اگر خودت بودی ، تحویلشون میگرفتی و کاری براشون میکردی ؟ -1
هم خود آدم میدونه و میفهمه و هم بزرگتر ها گفتند که :
هروقت درمانده شدی و گیر کردی و دستت به جائی بند نبود و کسی رو
نداشتی ، به خدا توکل کن و به او پناه ببر و از او کمک بخواه ........!
که منهم از این قاعده مستثنی نبودم ،
و پناه که چه عرض کنم ؟ چنگ انداختیم دودستی......
وتوکل چیه ؟ اصلا آویزونش شدیم ........
و ناله چیه ؟ عربده کشیدیم و ضجه ها زدیم ......
گریه که چی بگم ؟ مثل ابر بهار خون گریه کردیم .....
دعا که ...؟ کارمون آخرش به نفرین و نفرین کشی کشید ....
دستمال چی چیه ؟ براش لحاف کرسی پهن کردیم و مالیدیم ......
از سنگ صدا دراومد و شیطان دلش سوخت و اشک عزرائیل در اومد .....
ولی خدا انگار نه انگار به شست پا ش هم حساب نکرد و روشوبرگردوند اونور .....
ما هم شدیم سکه یه پول و سنگ رو یخ و نا امید تر وا ....رفتیم .//
گفتم شاید منو تحویل نمیگیره ،و از ما شاکیه برم به بقیه بگم یه کاری بکنند که ..........دیدم :
از آلودگی هوا دیگه نفسشون در نمیاد که ناله بکنند !
از گازهای حاصله از بنزین خودکفائی واز سوزش چشم ، چشمه اشکشون خشکیده !
و همه دارن به زمین و زمان و همه چی ، فحش خوار مادر میدن !
دستمال چیه ، دارن همدیگه رو میدرند و جر میدن !
و توکل که نمیکنند هیچ ...هیچکی و هیچ چیزی رو تحمل هم نمیکنند !!
قاطی کردم ، بدم اومد ، سیر شدم از زندگی و با خودم تصمیم گرفتم برم تو
یکی از این پارک ها که زورگیرها اونجا کمین میزنند و شکار تورمیکنند و
یه جور وانمود کنم که کلی پول باهام هست ودرست وقت درگیری مقاومت
کنم ، تا با قمه و ممه بزنند و......... خلاص و راحت بشم.//
ولی هرکاری کردم انگار نمیدیدند منو ،یا دستم رو خونده بودند ،به فلانشون هم نگرفتن .......
دیگه درمونده و مستاصل رفتم ته ته پارک نشستم رو نیمکت و بغض گلومو
گرفته بود جوری که فقط شانس نیارم که خفه بشم و راحت شم ....تکیه دادم
به نیمکت و سرمو رو به آسمون کردم و چشمامو بستم نمیدونم چقدر گذشت
که یه صدای بادی اومد ولی بادی به من نخورد ......
فقط احساس کردم یکی کنارم ایستاده ، چشمم رو باز کردم دیدم یه پیر مرد با
ریش و مو ی سفید سفید بغل نیمکت وایستاده ، یه کم خودمو جمع و جور
کردم و دوباره چشمامو بستم و وقتی گذشت ولی یارو ننشسته بود!!
گفتم رفته.. دوباره چشم باز کردم دیدم باز هم ایستاده و به من نگاه میکنه ،
گفتم : چیه ،کاری داری بابا جان ؟ هیچی نگفت .
گفتم بخدا هفت تومن ته جیبم دارم ،اگه کارت باهاش راه میفته بدم و ولمون کن ! بازم هیچی نگفت !!!!!
گفتم : ببین ،جون مادرت تو دیگه رو اعصاب ما نرو و ولمون کن ......
گفت : چته ؟ گفتم : هیچی ! گفت خر خودتی تو مشکل داری ، میگم چته .....؟
گفتم نه ربطی به شما داره و نه شما میتونی اونو حل کنی و طرف حسابم هم اینجاها نیست ...
گفت : مگه با خدا نیستی و طرف حسابت نیست ؟
فکر کن من خدا بگو .......
از یه ور خندم گرفته بود و از یه ور چنون خشک و جدی و با اطمینان گفت که نه خندیدم و نه تونستم چیزی بگم !!
گفتم : تو خدائی دیگه ، آره ......
گفت : گفتم که فکر کن من خدا چی میخوای بگی ،بنال دیگه .....
گفتم ...................
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر