دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۲

شما راجع به این خبر چی فکر میکنید ؟

شما راجع به این خبر چی فکر میکنید ؟
 
تا حالا به یک خبر اینقدر نخندیده بودم و با خواندن آن  اینجور تعجب نکرده بودم !
و حدس میزنم که یا این خبر سرکاری هست  یا جناب سرهنگ تازه از  اونور آب تشریف آوردند و هنوز به چم و خم کار وارد نیستند..... واما خبر :
 
 
سرهنگ علی اکبر صمیمی فرمانده انتظامی شهرستان لاهیجان از دستگیری سه مامورنما که در پوشش مامور یکی از ادارات دولتی اقدام به اخاذی از مردم و مغازه‌داران می‌کردند، خبرداد. !!
 
 
اگر هنوز برای شما دلیل خنده و تعجب من مشخص نشده ,  این ماجرا که برای
خودم اتفاق افتاد به چشم خودم دیدم را بخوانید تا متوجه شوید؛
 
 اواخر دولت خاتمی بود ( دولت قانون مداری و جامعه مدنی و زمانیکه که تقریبا یک رفاه نسبی بر مردم حاکم بود, نه مثل حالا که آش را با جاش میبرند و روز روشن وسط  چهار راه آدمو خفت میکنند.... )
 
با برادرم از یک مسیر و خیابان  نسبتا طولانی  که تا ورود ی آن به خیابان اصلی  هیچ چراغ قرمزی نداشت عبور میکردیم .
 
راننده هم برادرم بود.
 
 و درست  وسط  راه  ناگهان یک  افسر موتور سوار راهنمائی رانندگی انگار کمین کرده بود و منتظر ما بود مثل جن  پشت سر ما ظاهر شد و یهو یه بچه آژیری کشید و نور گردونش  رو روشن کرد.
 
 من  کمربند بسته بودم و نگاه کردم دیدم برادرم هم بر خلاف همیشه بسته  و حیرون این بودم که جناب سروان برای کی علامت میده و منظورش با کی هست؟
 
که برادرم یک اه ه ه  تلخ و بلند کشید و با زهرخندی با خودش گفت :  باشه ...باشه ...بله ...وایمیستم ...و ماشین را نگهداشت.
 
من هنوز فرصت نکردم که دلیل توقفش رو بپرسم که جناب سروان موتورش را اریب جلوی ما شین گذاشت وقبض جریمه رو کشید بیرون و از سمت من رو به برادرم کرد و گفت : پونزده تومنه , چقدر بنویسم ...؟
 
 از رفتار و گفته جناب سروان که منو یاد ارزیاب های بندرعباس انداخت, 
خشکم زده بود  گفتم : برای چی ؟ مگه چه خلافی کردیم ؟
 
جناب سروان که از سوال من چندشش شده بود , بی آنکه نگاهی بمن بکنه گفت : چراغ قرمز رو رد کردین......
 
یعنی اگه با پتک میکوبیدند وسط ملاجم  اینقدر  جا نمیخوردم ......
 
گفتم : اه , یعنی چی ؟ این خیابون اصلا چراغ نداره ......
 
که برادرم زود دوید تو حرفم و گفت : داداش , جناب سروان میگه رد کردین , حتما رد کردیم و شما حواست نبود .....
 
جناب سروان از اینکه برادرم بر خلاف من  یک آدم زبان فهم  , قانونمند و مطیع اوامر پاسداران  و مجریان قانون بود , نیشش تا بناگوشش باز شد و به برادرم گفت: پونزده تومنه , هزارتاشم نده ....چهارده تا بیا بالا ..........  
       
من که  با دیدن لباس فرم و پلیس بودن این اخاذ زبردست  در لوای قانون از تعجب و حرف زورداشتم  منفجر میشدم , تا آمدم کمربند را باز کنم و ......
 
برادرم دستم را گرفت تو چشمم زل زد و آروم گفت : جون داداش ......  گیر میده و ماشینو میخوابونه......
 
که تا ته قضیه رو خوندم .......
 
داداشم با خنده گفت : جناب سروان درست حساب کن مشتری شیم .....
 
مرتیکه ناپلیس و قانونکش خیلی جدی گفت: هزارتاشم برا اینکه بچه تیزی هستی و حرفو زود میگیری بهت حال دادم....
 
برادرم پولو گذاشت لای دفترچه ماشینو و گفت : بفرما جناب سروان .....
 
 
و مرتیکه رذل دفترچه رو گرفت و استادانه پولو از لاش کشید بیرون و مکثی کرد و در حین پس دادن دفترچه , در حالی که هنوز همون چندش از من , تو نگاه و صورتش بود نیم نگاهی بمن کرد و گفت : تازه از خارج اومدی ؟
 
نمیدونم اونهم آن نفرتی که تو نگاهم و کلامم بود گرفت یا نه... ,
 
گفتم : نه ....اولین بارمه که اومدم شهر.......
 
نانجیب گفت : پس خوب چش و گوشتو واکن که  ببینی شهر چه جور جائیه .........
 
بعد رو کرد به برادرم گفت : مواظب این باش .....کار دست خودش نده ...........
 
و رفت .
 
برادرم تا اومد به زبون من و با آرامش دو کلام حرف حساب حالیم کنه .....
 
گفتم : بیخیال , هیچی نگو ....بزار نفسم سرجاش بیاد .......
 
البته سه چهار روزی گذشت تا نفسم سر جاش اومد .........
 
اگه هنوز متوجه نشدین بی تعارف بگین ,
 
تا ماجرای خیابون پدرثانی و گیر مامور اونجارو براتون بگم ........... 
 
 
البته بلانسبت و دور از جان امثال این مامورین دولت.....
 
 
 که یک تنه و با یک حرکت و با فدا کردن جانشان ....
جور بی وجدانی و بیشرفی و رذالت همه آن مامورنما ها را میکشند و بر آنها سرپوش میگذارند .//         
 

هیچ نظری موجود نیست: