سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۲

عیب می جمله چو گفتی , هنرش نیز بگو.....( کتاب بد )

عیب می جمله چو گفتی , هنرش نیز بگو....( کتاب بد )

مدتی هست که با دوستان فرهیخته وآگاهی در انجمنی بنام کتابهای ممنوعه آشنا و از مهر آنها بهره مند  شدم و میشوم.

و خوشبختانه چون همه دوستان آگاه و آشنا با کتاب هستند , کتاب های بسیار ارزشمند و خواند نی و پرمحتوا و پر کششی  را معرفی میکنند وهمین برای من که با باز کردن کتاب باید آنرا به پایان برسانم , باعث بوجود آمدن  ترافیک سنگینی شد  و دچار کسر وقت و کمبود خواب شدم .

زمانیکه به دلیل حالت پیش آمده فکر میکردم , پی به علت اصلی آن که همانا خوب  و خواندنی بودن کتابها بود بردم که امری بدیهی و آشکار میباشد .


 همه نیز مشتاق و ما یل به معرفی و خواندن  کتابی خوب هستند که از زمان صرف شده برای خواندن آن احساس خشنودی و رضایت کنند و دچار پشیمانی نگردند.

اما نکته ای برای من بسیار جالب توجه بود وفکرم را گرفتار و نظرم  را جلب کرد .
و آن این بود که :

چرا ما همیشه جویای کتاب خوب و یا متوقع معرفی و پیشنهاد خواندن کتابهای خوب از دوستان هستیم؟

وچرا همیشه سراغ بهترین کتابی را که دوستمان خوانده است میگیریم و طالب
شناختن آن هستیم ؟

آیا تابحال برای شما پیش آمده که دوستی نشان کتاب بدی را از شما بگیرد واز شما راهنمائی بخواهد ؟

آیا تاکنون برایتان پیش آمده که از شما بپرسند ,بدترین کتابی که خواندید چه بود و بخواهند که آنرا معرفی کنید تا بخوانند ؟ 

آیا تاکنون به دوستی پیشنهاد کردید که ؛ این کتاب یا اینها کتابهای بدی هستند و آنها  را بخوان؟


شاید در وحله اول این حرف کمی ابلهانه و مسخره بنظر بیاید و پیشنهاد عجیبی باشد , اما خود من لذت و نشاطی که  پس از خواندن یک کتاب خوب , بعد از خواندن یک کتاب بد به من دست میدهد را  با هیچ چیز عوض نمیکنم  .

وکسب این لذت را مرهون خواندن آن کتاب بد که  , سبب  مقایسه کردن آن با کتاب خوب شده , میدانم .

و مانند هرچیز دیگری این بدی هست که ارزش و بهای خوبی را نشان میدهد و به ما مینمایاند .

اینکه اگر دوستانی که این مطلب را میخوانند , ما یل باشند و اگر توانستند  ,بدترین کتابی را که تابحال خوانده اند را نام ببرند و با ذکر مختصری از دلیل بدی آن در قسمت نظرات آنرا به دیگران هم معرفی کنند .

 برای نمونه خودم بدترین کتابی را که در عمرم خواندم  به شما معرفی میکنم .

پس از طغیان جهل ٥٧ و استقرار آخوند ها و حقنه قوانین جمهوری اسلامیبه اجتماع و مردم  یکی از بزرگترین مشکلات جامعه و مخصوصا برای جوانان و قشر جوان ,برطرف کردن نیازهای جنسی و غریزی بود.

 که با جهالت مراجع و علما و پستی و درندگی مزدوران آنها روابط جنسی و ارتباط های جوانانه  که نیاز سنی آن دوره میباشد ,شدیدا کنترل و به طرز  وحشیانه و وحشتناکی سرکوب میشد .

[[ نه مثل حالا ...........]]
      
و تقریبا هیچ راهی جز استمناء برای جوانان نبود و باقی نگذاشته بودند .

 و چون درصد بسیار بالائی و تقریبا همه ,  چاره ای جز انجام آن نداشتند و آنرا انجام میدادند , قبح آن ریخته بود و پرده شرم آن دریده شده بود.

 و دوستان و بچه محل ها بدون هیچ خجالتی از یکدیگر به شرح جزییات ریز و بسیار دقیق آن میپرداختند وگاه  روش های جدید ارائه میدادند و از زیاد شدن اشتهای شهوانی و تعداد مرتبه های انجام آن در یک روز میگفتند و به آن میبالیدند .

و هیچ کس نه تنها مشکلی نداشت و ناراحتی از آن بابت ان هم احساس نمیکردندکه انگار انجام این عمل  به بعضی ها هم میساخت و ساخته بود و لپ هایشان گل انداخته بود و چاق هم شده بودند.

و دانستن این راز و حرف مگو که بنوعی این راز دوره بلوغ و جوانی  بود , سبب وابستگی و همبستگی جمعی و نزدیکی و تحکیم دوستی ها نیز شده بود ,تا........ 

حسین یکی از افراد سرشناس و مطرح و کاربلد در این زمینه و در جمع  بود که نظرات و راهکار های بسیار جالبی میداد و خوراک مزاح و تفریح  و خنده همه بود , به ناگهان گوشه گیر شدو به جمع نزدیک نمیشد و با آغاز حرف در اینباره [ که قبلا همیشه خودش آغازگر آن بود]  بدون ابراز کلمه ای و بلافاصله جمع را ترک میکرد و در اصل از ما فرار میکرد ..

کسی زیاد توجه نشان نداد و پیگیر نشد و حسین هم روزبه روز ضعیف تر و لاغرتر میشد و رنگش بشدت زرد و پا ی چشمانش هم سیاه شده بود و دیگر نه میخندید و نه با کسی میجوشد و حرف میزد .!

پس از چندی رضا که که از همه  به حسین نزدیکتر بود هم همانطور شد و با رنگ و روئی زرد و حالی نزار ,فقط هنگام برگشتن از نانوائی به خانه اورا میدیدیم .

و به ماهی نکشید که این بیماری مرموز و عجیب اکثر بچه ها را مبتلا و بی حوصله و خانه نشین کرد و دیگر صدای قهقهه خنده و شوخی از بچه های محل برنمیخواست .

حسین که پدر مشتی و عرق خور و لوطی مرامی داشت و اگر به حسین  میگفتی نماز بخوان دوروز روزه میگرفت و جای وضوو غسل میت میکرد ,ناگهان نمازخوان شد و گاهی دور از چشم ما نماز جماعت هم میرفت.

 و حسینی که لحظه ای آرام نداشت و ساکت نبود که یا تخمه آفتاب میشکست و یا سوت میزد ویا آهنگهای شماعی زاده را زیر لب و گاهی بلند  برای ما میخواند, زیر لب بسم الله و سبحان الله میگفت و صلوات میفرستاد که برای ما از اعترافات کیانوری و طبری و روش شدن دلشان به نور اسلام و مسلمان شدنشان عجیبتر و باورنکردنی تر بود .

همه ما شدیدا احساس خطر کردیم  و نگران شدیم ,
[ آن زمان  از چنین افراد استحاله شده ای بجای آنتن و برای کسب خبر نهایت سواستفاده ها را میکردند ]
 و بر خلاف قبل که وقتی صلوات میفرستاد و یا روایت کافی میگفت ,  با چک و لگد و پس گردنی تا راهروی خانه شان مواجه و همراهی میشد ,تحمل کردیم و به حرفش گوش دادیم :

: بچه ها و برادرانی که هنوز این گناه کبیره [ استمناء ] را مرتکب میشین ,از خدا و آتش جهنم بترسید.

نمیدانم که آیا میدانید یانه؟ آیا میدانید که  گناه این کار  برابر با هزار بار حج با کون نشسته رفتن است .

و با هر مرتبه ریتم و آهنگ دست شما  , عرش به لرزه میفتد و ملایک بر سر و کله خود میزنند و از حال میروند و چند تائی هم به هوش نمی آیند و خدا بغض  میکند که اگر اشکش دربیاید و بریزد هزار دنیا را خاکستر میکند.

 ما هم با دهانی باز به مزخرفاتی که میگفت گوش میکردیم ,

که در آخر گفت که من با خواندن یک کتاب متحول شدم و آن کتاب را به شما امانت میدهم و به نوبت بخوانید , که معلوم شد نصف بیشترشان بی سر و صدا یواشکی از هم گرفتند و خواندند و دیدیم که همه کسانیکه آنرا خوانده اند به آن مرض  مبتلا شدند و رنگ و روی زرد و پا ی چشم های  گود نشسته .......

پس هر چه بود بر سر همان کتاب بود .

چهار روز بعد آن کتاب بدستم رسید , قطع جیبی با جلدی ارزان و بی کیفیت و نقاشی کودکانه بزرگسالی بی هنر راکه نقش  پسری که سرش را با دو دست گرفته و فریاد میزند را کشیده بود.

 کمی که دقت کردم دقیقا جنس و ارزانی و بی کیفیتی آن به من ثبت کرد که کار کار همان شاعبدالعظیمی هاست  که کتاب دعاهای  دوزاری و پنج زاری که   دم در حرم میفروختند میباشد .

فریبرز که روشن و کتابدیده و کتابخوان بود در حین دادن آن به من گفت چرت گفته وو جدی نگیر و خواندی با هم حرف میزنیم و رفتم خانه و کتاب [ جوانان چرا ؟] را باز کردم ......
       


من کتاب بیخود و کتاب مضر و کتاب مخدر و کتاب پوچ و بی محتوا زیاد دیده بودم و خواندم ,ولی کتاب [ جوانان چرا ؟ ]

همه آنها به اضافه احساس تعمدی شیطانی در ترساندن و وحشتناک نشان دادن آن داشت و پا ی خدا و پیغمبر را به جریان باز کردن و تهدید آنها به عذاب  و در کل زجر دادن خواننده , در آن به احساس میشد.

که بعلت جوانی و نیاز باز مجبور به تکرار و اینبار 
هرگز موفق به یافتن نام نویسده آن کتابک شیطانی نشدم .

ولی پس از خواندن اغراق ها و مهملات و دروغهای کثیف و اسناد بی اعتبار و آیات جعلی , و با همفکری فریبرز تازه  فهمیدیم که علت عذاب و زجر روحی و پریشانی روان بچه ها از کجا و از چیست ؟

کتابی که با خواندن آن خود را انسانی درمانده و بی اراده و غرق در گناه و کسیکه خدا و دربان جهنم و پیامبر باخشم  دم در بهشت منتظر آمدن و عذاب دادنش هستند و تاکید در بدبختی آنها و رها کردنشان در آن وسط هست که با  نیمه کار گذاشتن محتوای اصلی و ندادن راهکار اصلی و درست  بجز  سرگردانی خواننده بینوا هیچ ندارد 
و ......
که بعد ها فهمیدم که این کتابچه در تمام نقاط پخش شده و تاثیر مخربش را گذاشته وحتی  شایعه خودکشی های متعدد پس از خواندنانرخواندنش هم  بگوش میرسید .
هرچند که ما با تمسخر و بیان ایرادات و بی اساس بودنش  خیلی از شدت و حدت آنرا گرفتیم ولی من هنوز کتابی با آن حجم کم و با ان  تاثیر مخرب و شیطانی ندیدم و نخواندم .....  
    
          
   
 

هیچ نظری موجود نیست: