مرز شب و روز
شک ندارم اگر این عکس را به یک مسلمون نشون بدیم , بی برو برگرد میگه :
بنازم قدرت خدارو ...
بعد یه بادی میکنه و یه قیافه ای میگیره که انگار خودش این عکس را انداخته !!
اینو ( بنازم قدرت خدارو ..) گفتم یاد یه مطلبی در باره همین جمله افتادم ...
سال اول دبیرستان بودم و مدرسه ما هم کنار یک پادگان نیرو هوائی بود و گهگاهی هواپیمائی بلند میشد و یا فرود می آمد که صدای موتورش پنجره های کلاس را میلرزاند .
یه روز زنگ بینش اسلامی بود و معلم ما هم یه آخوند ریزه میزه با ریش های مسی رنگ و قرمز بود و صورتش هم کک مکی بود که اسمشو یادم نمیاد ...( باورتون میشه من اسم همه معلم هام را [ بغیر از معلم های دینی و عربی ] دوران راهنمائی و دبیرستان را یادم هست و یادم مونده , ولی هر چی زور میزنم اسم حتی یه معلم دینی و عربی مون را یادم نمیاد !!)) به ما استراحت داده بود و خودش رفته بود کنار پنجره و داشت تو پادگان و بلند شدن یک هواپیما را نگاه میکرد ...
هواپیما که بلند شد و اوج گرفت , یهو با یک قیافه ای برگشت به طرف ما و گفت :
بنازم قدرت خدا رو ...
قدرت خدا رو میبینید چطور طیاره ( به هواپیما فقط میگفت طیاره ...!) به این سنگینی که از آهن و فولاد هست تو آسمون پرواز میکنه ...!
من خنده ام گرفت و همینطوری بدون هیچ قصد و غرضی گفتم :
پس اینجا باید بگیم , بنازم قدرت برادران رایت رو ...
آقا یارو یه نگاه غضب آلودی به من کرد و اومد طرفم و من هم که اصلا تو باغ نبودم را , بی هوا یهو گرفت به چک و لگد و توسری ...
بعد در حالیکه خفت منو گرفته بود و کشون کشون من را به طرف در کلاس میبرد میگفت : بدبخت اگه قدرت خدا نبود برادران رایت هیچ گوهی نمیتونستند بخوردند , چه برسه طیاره بسازند و بپرونند ...
و من از کلاس انداخت بیرون .... که زنگ خورد .
زنگ بعد وسطهای درس ریاضیات جدید بودیم که دیدیم در باز شد و آخونده کله اش را آورد تو و از معلم ریاضیات جدید عذرخواهی کرد و به من اشاره کرد که :
پنج دقیقه این شاگرد را کار دارم !
نگاهی به آقای صافی دبیرمون کردم و سری تکون داد که برو...
و من هم با بی میلی و تعجب رفتم بیرون از کلاس و دنبال آخونده رفتیم تو انجمن اسلامی و نشستیم دور یه میز و نگاهی به من کرد و شروع کرد به آسمون و ریسمون بهم بافتن که : آره پسر جان همه چیز در ید قدرت خداست و اگر خدا نخواد برگ از درخت نمیفته و ...
فهمیدم که وجدانش درد گرفته ولی چون احمق هست و جرات معذرت خواهی نداره , داره این چرت و پرت ها رو بلغور میکنه ...
ولی باور کنید که حرفهاش از کتک هائی که بهم زد برام درد آورتر بود , چون داشت قدرت خدا در پرواز هواپیماها توجیه میکرد !!
من هم که شدیدا بهم برخورده بود که هم کتک بخورم و هم بشینم این مزخرفات را گوش کنم و این ابله هم بشینه حماقت خودشو انکار بکنه , نیم خیز شدم و نگاهی بهش کردم و گفتم : آقا شما هر چی میخوای بگو ولی من هنوز هم میگم باید بگیم :
بنازم قدرت برادران رایت رو ...
صورتش مثل شاتوت سیاه شد و به در اشاره ای کرد و گفت : برو گمشو بیرون ...
البته دو هفته بعدش تو زنگ تفریح , رئیس انجمن اسلامی همینجوری با چند تا از این مجتبی های فیلم مارمولک که مثل ان ماهی به در کونشون چسبیده بودند پیداش شد و منو صدا کرد و گفت : پشت کاپشنت چی نوشته ؟
یه کاپشن مشکی بود که یه کشتی بادبانی قدیمی را با نخ دوخته بودند و زیرش با یک انگلیسی سرهم خیلی غلیظ هم چیزی نوشته شده بود که آخر هم نفهمیدم چی بود ؟
گفتم : نمیدونم آقا ...
گفت : چرا چیزی رو که نمیدونی تنت کردی ؟
گفتم : عامل فساد نیست , احتمالا باید اسم خود کشتی باشه ولی خیلی سرهم و بدخط نوشته , شما بلدی و میتونی بخون که ما هم یاد بگیریم و پشتم را کردم بهش که بخونه ...
گفت : نمیخواد , برگرد ..
بعد با لبخند موذیانه ای گفت : زنگ خورد نرو سر کلاس و بیا انجمن اسلامی کارت دارم ...!
منو بخاطر تمسخر ارزش های دینی و کاپشن عکسدار از مدرسه اخراج کردند و بعد از دو هفته رفت و آمدهای مادر بیچاره ام و گرفتن تعهد کتبی از شخص بنده و از قدرت خدا و به حول قوه الهی دوباره رفتم سر کلاس...!
یادش بخیر ...
یادمه امتحانات ثلث اول بینش اسلامی گرفتم ۱۷ ولی ثلث دوم و سوم نمره بینش دینی من هر دو ده شد...!
آخونده با یه پیکان سفید یخچالی صفر از اینها که تو هر نهادی و مسجدی زیر پاشون بود , می اومد مدرسه ولی هیچوقت تو پارکینگ پشت مدرسه که مال معلم ها بود نمیذاشت , زاغش را زدیم فهمیدیم میبره میزاره تو یه گاراژ انباری مانند دوتا کوچه اونورتر از مدرسه ...
داستانش بلنده , ولی یه روز سه شنبه که بابا پیری نگهبان گاراژ نبود با سلطانی و کروبی رفتیم سروقتش و ....بعدش هم رفتیم آزادی بازی پرسپولیس و آرارات را دیدیم , خیلی خوش گذشت ...
شک ندارم اگر این عکس را به یک مسلمون نشون بدیم , بی برو برگرد میگه :
بنازم قدرت خدارو ...
بعد یه بادی میکنه و یه قیافه ای میگیره که انگار خودش این عکس را انداخته !!
اینو ( بنازم قدرت خدارو ..) گفتم یاد یه مطلبی در باره همین جمله افتادم ...
سال اول دبیرستان بودم و مدرسه ما هم کنار یک پادگان نیرو هوائی بود و گهگاهی هواپیمائی بلند میشد و یا فرود می آمد که صدای موتورش پنجره های کلاس را میلرزاند .
یه روز زنگ بینش اسلامی بود و معلم ما هم یه آخوند ریزه میزه با ریش های مسی رنگ و قرمز بود و صورتش هم کک مکی بود که اسمشو یادم نمیاد ...( باورتون میشه من اسم همه معلم هام را [ بغیر از معلم های دینی و عربی ] دوران راهنمائی و دبیرستان را یادم هست و یادم مونده , ولی هر چی زور میزنم اسم حتی یه معلم دینی و عربی مون را یادم نمیاد !!)) به ما استراحت داده بود و خودش رفته بود کنار پنجره و داشت تو پادگان و بلند شدن یک هواپیما را نگاه میکرد ...
هواپیما که بلند شد و اوج گرفت , یهو با یک قیافه ای برگشت به طرف ما و گفت :
بنازم قدرت خدا رو ...
قدرت خدا رو میبینید چطور طیاره ( به هواپیما فقط میگفت طیاره ...!) به این سنگینی که از آهن و فولاد هست تو آسمون پرواز میکنه ...!
من خنده ام گرفت و همینطوری بدون هیچ قصد و غرضی گفتم :
پس اینجا باید بگیم , بنازم قدرت برادران رایت رو ...
آقا یارو یه نگاه غضب آلودی به من کرد و اومد طرفم و من هم که اصلا تو باغ نبودم را , بی هوا یهو گرفت به چک و لگد و توسری ...
بعد در حالیکه خفت منو گرفته بود و کشون کشون من را به طرف در کلاس میبرد میگفت : بدبخت اگه قدرت خدا نبود برادران رایت هیچ گوهی نمیتونستند بخوردند , چه برسه طیاره بسازند و بپرونند ...
و من از کلاس انداخت بیرون .... که زنگ خورد .
زنگ بعد وسطهای درس ریاضیات جدید بودیم که دیدیم در باز شد و آخونده کله اش را آورد تو و از معلم ریاضیات جدید عذرخواهی کرد و به من اشاره کرد که :
پنج دقیقه این شاگرد را کار دارم !
نگاهی به آقای صافی دبیرمون کردم و سری تکون داد که برو...
و من هم با بی میلی و تعجب رفتم بیرون از کلاس و دنبال آخونده رفتیم تو انجمن اسلامی و نشستیم دور یه میز و نگاهی به من کرد و شروع کرد به آسمون و ریسمون بهم بافتن که : آره پسر جان همه چیز در ید قدرت خداست و اگر خدا نخواد برگ از درخت نمیفته و ...
فهمیدم که وجدانش درد گرفته ولی چون احمق هست و جرات معذرت خواهی نداره , داره این چرت و پرت ها رو بلغور میکنه ...
ولی باور کنید که حرفهاش از کتک هائی که بهم زد برام درد آورتر بود , چون داشت قدرت خدا در پرواز هواپیماها توجیه میکرد !!
من هم که شدیدا بهم برخورده بود که هم کتک بخورم و هم بشینم این مزخرفات را گوش کنم و این ابله هم بشینه حماقت خودشو انکار بکنه , نیم خیز شدم و نگاهی بهش کردم و گفتم : آقا شما هر چی میخوای بگو ولی من هنوز هم میگم باید بگیم :
بنازم قدرت برادران رایت رو ...
صورتش مثل شاتوت سیاه شد و به در اشاره ای کرد و گفت : برو گمشو بیرون ...
البته دو هفته بعدش تو زنگ تفریح , رئیس انجمن اسلامی همینجوری با چند تا از این مجتبی های فیلم مارمولک که مثل ان ماهی به در کونشون چسبیده بودند پیداش شد و منو صدا کرد و گفت : پشت کاپشنت چی نوشته ؟
یه کاپشن مشکی بود که یه کشتی بادبانی قدیمی را با نخ دوخته بودند و زیرش با یک انگلیسی سرهم خیلی غلیظ هم چیزی نوشته شده بود که آخر هم نفهمیدم چی بود ؟
گفتم : نمیدونم آقا ...
گفت : چرا چیزی رو که نمیدونی تنت کردی ؟
گفتم : عامل فساد نیست , احتمالا باید اسم خود کشتی باشه ولی خیلی سرهم و بدخط نوشته , شما بلدی و میتونی بخون که ما هم یاد بگیریم و پشتم را کردم بهش که بخونه ...
گفت : نمیخواد , برگرد ..
بعد با لبخند موذیانه ای گفت : زنگ خورد نرو سر کلاس و بیا انجمن اسلامی کارت دارم ...!
منو بخاطر تمسخر ارزش های دینی و کاپشن عکسدار از مدرسه اخراج کردند و بعد از دو هفته رفت و آمدهای مادر بیچاره ام و گرفتن تعهد کتبی از شخص بنده و از قدرت خدا و به حول قوه الهی دوباره رفتم سر کلاس...!
یادش بخیر ...
یادمه امتحانات ثلث اول بینش اسلامی گرفتم ۱۷ ولی ثلث دوم و سوم نمره بینش دینی من هر دو ده شد...!
آخونده با یه پیکان سفید یخچالی صفر از اینها که تو هر نهادی و مسجدی زیر پاشون بود , می اومد مدرسه ولی هیچوقت تو پارکینگ پشت مدرسه که مال معلم ها بود نمیذاشت , زاغش را زدیم فهمیدیم میبره میزاره تو یه گاراژ انباری مانند دوتا کوچه اونورتر از مدرسه ...
داستانش بلنده , ولی یه روز سه شنبه که بابا پیری نگهبان گاراژ نبود با سلطانی و کروبی رفتیم سروقتش و ....بعدش هم رفتیم آزادی بازی پرسپولیس و آرارات را دیدیم , خیلی خوش گذشت ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر