شاید مشکل اصلی ما این هست ;
که نویسندگان ما لات هستند و لاتهای ما سیاستمدار....
مجبورم برای اثبات این ادعا به گذشته و اوایل انقلاب برگردم تا کاملا در جریان قرار بگیرید .
اوایل انقلاب هر کسی که میخواست به این گله انقلابی بپیوندد و به جمع انقلابیون وارد شود , مجبور بود که اول از همه یک روشنفکر باشد و آنرا ثابت کند.
این کار چندان کار سختی نبود.... ,
همینکه برای خمینی سه تا صلوات میفرستادی و میتوانستی واژه امپریالیسم را درست تلفظ کنی و دوتا کتاب از شریعتی و جلال آل احمد داشتی یا خوانده بودی کفایت میکرد.
در آنزمان فروش کتاب در پیاده رو ها یک کار انقلابی بود و هم فروشنده و هم خریدار تصور میکردند که دارند کتاب های ممنوعه خرید و فروش میکنند و اگر ساواک آنها را با آن کتابها دستگیر کند شکنجه و اعدام در انتظار آنهاست!
ولی هیچکدام به عقلشان نمیرسید که پشت جلد یا صفحات اول کتاب شماره مجوز و و اسم نشر معروف آنرا که حاکی از آزاد بودن کتابها بود را بخوانند تا بفهمند و بیخود نترسند و آرتیست بازی درنیاورند !
بیشترین فروش هم مربوط به کتابهای علی شریعتی و جلال آل احمد و صمد بهرنگی بود که هر سه بخاطر نوشتن آن کتابها , توسط شخص شاه و ساواک به شهادت ! رسیده بودند !!
علی شریعتی روضه خوان بود و همان روضه آخوند ها را میخواند , منتهی با کت و کراوات و ژست سیگارکشیدن..... ,
که این برای جماعت ندید بدید آنزمان خیلی جاذبه داشت و مظهر اسلام مترقی محسوب میشد.
سبک نوشتنش اینگونه بود که یک پیام بسیار ساده و ارزان را چنان در انبوه
کلمات خوش آهنگ و مد روز ودلنشین میپیچید و کادو میکرد و لفت و لعابش میداد که تبدیل به یک کتاب میشد.
که خواننده با خواندن اما نفهمیدنش , پی به سنگینی و گرانبهائی آن میبرد!
و خواننده برای پنهان کردن نفهمی خودش مجبور به تعریف و تحسین نوشته میشد وبا اظهار شگفتی ازعمیق بودنش , تظاهر به فهمیدنش میکرد !
(( کتابها موجود و بنده برای اثبات عرایضم در خدمت شما هستم ))
جلال ال احمد هم بچه آخوند بریده از کمونیست ولی ضد غرب و غربزدگی و حاجی عرق خور بود , که تا میخواستی بفهمی که کتاب اولش چه گفته و چه پیامی دارد , کتاب دوم و جدیدتر تمام محتوای کتاب قبلی را نفی میکرد و درست بر خلاف آن بود و چنان نوشته قبلی را محکوم میکرد که از خواندنش پشیمان میشدی.... ,
بغیر از قصه های خانباجی جان ها که روایت اندرونی و حسادت وغیبت کردن
زنهای قدیم بود.
صمد بهرنگی هم که هانس کریستین آندرسن ایرانی بود و داستانهای بسیار شیرینی را بزبانی ساده و قابل فهم برای کودکان و نوجوانان مینوشت.....
که من هرچه فکر کردم کتاب های الدوز و عروسک سخنگو و یا یک هلو هزار هلو , کجایش بر علیه سلطنت بود و چرا ممنوع و غیر مجاز بود نفهمیدم؟
درمیان این سه تن جلال آل احمد با کلاه کپ یا بره نقاشان که بر سرگذاشته بود و
با حمله به غرب و غربزدگی و روشنفکری , خودش تبدیل به مظهر سبک جدیدی
از روشنفکری ((همانا روشنفکری دمدمی و بوالهوسی و جوگیری )) شد .
که هنوز تبعات و آثار و باقیمانده های مکتب روشنفکری جلالیزم در سیاست و هنر وعرصه های گوناگون بوفور یافت میشود و ریخته است.... .
اما امروز با خواندن یک مطلب از لات بازی و چاقو کشی و بزن بزن و تیکه انداختن و خط خطی کردن و نسق گرفتن جلال ال احمد و هوادارانش (( قبل از ٢٨ مرداد و ظهور شعبون بی مخ)) و اندازه گیری دقیق خایه سیاستمداران و علماء و فریاد کردن و نشان دادن حجم آن با دستانش !! پی به بیگناهی شعبون بی مخ بردم و فاتحه بلد نبودم و نخواندم ولی فوتش را برای رحمت و آمرزشش کردم و فرستادم .
خدا بیامرز شعبون بی مخ تقصیری نداشت و اگر کاری هم کرده بنابر مرام و مسلک و حرفه و کار خودش و در جایگاه خودش کرده که ایرادی هم نمیتوان به آن گرفت !
ولی وقتی یکی از نویسندگان طراز اول و مطرح و نامی ما مردم روشنفکر پرست ,
چنین مشخصاتی داشته باشد , از یک لات عربده کش چه توقعی داریم؟
و چرا اسم آن بدبخت را برای تحقیر و تخریب دیگران در دنیای حقیقی و مجازی
ونویسندگی و نوشتن و درپستها و لینکها و مطلبها... بکار میبریم و بدنام میکنیم ؟
باقی قضاوت با خود شما ....
اول : مطلب اندازه گیری و مقایسه خایه خمینی و خایه مصدق
(( در دنیای سیاست و هنر بعضی کلمات حاوی مفهومی پنهان ولی کاملا آشکار میباشند ,
مانند نوشیدن جام زهر که همان < گوه خوردن > میباشد....
و یا تشبیه خایه به < جگر > که با گرد بودن هندوانه و ارزن میتوان پی برد که منظور اصلی جگر نیست ))
[[ سالها بعد، يك روز با بچهها ايستاده بوديم، ديديم با يك ماشين آريا يا شاهين كه همان رامبلر امريكائي بود، آمد. ما سر خيابان دربند بوديم. نيش ترمز زد و گفت: «بچهها بيائيد بالا.»
ما هميشه گريهاش ميانداختيم. گفتيم: «به به! ماشين امريكائي كه خريدي، سيگار وينستون هم كه ميكشي، غربزدگي هم كه مينويسي. بيا پائين ببينيم!»
حسين جهانشاه نشست پشت فرمان و همگي نشستيم توي ماشين و پرسيديم: «خب؟ چيه؟»
گفت: «ميخواهيم با ماشين برويم قم!»
اين آقا جلال است كه براي ما آقاست و وقتي ميگويد ميرويم، نميتوانيم بگوئيم نه. رفتيم قم. سر يك كوچه نگه داشت و دو تا كتابش را برداشت: غربزدگي توي يك دستش بود و يك كتاب ديگر توي دست ديگرش.
گفتيم: «كجا داري ميري؟»
گفت: «صدايش را در نياوريد، دارم ميروم پيش خميني!»
بعد از 15 خرداد بود؟
بله، توي آن اوضاع!
گفتيم: «آنجا چرا؟»
گفت: «بعداً ميگويم.»
خلاصه توي ماشين منتظر مانديم. بعد از چند دقيقهاي، آلاحمد آمد. ديديم يك كتابش را اين طرفي پرت كرد، يكي را آن طرفي!
گفتيم: «پس چي شد؟»
فرياد زد: «آي! خميني جگر دارد اين هوا!» دستش را به اندازه يك هندوانه باز كرد
و: «مصدق جگر دارد اينقدر!» و به اندازه يك ارزن را نشان داد.
پرسيديم: «پس چي شد؟» گفت: «خميني پدر مرا درآورد.» ]]
دوم بدمستی و لات بازی و کتک خوردن جلال آل احمد
با كدام يك از روشنفكرها به شكل جدي يقهگيري داشت؟
يك بابائي بود به اسم سالور كه يكه بزن تودهايها بود، يعني يكتنه ميتوانست ده دوازه نفر را بزند. هم كاراتهباز بود، هم چاقوكش، هم گردن كلفت، هم كشتيگير.
يك دفعه ما سر كوچه فردوسي، جاده قديم (شريعتي) كنار يك آجيل فروشي ايستاده بوديم و داشتيم تخمه ميخورديم كه ديديم جلال خونين و مالين با چشم كبود از ماشين پياده شد.
«آقا جلال چي شده؟»،
«مرا زدهاند!»،
«كي؟»،
«سالور و هفت تا تودهاي».
اين مربوط به چه سالي است؟
همان وقتي كه جلال از حزب توده آمده بيرون و شروع كرده به حزب توده فحش دادن و دارند با خليل ملكي نيروي سوم را درست ميكنند.
هنوز 28 مرداد نشده بود.
پرسيديم: «كجا؟»
گفت: «دم كافه فيروز» كه پاتوق خودمان بود. حالا من هستم، حسين جهانشاه است كه مرده، و در آن روز، گردن كلفت و تيغكش شميران است، سيد داوود، بهمن شعلهور كه الان زنده است و امريكاست.
گفتم: «بپر توي ماشين!» ما شش نفر، پنجه بوكسها و چاقوها را برداشتيم.
آقا گفت: «من نميآيم.»
جلال؟
شما ميگوئي جلال، ما بهش ميگفتيم آقا. يك كرايه گرفتيم و رفتيم و ديديم سالور جلوي كافه فيروز ايستاده. گفتم كه گردن كلفت تودهايها بود. خلاصه ديديم ايستاده و دارد براي يك مشت تودهاي ديگر پز ميدهد كه «جلال آلاحمدي را كه از حزب اخراجش!! كرديم و به كيانوري و كي و كي فحش ميدهد، كاردياش كرديم.»
ما هم نامردي نكرديم و افتاديم به جانشان و تا ميخوردند آنها را زديم تا بالاخره فرار كردند. آنجا پاتوق جلال بود، پاتوق ما بود و اصلا تودهايها را راه نميداديم؛ اما بعدش ديگر جلال كلهپا شد. ]]
نقل از : محمود گلابدرهاي , نويسنده «لحضههاي انقلاب» شاگرد جلال آل احمد ..
(( خوانندگان محترم , من میدانم که < لحظه > درست میباشد نه < لحضه > این را به تحریریه بیسواد رجاء نیوز بگوئید و گوشزد کنید , امیال و کامنتهای شما برقرار .....))
شاید مشکل اصلی ما این هست که ,
نویسندگان ما لات هستند و لاتهای ما سیاستمدار....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر