پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۱

اگر خودت بودی ، تحویلشون میگرفتی و کاری براشون میکردی ؟ -1

اگر خودت بودی ، تحویلشون میگرفتی و کاری براشون میکردی ؟ -1
 
هم خود آدم میدونه و میفهمه و هم بزرگتر ها گفتند که :
 
هروقت درمانده شدی و گیر کردی و دستت به جائی بند نبود و کسی رو
 
نداشتی ، به خدا توکل کن و به او پناه ببر و از او کمک بخواه ........!
            
 
که منهم از این قاعده مستثنی نبودم ،
 
و پناه که چه عرض کنم ؟ چنگ انداختیم دودستی......
 
وتوکل چیه ؟ اصلا آویزونش شدیم ........
 
و ناله چیه ؟ عربده کشیدیم و ضجه ها زدیم ......
 
گریه که چی بگم ؟ مثل ابر بهار خون گریه کردیم .....
 
دعا که ...؟ کارمون آخرش به نفرین و نفرین کشی کشید ....
 
دستمال چی چیه ؟ براش لحاف کرسی پهن کردیم و مالیدیم ......
 
از سنگ صدا دراومد و شیطان دلش سوخت و اشک عزرائیل در اومد .....
 
ولی خدا انگار نه انگار به شست پا ش هم حساب نکرد و روشوبرگردوند اونور .....
 
ما هم شدیم سکه یه پول و سنگ رو یخ و نا امید تر وا ....رفتیم .//
 
گفتم شاید منو تحویل نمیگیره ،و از ما شاکیه برم به بقیه بگم یه کاری بکنند که ..........دیدم :
 
از آلودگی هوا دیگه نفسشون در نمیاد که ناله بکنند !
 
از گازهای حاصله از بنزین خودکفائی واز سوزش چشم ، چشمه اشکشون خشکیده !
 
و همه دارن به زمین و زمان و همه چی ، فحش خوار مادر میدن !
 
دستمال چیه ، دارن همدیگه رو میدرند و جر میدن !
 
و توکل که نمیکنند هیچ ...هیچکی و هیچ چیزی رو تحمل هم نمیکنند !!
 
قاطی کردم ، بدم اومد ، سیر شدم از زندگی و با خودم تصمیم گرفتم برم تو
 
یکی از این پارک ها که زورگیرها اونجا کمین میزنند و شکار تورمیکنند و
 
یه جور وانمود کنم که کلی پول باهام هست ودرست وقت درگیری مقاومت
 
کنم ، تا با قمه و ممه بزنند و......... خلاص و راحت بشم.//
 
ولی هرکاری کردم انگار نمیدیدند منو ،یا دستم رو خونده بودند ،به فلانشون هم نگرفتن .......
 
دیگه درمونده و مستاصل رفتم ته ته پارک نشستم رو نیمکت و بغض گلومو
 
گرفته بود جوری که فقط شانس نیارم که خفه بشم و راحت شم ....تکیه دادم
 
به نیمکت و سرمو رو به آسمون کردم و چشمامو بستم نمیدونم چقدر گذشت
 
که یه صدای بادی اومد ولی بادی به من نخورد ......
 
فقط احساس کردم یکی کنارم ایستاده ، چشمم رو باز کردم دیدم یه پیر مرد با
 
ریش و مو ی سفید سفید بغل نیمکت وایستاده ، یه کم خودمو جمع و جور
 
کردم و دوباره چشمامو بستم و وقتی گذشت ولی یارو ننشسته بود!!
 
 گفتم رفته.. دوباره چشم باز کردم دیدم باز هم ایستاده و به من نگاه میکنه ،
 
گفتم : چیه ،کاری داری بابا جان ؟ هیچی نگفت .
 
گفتم بخدا هفت تومن ته جیبم دارم ،اگه کارت باهاش راه میفته بدم و ولمون کن ! بازم هیچی نگفت !!!!!
 
گفتم : ببین ،جون مادرت تو دیگه رو اعصاب ما نرو و ولمون کن ......
 
گفت : چته ؟ گفتم : هیچی ! گفت خر خودتی تو مشکل داری ، میگم چته .....؟
 
گفتم نه ربطی به شما داره و نه شما میتونی اونو حل کنی و طرف حسابم هم اینجاها نیست ...
 
گفت : مگه با خدا نیستی و طرف حسابت نیست ؟
 
فکر کن من خدا بگو .......
 
از یه ور خندم گرفته بود و از یه ور چنون خشک و جدی و با اطمینان گفت که نه خندیدم و نه تونستم چیزی بگم !!
 
گفتم : تو خدائی دیگه ، آره ......
 
گفت : گفتم که فکر کن من خدا چی میخوای بگی ،بنال دیگه .....
 
گفتم ...................

هیچ نظری موجود نیست: