پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

آفرینش ، خدا و شیطان و آدم - 18

آفرینش ، خدا و شیطان و آدم - 18 [ قسمت هجدهم - از وب خیال برهنه ]
پرده هجدهم - بهشتی نوین
خدا مبهوت کارهای آدم شده بود .
از فردای شب جشن معرفی آدم و حوا ، که خدا سفارش ساختن چند کاخ دیگر را به آدم داده بود ، آدم خستگی ناپذیر و کوشا دست به تغییراتی بزرگ در چهره بهشت زد و اول از همه تمام راه ها و کو ره راه های بهشت را برای حمل و نقل سنگها و جواهرات مورد نیاز فراختر و مسطح تر کرد ،
فرشتگان کارگر را سازماندهی و برای هر گروه سرپرستی و وظایف آنها را مشخص کرد و برای آسایش آنها شهرکی در دامنه کوه بزرگ ساخت که تمام نیاز های آنها توسط دسته دیگری از فرشتگان مهیا و آماده میگردید و کپسول هائی مجهز و راحت برای استراحت آنها طراحی و تعبیه کرد ./
مکان عرش الهی و تخت کبریائی را به بلندترین و مرتفع ترین نقطه کوه بزرگ تغییر داد ، نقطه ای که ابرها همچون فرش سپیدی زینت بخش آن بودند و از آنجا تمام نقاط بهشت دیده میشد ، او خدا را به بلندترین و برترین مکان رساند و جای داد و خداوند مست رضایت آن بود ./
در نزدیکی آنجا بزرگترین قطعه زمین را آماده کرد و نقشه کاخی عظیم را کشید و دوبرابر مساحت بیرونی کاخ در دل کوه جایگاهی برای تمامی کارگاه ها و مکانهایی که مورد نیاز خداوند بود را طراحی و تعبیه کرد ./
و حوا در ارائه رنگ آمیزی و رنگبندی و تزئین آنها اعجاز کرده بود و تحسین همگان را برانگیخته بود./
بهشت شکل گرفته بود و از یکنواختی سایه افکنده به آن در آمده بود و ملائک بهترین دوران خود را سپری میکردند و شادترین سروش ها را ترنم میکردند و میخواندند ./
بهشت دوره جدیدی که دوره کار و نشاط و همکاری و همدلی و زندگی بود را آغاز کرده و همه آنرا مدیون و مرهون ذوق و تلاش آدم بودند و ازو قدردانی میکردند و آدم روزبروز بر قدرت و اهمیتش افزوده میشد ./
و خداوند لمیده بر سریرش نظاره گر تمام کارها بود و چنان در شادی ورضایت ازخلقت و آفرینش این مخلوق غرق بود که احساس عجیب و
شدید تملک و مالکیت آدم بر ساخته هایش را سرسری گرفت و به آن
توجه چندانی نکرد و پس از چندی آنرا کلا بدست فراموشی سپرد .//
خدا در جایگاه عرش الهی جدید بر تختش نشسته بود و جبرئیل و عزرائیل در دو سمت تخت دست برسینه نهاده و ایستاده و منتظر سرزنش های دوباره خدا در پیدا نکردن شیطان و تکرار سرکوفت درایت و هوش آدم به خودشان بودند ./
خدا برخاست و چند قدمی برداشت و ناگهان برگشت و عصا ی طلاییش را به سمت آنها گرفت و فریاد زد :
دیگر بس است ، هردوی شما را به [ سیاهچاله سکون بازگشت ناپذیر] خواهم فرستاد ،شما لیاقت و شایستگی جایگاه فعلی را ندارید ....
جبرئیل سخت لرزید وعزرائیل آهی بلند از نهادش برآمد که به شکل پوره ها و پولک های یخ بر زمین ریخت و هردو با نگاهی ملتمسانه به خدا چشم دوختند ./
خدا بدون توجه باز غرید و گفت :
آدم را ببینید ،نه خوب به کارهای او دقت کنید و یاد بگیرید که بدون کمک من ، تمام کار ها را چگونه با درایت و شایستگی خودش پیش میبرد ، من در ساخت هر سه شما به یکمقدار و به یک میزان هوش و عقل استفاده کردم واعطا نمودم پس چگونه هست که آدم از ان به نحو احسنت استفاده میکند و شما دو تن پرور کودن از انجام یک دستور من در مانده اید و ناتوان هستید ...هان ....؟
جبرئیل تا لب باز کرد و گفت : سرورم .....
که خدا فریاد زد : خاموش ....... در حالی که من و آدم و دیگران سخت مشغول کار کردن و تلاش برای راحتی و آسایش بیشتر در بهشت برای شما هستیم [ عزرائیل زیر چشم نگاهی به بستر نامرتب خدا کرد و به جبرئیل نگاهی کرد و لبخندی بیرنگ بر لبانش نشست ] ... و شما دونفر هر بار که میروید بی هیچ نتیجه و کارکردی باز میگردید و فقط میگویید ، سرورم
نیافتیم ، سرورم نیست ...... خودتان بگوئید ، آیا لیاقت شما همان [ سیاهچاله سکون بازگشت ناپذیر ] نیست ؟
جبرئیل دیگر تاب نیاورد و بزانو درآمد ....و عزرائیل که دید اگر کاری نکند و نجنبد بر باد فنا میگردند ، بدون آنکه مهلت حرفی را به خدا بدهد و بسیار تند و مسلسل وار شروع به حرف زدن و دفاع از خودشان کرد :
سرورم در جائی که شما خود نمیدانید و پیامهایتان به شیطان نمیرسد از من و این جبرئیل مفلوک که مخلوقات حقیر شما هستیم چه بر می آید ؟
شما که آنقدر تعریف از درایت و ذکاوت آدم میکنید و دمادم آنرا بر سر ما میکوبید وما را تحقیر میکنید , این وظیفه را بدو میسپردید و زودتر به نتیجه میرسیدید و انقدر ما بندگان ناچیزت را شرمزده و خوار و خفیف نمیکردید .......
سکوتی بر عرش مستولی گشت ...
خدا به فکر فرو رفت ، راستی چرا تابحال به فکر خودم نرسیده بود ....اما اگر آدم هم نفهمد و نداند ، چه ؟ بر او حرجی نیست ...او که تاکنون از بهشت خارج نشده ..... اما امتحان خوبیست ، اگر دانست که فبها و بهتر و اگر ندانست هم که باز هم بهانه قابل قبولی برای ندانستش داریم .....
: بسیار خوب برای آنکه به نادانی و کاهلی خود پی ببرید و شایستگی آدم را دریابید اورا به اینجا احضار میکنیم ......
شک و تردید درگفته های خدا ، تمام فضای عرش را پر کرد ......
آدم در حالیکه خوشه انگور بزرگی در دست داشت و حبه حبه از آن را میکند و در دهان میگذاشت و میخورد وارد عرش شد و با دهان پر و
لحنی معترضانه گفت :
من بسیار گرفتارم و وقت ندارم ، برای چه مرا احضار کردید ، میگذاشتید پس از اتمام کارم ...
که با دیدن جبرئیل و عزرائیل که در دوطرف خدا ایستاده بودند و خدا را که با جلال و جبروت بر صندلی مشرف بر میز بزرگی که نقش تمام کائنات ظریفانه برروی آن کشیده شده بود ، نشسته دید ، سکوت کرد ....... و به سمت آنها رفت ./
خدا با صدای بلند خندید و گفت :
کار چندان مهم و وقتگیری نیست ،تو هم دیگر زیادی به کار مشغولی و بهتر است که به استراحت و سلامت خود بیشتر بپردازی ....بنشین فرزندم ./
آدم نگاهی به جبرئیل و عزرائیل که هردو سر به پایین انداخته بودند کرد و نشست و گفت :
امر ، امر پروردگار بزرگ است و ما بندگان گوش بفرمانیم ...
لحظاتی به سکوت گذشت ...خدا رو به آدم کرد گفت :
ای آدم آیا تو شیطان را به یاد دا ری ؟ ........ روز اولی که شما از کارگاه خلقت بیرون آمدید و در کنار برکه بزرگ برای استحمام رفته بودیم ......
: آری ...آن تنومند قرمز را میگوئید ...دیگر اورا ندیدم ......در جشن معرفی ما هم نبود ..... مگر اورا به چرخه بازیافت نفرستادید ...خطائی کرده بود ؟
: نه هرگز ، میدانی جبرئیل و عزرائیل هرچه میگردند اورا نمی یابند ....
آدم زیرچشم آنها را نگاهی کرد و با زهرخندی برلب گفت :
لابد پیامهای الهی شما را هم دریافت نمیکند ......خوب چرا از منی که تاکنون از بهشت خارج نشدم میپرسید و چگونه توقع دارید که من بدانم ؟
خدا با بیحالی به پشت به صندلی داد و آهی کشید ....آدم برخاست و به دور میزمیچرخید ودر حالی که به نقشه وسط آن مینگریست ، گفت :
درست هست که من از اینجا بیرون نرفته ام اما در کتابخانه بزرگ ،کتابهای بسیاری خواندم و نقشه های بسیاری از کائنات دیدم ، جواب پرسش شما بسیار ساده است ..........,
[هرسه به آدم و حرکت او زل زده بودند و نفسشان در سینه حبس شده بود ]
بسیار آسان است ، چون او از جنس آتش است و این دو هم به خیال خودشان همه جا را گشته اند و اورا نیافتند و پیامهای شما با طول موج های مختلف هم به او نمیرسد ....... او میبایستی در جائی مانند اینجا باشد .....
و انگشتش را بر روی نقطه ای از نقشه روی میز گذاشت گفت :
اینجا .....خورشید بزرگ ...که بنابر نوشته کتابها نه محافظ و نگهبانی دارد و نه هرکسی میتواند به آن نزدیک شود و تمام طول موجها در نزدیکی آن از بین میروند و از هم میگسلند .........
خدا و جبرئیل و عزرائیل با دهانی باز و چشمانی گرد شده وهاج و واج فقط به همدیگر نگاه میکردند.......... ،
خورشید بزرگ تنها جائی که به آن فکرهم نکرده بودند ....//

هیچ نظری موجود نیست: