شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۳

چطور میتوانی ادعا کنی که من هم یک ایرانی بودم ؟

چطور میتوانی ادعا کنی که من هم یک ایرانی بودم ؟

آروم چشمهامو باز کردم ,  خورشید زد توی چشمم و دوباره زود  بستم .

گلوم خشک خشک بود , حتی خشک تر از دریاچه اورمیه ,


 کامم هم تلخ تلخ بود , تلخ تر از اوقات یه آدم  بیکارکه حتی پول سیگار شو هم نداره ...

و هیچ احساسی نداشتم , درست مثل اون جوونی که با جیب خالی , بخاطر سرکوفت های پدر و مادرش از خونه زده بیرون و تو خیابون فقط داره میره و هی راه میره .. .

هیچی یادم نمیومد , نمیدونستم ,کجاهستم و چی شده و چرا بیرونم و زیر تیغ آفتاب , مثل اونهائی که در  جنگ یهو یه بمب یا یه موشک افتاده روی خونه شون و همه چیز را دود کرده و داده هوا و فقط تو زنده موندی و گوشهات هیچ صدائی را نمیشنوه و سرت سوت میکشه ولی میدونی که زنده ای... , شده  بودم .


 یه چیز زیر کمرم بود و یه چیزی هم مثل سوزن تو کتفم و شونم فرو میرفت .

دستم را کشیدم روزمین اطرافم , فقط خاک بود و زمین خالی و برهوت و باز هم خاک و سنگریزه بود تا خورد به بوته خار که دستم را پس کشیدم و با فشار دستهام هیکلم را بلند کردم و نشستم و چشمم را بازکردم .


چشم هام که عادت کرد و به روبروم که نگاه کردم  دیدم وسط یه بیابون برهوت هستم و تا چشم کار میکنه خاک و قلوه سنگ و بوته های خار هست و خیلی دورتر ها کوههای بلند و کبود رنگی که نشون میده آخر این بیابون اونجاست.


اما شبیه یه جایی  بود که تو اون لحظه به یادم نمیومد , خاکش , کوهها , بوته هاش ...


یهو قلبم ریخت , تند یه نگاهی به لباسهای تنم انداختم و بی اختیار دستم را بردم بالا و یه چنگ به موهام زدم  که مشتم پرمو شد و دوباره به لباسها و شلوارم که نگاه کردم و وقتی دیدم که لباس سربازی تنم نیست واز بلندی موهام  مطمئن شدم, یه نفس عمیق کشیدم ...

یک آن  فکر کردم که هنوز جنگ هست و من هم خدمت هستم و یکی از اون روزهائی هست که از گروهان پیاده میرفتم تا قرارگاه گردان و تو مسیر و تو بیراهه و میانبری که همیشه از اونجا میرفتم یهو توپی و راکتی یا خمپاره ١٢٠ ,چیزی خورده نزدیکم و موج منو گرفته و انداخته و بیهوشم کرده ....یه نفس دیگه کشیدم .
 
جنگی که ما دیگه مطمئن شده بودیم تمامی نداره تمام شده بود , جنگ تمام شده بود , تمام .

گوشهام دیگه صدای باد رو که توش زوزه میکشد را میشنید  .


انقدر گلوم خشک بود که حتی نتونستم یه هوی کوچولو از دهنم خارج کنم وچیزی بگم.


 تشنه ام بود , تشنه تر از حسین تو صحرای کربلاش ...

حتی تشنه تر از اون حسین هائی که آخوندا بالا منبر با بی رحمی هرچه تما تر برای مردم ماجراشو تعریف میکنند و برای بلند کردن صدای ناله پیرمردها و زنها و گریه دیگران , سرشو با زجرو مصیبت میبرند و از تنش جدا میکنند ...  
 
دست خودم نبود...

 وقتی یاد کربلا و حسین و شمشیر و اسب و خیمه و آتش بیفتم , حتی تو اون حالم  و وضعیتم باز هم بی اراده  یاد آب نخوردن حضرت عباس افتادم و باز هم تو دلم بهش خندیدم و کارشو اشتباه دونستم ومثل همیشه  آب نخوردنش رو تریپ مردونگی برداشتن و کلاس گذاشتن دیدم.

باید آب رو میخورد , هیشکی هم نمیتونست هیچ ایرادی بهش بگیره .

 و تازه سر حال و قبراقتر میشد و  میتونست مشک آب رو به کودکان تشنه لب هم برسونه و چارتا کافر هم بیشتر بکشه و ثواب بیشتری ببره   ...

از خودم خنده ام گرفت , وسط بیابون , گیج و منگ نشستم  و دارم به چی فکر میکنم ...هه .


حال و روز خودم دست کمی از اونها  نداشت و بدتر هم بود , چون اونها  لااقل میدونستند که آب کجاست؟

اما  من حتی این را هم نمیدونستم .

بدنم کرخت بود اما سالم بودم , چند قدم به طرف تپه پشت سرم که باد صدای گنگ و همهمه جمعیت و صدای بیل و کندن زمین را میاورد ودرست وسط هاش صدای نوک کلنگی که به سنگی میخورد و از همه واضح تر بگوش میرسید , رفتم 
و هر چی بالاتر میرفتم صدا بلندتر وواضح تر شنیده میشد!

 فکر کردم که مردم .

یعنی , مطمئن بودم  که مردم و این روح من هست که اینجاست و اینجا هم  صحرای محشر هست.

ولی اون گنبد کوچیک طلایی با چارتا  مناره اش در سمت راستم و  سمت چپم اون درختهای کاج  که ردیف و منظم کاشته شده که  مابین آنها جمعت تو هم وول میخوردند و اکثرا مشکی پوشیده بودند  ,
داد میزد که اونجا یه جائی وسط بیابونهای جنوب تهران و جائی ما بین مرقد آقا و بهشت زهراست !

یخ زدم , خیلی ترسیده بودم , پس چرا من نفهمیدم که مردم؟

چرا یادم نمیاد که چه جوری مردم ؟
یعنی همه بعد از مردنشون فراموشی میگیرند ؟

یکدفعه  در یک آن , همه فکرها و یاد ها و تصویرهای زندگیم با همون سرعت و صدای دانلود کردن یک فیلم سینمائی تو کامپیوتر از جلوی چشم هام گذشت و تو سرم و تو فضای مغزم ولو و پخش شد, هر کدومش همینجوری نامنظم ریخته بود یک ور و نمیتونستم رو هیچکدوم تمرکز کنم!


شاید هم ترس از مرگ و اینکه مردم  پریشونم کرده بود .

ولی یادم اومد وقتی که زنده بودم از مرگ نمیترسیدم و خیلی وقتها منتظرش بودم و میخواستمش و باهاش حال هم میکردم .

خمینی نه وقتی که زنده بود و نه حتی بعد از مردنش هیچوقت خیرش به ما نرسیده بود که هیچ هر چی بلا هم که تونست با همکاری خدا سر ما آورد و پیاده کرد  , برای همین ازرفتن به سمت حتی گورش هم پشیمون و  منصرف شدم وبا قدم هائی شل و لرزون به سمت چپ و به طرف بهشت زهرا از سرازیری تپه راه افتادم.

 راه افتادم  به سمت بهشت زهرا تا اول از همه  ببینم قبرم کجاست؟
اصلا  ببینم چرا من توش نیستم؟
کی جنازه منو همینجوری انداخته وسط بیابون و رفته ؟
دوست  وآشنائی , کسی رو میبینم یانه ؟
پس شب اول و قبر و نکیر و منکر و عزرائیل چی شد و کجا رفت ؟
چرا منو نبردن بزارن تو قبرم و انداختن وسط بیابون؟

یعنی الان این روح من هست؟
مگه نمیگفتن روح سبکه و پرواز میکنه ؟
پس چرا انقدر تشنه ام هست و درد دارم و سنگین هستم ؟

وقتی تو سرازیری تپه دور برداشتم و اخرهاش نتونستم خودمو کنترل کنم و خوردم زمین و دستم خراش برداشت خون اومد , دیگه شک کردم و تو زنده بودن و مردن و روح و جسم و خواب و بیداری و کابوس و هشیاری و ...

و مابین آنها گیج و  مردد شده بودم .
آخه هیچ تجربه ای هم از مرگ نداشتم و همه چیز واقعی بود و نشون میداد که  زنده ام !


 ولی هروقت به جلو که دیگه صدای  و ناله مادرها کاملا ازش بگوش میرسید نگاه میکردم  و یادم میومد که دارم میرم به سمت قبرستون بهشت زهرا و باز هم میگفتم نه من مردم و هنوز گرم هستم و حالیم نیست ...

جستون و لنگون و خیزون همین جور زمین میخوردم و جلو میرفتم , تشنگی و کنجکاوی و میل به دونستن اینکه زنده ام یا مردم ؟
به قدم هام سرعت میداد و من و سروپا نگه میداشت .     

ولی هر چی فکر میکردم و زور میزدم اصلا یادم نمیومد که قبل ازاینکه بیفتم اینجا کجا بودم و چیکار میکردم ؟
و این از همه چی برام سخت تر بود بهم فشار میاورد و گاهی فشارش حتی تشنگی را هم از یادم میبرد.


نزدیک شدم , با اینکه میدونستم بهشت زهراست ولی درخت هاش اینقدر بلند و اینجور کلفت نبودند انگار صدسال از کا شتن اونها بیشتر گذشته که اینجوری  رشد کرده بودند.

 از  آخرین باری که دیدمشون خیلی بلندتر و بزرگتر شده بودند!

ولی اون احساسی که همیشه نزدیک های بهشت زهرا یهو به آدم دست میده بهم دست داده بود و مطمئن بودم که اونجا همون بهشت زهراست...


 فقط کمی تغییر کرده , ولی اون قسمت رو به سمت مرقد آقا درختهاش کوتاهتر و کوچکتر بودند و از سر و وضعش و شکل قبر هاش و مقبره ها هم معلوم بود که تازه ساختند .

یهو خشکم زد یه ماشین بگم سفینه بگم و کشتی پرنده بگم نفهمیدم چیه ولی معلوم بود که همان نعش کش هست و منتهی خیلی شیک مثل ماشینهای فضائی تو فیلمها معلق رو هوا و با فاصله یکمتری از سطح زمین بدون هیچ سر صدائی آروم حرکت میکرد و جمعیت هم ساکت و آرام پشتش میرفتند و حرکت میکردند.


هرچند که فاصله ام هنوز دور بود ولی حدس زدم یکی از اون پیر و پاتالای مایه دار مرده که اون جمعیت خیلی شیک و منظم و بدون ناله و ضجه ونوحه خون و بلنگو گریه و شیون اونجوری آرام و بی سر و صدا دنبال جنازه اش راه افتادند و به صدای ملایم آهنگ سوزناکی که از اون سفینه در میومد گوش میکردندو قدم برمیداشتند.

 
یه چیزهائی عجیب بود , قدم ها مو تندتر کردم و به همون سمت رفتم و هر چی جلوتر رفتم تعجبم بیشتر شد , زنها بی حجاب بودند و چندتا پیرها فقط یه تیکه پارچه تور انداخته بودند روی سرشون !

لباسهاشون اکثرا مشکی بود از دور به چشم نمیومد ولی از جلو یه مدلهائی بود که من تو عمرم ندیده بودم یه پارچه مخصوصی بود هم چسبان و هم در عین حال آزاد و انگار همه توش راضی هستند و براشون تنگ نیست و یا زار نمیزنه به تنشون و کفش هاشون هم عجیب بود و انگار کف کفش ها به زمین نمیخوره و نه هیچ صدائی ازش در میومد!؟


اونها هم همه انگار رو هوا راه میرفتند !!


چند تا از زنها که منو دیدند چشم هاشون گرد شد و با آرنج میزدند به بغل مردها و با اشاره خفیف سر به سمت من اشاره میکردند ولی همانطور آروم و منظم حرکت میکردند .
چند تاشون با تعجب و چند تا با اخم بهم نگاه میکردند ولی چند تا از موو ریش سفیدتر ها برام آروم سر تکون دادند و من هم سرم را خم کردم و ادای احترام کردم.

شاید یاد مجالس ختم هائی که رفته بودم افتادم  و دلم میخواست با صدای بلند بگم , ایشالا غم آخرتون باشه و خدا بیامرزدش , بقای عمر شما باشه و فاتحه مع......... الصلوات بلند برفست.

یه کمی هم شیطونیم گل کرد که یهو بپرم وسطشون و بلند بگم : به حرمت شرف لا اله الا الله ....

خنده ام گرفت و دیدن آن سکوت و وقار و متانت جمعیت کاملا منصرفم کرد.

اما مطمئن شدم که زنده هستم و منو میبینند و یه نگاه که بخودم کردم و سر و وضع خاک و خلی خودم را که دیدم فهمیدم چرا اونجوری منو نگاه میکردند .

نرده کشی قشنگی دورتادور محوطه بود و درست زمین داخل حدود ده متری چمنکاری و گلکاری شده بود , در وسط محوطه داخل یه ساختمون عجیب و غریب بود به توالت نمیخورد ولی از مادرهائی که دست بچه شون را گرفته بودند و از اون خارج میشدند و داخلش میرفتند حدس زدم باید همون توالت عمومی باشه و گفتم اول برم یه دست و صورتی بشورم و لباسها مو تمیز کنم و مرتب بشم که مثل لو لو خور خوره نگاهم نکنند.


 ولی تا  خواستم از روی نرده بپرم و برم اونطرف که تا دستم  به نرده خورد ...

 یه موزیکی زد و یک صدای دیجیتالی مردونه گفت : شهروند محترم پریدن از روی فنس  و نرده محافظ  و  ورود به داخل محوطه گلکاری و قسمت چمنکاری شده بر خلاف مقررات و قوانین جامعه سالم ما میباشد.
 نزدیکترین ورودی به شما از سمت چپ حدود ٢٠٠ متر و اگر مایل هستید از قسمت راست داخل محوطه بشوید نزدیکترین ورودی از اینجا  ٤٥٠ متر فاصله دارد.
امیدوارم به اشتباه خودتان پی برده باشید و سنگینی نگاه دیگران و کودکان را حس کنید!
 روز خوبی داشته باشید و دوباره موزیکی زد و قطع شد!!

 من هم که حیرون شده بودم سرم را بالا آوردم و دیدم چند تا بچه با چشمهای گرد شده و دهن های باز به من خیره شدند و تا متوجه نگاه من شدند سرشونو انداختند پایین و انگار نه انگار که داشتند منو نگاه میکردند , ولی باز هم یواشکی و زیر چشمی منو میپاییدند و یواشکی در گوش هم پچ پچ میکردند.

تشنگی وادارم کرد که سمت چپ شروع به دویدن کنم و و از همان راهی که آقای نرده گفت داخل محوطه بشم.


از هر جائی که رد میشدم سکوت بر آنجا حاکم میشد و جمعیت حتی بچه هاهم با اینکه از دیدنم تعجب میکردند ولی تا نگاهشون میکردم رو برمیگرداند و و طوری وانمود میکردند که انگار منو ندیدند, و مشخص بود که به خاطر معذب نشدن و خجالت نکشیدن من اینکارو میکنند  و اگر باهم فارسی حرف نمیزدند باور میکردم که در یکی از ممالک پیشرفته و خیلی متمدن اروپائی هستم , ولی مسن تر ها و پیرها بدون هیچ تعجبی برام سر تکون میدادند .

گیج شده بودم , نکنه وقتی مردم و به جای بهشت زهرا یکراست رفتم و وارد بهشت شدم و اینها هم همون اهالی تر تمیز و شیک و با ادب  بهشت هستند ؟

پس جوی شیر و شراب و حوری های تپل مپلش کو ؟


نمیتونستم بیاد بیارم که آخرین وقت در کجا و در چه زمانی بودم و چجوری به اینجا اومدم !
 و چون اصلا نمیتوانستم آنرا تصور کنم و با زمان فعلی مطابقت بدم و مقایسه  کنم ,  بدتر گیج میشدم و بین زنده بودن و مردنم حیرون مونده بودم .
 
قدم ها مو تند کردم و دیگه به کسی نگاه نکردم و مستقیم به سمت آن ساختمان رفتم وبه  قسمتی که دیوارش آبی رنگ بود و علامت مردانه دا شت وارد شدم .


چند نفر که مشغول شستن دست و مرتب کردن خودشون بودند با دیدن من با ترس ولی خیلی آرام و با احتیاط وخیلی  مودب از کنارم رفتند بیرون...


 توی آینه نوشته های دیجیتالی در مورد آب با رنگهای مختلف ظاهر و ناپدید میشد .


ما ارزش آب را میدانیم ....
آیا جرمی بزرگتر از استفاده بیهوده از آب میشناسید ؟ ...
نه بخاطر ترس از قانون و نه از ترس خجالت از دیگران , بلکه بخاطر ارزش و حرمت آب آنرا پاس میداریم .... .
آیا گناهی سنگین تر از تباه کردن و مصرف بیهوده آب وجود دارد ؟... 
به فرزندان و کودکان خردسال خودتان استفاده بهینه از آب را بیاموزید ...
آب ....

و در دور آینه هم چند لوله با قطرهای مختلف بود که روش یا کنارش نوشته شده بود , شوینده , ضد عفونی کننده و لوله باد ,خشک کن , کرم مرطوب کننده و ...

یادم  آمد که خیلی  تشنه ام....

 رفتم جلو و دستم را که جلو بردم آب جاری شد و من هم سرم را به لوله چسباندم و آب ولرم را قلپ قلپ میخوردم , در حالیکه یک صدای دیجیتالی زنانه  میگفت :

شهروند گرامی هرچند که نوشیدن این آب سبب بیماری نمیگردد , اما از نوشیدن این آب خودداری کنید .شما میتوانید از دستگاه های سفید رنگ نوشیدنیها که در همه جا دیده میشود فقط  با پرداخت یک ریال از میان چندین رقم نوشیدنی یکی را انتخاب کنید و بنوشیدو موزیک .دیم دیم دیم دام دام .....

 و اگر بنابر هر دلیلی پول همراه تان نیست , میتوانید از دستگاه های قرمز رنگ قسمت غربی محوطه که با اینجا کمتر از صد متر فاصله دارد چای و یا آب مدنی و یا آب پرتقال مجانی دریافت کنید و بنوشید ....
شهروند گرامی هر چند...... ,,,

ولی من همانطور آب میخوردم و با شنیدن اینکه سبب بیماری هم نیست قورت های بزرگتری میزدم و میدادم پایین ...   

هیچ نظری موجود نیست: