شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۳

اندر حکایت خالی بستن کیمیائی با یکی از دیالوگهای معروف خودش

اندر حکایت خالی بستن کیمیائی با یکی از دیالوگهای معروف خودش
(( کاری از شراگیم زند , طناز خوش ذوق و خوش قریحه ... ))

 

قصه ش درازه...

من بودم و اسی علاء , پری و اختر و شهلا و مهرداد صمدی و... 


آره و اینا ,  خیلی بودیم...

ممد آقامون هم  ,      بود...


(( ممد ؟کدوم ممد ؟))

 ممد سپانلو بابا...میشناسیش...

آره...

از ما نه واز اونا آره ,  که بریم دنبال آمبولانس.


تو نمیری به موت قسم اصلا ما تو نخش نبودیم.


آره، نه، گاز و دنده... دم غسالخونه اومدیم پائین.

یکی چپ، یکی راست یکی بالا یکی پائین

دیدیم همینجور میت هست که میذاشتن روی تخت و میشستن...

اولی رو شستن به سلامتی رفقا لول لول شدیم،

دومی رو شستن به سلامتی جمع کف و خون قاطی کردیم.

نوبت به میت ما رسید گفتن آقا پنبه تموم شد...

تو نمیری به موت قسم خیلی تو لب شدم...

این جیب نه , اون جیب نه ... , تو جیب ساعتی  , یه بسته پنبه هیدروفیل اومد بیرون!

که دیدم یه پسره مرده شوره , هیکل میزونه گفت:

میت زنه من نمیشورم...

گفتم هتته؟

گفت عفت...

عفت نیومد...

رفته بود مرخصی...

گفت یکیتون باید به میت محرم بشه بشورتش...

اینو که گفت فشارم افتاد.

چشم باز کردم دیدم ظهیر الدوله ایم و دارن میت رو خاک
میکنن...

حالا ما به همه گفتیم شستیم...

شمام بگین شسته...

آره...خوبیت نداره...

واردین که...!



هیچ نظری موجود نیست: