یک خاطره از پاییز سال ۱۳۵۸ - ۱
این عکس را دیدم و یاد اتفاق بسیار جالبی از همین گفتگو های داغ خیابانی سال ۱۳۵۸ جلوی د انشگاه تهران که خودم شاهد آن بودم , افتادم و فکر کردم شاید بازگو کردنش برای شما هم خالی از لطف نباشد .
(( این عکس مباحثه ها و مجادله های سیاسی مردم در مقابل دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۸ میباشد , سایت پارسینه ))
پائیز سال ۱۳۵۸ اوج توهم مردمی از فهم و مفهوم و فهمیدن و فهمانیدن و فهمیده شدن و فهمیزاسیون و تظاهر به فهمیدن و فهمیدنیسم و تفهمی دیالاکتیک و فهمیده بودن و مبارزه بر علیه امپریالیسم نفهمی جهانی و کل کل کردن متوهمین فهیم با نفهم های قشری و تفاهم توده های فهیم جامعه بی طبقه کارگری سیبیلو با توده های نفهم جامعه توحیدی ریش دار و کج فهمی رفیق های پیشه وران و برزگران و کارگران و مفاهیم مارکسیست مسلمان سیبیلوی بدون ریش و نافهمی فکل کراواتی های ملی تازه مذهبی شده خط ریشی و قار قار کلاغ سیاه های ترشیده سیبیلو و عقده ای و چهره های زیبا و مصمم و فریب خورده خواهران سازمانی با مانتوهای خاکستری و روسری های آبی با گرهی یکسان و متحدالشکل و نیم پوتین های کفش ملی بند دار و دختران پرشر و شوری با گیسوهای افشان و باسن های تنگ فشرده شده در شلوارهای جینز و عینک های آفتابی لنز قورباغه ای درشت و قهوه ای که بجای تل سر موهای آنها را بر روی سرشان نگه میداشت ...,
و درست در آن زمان من هم نوجوانی بودم کنجکاو با عطشی سیراب ناپذیر برای کسب آگاهی بیشتر و " فهمیدن " ! که در جلوی دانشگاه تهران در میان آنها وول میخوردم و ناظر و شنونده بحث های پر شور آنها که هیچکدام هم آخر و عاقبت خوشی نداشت و به نتیجه ای نمیرسید و اغلب هم با دعوا و کتک کاری بی جنبه ها و نفهم های هر دو طرف به پایان میرسید , بودم .
آنروز که یکی از روزهای اواخر مهر ماه سال ۱۳۵۸ بود و چون از یکی از همکلاس های خودم شنیدم که بنابر گفته برادر بزرگترش , دیروز دانشجویان در داخل دانشگاه شعار ( خمینی بت شکن , بت شده ای خودشکن ) را میدادند , از همان راه مدرسه به اتفاق یکی دیگر از دوستانم بنام حسین که اصلا اهل سیاست نبود و کله اش هر بوئی میداد بجز بوی قرمه سبزی , از همان راه مدرسه یک کله بطرف دانشگاه تهران راه افتادیم و رفتیم...

اما اجازه بدهید اول تیپ و قیافه های گروه های مختلفی که در مقابل دانشگاه تهران و در گفتگو ها ...حضور داشتند را برایتان توضیح دهم تا بتوانید تصور درستی از آن ملغمه و آش شله قلمکار اولین سال حکومت آخوندی و برقراری جمهوری اسلامی داشته باشید .
در آنزمان در میان مردانی که یکهوئی مسلمان و انقلابی شده بودند , اوورکت های سبزرنگی مد شده بود که دو نوع آمریکائی و کره ای آن از همه معروف تر بود.
اوورکت آمریکائی با رنگ سبز پررنگ که پوشش و معرف افرادی بود که در درگیری های انقلاب تشکیل کمیته داده بودند و به اصطلاح کمیته چی بودند و اکثرا اسلحه یوزی و کلت و ژ -۳ حمل میکردند و در آنزمان آنها هم نقش پلیس و هم نیروی امنیت و هم انتظامات مراسم و هم گروه تجسس و هم گروه ضربت و در بیشتر اوقات نقش قاضی و دادستان و وکیل و موکل و حاکم شرع و مفتی و مفتش و بازجو و شکنجه گر و جوخه اعدام را هم بعهده میگرفتند و همه آنرا یکجا بازی میکردند !
که این دسته جوانانی در رده سنی بیست و سی بودند که بالاترین مدرک تحصیلی شان سیکل بود و دست بر قضا قریب به اتفاق آنها را هم همان اراذل و اوباش محله ها و علاف های سر چهارراهی که تا دیروز چا ک یقه شان تا نافشان باز بود و دختران از دست آنها امنیت و آرامش نداشتند , تشکیل میدادند .
و ریش توپی و پری که بعلت کمبود وقت و حضور در درگیری ها و نگهبانی های شبانه و بخاطر حمام نرفتن و اصلاح نکردن به صورتشان ماند , همانطور هم ماندگار شد و هر چه جلوتر میرفتند همین ریش جزئی لازم و مهمی از تیپ و مشخصه شناسائی آنها شد.
چون مسلح بودند و اسلحه تنها قانون جنگل بوجود آمده آنزمان بود , حرف اول و آخر را آنها میزدند.
که بعد ها بیشتر آنها جذب سپاه شدند و ته مانده و نخاله های آنها هم گروه های فشار را تشکیل دادند.
ولی اگر گواهینامه داشتند و رانندگی بلد بودند بدون تردید جز محافظین و بادی گاردهای آخوندهای به حکومت رسیده میشدند و شدند !
ولی بد نیست بدانید که بیشتر اسرار مگوی آخوندها و واقعیت های این انقلاب در سینه آنها دفن گردیده و نهفته است و بهمین دلیل در حال حاضر برخی از آنها به مقامات بالای حکومتی رسیدند و پستهای مهمی دارند .

گروه دوم , اوورکت کره ای ها بودند که اوورکت های سبز زیتونی کم رنگ کلاه داری میپوشیدند و اکثرا ریش های تنک و یه در میان داشتند و مدرک تحصیلی آنها از سیکل تا دیپلم ردی بود و کارشان شعار دادن و حمل پلاکاردها و تشکیل زنجیره برادرانه بدور خواهران کلاغ سیاه در هنگام تظاهرات ها بود و شبها هم بعنوان نخودی در ایست بازرسی ها نقش مترسک را بازی میکردند و الان هم همان جماعت آفتابه کش آقا و کیف کش های آقازاده ها را تشکیل میدهند.
عده بسیار کمی هم که دیپلم به بالا و یا دانشجو بودند و با یقه های بسته آخوندی و ریش های آنکارد شده و اکثرا لباس های مشکی دکمه دار و کاپشن های احمدی نژادی میپوشیدند و نقش رابط را بازی میکردند و برای حاجی ها دم تکان میدادند و حرفهای آخوندها را برای مردم ترجمه و تفسیر مینمودند و در اوقات فراغت هم دنبال کون دانشجویان انجمن اسلامی های دانشگاه های خارج که به ایران آمده بودند می افتادند و موس موس میکردند ...
در حال حاضر بیشتر مدیرانی که اختلاس کردند و دررفتند و یا آنهائی که بجای اختلاس گران محاکمه و محبوس و اعدام شدند را افراد همین تیپ تشکیل دادند و میدهند.
و اما ... جمع بزرگی از همین انقلابی های دیروز و حزباللهی های امروز که از نظر وضعیت ظاهری , دقیقا همان انسانهای نخستین و عصر حجر را که با ته ریش بدنیا می آیند و درست قبل از بلوغ ریش های آنها از بالا به ابرو های پیوسته آنها و از از زیر چشم و گونه به به پایین به پشمهای سینه و پشمهای پایینتر پیوند خورده را تصور کنید که بدون حمام کردن و با همان سر وشکل به آنها یک جفت پوتین و یک شلوار شش جیب خاکی و یک پیراهن چهارخانه که حتما باید بر روی شلوار بیندازند پوشانند و آنها را در مسجد سکنی داد ند و تغذیه کردنند , تشکیل میدادند.
که قدرتی خدا هیچکدام آنها زبان آدمیزاد را نمیفهمید و حرف زدن بلد نبودند و هیچ مدرک تحصیلی در مورد آنها صدق نمیکرد و آن بوی گند پای مسجدها بلااستثنا از پاهای آنها بود و هنوز هم اگر دقت کنید بسیاری از آنها و حتی نسل دومی های چفیه دار آنها هم با داد و فریاد و تکان دادن دست و جست و خیز و بالا و پایین پریدن و جیغ و داد با یکدیگر گفتگو میکنند و نیششان هم همیشه باز است .
اما رفیق های چپ ...؛
یک دسته فدائی ها بودند افرادی نیمه تحصیلکرده با سبیل های پر و کلفت و عینک دور قاب مشکی که راستکی های آن لنزی به قطر و کلفتی ته استکان های فرانسوی داشت و الکی های انهم که شیشه معمولی بود ولی انگار همه مرض زدن آنرا داشتند!
همه آنها هم لباسهای ساده و کهنه ولی تمیز میپوشیدند ولی نمیدانم چرا هر وقت من شلوارهای آنها که اکثرا قهوه ای و سرمه ای رنگ بود را میدیدم احساس میکردم که آنها شلوار برادر کوچکتر خودشان را بزور پایشان کردند و هر آن ممکن است که زیپ آن در برود !
و تیپ دختران آنها هم شلوار جینز و پیراهن دکمه دار آستین بلند و گاهی جلیقه های جینز بر روی آن میپوشیدند و موهای گیس شده بافته داشتند و عینک های طبی به چشم میزدند و اکثرا در هنگام گفتگو چنان کلاسور های خود را به سینه میچسباندند که انگار هنوز دارند کلاسور شیر میدهند .
این رفیقان نارفیق از همان دسته مارکسیست کمونیست های دو آتشه ای بودند که مولایشان علی بود و زیر کتل لنین و استالین سینه میزدند ولی در ایام محرم سینی ها و ظرفهای غذا را دست به دست میکردند و به عزاداران گشنه امام حسین میرساندند و آخر سر هم در ته آشپزخانه دیگ ها را میشستند.
آنها بنام آهن و گندم سخن را آغاز و با قسم حضرت عباس و به قمر بنی هاشم به پایان میرساندند !


درد و غم آنها کار کردن توده های کارگری و دستهای پینه بسته کشاورزان و برزگران و وصله شلوار پسرک فقیر روزنامه فروش و چکه کردن سقف خانه کارگر از کارافتاده و خوابیده در رختخواب بود و بسیار جالب است با آنکه بیشترشان از طبقه متوسط و فرزند سرپرستان و مدیران جز کارخانجات بزرگ بودند , سنگ پدران همان بچه مسجدی که در بالا شرح شان را دادم را به سینه میزدند و خواهان یک جامعه بی طبقه کارگری و شدیدا خواستار نابودی سرمایه داران بودند .
که در آخر همان ها مسبب اصلی بیکاری و از نان خوردن افتادن پدران خودشان شدند !!
و دقیقا حرف زدن و مباحثه کردن با آنها به اندازه تحمل و مرارت خواندن کتاب " مادر ماکسیم گورکی " برای آدم سخت و ملال آور بود .
و شما عجیب ترین " ایسم " ها و اصطلاحات را از آنها میشنیدید و خستگی از شنیدن آنهمه مهملات که پنداری خواندن تکراری همان اعلامیه های داس و چکش دار شان بود سبب کوتاهی مباحثه و گفتگو با آنها میشد و خوراک آنها همان اورکت کره ای پوش های مذهبی بودند و همیشه در دام " کشاندن گفتگو به مسائل مذهبی " آنها می افتادند و اسیر و مقهور آنها میشدند.
و اینک رهبران بی یال و کوپال آنها در حال مغازله با اصلاح طلبان راه سبز امید و ملی مذهبی های پا بر لب گور خارج از کشور هستند !
و اما مجاهدین خلق که بیشترین هوادراران و فعالین را داشتند , مارکسیست های خط سرخ علوی که اعضای آن اکثرا دارای تحصیلات عالیه و مدارک بالای دانشگاهی بودند و به کاری که میکردند ابلهانه ایمان داشتند!
ولی با آنهمه کمالات و آگاهی ناباورانه در دام آرمانخواهی و ایستادگی بر سر عقاید افتادند و گول شهادت و خون دادن برای به ثمر رسیدن درخت آزادی و ادامه دادن راه خونبار چهار شهید ( درست یادم نیست , حنیف نژاد و محسن زادگان و رضائی و ...X ؟؟) قهرمان بنیانگزار سازمان مجاهدین را خوردند و مفت مفت خودشان را به کشتن دادند و هنوز هم میدهند و خوراک خونخواری آخوندهای پلیدی چون خلخالی و گیلانی و ری شهری و مشکینی و اردبیلی و آن لاجوردی پلشت موتلفه شدند و به همان آتش خشم خلق های ستمدیده ای که میگفتند و به ستمکاران و امپریالیسم جهانی شعله های آنرا وعده و حواله میدادند مبتلا گردیدند و سوختند ...
تیپ اعضای آنها , اوورکتی سبز رنگ که انگار نسخه چینی و بدل بنجل همان اوورکت آمریکائی باشد , بود و شلوار های پارچه ای ساده و هوادارانش هم تیپ معمولی مردم همان زمان را داشتند.
ولی بر خلاف شایعات پست و شرم آور و دروغ های آخوند ها نکته عجیب در رعایت سفت و سخت و پایبندی زنان و دختران آنها ( که الگوی آنها جمیله بوپاشا ی الجزایری بود ) به حجاب بود و انگار همه آنها را از یک قالب با مانتو و روسری های سری دوزی شده و یکسان درآوردند و بر خلاف تهمتهای شرم آور , در دینداری و پاکی و معصومیت همه آنها هیچ شکی نبود .
و اینک رهبرشان در مرحله غیبت صغری هست و خودشان هم پس از پشت خنجر خوردنهای فراوان و تحمل تلفات سنگین و آوارگی در کمپ های اشرف و لیبرتی , با آنکه در آزادیخواهی و هدف آزادسازی ایران از شر آخوندها شک ندارم ولی آنها باز هم با لجاجتی کودکانه بر سر همان آرمان و اعتقاد پوچ ایستاده اند و خطاهای خود را باور نمیکنند و نمیپذیرند و نمیخواهند قبول کنند !

و آن توده ای های ملون , موج سوار و فرصت طلبی که همیشه در همه جا بودند اما نبودند و بچشم نمی آمدند!
ولی گاهگاهی یکی از آنها را که طبق معمول و مثل همیشه چیزی ( کیسه خریدی , نانی , کیفی , کیسه پیازی , چیزی ) در دست داشت و در حین بازگشت به خانه بود را میتوانستی ببینی که همانطور قدم زنان از کنار گفتگو کننده ها میگذشت و بدون آنکه منتظر شنیدن پاسخی بشود خیلی تند جمله ای را میگفت و میرفت...!
و یا آنقدر میماند و مباحثه و مجادله میکرد و آنقدر بر سر حرف و گفته خودش پافشاری میکرد که آخر سر او را نیمه شب با سر و کله باد کرده و لب و دماغ خونین و ژولیده بزور به خانه اش میفرستادند!!
(( البته در حال حاظر تقریبا منقرض شده ا ند ...))
و ملی مذهبی ها و ملی گراهای کت و کراواتی متفرعن و خودخواه و پر فیس و افاده هم که با آنهمه اهن و تلپ و ادعای ملی بودنشان و داعیه مردم و ملت را داشتن و آنهمه سازمان و دسته و گروه و تشکل اسمی , در حقیقت اصلا هوادار و عضو مردمی نداشتند و همیشه داخل هم میچریدند و خودشان با خودشان میپریدند و جز در محافل و گردهم آئی خانوادگی و یا دفاتر خودشان در هیچ جای دیگری نبودند و شما موفق به دیدن آنها نمیشدید و آنها دورترین اشخاص به مردم و از مردم بودند و هستند !!
اما در جمع جلوی دانشگاه , همیشه عده ای جوان لوده و علاف و بیعار و بیکار هم بودند که گاهی پیراهن های خود را بر روی شلوار می انداختند و دکمه ها را تا خرخره میبستند و ادای انقلابی ها را در می آوردند و گاهی در رودربایستی آشنائی اعلامیه چپ ها را پخش میکردند و بعضی وقتها برای چندر غاز نشریه مجاهد و پیکار میفروختند !
و گاهی برای آن صلوات میفرستادند و گاهی برای آن یکی دست میزدند و گاهی از دیگری خوششان می آمد و برای او هورا میکشیدند و بیشتر برای دلقک بازی آنجا بودند و سیاهی لشگر آن نمایش بعد از انقلاب جلوی دانشگاه بحساب می آمدند .
اما , ماجرای آنروز ....

این عکس را دیدم و یاد اتفاق بسیار جالبی از همین گفتگو های داغ خیابانی سال ۱۳۵۸ جلوی د انشگاه تهران که خودم شاهد آن بودم , افتادم و فکر کردم شاید بازگو کردنش برای شما هم خالی از لطف نباشد .
(( این عکس مباحثه ها و مجادله های سیاسی مردم در مقابل دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۸ میباشد , سایت پارسینه ))
پائیز سال ۱۳۵۸ اوج توهم مردمی از فهم و مفهوم و فهمیدن و فهمانیدن و فهمیده شدن و فهمیزاسیون و تظاهر به فهمیدن و فهمیدنیسم و تفهمی دیالاکتیک و فهمیده بودن و مبارزه بر علیه امپریالیسم نفهمی جهانی و کل کل کردن متوهمین فهیم با نفهم های قشری و تفاهم توده های فهیم جامعه بی طبقه کارگری سیبیلو با توده های نفهم جامعه توحیدی ریش دار و کج فهمی رفیق های پیشه وران و برزگران و کارگران و مفاهیم مارکسیست مسلمان سیبیلوی بدون ریش و نافهمی فکل کراواتی های ملی تازه مذهبی شده خط ریشی و قار قار کلاغ سیاه های ترشیده سیبیلو و عقده ای و چهره های زیبا و مصمم و فریب خورده خواهران سازمانی با مانتوهای خاکستری و روسری های آبی با گرهی یکسان و متحدالشکل و نیم پوتین های کفش ملی بند دار و دختران پرشر و شوری با گیسوهای افشان و باسن های تنگ فشرده شده در شلوارهای جینز و عینک های آفتابی لنز قورباغه ای درشت و قهوه ای که بجای تل سر موهای آنها را بر روی سرشان نگه میداشت ...,
و درست در آن زمان من هم نوجوانی بودم کنجکاو با عطشی سیراب ناپذیر برای کسب آگاهی بیشتر و " فهمیدن " ! که در جلوی دانشگاه تهران در میان آنها وول میخوردم و ناظر و شنونده بحث های پر شور آنها که هیچکدام هم آخر و عاقبت خوشی نداشت و به نتیجه ای نمیرسید و اغلب هم با دعوا و کتک کاری بی جنبه ها و نفهم های هر دو طرف به پایان میرسید , بودم .
آنروز که یکی از روزهای اواخر مهر ماه سال ۱۳۵۸ بود و چون از یکی از همکلاس های خودم شنیدم که بنابر گفته برادر بزرگترش , دیروز دانشجویان در داخل دانشگاه شعار ( خمینی بت شکن , بت شده ای خودشکن ) را میدادند , از همان راه مدرسه به اتفاق یکی دیگر از دوستانم بنام حسین که اصلا اهل سیاست نبود و کله اش هر بوئی میداد بجز بوی قرمه سبزی , از همان راه مدرسه یک کله بطرف دانشگاه تهران راه افتادیم و رفتیم...


اما اجازه بدهید اول تیپ و قیافه های گروه های مختلفی که در مقابل دانشگاه تهران و در گفتگو ها ...حضور داشتند را برایتان توضیح دهم تا بتوانید تصور درستی از آن ملغمه و آش شله قلمکار اولین سال حکومت آخوندی و برقراری جمهوری اسلامی داشته باشید .
در آنزمان در میان مردانی که یکهوئی مسلمان و انقلابی شده بودند , اوورکت های سبزرنگی مد شده بود که دو نوع آمریکائی و کره ای آن از همه معروف تر بود.
اوورکت آمریکائی با رنگ سبز پررنگ که پوشش و معرف افرادی بود که در درگیری های انقلاب تشکیل کمیته داده بودند و به اصطلاح کمیته چی بودند و اکثرا اسلحه یوزی و کلت و ژ -۳ حمل میکردند و در آنزمان آنها هم نقش پلیس و هم نیروی امنیت و هم انتظامات مراسم و هم گروه تجسس و هم گروه ضربت و در بیشتر اوقات نقش قاضی و دادستان و وکیل و موکل و حاکم شرع و مفتی و مفتش و بازجو و شکنجه گر و جوخه اعدام را هم بعهده میگرفتند و همه آنرا یکجا بازی میکردند !
که این دسته جوانانی در رده سنی بیست و سی بودند که بالاترین مدرک تحصیلی شان سیکل بود و دست بر قضا قریب به اتفاق آنها را هم همان اراذل و اوباش محله ها و علاف های سر چهارراهی که تا دیروز چا ک یقه شان تا نافشان باز بود و دختران از دست آنها امنیت و آرامش نداشتند , تشکیل میدادند .
و ریش توپی و پری که بعلت کمبود وقت و حضور در درگیری ها و نگهبانی های شبانه و بخاطر حمام نرفتن و اصلاح نکردن به صورتشان ماند , همانطور هم ماندگار شد و هر چه جلوتر میرفتند همین ریش جزئی لازم و مهمی از تیپ و مشخصه شناسائی آنها شد.
چون مسلح بودند و اسلحه تنها قانون جنگل بوجود آمده آنزمان بود , حرف اول و آخر را آنها میزدند.
که بعد ها بیشتر آنها جذب سپاه شدند و ته مانده و نخاله های آنها هم گروه های فشار را تشکیل دادند.
ولی اگر گواهینامه داشتند و رانندگی بلد بودند بدون تردید جز محافظین و بادی گاردهای آخوندهای به حکومت رسیده میشدند و شدند !
ولی بد نیست بدانید که بیشتر اسرار مگوی آخوندها و واقعیت های این انقلاب در سینه آنها دفن گردیده و نهفته است و بهمین دلیل در حال حاضر برخی از آنها به مقامات بالای حکومتی رسیدند و پستهای مهمی دارند .


گروه دوم , اوورکت کره ای ها بودند که اوورکت های سبز زیتونی کم رنگ کلاه داری میپوشیدند و اکثرا ریش های تنک و یه در میان داشتند و مدرک تحصیلی آنها از سیکل تا دیپلم ردی بود و کارشان شعار دادن و حمل پلاکاردها و تشکیل زنجیره برادرانه بدور خواهران کلاغ سیاه در هنگام تظاهرات ها بود و شبها هم بعنوان نخودی در ایست بازرسی ها نقش مترسک را بازی میکردند و الان هم همان جماعت آفتابه کش آقا و کیف کش های آقازاده ها را تشکیل میدهند.
عده بسیار کمی هم که دیپلم به بالا و یا دانشجو بودند و با یقه های بسته آخوندی و ریش های آنکارد شده و اکثرا لباس های مشکی دکمه دار و کاپشن های احمدی نژادی میپوشیدند و نقش رابط را بازی میکردند و برای حاجی ها دم تکان میدادند و حرفهای آخوندها را برای مردم ترجمه و تفسیر مینمودند و در اوقات فراغت هم دنبال کون دانشجویان انجمن اسلامی های دانشگاه های خارج که به ایران آمده بودند می افتادند و موس موس میکردند ...
در حال حاضر بیشتر مدیرانی که اختلاس کردند و دررفتند و یا آنهائی که بجای اختلاس گران محاکمه و محبوس و اعدام شدند را افراد همین تیپ تشکیل دادند و میدهند.
و اما ... جمع بزرگی از همین انقلابی های دیروز و حزباللهی های امروز که از نظر وضعیت ظاهری , دقیقا همان انسانهای نخستین و عصر حجر را که با ته ریش بدنیا می آیند و درست قبل از بلوغ ریش های آنها از بالا به ابرو های پیوسته آنها و از از زیر چشم و گونه به به پایین به پشمهای سینه و پشمهای پایینتر پیوند خورده را تصور کنید که بدون حمام کردن و با همان سر وشکل به آنها یک جفت پوتین و یک شلوار شش جیب خاکی و یک پیراهن چهارخانه که حتما باید بر روی شلوار بیندازند پوشانند و آنها را در مسجد سکنی داد ند و تغذیه کردنند , تشکیل میدادند.
که قدرتی خدا هیچکدام آنها زبان آدمیزاد را نمیفهمید و حرف زدن بلد نبودند و هیچ مدرک تحصیلی در مورد آنها صدق نمیکرد و آن بوی گند پای مسجدها بلااستثنا از پاهای آنها بود و هنوز هم اگر دقت کنید بسیاری از آنها و حتی نسل دومی های چفیه دار آنها هم با داد و فریاد و تکان دادن دست و جست و خیز و بالا و پایین پریدن و جیغ و داد با یکدیگر گفتگو میکنند و نیششان هم همیشه باز است .


اما رفیق های چپ ...؛
یک دسته فدائی ها بودند افرادی نیمه تحصیلکرده با سبیل های پر و کلفت و عینک دور قاب مشکی که راستکی های آن لنزی به قطر و کلفتی ته استکان های فرانسوی داشت و الکی های انهم که شیشه معمولی بود ولی انگار همه مرض زدن آنرا داشتند!
همه آنها هم لباسهای ساده و کهنه ولی تمیز میپوشیدند ولی نمیدانم چرا هر وقت من شلوارهای آنها که اکثرا قهوه ای و سرمه ای رنگ بود را میدیدم احساس میکردم که آنها شلوار برادر کوچکتر خودشان را بزور پایشان کردند و هر آن ممکن است که زیپ آن در برود !
و تیپ دختران آنها هم شلوار جینز و پیراهن دکمه دار آستین بلند و گاهی جلیقه های جینز بر روی آن میپوشیدند و موهای گیس شده بافته داشتند و عینک های طبی به چشم میزدند و اکثرا در هنگام گفتگو چنان کلاسور های خود را به سینه میچسباندند که انگار هنوز دارند کلاسور شیر میدهند .
این رفیقان نارفیق از همان دسته مارکسیست کمونیست های دو آتشه ای بودند که مولایشان علی بود و زیر کتل لنین و استالین سینه میزدند ولی در ایام محرم سینی ها و ظرفهای غذا را دست به دست میکردند و به عزاداران گشنه امام حسین میرساندند و آخر سر هم در ته آشپزخانه دیگ ها را میشستند.
آنها بنام آهن و گندم سخن را آغاز و با قسم حضرت عباس و به قمر بنی هاشم به پایان میرساندند !


درد و غم آنها کار کردن توده های کارگری و دستهای پینه بسته کشاورزان و برزگران و وصله شلوار پسرک فقیر روزنامه فروش و چکه کردن سقف خانه کارگر از کارافتاده و خوابیده در رختخواب بود و بسیار جالب است با آنکه بیشترشان از طبقه متوسط و فرزند سرپرستان و مدیران جز کارخانجات بزرگ بودند , سنگ پدران همان بچه مسجدی که در بالا شرح شان را دادم را به سینه میزدند و خواهان یک جامعه بی طبقه کارگری و شدیدا خواستار نابودی سرمایه داران بودند .
که در آخر همان ها مسبب اصلی بیکاری و از نان خوردن افتادن پدران خودشان شدند !!
و دقیقا حرف زدن و مباحثه کردن با آنها به اندازه تحمل و مرارت خواندن کتاب " مادر ماکسیم گورکی " برای آدم سخت و ملال آور بود .
و شما عجیب ترین " ایسم " ها و اصطلاحات را از آنها میشنیدید و خستگی از شنیدن آنهمه مهملات که پنداری خواندن تکراری همان اعلامیه های داس و چکش دار شان بود سبب کوتاهی مباحثه و گفتگو با آنها میشد و خوراک آنها همان اورکت کره ای پوش های مذهبی بودند و همیشه در دام " کشاندن گفتگو به مسائل مذهبی " آنها می افتادند و اسیر و مقهور آنها میشدند.
و اینک رهبران بی یال و کوپال آنها در حال مغازله با اصلاح طلبان راه سبز امید و ملی مذهبی های پا بر لب گور خارج از کشور هستند !
و اما مجاهدین خلق که بیشترین هوادراران و فعالین را داشتند , مارکسیست های خط سرخ علوی که اعضای آن اکثرا دارای تحصیلات عالیه و مدارک بالای دانشگاهی بودند و به کاری که میکردند ابلهانه ایمان داشتند!
ولی با آنهمه کمالات و آگاهی ناباورانه در دام آرمانخواهی و ایستادگی بر سر عقاید افتادند و گول شهادت و خون دادن برای به ثمر رسیدن درخت آزادی و ادامه دادن راه خونبار چهار شهید ( درست یادم نیست , حنیف نژاد و محسن زادگان و رضائی و ...X ؟؟) قهرمان بنیانگزار سازمان مجاهدین را خوردند و مفت مفت خودشان را به کشتن دادند و هنوز هم میدهند و خوراک خونخواری آخوندهای پلیدی چون خلخالی و گیلانی و ری شهری و مشکینی و اردبیلی و آن لاجوردی پلشت موتلفه شدند و به همان آتش خشم خلق های ستمدیده ای که میگفتند و به ستمکاران و امپریالیسم جهانی شعله های آنرا وعده و حواله میدادند مبتلا گردیدند و سوختند ...
تیپ اعضای آنها , اوورکتی سبز رنگ که انگار نسخه چینی و بدل بنجل همان اوورکت آمریکائی باشد , بود و شلوار های پارچه ای ساده و هوادارانش هم تیپ معمولی مردم همان زمان را داشتند.
ولی بر خلاف شایعات پست و شرم آور و دروغ های آخوند ها نکته عجیب در رعایت سفت و سخت و پایبندی زنان و دختران آنها ( که الگوی آنها جمیله بوپاشا ی الجزایری بود ) به حجاب بود و انگار همه آنها را از یک قالب با مانتو و روسری های سری دوزی شده و یکسان درآوردند و بر خلاف تهمتهای شرم آور , در دینداری و پاکی و معصومیت همه آنها هیچ شکی نبود .
و اینک رهبرشان در مرحله غیبت صغری هست و خودشان هم پس از پشت خنجر خوردنهای فراوان و تحمل تلفات سنگین و آوارگی در کمپ های اشرف و لیبرتی , با آنکه در آزادیخواهی و هدف آزادسازی ایران از شر آخوندها شک ندارم ولی آنها باز هم با لجاجتی کودکانه بر سر همان آرمان و اعتقاد پوچ ایستاده اند و خطاهای خود را باور نمیکنند و نمیپذیرند و نمیخواهند قبول کنند !


و آن توده ای های ملون , موج سوار و فرصت طلبی که همیشه در همه جا بودند اما نبودند و بچشم نمی آمدند!
ولی گاهگاهی یکی از آنها را که طبق معمول و مثل همیشه چیزی ( کیسه خریدی , نانی , کیفی , کیسه پیازی , چیزی ) در دست داشت و در حین بازگشت به خانه بود را میتوانستی ببینی که همانطور قدم زنان از کنار گفتگو کننده ها میگذشت و بدون آنکه منتظر شنیدن پاسخی بشود خیلی تند جمله ای را میگفت و میرفت...!
و یا آنقدر میماند و مباحثه و مجادله میکرد و آنقدر بر سر حرف و گفته خودش پافشاری میکرد که آخر سر او را نیمه شب با سر و کله باد کرده و لب و دماغ خونین و ژولیده بزور به خانه اش میفرستادند!!
(( البته در حال حاظر تقریبا منقرض شده ا ند ...))
و ملی مذهبی ها و ملی گراهای کت و کراواتی متفرعن و خودخواه و پر فیس و افاده هم که با آنهمه اهن و تلپ و ادعای ملی بودنشان و داعیه مردم و ملت را داشتن و آنهمه سازمان و دسته و گروه و تشکل اسمی , در حقیقت اصلا هوادار و عضو مردمی نداشتند و همیشه داخل هم میچریدند و خودشان با خودشان میپریدند و جز در محافل و گردهم آئی خانوادگی و یا دفاتر خودشان در هیچ جای دیگری نبودند و شما موفق به دیدن آنها نمیشدید و آنها دورترین اشخاص به مردم و از مردم بودند و هستند !!
اما در جمع جلوی دانشگاه , همیشه عده ای جوان لوده و علاف و بیعار و بیکار هم بودند که گاهی پیراهن های خود را بر روی شلوار می انداختند و دکمه ها را تا خرخره میبستند و ادای انقلابی ها را در می آوردند و گاهی در رودربایستی آشنائی اعلامیه چپ ها را پخش میکردند و بعضی وقتها برای چندر غاز نشریه مجاهد و پیکار میفروختند !
و گاهی برای آن صلوات میفرستادند و گاهی برای آن یکی دست میزدند و گاهی از دیگری خوششان می آمد و برای او هورا میکشیدند و بیشتر برای دلقک بازی آنجا بودند و سیاهی لشگر آن نمایش بعد از انقلاب جلوی دانشگاه بحساب می آمدند .
اما , ماجرای آنروز ....


هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر