي دانست که سد تا چند لحظه ي ديگر مي شکند.


پتروس همانطور در حین چت کردن غرق شد و مرد ...


براي مراسم دفن او کبري تصميم گرفت که با قطار برگردد... ,


اما کوه روي ريل قطار ريزش کرده بود و ريزعلي هم از دور ديد که کوه ريزش کرده اما حوصله نداشت چون او هم خمار بود .


ریزعلی چند وقتیست که اعتیاد پیدا کرده , البته خودش میگفت که معتاد نیست و گاه گاهی تفریحی با دوستان چند پکی میزند ...


ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد و زیر لب غرغر میکرد که : گور پدرشان اون دفعه  که کردم چه گلی به سرم زدند ؟


حتی پول لباس هایم را هم ندادند !


راستش ريزعلي چراغ قوه هم داشت اما حال و حوصله درد سر را نداشت.


قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبري و همه مسافران قطار هم سوختند و دود شدند و مردند...

 
 اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل هميشه سوت و کور بود.
الان چند سالي هست که کوکب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد. او دیگر حوصله ي مهمان و مهمانی را هم ندارد.


یعنی راستش را بخواهید او پول ندارد تا شکم خودشان را سیر کنند چه رسد به مهمان ها ...؟!


کوکب خانم ديگر تخم مرغ و پنير ندارد چون همه چيز با تحريم ها گران شده است.


او گوشت هم ندارد... , 


یادش آمد آخرين باری  که گوشت قرمز خريد  چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.

اما او از چوپان دروغگو هیچ گِله ای ندارد و اصلا ناراحت نیست چون میبیند کشور ما خيلي چوپان دروغگو دارد .


چوپان دروغگو هشت سال هم رئیس جمهور شد و روز روشن به دوربین زل میزد و به مردم دروغ میگفت ولی چون نظرش به نظر یکی دیگر نزدیک بود هیچکسی هم کاری به او نداشت و هیچی هم به او نگفتند !؟


البته حالا چون دیگر دروغ گفتن هیچ خجالتی ندارد و همه به هم دروغ میگویند,

 به همين دليل است که ديگر در کتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ هم وجود ندارد ...

و همچنان آن رد پای دزد ده ما درست شبیه رد چکمه های کدخداست...

و همه هم این موضوع را میدانند , فقط نمیدانم یا میترسند یا رویشان نمیشود که به هم بگویند !!

راستی یادت هست آن پادشاهی که روزی از سر غرور به پیرمرد دهقان  گفت :

تو که یک پایت لب گور است برای که میکاری ؟

و پیر دهقان خندید و گفت : ما بکاریم و دیگران بخورند...

بیچاره همان سال مرد ...


میگویند از دست پسرانش دق کرد و مرد ...

چون پسران آن پیرمرد دهقان که از حرف شاه ناراحت شدند,


 به شهر رفتند و بانک ها و سینماها را آتش زدند و مرگ بر شاه گفتند و مملکت را به آتش کشیدند و خاکستر کردند و در حالی که مست خرابی ها بودند  باهم میخندیدند و میخواندند  :


دیگران کا شتند و ما خوردیم ...ما میخوریم و گور پدر دیگران


راستی شنیدی که آن لاک پشت حراف  که روزی آرزوی پرواز در سر داشت با بمب های برادران مظلوم همسایه شیمیائی شد و دیگر حتی نمیتواند درست نفس بکشد چه رسد که بخواهد حرف هم بزند ... 


مرغابی ها هم هر سال محرم می آیند برای سلامتی او نوحه میخوانند و مداحی میکنند شنیدم وضعشان خوب شده و در این خشکسالی و بی آبی به آب و نونی رسیدند !!!


و جوجه های آن بلدرچین دانا هم یک روز که مادرشان نبود با پسر همان برزگر که میخواست مزرعه را درو کند به عنوان بسیجی رفتند جبهه و دیگر برنگشتند !


و آن پیرزنی که یک خانه ای قد غربیل داشت همان که تمام حیوانات را در آن شب طوفانی به خانه اش راه داد... ,


اواخر جنگ و درست هنگام موشک پرانی و موشک بازی برگترها بود که موشکی به سقف خانه اش خورد و معلوم نشد , کی بود ؟ چی شد ؟ کجا رفت ؟


پنداری با آتش موشک دووود شد و رفت به آسمون ... 


دارا و سارا هم که یک پایشان کلانتری هست و یک پایشان دادگاه خانواده ...!


میگویند از وقتی دارا در شورای شهر انتخاب و شلوارش دوتا شد زیر سرش هم بلند شده بود و چند تا صیغه ای خوابانده داشت.


و وقتی سارا که دوتا بچه هم داشت میفهمد پایش را در یک کفش کرده و میگوید :


فقط طلاق ...

میگوید که طلاق توافقی میخواهد و باید دارا جشن طلاق هم بگیرد ...!


مادرش در صف نانوائی میگفت که میخواهد چند وقتی بچه ها یش را پیش او بگذارد و برود دوبی ...!؟]


نمیدانم چه فکر میکند ؟


واقعا خیال میکند که آنجا برایش ریختند و همینکه برسد یکی از شیخ ها یک چمدان درهم به او میدهد و دوتا حلقه چاه نفت به اسمش میکنند ؟؟!


عمو حسین هم آن گاو بزرگ شیرده خودش را فروخت...!


 گفتند که حاجی سرش کلاه گذاشت .

چند وقت مسافر کشی میکرد و بچه ها به کنایه میگفتند :


عمو حسین پیکان لگن درب و داغونی داشت ...

بعد کار و بارش خراب شد تا در یکی از درگیری های داخلی ده چماقدار شد .


و پیداست که خوب چماق بر سر زن و بچه مردم میزد و چشم کدخدا او را گرفت...


 و الان در بیت کدخدا رئیس چماقداران کدخدا هست و گوش به فرمان کدخدا آماده هست , میگویند که میگوید : من سگ درگاه ولایت کدخدا علی آبادی هستم ...


خلاصه که در این داستانها همه جور آدمی هست و همه جور آدمی پیدا میشد و پیدا میشود  ...


فقط یادم هست که به ما یاد دادند :


میازار  موری   که   دانه    کش  است
که جان دارد و جان شیرین خوش است


ولی تبدیلش کردند به :


قتل فی سبیل الی الله ....


به ما یاد دادند :


برو کار می کن مگو چیست  کار
که  سرمایه  جا ودانی است  کار


ولی حالا میگویند :


کار کردن مال خر و تراکتوره ...


به ما یاد دادند :


دیگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند


ولی حالا میگویند :


چی کار به کار مردم داری ,خودت بخور و خودتو عشقه ...!


به ما یا دادند :


ز نیرو  بود  مرد را راستی
ز سستی کژی آید و کاستی 


الان میگویند :


بدبخت تو این مملکت دروغ نگی کارت پیش نمیره !


به ما یاد دادند :


آباد باش ای ایران , آزاد باش ای ایران
از ما فرزندان خود دلشاد باش ای ایران


و میگفتند و هنوز هم میگویند:


بهر آزادی  قدس از  کربلا   باید  گذشت
از جان بگذشته و از سر جدا باید گذشت  


 آن چیز ها را به ما آموختند و یاد دادند حال روز ما شد این ...


                                                             تا ببینیم حال روز شما چی میشه ؟







هیچ نظری موجود نیست: