شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳

کار امر و نهی به ناوهای آمریکائی در خلیج پارس کشید !

کار امر و نهی به ناوهای آمریکائی  در خلیج پارس کشید !



بعضی از فرماندهان  بی جنبه سپاه و بسیج از وقتیکه شنیدند اوباما به رهبر ایران لبخند زده و خندیده کم مانده شلوار اوباما را از پاش در بیارن و باهاش شوخی دستی هم بکنند.

و هر روز یکیشون شخصا به اوباما پیام میده و یا تیکه بارش میکنند سردار صفوی اولتیماتوم میده ! سردار نقدی بهش گوشزد میکنه !! سردار فلانی خط قرمز براش تعیین میکنه !!! اون یکی موشک ها را به رخش میکشه !!!!

این یکی مدعی شده که به ناوهای آنها در خلیج پارس امر و نهی میکنه ؟؟!

<<  چقدر گفتیم و نوشتیم که بابا ؛ اول جنبه اینها رو بسنجید و ببینید ظرفیت دارند , بعد امر به معروف و نهی از اینا رو بهشون محول کنید ! >>

ببینید این یکی چجوری توهم زده و دور علی گلابی برداشته ...

 { سردار سرتیپ حسین سلامی جانشین فرمانده کل سپاه با اشاره به اقتدار نیروی دریایی سپاه در خلیج فارس، بیان داشت: شناورهای ما به موازات شناورهای آمریکایی حرکت می کنند و از آنها فیلم می گیرند. تنها کسانی که آمریکایی ها را در دریا مواخذه می کنند ما هستیم. ما از آن ها سؤال می پرسیم و آن ها را امرونهی می کنیم. این همان قدرت بسیجی است.]

منبع خبر ؛ http://www.asriran.com/fa/news/369382/جانشین-فرمانده-سپاه-ما-در-خلیج-فارس-به-آمریکایی-ها-امر-و-نهی-می-کنیم 

 

یعنی اگر یک کم دیگه به ایشون رو بدی و بخندی , فردا ادعا میکنه که به ناوی های آمریکائی در خلیج پارس  بشین پاشو میده و بی انضباط های آنها را سینه خیز میبره و پامرغی و کلاغ پر راه میبردشون...!

تصور کنید جناب سردار با یک قایق تندرو دور بر ناو هواپیمابری که اگر از بالا و از توی هواپیما اونو ببینه , قول بهتون میدم که با دبی یا ابوظبی اشتباه میگیره , میگرده و دنبال بهونه و آتو از اونها ست...

 

که   یکی از  ملوان ها یا ناوی های سیاهپوست  شکمو هم که روی عرشه داره نارنگی میخوره , حواسش نیست و پوستش  از روی عرشه پرت میکنه و میندازه تو آب ...

اینجاست که سردار سلامی بلند گو را میگیره و با قایق تندرو میپیچه جلوی ناوه  و سه  بار به ناو ایست میده  و چون صدای موتور خونه زیاده  و فرمانده ناو هم داره با عروسش سر جهاز چونه میزنه  نمیشنوند ...

و سردار هم  هفت تیرش را میکشه و یه تیر هوائی میزنه  که ناو میزنه رو ترمز و همه میان رو عرشه جلوی کشتی و از اون بالا نگاه میکنند میبینند سردار سلامی هست و تیز میپرند به ناخداو فرمانده میگن بیا که گاومون زاییده و باز معلوم نیست بچه های ما چیکار کردند که ایرانی ها شاکی شدند ...

فرمانده هم درجا تلفن را قطع میکنه و بدو بدو میاد و یه احترام برای سردار سلامی میزاره و بعد از سلام و خوش و بش یکطرفه  میگه : امری داشتین قربا ن ؟

سلامی پشت چشمی نازک میکنه و یه HELLO رو به دریا میگه و یهو قاطی میکنه  و میگه : مگه صد دفعه نگفتم ته سیگار ها و پوست تخمه هاتونو نریزید تو خلیج فارس  , ها ن ....

فرمانده آمریکائی دست پاچه  میشه و میگه : قربان به جون مادرم بیا ید  بالا ببینید دستور دادم هر دو متر به دومتر یه جاسیگاری و سطل آشغال   تا بریزند اون تو ...

و بعد با نگرانی و پریشونی  نگاهی به دور و اطراف میکنه و با درموندگی میگه : قربان مال اون ناو انگلیسی یه رو موقعیت ٥٦/٢٣٤ نیست یا اون ناو فرانسویه نزدیک تنگه هرمز , دیده بان  ما دیده بود که دم دمای صبح یکی شون  گلاب به روتون د اشت توی آب پیشاب میریخت ...

سردار سلامی طاقت نمیاره و داد میزنه : یه کلمه دیگه حرف بزنی میام بالا درجه هاتو میکنم میدم بسیجی ها باهاش پهپاد بسازن ها ...

زود اون کسیکه اشغال ریخت تو آب را معرفی کن یا دستور میدم و امر و نهی میکنم که همتون بیاین پایین و سینه خیز برید ...

یاالله بجنب که وقت نمازه ...

فرمانده داد میکشه : این کار کدوم  سان آو ده بچی یه ؟

خودش بیاد جلو تا فاک  یوش نکردم ... شت ها ...

که ناوی بیچاره که رنگش مثل گچ سفید شده لرزون میاد  جلو و فرمانده با خوشحالی دولا میشه و به سردار سلامی میگه : قربان گرفتیمش , چی دستور میدین ؟

سردار سلامی امر میکنه که :  بهش  یه جارو خاک انداز بدید و بگید از زیر تنب کوچک یا دم ورودی تنگه هرمز را قشنگ جارو بکنه بعد با آشغالهای لاوان  و ابو موسی  ببره بریزه تو امارات ...

من میرم نماز و برمیگردم یه تیغ ماهی اینجا ببینم یه موشک میزنم تو موتور خونتون که از اینجا تا نیویورک زوزه بکشید و برید  , بهتون گفته باشم ...

بعد بدون اینکه به احترام نظامی فرمانده ناو جواب بده زیر لبی به بسیجی راننده قایق میگه : زود گردش کن بریم بندر عباس میخوام برم اینو برای آقا میل کنم که عشق  کنه , برو بریم ....

                    

 

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۳

آقای مصباح یزدی آیا فرق بین پاچه خواری و لیاقت داشتن را میدانید ؟

     آقای مصباح یزدی آیا فرق بین پاچه خواری و لیاقت داشتن را میدانید ؟

 

از  آنجائی که ممتقی مصباح یزدی گفت :

خدا را شاهد میگیرم که جامعه ما لیاقت داشتن چنین رهبری را ندارند !

اول از همه ما میپرسیم که :

مصباح یزدی تو چگونه خدا را شاهد میگیری  ؟

آیا خدا رضایت خودش را برای شاهد بودن اعلام کرده ؟

اگر زمانی نیاز بود آیا خدا می اید که شهادت بدهد ؟

 چرا مصباح یزدی بجای خدا کس دیگری که راحت تر دردسترس باشد شاهد نگرفته است ؟

حالا شاید جوری شد که شاهد باید قسم بخورد و اگر شاهد خدا باشد به چه چیزی باید قسم بخورد ؟

چرا آقای مصباح دلیل لیاقت نداشتن مردم را اعلام و به آنها گوشزد نکرده است ؟

آقای مصباح جامعه ما را با چه جامعه ای سنجیده و مقایسه کرده که فهمیده ما لیاقت نداریم ؟

آیا مصباح یزدی خودش لیاقت داشتن چنین رهبری را دارد ؟

 

آقای مصباح آیا فرق بین پاچه خواری و لیاقت داشتن را میدانید ؟

آیا برای داشتن لیاقت باید مثل شما ,  دستبوسی و پابوسی و دستمال پهن کردن بدانیم ؟

آقای مصباح آیا میدانید که تملق فقط یکی از راه های بیشمار پاچه خواری هست ؟

اصلا جامعه لیاقت رهبری را ندارد , به تو چه مربوط است ؟

آیا شما جامعه دیگری را میشناسید که لیاقت داشتن چنین رهبری را داشته باشند ؟

اگر جامعه ای را میشناسید که هر چه زودتر دست رهبر را بگیرید و به آن جامعه ببرید که خدائی نکرده ایشان اینجا حیف و میل نشوند و زیر دست و پا از بین نروند.

تا  شاید در آن جامعه استعدادهای نهفته ایشان بیشتر شکوفا شود و چمن بوستان ولایت را به گلهای درشت مزین فرمایند!

ولی اگر جامعه ای را سراغ نداری و همینطور به مردم بی احترامی کردی  خیلی بی تربیت و نفهم هستی ...

 

ولی باید بدانی که  این سید علی برای این  تملق ها تف هم کف دستت نمی اندازد و نه رفیق باز هست و رفیق بازی بلد است ! 

ندیدی با اکبر رفیق قدیمی خودش چه کرد ؟

خدائی جناب رهبر هم اگر میبینند که اینجا برایشان کوچک است و عمرشان تباه میشود و امکانات برای بروز استعداد ها و ترقی و پیشرفت ندارند , و پاسوز ما شده اند , لطفا تعارف و رودربایستی نکنند و بروند جائی که قدرشان را بدانند و لیاقت ایشان را داشته باشند.

ما که لیاقت داشتن چنین رهبری را نداریم  , جهنم  این همه مغز فرار کرد و فراری دادیم یک مغز با عمامه هم روش ...


این فاجعه وحشتناک تر از جنایت اسید پاشی های اصفهان است

این فاجعه وحشتناک تر از جنایت اسید پاشی های اصفهان است

 

بیائید شهامت و انصاف داشته باشیم و از گفتن حقایق نترسیم و از مقابل واقعیت ها فرار نکنیم .

چرا کسانیکه در مورد اسید پاشی های اصفهان بطور ساعتی مطلب مینوشتند و پست میگذاشتند و لینک میکردند و بسیج و داعش و سپاه و طلبان و حزبالله و جندالله و گروه های افراطی تندرو مسلمان و چه با زنجیر بسته شدگان حرم امام رضا و  همه و همه را در مظان  اتهام قرار دادند و انگشت اتهام را به سوی آنها دراز کردند و انواع تهمت ها و برچسب ها را چه برحق و چه ناحق به آنها زدند و بستند , در مورد اسید پاشی به دکتر سیاوش انوری مدیر بیمارستان ضیاییان تهران و اسید پاشان سکوت کردند و چیزی نمینویسند ؟

پس چرا در مورد این فاجعه و این جنایت و درباره دستگیری متهمان آن که نه یک بسیجی  و نه یک لباس  شخصی رانت خوار و نه یکی از نیروهای خودسر ولایت  , بلکه یکی دکتر و همکار دکتر سیاوش انوری و دیگری دانشجوی رشته کارشناسی که قرار بود برای ریاست هیات علمی دانشگاه انتخاب شود , بودند حرفی نمیزنند و مطلب نمی نویسند ؟

بیایید داوری کنیم که کار کدام یک فاجعه بر انگیزتر و دهشتناک تر است؟

 براستی کدام یک بیشتر در دل مردم ایجاد نگرانی میکند و در وجود آنها احساس عدم امنیت بوجود می آورد ؟

 واقعا کدام  یک انسان را نسبت به آینده این کشور و آینده مردمش مایوس و ناامیدتر میسازد ؟

آیا باورتان میشود که یک دکتر و یک دانشجو که از بالاترین قشر های فهمیده و آگاه و تحصیلکرده یک کشور میباشند به هر دلیلی به صورت کسی اسید بپاشند ؟

انهم درست پس ازاسید پاشی های اصفهان که این همه ,
در مورد جنایت بودن این حرکت ناجوانمردانه گفتند و گفتند و گفتند...
ودرتقبیح و ضدانسانی بودن این عمل زشت و پلید نوشتند و نوشتند و نوشتند !


اصلا بیائیم و مطمئن باشیم که اسید پاشان اصفهان  از اعضاء و کادر رسمی بسیج و از بهترین شاگردان مصباح یزدی یا امام جمعه و نماینده ولی فقیه باشند ولی با توجه به سوابق و کارکردهایشان , اسید پاشی آنها چندان شگفت آور و دور از ذهن نیست و آنرا به افراطی گری مذهبی و تندروی در اعمال احکام دینی میبینیم و نسبت میدهیم ,

ولی کار این دکتر پزشک و این دانشجوی منتخب هیات ریاست علمی دانشگاه را چه ببینیم و به چه کسان و به کدام گروه و به چه چیزی نسبت بدهیم و ببندیم  ؟

                

 حالا مردانه و منصفانه خودتن  مقایسه و سپس قضاوت کنید :

دو محکوم و هر دو را بجرم اسید پاشی برای شلاق زدن و یا اعدام کردن می آورند , یکی یک بسیجی و دیگری یک دکتر و پزشک میباشد , هر چند هر دو مستحق بدترین کیفر و مجازات هستند ولی خیال کنید که  اگر قرار باشد یکی از این دو را اعدام کنید , کدام یک را اعدام میکنید ؟

و اگر قرار باشد یکی از آن دو را ببخشید کدام یکی را میبخشید ؟

کدام یک بنظر شما خطرناک تر و برای جامعه تهدید بزرگتری بحساب می آیند ؟

کدام یک در شما بیشتر ایجاد نگرانی و وحشت میکنند ؟

عمل کدام یک از آنها یک فاجعه تلخ و حیرت آور و ناامید کننده تر است ؟

 وعمل کدام یک بیشتر  در خور تعقل و تفکر و تعمق است ؟

ما کجا هستیم ؟
      چه بر سر ما آمده ؟
                       ما  چه کار میکنیم ؟
                                      و به کجا میرویم ؟ 

   

سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۳

ای خدا مردیم از بس پیشرفت کردیم !

                   ای خدا مردیم از بس پیشرفت کردیم !

 

آیا هیچ میدانید که ما در طی ٣٦ سال حکومت و نظام جمهوری اسلامی به اندازه ده برابر تاریخ ایران و پنج برابر کل کشورهای خاورمیانه و دوبرابر کل پشرفت های دنیا در عرصه های تولید علم و بازیافت دانش و مونتاژ فناوری پیشرفت کردیم!

ما آنقدر پیشرفت کردیم که حساب و کتاب پیشرفت ها حتی از دست نمایندگان مجلس در رفته و بیت رهبری هم دیگه جا برای انبار کردن گزارشات پیشرفت ها نداره و قراره که دو تا سیلو بغل بیت رهبری بزنند تا بقیه گزارشات پیشرفت ها را در آنجا انبار کنند .

خدایا دیگه بسه اینهمه پیشرفت را کجا جاش کنیم ؟

ما آنقدر تولید علم کردیم که شاخص علم در تمام بورس های مهم دنیا  بد جوری سقوط کرد و علم درجه یک فرد اعلاء  و پیشرفت سبک دریای
برنت در بازارهای جهانی کیلوئی چند دلار پایین آمد .

ما الان انقدر علم تولید کردیم و فناوری درست کردیم که دیگه انبار ها جا ندارند و علم ها  و فناوری ها دارند میگندند ...

برای همین مجبور شدیم که این پیشرفت و علم را همینجوری مجانی به کشورهای دوست و همسایه مثل ونزوئلا و بولیوی و سوریه و حزبالله لبنان و بورکینا فاسو بدیم تا جا برای علمی که برادران بسیجی  تولید میکنند باز بشه و داشته باشیم.

تازه نادرست ها  , یک وقتها ناز هم میکنند و میگویند : دیگه نمی خواهیم !

که ما مجبور هستیم بهشون پول و دلار و نفت مجانی بدهیم تا علم ها را بردارند و ببرند ... 

 

تازه همین عسگر اولادی که داداشش همین چند وقت پیش مرد , رفته چین با چینی ها صحبت کرده که که علم ارزان و زیر قیمت دنیا به آنها بفروشیم و صادر کنیم و به جاش دمپائی و جارو خاک انداز و مهر و تسبیح  و سنگ قبر و دسته بیل وارد کنیم. 

بخدا دیگه داریم میترکیم آنقدر علم و فناوری داریم .    

شما خبر ندارید , جمهوری اسلامی چنان رکورد پیشرفت و تولید علم و دانش و فناوری را  شکسته که بدبخت اروپائی ها و آمریکائی ها باید نصف جمعیت شان انیشتین و ادیسون و دکتر بالتازار و آقای ووپی بشوند تا به گرد پاش برسند...

قدرتی خدا آدم هم نیستند , هر چی جمهوری اسلامی اصرار میکنه که بابا بزارین ما به شما علم و پیشرفت یاد بدیم ، ولی آنها چون دشمن نظام هستند و استکبار تمام وجودشان را پر کرده ، قبول نمیکنند و زیر بار نمیروند ,
خوب لیاقت ندارند !

مثلا همین غنی سازی اورانیوم  که آن دختره تو زیرزمین خانه شان با پلوپز و ماهی تابه میکرد را چقدر این احمدی نژاد زور زد به آنها مجانی یاد بدهد ولی آنها گفتند بهداشتی نیست و ما اینکار را نمیکنیم و نمیخواهیم .

یا مثلا برای شکستن هسته اتم , این خارجی های بدبخت نفهم دستگاه سانتریفوژ و آب سنگین و راکتور و موتور جت و جارو برقی و .....از این چیزها لازم دارند و استفاده میکنند در حالی که دانشمندان بسیجی ما خیلی راحت هسته اتم را میگذارند وسط دوتا سنگ و تق میزنند تو سرش و میشکنند و انرژی حاصل از آن را میریزند تو پلاستیک و آخر شب تحویل میدهند.

فکر میکنید تو همین نشست آخری برای چی راضی شدیم که فردو را تعطیل  کنیم و غنی سازی را متوقف کنیم و کیک زرد درست نکنیم؟

به خاطر همین شیوه جدید شکستن هسته اتم هست دیگه ....

  

تازه کیفیت اجناس و علم و پیشرفت ما بهتر هم هست و از دیشب این کشور ها آمدند و زنبیل ها یشان را گذاشتند پشت در بیت رهبری و تو صف ایستادند که ما به آنها فناوری جدید بدهیم.

ای خدا بسه دیگه , مردیم آنقدر علم تولید کردیم و فناوری ساختیم.

اصلا یک سری از برادران بسیجی که در قسمت تولید علم کار میکنند انقدر علم در خونشان هست و در وجودشان  جمع شده که همینجوری قلمبه باد کرده از زیر پوستشون زده بیرون...

یا الان نماینده های مجلس یک طرح دوفوریتی دادند که تصویب بکنند یک سری از برادران ارزشی و اصول گرای فناوری ساز را بدهند قبرس و به جای آن خر وارد کنند .

و قرار هست که به یاری آقا امام زمان و امدادهای غیبی از سال دیگر جایزه صلح جنتی و جایزه فیزیک گلپایگانی و جایزه ادبی احمد خاتمی هم به نظارت مجمع تشخیص نظام و زیر نظر فقهای شورای نگهبان به برترین دانشمندان جهان اهدا شود تا شعار :

علم فقط فناوری   ,  رهبر فقط سید علی  ,

در تمام جهان طنین انداز شود . انشالله تبارک و تعالی .//

   

اگر چهار پایه زیر پای احمدی نژاد میگذاشتند ...

     اگر چهار پایه زیر پای احمدی نژاد میگذاشتند ...

                ( آقای کامران دانشجو به این عکس  کن )

درست آن  بود که میگفتی :

اگر چهار پایه زیر پای احمدی نژاد میگذاشتند هم قد امیر کبیر میشد .

نه آنکه بگوئی : اگر میگذاشتند احمدی نژاد امیر کبیر میشد . گاگول !

                       

سینمای التماسی !

                                         سینمای التماسی !



برای من خیلی عجیب هست که چرا هنوز فکر میکنند مشکل مردم با سینما فقط مشکل مالی است؟

و با کدام دلیل تصور میکنند که اگر قیمت بلیت سینما را ارزان کنند ملت به سینما میروند و روزی دوتا فیلم تماشا میکنند !

اگر گول هجوم  مردم را در سال گذشته به سینمای مفتکی و مجانی را هم خوردند , باید بگویم که مطمئن باشید که مردم برای دیدن فیلم به سینماها هجوم نبردند و این مطلب را میتوان از پوست تخمه ها و آشغالها و صندلی های پاره شده سینماها بوضوح دریافت !

کدام فیلم های سینما قادر است با بدترین فیلم های ماهواره برابری کند ؟
در حال حاضر فیلم های سینمای ایران به دو قسمت تقسیم میشوند  :

یک : فیلم های مبتذل و بی معنی و تکراری ,

با بازیگرانی که خستگی و دلزدگی از سوژه های جلف و آبکی و تکراری سینما در چهره های خودشان هم  دیده میشود و به همین دلیل هیچ هنری نمیتوانند از خودشان نشان بدهند و فقط سعی میکنند به هر نحوی که شده تماشاگر را بخندانند!

و یا با جمع کردن بازیگران صاحب نام و نشاندن آنها بدور یک میز یا یک سفره , فیلمی بی سر و ته درست میکنند و میخواهند آنرا به ضرب و زور نام و شهرت به خورد مخاطب بدهند.

    

دو : فیلم های بی سر و ته وغیر قابل فهم و وحشتناک

 فیلمهائی هست که یا فیلمنامه و دایالوگ های آن بقدری سنگین و پیچیده و مبهم است که بدون فرهنگ لغات دهخدا و معین چیزی از آن نمیشود فهمید و بیننده به  فهم و درک و آگاهی خودش شک میکند و پس از دیدنش احساس میکند که فیلم قصد تحقیر اورا داشته که از این حالت  دچار وحشت میشود! 

یا فیلمهائی که تیغ سانسور چنان بلائی بر سرش آورده که بدون خواندن فیلمنامه هرگز فیلم را نمیتوان فهمید  و با آن ارتباط برقرار کرد!




و فیلمهائی که مجوز پخش نگرفتند و در مورد آنها جنجال خبری شده را هم که پشت میدان توپخانه نشان میدهند (( میفروشند )) نه در سینماها ...

در یک کلام باید گفت سینمای ما دچار چنان انحطاطی  شده که جدیدا شاهد آن هستیم که بسیاری رو به کپی کردن از فیلمهای دسته دوم هندی و ترکی آوردند و همان فیلمنامه را با هنرپیشه هائی که فارسی حرف میزنند به تصویر میکشند و فیلم میسازند!

بعد توقع دارند که مردم از دیدن فیلم های ماهواره دست بکشند و برای دیدن چنین فیلم هائی به سینما بروند و سه یا پنج هزار تومان هم پول بلیت بدهند : ))))


   

دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۳

هزینه آزادیخواهی در مسیر های ویژه !

                هزینه آزادیخواهی در مسیر های ویژه !

  

یک روز  صبح  وقتی صدای مادرم را که داشت آخرین تهدید ها را برای بیدار کردنم ردیف میکرد و بکار میبرد در گوشم میپیچید و من هم تو خواب و بیداری به آن گوش میکردم وعقلم فرمان میداد که بلند بشم ولی بدنم از آن اطاعت نمیکرد و من هم از این نافرمانی لذت میبردم توی جا غلت میزدم , یهو یاد آزادیم افتادم و از جام پریدم نگاهی به دور و برم کردم و دیدم آزادی که دیشب کنارم خوابیده بود نیست !

زیر لحاف , زیر تخت , زیر فرش هم نبود !

مادرم همانطور تهدید میکرد: اینجوری اگه میخوای بری که برج بعد از شهریه خبری نیست...

ولی  من داشتم دنبال آزادی میگشتم .

تو جیب شلوارم و لباس ها را هم گشتم , لای کتابی را که دیشب داشتم میخواندم هم نبود , تو کشوی میز , پشت چراغ مطالعه , , حدس زدم شاید توی جورابهام باشه !

مادرم باز هم میگفت : دیر از خواب بیدار میشی و با دربستی میری و باز هم ماه نشده دستت پیش من دراز میشه ...

یه لنگه جورابم را پیدا کردم ولی آزادی اون تو نبود .

آخ که  اگر این آزادی پیدا میشد یه اتاق یه جا نزدیک دانشگاه اجاره میکردم و از دست قرقر های مادرم و اخم و تخم بابام هم راحت میشدم , اون یکی لنگه جوراب را هم پیدا کردم ولی آزادی اون تو هم نبود !

ایندفعه صدای بابام بلند شد : من منتظر نمیمونم ها , دارم میرم .

داد زدم : اومدم ...دارم .میام

داشتم دکمه های  پیراهنم را میبستم که فکر میکردم ؛ اگر آزادی داشتم لازم نبود نگران لباس پوشیدنم باشم و هر جور که دلم خواست میپوشدم , هر جور که عشقم بود .

مادرم داد زد : بابات رفت...

کیفم را برداشتم و در حالیکه جزوه ها رو میچپوندم توش به مادرم سلامی کردم و رفتم سر یخچال که ببینم آزادیم اون تو نیست !

آخه یه بار تابستونی که دنبال لنگه جورابم میگشتم و دیگه نامید شده بودم و رفتم سر یخچال آب بخورم که دیدم لنگه جورابم تو یخچاله ...

ولی آزادی تو یخچال هم نبود , دیگه وقت نداشتم  دویدم به طرف در که مادرم گفت : وایستا ...!

یه کیسه پلاستیکی که توش نون و پنیری را لوله کرده بود داد دستم و گفت : بگیر اینو تو راه بخور جون داشته باشی سر کلاس بشینی .

همانطور بازش کردم و یه گاز گنده ازش زدم و با  دهن پر گفتم : دستت درد نکنه و پریدم و کفشها مو پام کردم و از در زدم بیرون که دیدم بابام به ماشین تکیه داده و دستهاش توی جیبشه ..

تا منو دید گفت : آخه تو کی میخوای آدم  بشی ...؟

فهمیدم باز ماشین روشن  نمیشه و من مجبورم که تنهائی هولش بدم .

یه گاز دیگه به نون و پنیره زدم و در ماشین رو باز کردم کیف و نون و پنیر و شالم را انداختم صندلی عقب  ماشین و گفتم : بزار دنده دو ....

نمیدونم چرا احساس میکردم خرابی استارت ماشین پدرم هم یه جوری به نبود و یا کمبود آزادی ربطی داره و مربوط میشه ...

نمیدونم تا حالاصبح اول وقت  با صورت نشسته ماشین هول دادید یا نه ؟

اصلا احساس خوبی نیست و یه ندائی ته دلتون بهت میگه که امروز از اون روزهائی هست که فقط باید زور بزنی و به هیچی نرسی .....

: بگیر ...ماشین یه ترتری کرد ولی روشن نشد .

بابام داد میزد : مگه نون نخوردی  , هول بده دیگه ...

سرمو بالا کردم به خدا یه چیزی بگم که دیدم هوا ابریه و اگه شاکی بشه و همون وقت بارون بفرسته و بگیره من بیچاره میشم ...

دوباره سرمو انداختم پایین و زور بیشتری زدم

: بگیر ....ماشین دو سه تا تکون خورد و روشن شد و از توی اگزوزش دود سیاهی زد بیرون که فهمیدم سهمیه امروز دود سازیش تو گلوش گیر کرده بود و یه جا همه رو تحویل هوای پاک شهر داد.

ماشین ده بیست متری جلوتر بود و من هم که از نفس افتاده بودم , بابام دستشو گذاشته بود روی بوق و سرشو آورد بیرون و گفت : نمیای من برم ...

بیشتر از حرف بابام  , اون یه تیکه پنیری که چسبیده بود به پشت دندون عقلم و زبونم هم بهش نمیرسید تا بکنمش بچسبونم به سقم و تو دهنم مزه مزه اش کنم , کفرم را در میاورد .

نشستم جلو  و برگشتم کیف و شال و نون و پنیرم را بردارم که دیدم نون و پنیره بعلت تکونهای ماشین از تو پلاستیک در اومده و ولو شده کف ماشین همونطوری که داشتم زور میزدم که جمعشون کنم بریزم تو پلاستیک که بابام داد زد چیکار میکنی داری دنبال گنج میگردی ؟

نزدیک بود تصادف کنم ها ...

نون و پنیر خاکی رو با همون پلاستیکش کردم زیر صندلی راننده و برگشتم و نشستم و سوزش دل خودمو با اینکه نون و پنیر بدون چائی شیرین مثل کشور بدون طبیب و اسلام بدون روحانیت میمونه و اصلا مزه نداره تسکین دادم و رفتم تو فکر که من این آزادی خودمو کجا گذاشتم  ...

هر چی زور زدم چیزی به ذهنم نرسید ولی به این نتیجه رسیدم که اولین مانع و سلب کننده آزادی همین خانواده و پدر و مادر ها هستند.

یهو شک برم داشت که نکنه دیشب من خواب بودم بابام آزادی منو برداشته باشه ؟

زیر چشمی یه نگاهی بهش کردم و دیدم اصلا تو این باغ ها نیست و داره  مسافرها رو چک میکنه و براشون سر تکون میده...!

 نه کار اون نمیتونه باشه ...

نمیدونم بابام اینا تو جوانی خودشون چیکار کرده بودند که هر وقت اسم آزادی و مبارزه و این چیزا رو میشنیندند , صورتش جمع میشد و هیچ حرفی نمیزد و ماق ماق فقط به جلوش خیره میشد و نگاه میکرد و مادرم هم تا این چیزا را میشنید یادش میومد که یا ظرفها رو نشسته یا رخت ها رو از روی بند جمع نکرده ...

نه کار اونها نمیتونست باشه ... .   

ماشین یه ترمزی زد و بابام روشو به طرف پنجره سمت من کرد و یه آقائی گفت : مستقیم ...

که بابام گازشو گرفت و تازه من فهمیدم چه بلائی میخواد سرم بیاد ...

گفتم : بابا میخوای مسافر بزنی ؟

با اوقات تلخی گفت : لامصب نمیدونم این دربستی های صبح رو کی سوار میکنه ...

و یهو نگاهی به من کرد و گفت : پس چی باید خرجتو در بیارم یا نه ؟

حالا تو میمیری اگه چند قدم راه بری و یه مسیری رو هم با اتوبوس بری ؟

حتما من باید برسونمت ؟

خفه شدم و هیچی نگفتم و سرمو جوری برگردوندم به سمت راست خیابون که انگار یه مسافری گفت دربستی و بابام نشنیده , که گیر به من نده و خرج دانشگاه رو با چماق زبونش تو فرق سرم نکوبه ...

آخ که اگه آزادیم همراهم بود همینجا تو روی پدرم در میومدم و میگفتم که اگه من ماشین را هول نمیدادم و ماشین روشن نمیشد الان نمیتونست این چیزا رو بهم بگه... 

با صدای بوق زدنهای مکرر پدرم و ماشینهای دیگه که مثل سوهان و رنده اعصاب را میکشه و میماله و خرد میکنه رفتم تو این فکر که اگه یه روزی مردم آزادی بدست بیارند چه بوق بوق بازی توخیابونا راه میفته و اون زمان چقدر صدای همین بوق ها دلنشین و خوش آهنگ میشه .

  

تو همین فکرها بودم که صد متری میدون دیدم ماشین نگهداشت و فهمیدم دربستی منظور پدرم پیدا شده و قبل از اینکه چیزی به من بگه خودم گفتم :

من دیگه پیاده میشم , تا میدون هم راهی نمونده و این چند قدم را هم پیاده میرم و در را باز کردم و از روی جوب پریدم تو پیاده رو ...

ماشین و بابام و مسافردر بستی اش رفتند  ولی من هنوز سنگینی نگاه بابامو  پس کله ام حس میکردم !

یه نگاه به جمعیت تو پیاده رو کردم همشون تو خودشون بودند ,  نمیدونم چرا حس میکردم که همه اونها هم مثل من امروز صبح آزادی شونو گم کردند و به فکر اینکه  آزادی شونو کجا گذاشتند هستند ؟

که دیدم یه پسر بچه تو میون جمعیت سرشو انداخته پایین و داره رو زمین دنبال چیزی میگرده , حدس زدم که اون آزادشو گذاشته تو جیبش و یهو وسط راه دست کرده تو جیبش  و دیده آزادیش نیست و افتاده و حالا  داره دنبالش میگرده .

خواستم برم کمکش کنم که دیدم اصلا وقت ندارم و اگر به اتوبوس نرسم ...

پیش خودم گفتم : بچه به این نیم وجبی آزادی میخواد چیکار ؟

اصلا بچه تو این سن و سال آزادی نمیخواد که ..

لابد آزادی میخواد که بعد از ظهرها بیاد تو کوچه و فوتبال بازی کنند و بزنند شیشه ما یا در و همسایه رو بشکنند و فرار کنند..., 

اصلا همون بهتر که آزادی شو گم کرده...

و با این حرفها خودمو تبرئه کردم و به ایستگاه اتوبوس رسیدم .

من هنوز نفهمیدم که صبح ها اینجوری سوار اتوبوس شدن تقصیر شرکت واحده یا تقصیر مردم که همگی با هم تو یه ساعت بیدار میشن و میخوان برن سر کار و زندگیشون یا بخاطر کمبود آزادیه !؟

البته کمبود آزادی در هر مسئله ای میتونه ایجاد مشکل و دردسر بکنه ولی من شک داشتم که حتی با وجود غلیان و فوران آزادی هم این مشکل سوار شدن اتوبوس صبح اول وقت حل و برطرف بشه و این مشکل حتما باید ریشه در عدم مردمسالاری دینی ویا نبود نهادهای مدنی در پایگاه های اجتماعی  داشته باشه!

 یا شاید هم از کمبود بصیرت یا کار دشمنان نظام باشه ؟

من هم با خیلی های دیگه که از در عقب سوار شدیم و دقیقا وقتی نفسم را حبس کردم به سمت داخل فشرده شدم درب بسته شد و اتوبوس حرکت کرد و فقط خنده ام گرفته بود که تو اون حالت چجوری دست تو جیب پیراهنم کنم و بلیت مو دربیارم تا اون آقا با اون صدای نخراشیده انقدر داد نزنه که :

آقایون بلیت هاتونو بدین بیاد جلو ...

من نمیدونم چرا در این مواقع همیشه همه از جلو به پشت آدم میچسبند و خیلی کم اتفاق میفته که پشت به پشت یا پشت به پهلو و یا شانه به شانه و یا هر حالت دیگه ای بهم بچسبند ؟

به زحمت تونستم سرمو به سمت قسمت خانمها برگردونم تا دماغم بوی گند دهان اون آقای  کناری را اذیت نکنه ..

ولی بادیدن عدم تراکم و فضای باز قسمت خانمها از نداشتن آزادی و تفکیک جنسیتی بشدت متنفر شدم و تو دلم کلی به طراح این جنایت و آزادی کشی فحش دادم و نفرین کردم ...

چند تا ایستگاه که رد شد و افتادیم تو خط ویژه  , اتوبوس از حالت و جو کنسروی در اومد و مثل اتوبوسهای خارجی که در ماهواره دیدم شد و من هم تونستم دستمو به میله بالا سرم بگیرم و خودمو مرتب کنم و از بودن کیفم در جیبم مطمئن بشم .

البته نه برای محتویات و نقدینگی درونش , نه ...بلکه فقط بخاطر کارت دانشجوئی و مدارکی که اونو تپل کرده بود .

چند تا دختر که معلوم بود دانشجو هستند چنان روشونو به سمت آقایون کرده بودند که مطمئن میشدی اگر نگاهت به نگاهشون بیفته بی برو برگرد با یه لبخند میگن : آقا ممکنه اون جزوه فلان رو بدین من ازش کپی بگیرم و الی ماشالله....

برای همین زل زدم به خیابون و داشتم میزان و کمبود آزادی را در بافت های متنوع آحاد جامعه میسنجیدم و بررسی میکردم , که دیدم یه موتوری که دو تا جوون بدون کلاه کاسکت نشسته بودند در خط ویژه و بدون توجه به قانون ممنوعیت ظالمانه ای که برای تردد آنها وجود داشت مثل برق از کنار اتوبوس رد شدند.

من فقط تونستم بازی باد را در موهای بلند نفر جلو  ببینم و از این سرعت و حرکت وبازی آزادیخواهانه موهای آنها در وزش باد  لذت ببرم.

بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و به فکر نقش موتور در کسب آزادی های اجتماعی  و مدل و حجم موتور در سرعت دستیابی به آزادی های مدنی فرو رفتم ...

حتما باید این مطلب را با بچه ها ی دانشگاه در میون بزارم .

چطور ما از نقش مهم موتور در جریان روند دمکراسی از بعد از مشروطه و کسب آزادی های مدنی و اجتماعی در لوای آن بی خبر بودیم ؟

به چهره های شاداب و راضی راکبین موتور و احساس خوش آزادی در افکار آنها فکر میکردم که دیدم اتوبوس نگهداشت!

 دیدم هنوز به ایستگاه نرسیدیم که همهمه تصادف شده و اخ و اوخ مسافران در آمد , نگاهی به ساعتم کردم و دیدم هیچ وقتی برای حرام کردن و سروقت رسیدن ندارم .

پیش خودم گفتم :حتما باز یکی از این اتوبوس های لکنتی دولت ترمزش بریده و نگرفته و زده به اتوبوس جلوئی و  یا یکی از شهروندان محترمی که هیچ قدر وقت و آزادی دیگر شهروندان را در نظر نمیگیره با بی احتیاطی خودش مسبب این فاجعه در دیر رسیدن من به دانشگاه شده کسانی که نه از آزادی بوئی بردند و نه قدر آنرا میدانند .

واقعا باید برای اینجور افراد در فردای آزاد خودمان فکری بکنیم و چاره ای بیندیشیم ...

صدای آمبولانس رشته افکارم را پاره کرد و اتوبوس هم آرام آرام و تکه به تکه حرکت میکرد و به جلو میرفت و من به مسبب این ترافیک لعنتی فحش میدادم و نفرین میکردم .

سرکی کشیدم و دیدم جلوتر مردم جمع شدند و پلیس مشغول متفرق کردن آنها و راه باز کردن برای آمبولانس هست و و یه اتوبوس از طرف مقابل و یک اتوبوس از سمت ما از سمت خالی خط ویژه رد میشدند و درست زمانی که اتوبوس ما رد میشد , داشتند برانکارد را داخل آمبولانس میگذاشتند که دیدم همان پسرک مو بلند راننده موتور هست که اینبار به جای باد خون لابلای مو هایش دلمه بسته بود و از آن رضایت و شادابی اولیه هیچ اثری در چهره اش دیده نمیشد .

اتوبوس به پایان خط و و مقصد من نزدیک میشد و من به این فکر میکردم که که باید با دوستانم راجع به هزینه های احتمالی کسب آزادی در مسیر های ویژه  بیشتر گفتگو کنیم و مقدار و سرعت  آن را درست برآورد و تعیین کنیم ..

ولی قبل از اون بهتره که اول بگردم ببینم آزادی مو کجا گذاشتم ؟