چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۳

آن شب که امام از توی ماه برای من بای بای کرد

                 آن شب که امام از توی ماه برای من بای بای کرد


  

اواخر دی ماه و درست بحبوحه  انقلاب بود و سر همه مردم به انقلابی گری و انقلاب گرم بود و آنزمان مد این بود که انقلابی باشی و حرفهای قلمبه سلمبه بزنی ...

نمیدونم چی شد مردم ما که شکم هایشان سیر شده بود یهوئی یاد اسلام افتادند و فهمیدند که ای دل غافل اینها مسلمان بودند و حواسشان نبود !

میدونید چی بود ؟
همه چی بود , شکم ها سیر بود و همه چی هم سر جاش بود و فقط اسلام نبود و مردم فکر کردند شاه دین شو نو برده و فروخته و داره پولشو تنهائی میخوره ...
آنشب خانه ما شلوغ بود و مهمان زیادی داشتیم که بخاطر حکومت نظامی مهمانی های شبانه به صرف شام و خواب و صبحانه برگزار میشد.

ما بچه ها عجله داشتیم که زودتر شام را بخوریم تا بریم بالای پشت بام و الله اکبر بگیم !
آخه اونوقتها من فکر میکردم مردم برای اینکه یادشون نره که الله شون اکبره و کسی اونو مبادا با اصغر و احمد و افضل اشتباه نگیره شبها از ساعت نه که حکومت نظامی شروع میشد میرفتند بالا بام ها و الله و اکبر میگفتند ولی بعد ها فهمیدم که مجریان و صحنه گردانان شورش این سانس آخر نمایش را برای اونهائی گذاشتند که میترسیدند روزها شعار بدن و یا برای آنهائی که سر کار میرفتند و گرفتار بودند...
    

ساعت نزدیک هشت بود و ما هم منتظر شام بودیم که یهو دیدیم صدای الله و اکبر گفتن ها بلند شد !
خیلی عجیب بود آخه هنوز حکومت نظامی شروع نشده بود و صدای رفت و آمد ماشینها هم از خیابونها به گوش میرسید , تا اومدیم به خودمون بجنبیم , صدای مادرم از تو آشپزخونه  بلند شد که ؛ بچه ها هیشکی بیرون نمیره ها همه بشینید تو خونه .... کسی بالا پشت بوم هم نره , شام حاضره و میخوام سفره رو بندازم .

دنبال یه  بهونه میگشتم که هر جور شده برم ببینم چه خبره ؟

مدرسه ها هم تعطیل  بود و نمیتونستم به بهانه اینکه کتاب مو دادم به دوستم و برم ازش بگیرم سر مادرمو شیره بمالم , نه  کارساز نبود ...
تو همین فکرها بودم که زنگ خونه را زدند مثل فشنگ پریدم و رفتم دم در داداش ها مو و بچه های فامیل هم پشت سرم ...

در را که باز کردم دیدم پسر همسا یه مونه و گفت : 
آقا  تو ماهه ...!!
یه آن فکر کردم خل شده و گفتم : چی ؟
گفت ؛ به جون مادرم , به حضرت عباس عکس آقا تو ماهه , عکس آقا افتاده تو ماه , بیا خودت ببین ...

و دوید رفت سر کوچه که دیدم همسایه ها هم همه سر کوچه هستند .
ما هم با هیاهو رفتیم تو خونه  تا این معجزه رو به همه بشارت بدیم و شلوغ بازی و کنترل هم از دست مادرم خارج شد و تا بیاد چیزی بگه ما سر کوچه بودیم و داشتیم آقا امام خمینی رو توی ماه میدیدیم که به ما لبخند میزد و از اون بالا دا شت برای ما دست تکون میداد...
همهمه ای بود همه با هم حرف میزدند , یکی میگفت نشسته ...اون یکی میگفت , وایستاده ...یکی دیگه میگفت : داره نماز میخونه و قامت بسته ...

اینطرف محسن آقا و آقا رضا داشتند با هم کل میزدند که رنگ عباش مشکیه یا قهوه ای !!!

من تابستونها که گاهی پشت بوم میخوابیدیم خیلی به ماه زل زده بودم و تماشاش کرده بودم ولی هرچی نگاه کردم دیدم ماه همون ماهه و هئچ چیز ش فرقی نکرده ...
یکی داشت ماجرای ترور آقا رو تعریف میکرد که کسیکه رفته بود آقا رو بکشه وقتی رفت تو اتاق دید سیزده تا آقا تو اتاق هست و از حال  رفته و وقتی بهوش اومده به دین آقا مشرف شده ...
داداشم اومد کنارم و بیخ گوشم گفت : تو چیزی میبینی ؟
اومدم جواب بدم که پسر دایی ام  پرید وسط حرف ما و  گفت :

ما ما نت میگه بیاین شام بخورین ,,,,تازه همه رفتن پشت بوم و بیاین  از بالای پشت بوم نگاه کنید.

سر سفره فقط دائی و مادر بزرگم و زن دائی و خاله بزرگه و شوهر خاله ام نشسته بودند و مادرم داشت بهشون تعارف میکرد ...

وسط چله زمستون و در آن هوای سرد زمستونی همه مردم بالای پشت بام ها بودند و همه سرها رو به بالا و به سمت ماه بود و همه داشتند عکس امام رو توی ماه میدیدند و به هم نشون میدادند ...
مادر شوهر خواهرم چادر نماز سرش بود و تسبیح تو دستش و تند و تند صلوات میفرستاد و به ماه و به خودش و دوروبرش فوت میکرد.
داداشم هم یکی از دختر های فامیل را کشیده بود کنار و داشت با دستش بهش آقا رو توی ماه نشون میداد ...
جالب اینجا بود که همه عکس امامو توی ماه میدیدند و هیچکس هم اعتراضی نکرد ولی هر کسی هر جوری که دلش میخواست آقا را توی ماه میدید... ,

 فقط یکی از خواهرها م  من بود که با سادگی و خیلی معصومانه گفت :

پس چرا من چیزی نمیبینم ؟
که مادر دامادمون گفت :


تو دلت پاک نیست و چون قلبت پاک نیست نمیتونی ببینی ...
و خواهرم رفت پایین و بعد آخر شب دیدم چشمهاش از گریه قرمز قرمز شده بود ولی چند سال بعد بود که من فهمیدم  اون فقط در آن جمع  دلش پاک بود ,پاکتر از همه حتی پاکتر از چادر نماز کسی که بهش گفته بود تودلت پاک نیست ...

آن شب واقعا شب انقلاب بود , انقلاب در شعور مردم  , انقلابی در مسیر جهالت , انقلابی برای جاهل شدن و انقلابی در اثبات حماقت ...

آن شب خدا هم پشت دست خودشو گزید و امیدش از این مردم نا امید شد و روشو برگردو ند و دیگه به ایران و به ما نگاه نکرد.
آن شب همه امامو توی ماه دیدند و صلوات فرستادند و الله و اکبر گفتند , همه ...!
حتی مجاهدین و فداییان خلق مارکسیستی !!

حتی کمونیست های حزب توده !!
حتی ملی مذهبی های  فکل کراواتی !!!
حتی روشنفکران عینکی و سیبیلو !!
حتی معلمان و استادان و دانشجویان و تحصیلکرده ها ...همه دیدند و قبول کردند ,

چون نه فردای آنروز و نه هیچوقت دیگه , هیچکدوم نگفتند که ما چیزی ندیدیم ...
و درست یکماه بعد این درخت جهل به ثمر نشست و بار داد ,  بار  بدبختی و مصیبت و سپس بار هشت سال جنگ و ویرانی بر دوش همین مردم .
و هنوز هم عکس امام را در ماه میبینند چون هیچکدام هنوز هم اعتراف نکردند که اشتباه کردیم و دروغ گفتیم .
وهنوز هستند کسانیکه عکس امام و یا هر عکسی را که به آنها نشان بدهی در ماه میبینند و خواهند دید و برای مشاهده این معجزه صلوات خواهند فرستاد .
ببینید یکی از آن فکل کراواتی ها و از آن روشنفکرترین هایشان درست در آن زمان چه تصور میکرد و چه میگفت :
«امام می‌آید، با صدای نوح، با طیلسان و تیشهٔ ابراهیم، با عصای موسی، با هیئت صمیمی عیسی و با کتاب محمد. دشت‌های سرخ شقایق را می‌پیماید و خطبه‌های رهایی انسان را فریاد می‌کند وقتی امام بیاید، دیگر کسی دروغ نمی‌گوید، دیگر کسی به خانهٔ خود قفل هم نمی‌زند، دیگر کسی به باج‌گزاران باجی نمی‌دهد، مردم برادر هم می‌شوند و نان شادیشان را با یکدیگر به عدل و صداقت تقسیم می‌کنند، دیگر صفی وجود نخواهد داشت، صف‌های نان و گوشت، صف‌های نفت و بنزین، صف‌های مالیات صف‌های نام‌نویسی برای استعمار. و صبح بیداری و بهار آزادی لبخند می‌زند. باید امام بیاید تا حق بجای خود بنشیند، و باطل و خیانت و نفرت در روزگار نماند»

البته بعدا رفتند و عکس امامو از تو ماه در آوردند و

 آوردند تو ایران و نشستند باهاش چای خوردند !

         

هیچ نظری موجود نیست: