دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۲

دوازده فروردین ، روزیکه پسر خاله مومن من با سه شناسنامه به جمهوری اسلامی رای داد !

دوازده فروردین ، روزیکه پسر خاله مومن من ، با سه شناسنامه به جمهوری اسلامی رای داد !



ننگین روز دوازدهم فروردین ، روز محضری کردن و مستند نمودن جهالت بزرگ را تسلیت می گویم،

و خاطره ای را از این روز نامبارک برایتان بازگو میکنم تا بدانید٢/٩٩ درصد رای آری به جمهوری اسلامی چگونه تهیه و تدارک دیده شد  :
 
هنوزهیجان آرتیست بازی بهمن و غلیان احساسات ابلهانه و فوران جهالت و حماقت ، فروکش نکرده بود و تب جنون انقلاب پایین نیامده بود که به
 فرمان آقا ، رفراندم برای تعیین جمهوری اسلامی از پیش مشخص  شده در 
فریادهای ندانسته و نسنجیده ، استقلال ، آزادی ، جمهوری اسلامی ، در تظاهرات های گوسپندی ، صادر گردید .//

 و  فکر میکنم که بطور شفاهی حداقل سن را برای رای دادن ١٥ یا ١٦ اعلام کردند .//

روزهای تعطیلی نوروز مدارس بود  و من به خاطر دیدن پسر خاله ام که بسیار دوستش میداشتم واوکه از قبل انقلاب فعالیت سیاسی دا شت که  دربحبوحه  انقلاب هم ، از تو روی  پدرش در آمدن هم ، مضایقه نکرد [ شوهر خاله من یکی از شاهپرستان واقعی بود ، شاه دوست نه ...ها ، شاه پرست........ و پسرانش بسیار از وی حساب میبردند که به یمن و برکت انقلاب و وقاحت و بی شرمی حاصل از آن در روی پدرشان در آمدند و ایستادند ] به خانه آنها رفتم  .//

ا و  بسیار مذهبی  و معتقد دوآتشه و یک خر حزب الهی به تمام معنا گشته بود و حرفی را بدون بسم الله و بسمه تعالی و درود بر رهبر انقلاب به زبان نمی آورد و بخاطر مدرک و مقام دانشگاهیش و شهامت ها و آرتیست بازی هایش در بهمن ماه و آشناها و روابط 
زیادش در اینجا و آنجا ، بت و الگوی نوجوانان فامیل گردیده بود......//

به  خانه خاله ام که رسیدم  دیدم که پسر خاله ام به مادرش میگفت :
خوب فکر کن ، ببین کجا گذاشتی ؟

و هردو سخت مشغول گشتن بودند و بالاخره یک شناسنامه نو و آکبند را پیدا کردند و پسرخاله ام بعد از دست و روی مادرش را بوسیدن ، با خوشحالی زائد الوصفی رو به من کرد و گفت : بریم ...................

شوهر خاله ام در اتاقش بود ومعلوم بود که دارد با  رادیو کوچک جیبی 
خودش ور میرود و  وقتی که من خواستم برای عرض ادب و سلام بروم 
،پسر خاله ام ممانعت کرد و آرام گفت ، ولش کن ...بعدا ، امروز از اون 
روزهاست که شمر شده ......بریم ...//

پرسیدم کجا و گفت مسجد محله شان .....
بدو که برای پیدا کردن شناسنامه ، دیر هم کردم ........



مسجد جای سوزن انداختن نداشت و سگ میزد و گربه میرقصید 
و  دوستان لات و جلمبر و عرق خور آن پسر خاله ام ((  برادر بزرگ همین پسرخاله مذکور که برای خودش لاتی بود )) هرکدام اسلحه ای در دست داشتند و پز میدادند و با داد وفریاد سعی در مرتب کردن صف ها و رعایت نوبت ، در مردم رفراندم ندیده ، انتخابات نرفته بودند...

 
ولی بیشتر تاکیدشان هم به خواهران و حفظ نوبت درصف خواهران بود .//

چند نفرریشو با اورکت آمریکائی و کره ای به طرف ما دویدند و با دلخوری 
از دیر آمدن پسرخاله ، اورا به اتاق پشت میزهای رای گیری کشاندند 
و ما هم تا به خودمان بجنبیم ، مشغول نوشیدن چای و شنیدن حرف های آنها بودیم .........//

حرف از تعداد آرای بیشتر و تاثیر آن ، برای گرفتن نیرو و تجهیزات و خوش آمدن حاج آقا و مهم بودن تعداد آراء و به چشم آمدن و تبدیل خانه مصادره شده به پایگاه و گرفتن ماشین و از این حرف ها بود.......

و من هم که نفسم از بوی جورابهائی که  برخی آنها از کفش در آورده بودند ،دیگر بالا نمی آمد.//

 و فقط  به فکر فرار از اتاق بوی نیرنگ و بوی گند پا  بودم  و بس ........

که خوردن چای دوم و بهانه توالت ، راه این فرار را برایم مقدور و مهیا ساخت........

ملغمه ای بود ........

وچیزی که اول از همه نظرم را جلب کرد احتیاط رای دهندگان در پاک نشدن جوهر استامپ انگشتشان بود و هیچکس پس از رای دادن 
انگشتش را پاک نمیکرد و بلکه با نوعی افتخار ابلهانه به یکدیگر هم نشان میدادند.//

 که با آمدن دوربین و فیلمبرداران و هجوم  گله ای امت همیشه  در اولین صحنه و تازه انقلابی ، بخاطر گرفتن انگشتشان به علامت پیروزی و نشان دادن جوهری بودن آن ، به دوربین ، همه چیز بهم خورد و آخر لات های تازه مسلمان شده مجبور به تیراندازی هوائی شدند و نظم را نسبی برقرار کردند.......

که من از وحشت ، دوباره به بوی گند پا پناه بردم ..........

اتاق از دری به کتابخانه مسجد میخورد و راه داشت ....
 و با هدایت پسر خاله ام به کتابخانه ، برای اولین و آخرین بار کتاب ، آری اینچنین بود برادر شریعتی را خواندم ،

از همان اول هم از سبک نویسندگی شریعتی خوشم نمی آمد ، استفاده از کلمات و اسیر کردن آنها در جمله و تکرار بی دلیل و چند باره و لفت و لعاب دادن به جملات برای مهم نشان دادن و گفتن 
یک پیام معمولی و کم اهمیت و بزرگنمائی آن ، شیوه خاص نگارش 
شریعتی بود و به نظرم به خاطر دریافت پول بیشتر برای حق تحریر بود وگرنه در یک کتاب صد صفحه ای ، کم کم هفتاد برگ آن توصیف و اوصاف و شاخ برگ و تعریف از آن سی صفحه بود، که حوصله مرا سرمیبرد .//

دوباره به حیاط مسجد رفتم ، جمعیت بیشتر شده بود ، جمعیت از لحاظ سنی و رفتاری کاملا تفکیک و تمیز داده شده بودند .... ،

پیرمردان و پیر زنانی که به سختی و دولا دولا و آسه آسه راه می آمدند و پس از رای داد بلا استثناء ، با خنده و تبخری ،که پنداری با رای او حکومت تغییر کرد و همه منتظر رای او بودندبه جمعیت نگاه میکردند ،
و بسرعت هم  میرفتند که در زیر دست و پا له نشوند....... ،

تیپ های مسن که به دو دسته کت شلواری ها ی [ با کراوات و بی کراوات ] کارمندی واداری وکت گشاد های کلاه مشهدی یا نمدی، که اکثرا بقالی و چقالی دار بودند ، تقسیم میشدند ،

که دسته اول با چشمانی نگران و لبخند های ظاهری ولی با انزجار و اکراهی در چهره هایشان که به هیچ وجهی هم نمیتوانستند آنرا پنهان کنند ،
می آمدند و رای میدادند و بلافاصله غیب میشدند......

 ولی دسته دوم با بگو و بخند و شوخی های جلف و پس از رای دادن هم در گوشه ای جمع  میشدند و از بسته بودن آبدارخانه و ندادن چائی ،گله میکردند و پرس و جوی اینکه ناهار میدهند یا نه ، و پس از مطمئن شدن از نبودن غذا به هوای باز کردن مغازه میرفتند ........

دسته بعد رده های سی و چهل سال بودند که از همه کمتر بودند ، [[ چون اکثر شان درقسمت های مختلف برگزاری و کارهای جانبی 
انتخابات بودند..........]] 

 و دسته بعدی رده سنی بیست بود که یا بهشان تفنگ نرسیده بود یا از صدای تیر میترسیدند ، که بیشتر دست پدربزرگها و ننجون های خودشان را گرفته بودند و از امتیاز در صف نایستادن آنها بعلت کهولت سن برای رای دادن خودشان هم برخوردار میشدند و کارشان را نوعی زرنگی میدانستند و به همردیف های خودشان در صف ها میگفتند :

اه ه ه ه ، تو هنوز رای ندادی ....من یکساعت پیش دادم .......  


  
و گروهی دیگر که یکی دیگر از پسر خاله هایم ( برادر کوچکتر پسر خاله مذکور ) مشغول به صف کردن و دلداری دادن آنها بود ، بچه هایی بودند   که یکروز  یا چند روز یا هفته و یا یک ماهی ، برای حد نصاب سنی رای دادن ، کم داشتند که بعضی از آنها گریه و التماس هم میکردند....... ،

که پس از پرسیدن از پسرخاله کوچکترم و گوشزد بیفایده بودن نگهداشتن و علاف کردن آنها  ، گفت : بنابر دستور برادر بزرگترش برای منظوری !! موظف به اینکار میباشد........//

که تازه من به جوش و خروش داخل اتاق برای تعداد آرای بیشتر و به صف شدن و نگهداشتن این نوجوانان غیر واجد شرایط پی بردم .......

که در هنگام خوردن ناهار و تلفن پسر خاله برای درخواست برگه رای  و نا ظر ( مترسک ) از ستاد و هیجانی غیر طبیعی و خوشحالی مافوق 
تصورش برای قبول درخواستش بخاطراینکه  شخص مخاطب آشنا و پارتی وی بود و تکبرش برای آشنائی با  او،
وانجام دادن  کاری که  راه ترقی اورا برای  آینده هموار کرد .......

و زمانیکه بعلت خستگی بخاطر اجازه و اطلاع دادن برای برگشتن به خانه به وی ، پرسان پرسان اورا در گوشه کتابخانه مشغول حرف زدن با مردی تنومند با ریش توپی و تسبیحی در دست ، دیدم.//

در حین خداحافظی و برگشتن میشنیدم که پسر خاله ام به آن مرد میگفت :  

حاجی بخدا قسم ،به والله من خودم سه تا رای دادم ،ولی با شناسنامه .....

یکی مال خودم  ، یکی مال برادر کوچکترم  ( حاجی ٤٥ روز فقط کم دا شت) ....به والله فقط ٤٥ روز ......

اون یکی هم مال برادرم بود که مرده بود !!و پدرو مادرم شناسنامه اش رو هنوز باطل نکردند ....

خوب حاجی اگه زنده بود که معلوم بود به جمهوری اسلامی رای میداد ...

این چه حرفیه ......... 

برگشتن هم تا یه مسیری با اون پسر خاله کوچیکم بودم که عجله دا شت بره بقیه رفیق ها و آشناهای خودشو خبر کنه که با آنها مژده بده که با  پارتی بازی اون  میتونند با دوازده سال سن هم رای به جمهوری اسلامی بدهندو کیف کنند  ...!!! 

توی راه به تلاش پسر خاله ام برای تلفظ  حروف عین و غین از ناق گلو و تلفظ حروف سین و صاد و ث در هنگام نماز خواندنش فکرمیکردم ،

پس از آن تنها یکبار دیگر اورا در مجلس ختمی ،دیدم و دیگر ندیدم ......

پیر شده بود ............

و مثل جمهوری اسلامی که ،
با ٢/٩٩ درصد آرای واقعی! مردم  تثبیت شد!  
جا افتاده شده بود ...........  

۸ نظر:

ناشناس گفت...

آخوند سوسک سیاه نحس و کثیفی است که روزهای سیزده بدر گم و گور می شود.
اگر یکی از آنها را در روز سیزده بدر دیدید جایزه می گیرید.

Unknown گفت...

دوست عزیز ، گم و گور نمیشن ، عبا و عمامه هاشونو بر میدارن ، نمیشناسیشون ، تو پارک جنگلی ها و کنار رودخونه ها ،اگه کسی رو با شکم گنده و ریش دیدی وسط داره کون و کپلش رو میجنبونه و قر میده بدون همون اخونده هست که مست کرده ........

ناشناس گفت...

سلام
اولا قشنگترین عبارت این متن این بود که مردم ما رفراندوم ندیده بودند. به لطف شاه آریامهری این مردم هیچوقت به حساب گرفته نمی شدند بنابراین وقتی آخوند به آنها محل داد این وضع پیش اومد. دوما شریعتی اصلا نویسنده نبود که فقط حرف می زد. بعد ها از روی سخنرانی هاش اون کتابها را درست کردند

Unknown گفت...

سلام دوست عزیز ، خوشحالم که چیز قشنگی دیدید و خواندید ، فکر میکنم هدف شاه تحمیق نبود و احتیاجی هم به رفراندم و این نمایش ها نداشتیم ، از این مطلب که شریعتی خودش نمینوشت آگاه نبودم و حتما راجع به این مطلب تحقیق میکنم [ با اینکه خوشم نمیاد ] ببینم کسانیکه سخنرانی ها را چاپ میکردند ،کلمه ای پول میگرفتند و از این پول سهمی هم به دکتر میرسید ه یا نه ؟ از توجه شما سپاسگزارم

ناشناس گفت...

آیا منظور شما اینه که کشورهایی که رفراندوم و یا رای گیری برگزار می کنند برای تحمیق مردم این کارها را انجام می دهند؟ محمد رضا شاه پهلوی سال 57 ملتی را تحویل داد که حتی یک روزنامه سیاسی نداشتند، یک حزب سیاسی نداشتند یک کلمه حرف در مخالفت آنها اجازه انتشار نداشت خوب معلومه یکی مثل خمینی به راحتی این جریانها را به راه می اندازه.
همین شارلاتان شریعتی یک نمونه بارزه. به قولی در سرزمین کورها یک چشم پادشاه است. سرزمینی که روشنفکر مجال بروز ندارد شریعتی هوادار پیدا می کند و تئوری امام و امت را مطرح می کند و تنها راه نجات کشور را ایجاد امت اسلامی تحت لوای رهبری اسلامی می داند.

Unknown گفت...

دوست نازنین ،قدرت هیچگاه ودر هیچ زمانی و در هیچ کشور و برای هیچ ملتی ، اختیار خودش را به دست عامه مردم نداده و نخواهد داد ،اما از میل و خواسته های آنها بنفع خودش پیروی و استفاده میکند، طغیان جهل ٥٧ یکی از پیچیده ترین و مرموزترین و پست ترین هماهنگی های دول و سیاست های جهانی بود ، که با جهالت قشر به اصطلاح روشنفکر مردم سرعت تخریبی آن بسیار زیاد و بیشتر از خواسته آنها به آنها سود و استفاده رساند ، شاه فقید میهن پرستی بود که دیوانه وار عاشق پیشرفت ایران و سعادت ایرانیان بود و تاریخ این حقیقت را روشن خواهد کرد ، و تنها زمانی میتوان اورا نقد کرد که حکومتی کارنامه ای بهتر از حکومت او ارائه کند ، در غیر اینصورت با گفتن اگر ها و شاید ها و باید ها ره به جائی نخواهید برد ، از حسن کلام و و پایبندی شما به رعایت یک گفتگوی سازنده و منصفانه سپاسگزارم

ناشناس گفت...

آیا این به نظر شما منطقی است که تنها زمانی می توان حکومتی را نقد کرد که حکومت دیگری کارنامه بهتری ارائه کند؟ حرف من این است که حکومت آخوندی نتیجه عملکرد شاهنشاه آریامهر است. محمد رضا شاه چهل هزار مسجد ساخت. اصرار عجیبی داشت که سالی چند بار به دستبوس مراجع تقلید برود . حاضر نشد محوطه آرامگاه کوروش یک چمن کاری شود اما به راحتی دوازده میلیون تومان به آقای بروجردی داد. طغیان جهل 57 در کشوری روی داد که با سی و چند میلیون جمعیت یک روزنامه سیاسی نداشت. عزیز من میلیونها میلیون آدم تو خیابونهای تهران و شهرستانها بودند. با قدیمیها که حرف می زنم هنوز با نفرت از شاه یاد می کنند. هنوز ساواک و جو خفقان آن روزگار یادشان است. من با خیلی ها حرف زدم. باور کن کار استعمار و دول شرق و غرب نیست. شعور سیاسی ملت پایین بود. همه ملت انقلاب کرد، به جمهوری اسلامی رای داد، عکس خمینی را در ماه دید، به دنبال آخوند افتاد و نفهمید که به چه راهی می رود. هرچه شادروان بختیار سعی کرد جلوی فاجعه را بگیرد نتوانست. ملت او را نفهمید. یعنی نتوانست بفهمد. بختیار واژگانی به کار می برد که ملت با آنها بیگانه بود. سه دهه بود که در حالی که هیچ کس حق حرف زدن نداشت مذهبیون با تیراژهای صدهزاری و شبکه پیچیده مسجد در گوش مردم می خواندند. و نتیجه طغیان 57 بود.

Unknown گفت...

دوست مهربان ،وقتی همه چیز ما با قیاس و مقایسه سنجیده و درک میشود این حرف منطقی نیست ؟

شب هست چون روز وجود داره ، یک چیز خوب برای اینکه بد نیست خوب است ؟

و یک بد نیاز به خوب دارد تا بدی آن مشخص شود ، بد نسبت به چه چیزی بد است ؟ مسلما نسبت به چیزی بهتر و خوب ،شما برای بد بودن کارنامه حکومت پهلوی ، باید بهتر از آن را نشان دهید و نسبت به آن بسنجید ، تا حرف شما مورد پذیرش قرار بگیرد ، این حرف غیر منطقی هست ؟باور کنید من عکسی مدرکی از دستبوسی ایشان ندیدم ، ولی تا دلتان بخواهد عکس دستبوسی مراجع و آخوندها را برایتان می آورم و یک پادشاه موظف به براوردن نیاز های تمام اقشار است ، دوست عزیز ما چه نیازی به روزنامه سیاسی داشتیم ؟ چرا باید مردم سیاسی فکر کنند ؟ چرا مردم باید در سیاست دخالت کنند ؟ چرا نجار باید در کار بنا و بنا در کار بقال و بقال در کار خبر نگار و آخوند در کار قاضی و اجیل فروش بجای رئیس زندان حکم دهد و کار کند و دخالت کند؟ دوست آگاه دخالت کردیم که حال و روزمان این شد ......