من و مثنوی و دیوان شمس مولانا
امروز سالگشت مولانا جلال الدین بلخی ,
که در بلخ [ افغانستان ] بدنیا آمد و در [ ایران ] زیست و در قونیه [ ترکیه ] ندای حق و عشق را پاسخ گفت و به یار پیوست .
هرچند که او در بلخ دیده به جهان گشود ,
هرچند که او شاعری پارسی گوی میباشد ,
هر چند که او در قونیه رخت از جهان بربست ,
و هر چند که هر سه کشور اورا از آن خود میدانند ,
اما او با جهانی شدن اشعار و افکارش نشان داد که برتر از مکان و زمان است و او را نمیتوان در بند اسمی و محصور مرز و حدی کرد.
و نمیتوان او را متعلق به خود بدانیم که دنیا با تمام وسعتش برای او کوچک بود و خود نیز میگفت که قفسی کوچکی بیش نیست .
اما حرف امروز من چیز دیگریست و میخواهم اعترافی بکنم و حقیقتی را با راستی و بدرستی به دوستانم بگویم ؛
من از زمانیکه خواندن را فراگرفتم به شعر و به شاعران ایرانی علاقه و الفت
خاصی پیدا کردم و کم و بیش دیوان و کتابهای بیشتر آنها را دارم و چنان شد که برای خواندن آنها برای خودم قوانین خاصی گذاشتم و ملزم به اجرای آنها شدم ،
من از زمانیکه خواندن را فراگرفتم به شعر و به شاعران ایرانی علاقه و الفت
خاصی پیدا کردم و کم و بیش دیوان و کتابهای بیشتر آنها را دارم و چنان شد که برای خواندن آنها برای خودم قوانین خاصی گذاشتم و ملزم به اجرای آنها شدم ،
برای مثال :
من بدون نوشیدن چند جام شراب هرگز دست به کتاب رباعیات خیام نمیزنم و جز در مستی آنرا نمیخوانم ،
و یا تا عمل کردن به یکی از اندرزها و پندهای بوستان سعدی به سراغ آن نمیروم ،
ویا شبی را بدون خواندن چند بیتی از شاهنامه به صبح نمیبرم ,
و یا تا جای ممکن و مقدور دیوان حافظ را با دوست و یا دوستانی که حافظ را بیش از من دوست دارند و غزلیات آنرا سلیس و روان و بدون تپق میخوانند، باز میکنم !
من بدون نوشیدن چند جام شراب هرگز دست به کتاب رباعیات خیام نمیزنم و جز در مستی آنرا نمیخوانم ،
و یا تا عمل کردن به یکی از اندرزها و پندهای بوستان سعدی به سراغ آن نمیروم ،
ویا شبی را بدون خواندن چند بیتی از شاهنامه به صبح نمیبرم ,
و یا تا جای ممکن و مقدور دیوان حافظ را با دوست و یا دوستانی که حافظ را بیش از من دوست دارند و غزلیات آنرا سلیس و روان و بدون تپق میخوانند، باز میکنم !
اما پس از گذشت بیست و چند سال از خریدن مثنوی و دیوان شمس هنوزلای آنراهم باز نکردم و نخواندم!
واعتراف میکنم که هنوز شهامت و شجاعت نزدیک شدن و خواندن آنرا پیدا نکردم و ندارم .
حتی برای آنکه با دیدنش وسوسه نشوم و یا از وحشت خواندنش آنها را پشت دیگر کتابها پنهان کرده ام !
حتی برای آنکه با دیدنش وسوسه نشوم و یا از وحشت خواندنش آنها را پشت دیگر کتابها پنهان کرده ام !
و خودم را با گفتن اینکه هنوز در حد و اندازه و سطح فکر و جایگاه روحی نیستم که آنها را بخوانم ، خودم را گول میزنم و از خواندنش طفره میروم !
چرا که من هنوز درگیر آن ابیاتی که چند خواننده آنرا با صدائی خوش و آوازی نکو خوانده ند میباشم و پس از سالیان هنوز آنها را فرو نبرده ام که به هضم و درک ظاهری اشعارش برسم.
با خود میگویم ؛ وقتی اشعار معروف و ساده و همگان فهم و عامه پسندش چنین است و آتش به جان میزند و آدم را آشفته و پریشان و شیدا میان زمین آسمان رها میکند و میرود.....
پس آن اشعار و غزلیاتی که بهمراه فرهنگ لغات و تفاسیر بزرگان ادب باید خوانده شود چه بر سر آدم می آورد و با جان چه ها که نمیکند !
با خود میگویم ؛ وقتی اشعار معروف و ساده و همگان فهم و عامه پسندش چنین است و آتش به جان میزند و آدم را آشفته و پریشان و شیدا میان زمین آسمان رها میکند و میرود.....
پس آن اشعار و غزلیاتی که بهمراه فرهنگ لغات و تفاسیر بزرگان ادب باید خوانده شود چه بر سر آدم می آورد و با جان چه ها که نمیکند !
یکبار احساس کردم یا متوهم شدم که معنی [[ سوختم ]] را کمی فهمیدم ,
براستی چنان سوزشی را در خودم حس کردم که متوحش شدم ,
و همان ترس است که سبب شده به آن نزدیک نشوم و آنها را پشت کتابها پنهان کنم .
چرا که میدانم هنوز جرات آنکه :
در دیده من اندرآی ، وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
... را ندارم
... را ندارم
چون هنوز
از دست وسرمست نشدم
و از طرب آکنده نیستم
واز دیوانگی هم میترسم
و پر و بالم را دوست دارم
و هنوز نسوختم....,
پس کو تا که گدازنده شوم و لایق آن خانه شوم ؟
پس کو تا که گدازنده شوم و لایق آن خانه شوم ؟
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید | در این عشق چو مردید همه روح پذیرید | |
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید | کز این خاک بر آیید سماوات بگیرید | |
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید | که این نفس چوبندست وشماهمچو اسیرید | |
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان | چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید | |
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا | بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید | |
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید | چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر