دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۲

تب تند عشق و سوپ شلغم [ تب داغ عشق ]

تب تند عشق و سوپ شلغم  [ تب داغ عشق ]

احساس میکردم که مریم تغییر کرده , کمتر میخندید و کمتر حرف میزد .

گاهی , تمام وقت و ساعتی را که باهم بودیم , فقط  خیره نگاه میکرد .

رنگ سفید صورتش به رنگ مهتابی زیبائی درآمده بود که معصومیت چهره اش را صدچندان میکرد و چشمانش به همان زیبائی و نگاهش هم به همان نرمی بود ولی انگار که از فرسنگها دورتر دنیا را مینگرد و نظاره میکند .

عصر یکی از روزهای اواخر دی ماه بود .

هوا خاکستری و شهر سیاه و سفید بود و سوز سردی از کوههای شمال تهران که سپیدپوش شده بودند میوزید, درختان هم بیرنگ و بدون برگ و لخت بودند و رنگی ترین چیز, گونه های قرمز شده مریم از سوز و سرما بود.

آرام و آهسته , درزمستان میرفتیم وبا هم درهمان خیابانهای همیشگی قدم میزدیم ....

که مریم با صدای خیلی آرامی گفت : مصطفی ...

نگاهش کردم .

گفت : یادت هست اولین روز آشنایی مون به من چی گفتی ؟

گفتم :در مورد چی ؟

گفت : در مورد آشنائی و علاقه  دوست داشتن و عشق و مراحل شون و ....

گفتم : آره یادمه , چطور ؟

ساکت شد , ادامه نداد و فقط به جلو نگاه میکرد ...

دوباره گفتم : چطور؟ , گفتم که ....خوب یادمه ...

بدون آنکه نگاهی به من بکند , گفت : من تو یه مرحله دیگه افتادم .

خودم را به خریت زدم !

گفتم : علاقه ؟

گفت : نه ....

گفتم : دوست داشتن ؟

جوابی نداد و دیگر حرفی نزد و ساکت شد .
من هم چیزی نگفتم یعنی جرات نکردم که دوباره از او بپرسم و اصراری کنم .

اما خودش سکوت را شکست و گفت : عشق , من عاشق شدم .

اینبار من بودم که سکوت کردم , نمیدانستم که چه باید بگویم و چه باید بکنم .

فقط راه میرفتیم , نه حرف میزدیم و نه یکدیگر را نگاه میکردیم ...

دوست داشتم دستانش را در دستم میگرفتم ....

دوست داشتم , روبروی او می ایستادم و به چشمانش خیره میشدم .....

دوست داشتم , صورتش را غرق بوسه میکردم و بدون هیچ ترس و خجالتی و با تمام وجود فریاد میزدم و به او میگفتم :

که من هم عاشقم ,  عاشق تو هستم و دوستت  دارم ...

دوست دارم ,  تا زنده هستم در کنار تو بمانم و میخواهم که تا ابد باهم باشیم ....

ای کاش میتوانستم و میکردم .......اما نتوانستم و نکردم .

چون بلد نبودم , چون یاد نگرفته بودم ....

نه من , بلکه بسیاری از دوستانم وشاید که خیلی از ما , راه ابراز و بیان و برخورد با آنرا نیاموخته بودیم و بلد نبودیم .

عشق حریم ممنوعه ای بود که نه در خانواده ها از آن کسی چیزی میگفت و درباره اش حرف میزد....
 و نه در دنیای بیرون , کسی آشکارا و علنی , جرئت گفتناز آن  و ابراز کردن آنرا داشت وهیچ مکانی هم برای دیدن و درک وکسب تجربه آن , برای ما وجود نداشت .

بعد ها دانستم که ما درزمانی جوان شدیم و در زمانی زندگی میکردیم که میبایست: 

عشق را در پستوی  خانه نهان باید کرد ....

و گرفتار ناکسانی شده بودیم که :

دهانت را میبویند , مبادا گفته باشی دوستت دارم .... 

من فقط نگاهش کردم و هیچ نگفتم ........

چند روزی فقط همدیگر را میدیدم و با هم گیج میخوردیم ....

و نگاه های ما از یکدیگر فرار میکرد و میگریخت .

نیاز شدیدی به فکر کردن برای گرفتن یک تصمیم , یک تصمیم درست  برای آینده این آشنائی و دوستی وآینده خودمان داشتم ,

اما حتی نمیتوانستم افکارم را برای دقایقی متمرکز کنم , نمیتوانستم .....

سربازی , خدمت , شغل , درآمد , خانه , ازدواج , و بیشتر از هر چیز آینده و سعادت اوبود که مایه نگرانیم شده بود و ترس از آن بود که پریشانم خاطرم میکرد  ....... 
                           
                                     *    *     *     *    *   *
در همین حال و هوا و آشفته بودم .

که غروب یکروز که مریم را دیده بودم  و داشتم فوتبال بچه ها را نگاه میکردم ,

 دیدم فرحناز دوست مریم  که بر خلاف همیشه چادر بر سرش بود , از سر کوچه به من اشاره میکند .

با دست مسیرش را نشان داد و حرکت کرد و من هم خودم را به او رساندم .

با تعجب  پرسیدم : مریم کجاست ؟ اتفاقی افتاده ؟

گفت : نه , چیزی نیست ....فقط میخواستم خواهش کنم که چیزی به مریم نگی , میخوام راجع به مریم باهات حرف بزنم .

چند دقیقه ای سکوت کرد و تا من خواستم که دوباره چیزی بگویم , گفت :

ببین , خودت میدونی که من از اول در جریان آشنائی و دوستی تو و مریم بودم و هستم .....باز سکوت کرد .

گفتم : خوب ....

گفت : راستش رو بخوای , مریم قبل از آشنائی با تو , یکی از بهترین های کلاس و مدرسه بود و برای المپیاد میخوند و یکی از امید ها بود و خیلی روش حساب میکردند ..... 

بازهم سکوت کرد .

گفتم : بود ؟ میکردند ؟ یعنی چی ؟ مگه الان نیست و نمیکنند ؟

گفت : ببین ,  چند وقتیه که مریم اصلا نگاه به کتاب هم نمیکنه و سر کلاس هم همش سرش رو میزه و خوابیده و با من که صمیمی ترین دوستش هستم هم زیاد حرف نمیزنه .......
دیگه دل به درس  و مدرسه نمیده و یه جوری شده .....

رفتم تو خودم , دیگه حرفهای فرحناز را نمیشنیدم .

حال مریم را میفهمیدم و میدونستم فرحناز چی میخواهد بگوید و منظورش چیست و تو خودم بودم .....

که فرحناز گفت : آقا مصطفی با شما هستم گوش میدی ؟

گفتم : گوش میدم , فهمیدم ...., خوب حالا من چیکار میتونم بکنم ؟

گفت : نمیدونم ...ولی تورو خدا یه کاری بکن ...من خیلی نگرانشم .

گفتم : یه کاریش میکنم ....

فرحناز دوست خوبی بود , خداحافظی کرد و دیگر اورا ندیدم ......      

   

هیچ نظری موجود نیست: