توئی قادر ، توئی مطلق ، نسوزان خشک و تر باهم
خدایا کفر میگویم ، پریشانم ، پریشانم
چه میخواهی تو از جانم ، نمیدانم ، نمیدانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
تو مسئولی خداوندا ، به این آغاز و پا یا نم
من آن بازیچه ای هستم،که میرقصم به هر سازت
تو میخندیدی از اول ، به این چشمان گریانم
نه درمسجد ،نه میخانه ، نه دردیری ، نه درکعبه
من آن بیدم که میلرزم ، دگر بر مرگ ایمانم
خدائی، ناخدائی ، هرچه هستی غافلی یارب
که من آن کشتی بشکسته ای در کام طوفانم
توئی قادر،توئی مطلق،نسوزان خشک وترباهم
که من فریاد نسلی عاصی و قومی پریشانم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر