شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۲

تب تند عشق و سوپ شلغم [ یک مزاحم خیابانی محترم ]

تب تند عشق و سوپ شلغم  [ یک مزاحم خیابانی محترم ]

ااااه،مادر من دربدر دنبال دوتا عروس میگرده ، اونوقت شما دارید راست راست تو خیابون واسه خودتون ول میگردید ؟
هردو نفر انگار برای بار اولشان بود که بایک مزاحم خیابانی محترم مواجه شده باشند ، هاج و واج به من نگاهی کردند و دختر چادری متعجب با چشمانی گرد شده به من نگاه کرد و گفت : وای چقدر پررو .... و خندید .

وخندیدن همان و ......

نوزده سالم بود و دبیرستان تموم شده بود و مثل همه همسن وسالهای خودم در آنزمان ، گیج میخوردم و دور خودم میگشتم .

میدانید چرا ؟

چون در آنزمان برای امثال من سه راه بیشتر وجود نداشت ؛

یک: یا باید خر خوانی میکردی و با ریاضت در کنکور  قبول میشدی ، وبه دانشگاه میرفتی ...تا ببینی چه میشود و خدا چه میخواهد و چه خواهد شد ...

دو: یا باید کاسه و کوزه ات را جمع میکردی و با هزار مصیبت و پارتی بازی و رشوه و زیرمیزی و رومیزی و تو میزی و التماس و خواهش و رفیق های بابا و...
و اگر نشد از راه کوه و کمر ومرز و قاطی بزها و گوسپندان میرفتی خارج یا میزدی و میرفتی اونور آب ...

سه: و یا جان بر کف میرفتی پل چوبی و پادگان عشرت آباد و دفترچه آماده به خدمت میگرفتی تا به کمک اسلام عزیز که آنوقت ها خیلی بسیار زیاد در خطر بود ! میرفتی تا آن را از دست صدام یزید کافر و استکبار جهانی به سرکردگی آمریکای جهانخوار نجات بدهی ...

که صدالبته رفتن با خودت بود و برگشتنت با خدا .......

من هم که برادر بزرگترم تازه خدمتش تمام شده و بود و به جمع بیکاران و پتانسیل  منفی هشت سال  دفاع مقدس پیوسته بود و نوبت من بود که جان برکف به جبهه های جنگ تحمیقی و به مصاف همین برادران مظلوم عراقی فعلی که آنزمان دشمنان کافر عفلقی  و نیروهای بعثی متجاوز و ایادی مزدور صدام یزید  و استکبار جهانی بودند ، بروم ...

تا در راه رفاه مقدس آخوندی [ دفاع مقدس سابق ] قطره بصیرت در چشم و گوشم بچکانم و قرص وحدت بخورم و شیاف زیارت به خودم عماله  کنم و کپسول  همت زیر زبانم بگذارم و شربت شهادت بنوشم و حماسه بسازم و ایثار خیرات بکنم و به فیض و فوز عظیم شهادت برسم ....

تا ناکام ناکام و بدون تجربه و لذت بردن از حوری های زمینی  و دنیوی ، یک کله به سراغ هفتاد هزار حوری ریزو درشت و چاق و لاغر و بلند و کوتاه و سفید و سبزه و بلوند و مشکی ، اخروی و بهشتی وعده داده شده بروم  .

من هم دل دل میکردم و حیران برم و نرم و چه کنم چه کنم ، بودم .

و خلاصه که علاف بودیم ...

آنوقتها سرگرمی علاف هائی چون من از ساعت یک و نیم تا دو بعد از ظهر در خیابان و یا سر چهارراه ایستادن و دید زدن دختر دبیرستانی هائی که در آن ساعت تعطیل میشدند و به خانه برمیگشتند بود.

 (( به خداوندی خدا و صدوبیست و چهار هزار پیغمبرش و تورات و انجیل و قرآن مجیدش و چهارده معصوم و دوازده امامش و ارواح خاک آقا ، که چاره ای نبود و باور کنید سرگرمی  دیگری نداشتیم ، یه وقت شما فکر بد نکنید ))

 در ضمن بد نیست بدانید که همین سرگرمی ، مربوط به زمانی هست که عشق و عاشقی و عشق کردن و عاشق شدن ، از بزرگترین گناهان کبیره و کارهای ممنوعه محسوب میشد و نزدیک شدن به حریم آن اشد مجازات را داشت و سرپیچی از فرامین بر ضد آن  هم عواقب بسیار بدی برای فرد خاطی و عاشق پیشه دربر داشت.

بگذریم ....

 یکی از رکن های اساسی و قواعد اصلی این سرگرمی هم متلک انداختن بود .

مشخص و واضح هست که این متلک ها  بنابر قریحه و ذوق و ادب و متناسب با فهم و شعور و سواد و کلاس متلک پران بود !

آخرآنوقتها دختران  نسبت به متلک های قدیمی و از مد افتاده بنوعی واکسینه شده بودند و در مقابل آنها عکس العمل مناسب و واکنش درستی نشان نمیدادند و حتی برای بعضی از آنها جوابهای دندان شکنی نیز داشتند ...

برای مثال اگر خریت میکردی و میگفتی : جیگرتو بخورم ...

بدون تردید و بلافاصله جواب میشندی و میگفتند که :
لای پای بابامه ، برو بخور .... 

پس بهمین دلیل و بنابر گردش ایام و چرخش فلک ونیاز روزگار و تغییر دوره زمانه ، ما هم مجبور بودیم که متلک های جدیدی بسازیم و بندازیم ، تا نه سروکارمان به لنگ و پاچه باباها بیافتد....

 و نه چنان پوزه مان خورده شود که از سر ناچاری و بالاجبار قید زید و زید بازی و دختر بازی و متلک انداختن را بزنیم و دپرس شویم و خفه خون بگیریم و بتمرگیم کنج خانه و عرق سگی بخوریم و بنگ دور قرمز مزار بکشیم و کف کنیم و آهنگ داریوش گوش کنیم و آه حسرت بکشیم و اشگ اندوه بریزیم . 

( یادش بخیر، چقدر با فریبرز مینشستیم سر چهارراه و متلک جدید اختراع میکردیم.... )

یکی از همین متلک های ابتکاری اختراعی و تحقیقاتی و اکتشافی و ساخته پرداخته ما همین :
ااااااه ، مادر من دربدر دنبال یک عروس میگرده ...بود .

این متلک با ذکاوت و ظرافت خیلی سطح بالائی  و با دقت و آینده نگری بسیار خاصی طراحی و تهیه و تدوین شده بود و دارای کارآئی بسیار خوبی در هر مقطعی و هر شخصیتی بود .!

مثلا اگر یک دختر تپل مپل میدیدیم میگفتیم : وای  ، مادر من دربدر دنبال یه عروس تپل میگرده ...
یا اگر قد بلند بود : وای ، مادر من دربدر دنبال یه عروس قد بلند و خوش قد و قامت میگرده ...
یا بنابر وضعییت ظاهری میگفتیم : مادرم دنبال یه عروس با مانتوی آبی یا روسری رنگی ، یا چادر مشکی میگرده ...

خوبی این متلک این بود که ، اسم مادر و عروس ، دختر ها را مجبور میکرد که حداقل ما را به لنگ و پاچه برادر و پدرش حواله نکند و فحش خوار مادر ندهد و با شنیدن اسم عروس ، کمی قلقلکش بیاید و خودش را در لباس عروسی و پای سفره عقد مجسم کند و الی ماشالله ....

و از دیگر مزایای منحصر بفرد دیگر این متلک ،این بود که در صورت دستگیر شدن و گیر دادن برادران کله خر و نفهم  گشت ثارالله و یا الاغهای ریشو و بیشعور حزب الهی، بهانه بیاوریم که نیت ما خیر بوده و برای امر خیر مزاحم خواهران محترم دبیرستانی شدیم و مادرمان هم کاملا در جریان این امر قرار دارد ، تا شاید کمتر توسری بخوریم و کمتر مزخرفات اسلامی بشنویم.

تا با امر به معروف آنها در محل مشهور و معروفتر نشویم و با نهی از منکرشان ، سراز منکرات و پل رومی و حاجی زرگر درنیاوریم..... 

آن روز هم یکروز دوشنبه از روزهای اواسط مهر ماه بود و من هم نزدیک مغازه حسن شریف روی پله نشسته بودم و دختران دبیرستانی را با نگاهی ملاطفت آمیز و گاهی با متلکی دوستانه و محترمانه ، در راه بازگشت به خانه همراهی و مشایعت میکردم که دو دختر یکی چادری و دیگری مانتوئی از سرچهارراه میگذشتند ...

(( اینجا لازم است که خدمت شما بگویم ، که من اصلا دختران چادری را تحویل نمیگرفتم و از آنها خوشم هم نمی آمد و کلا در زمینه و رشته و تخصص من هم نبودند ...
که صد البته جوان و خام بودم و نمیدانستم که  بعضی از بهترین آفریده های پروردگار و نعمات الهی در زیر همین چادر حجاب یا چادر اجبار یا چادر عادت یا چادر ترس یا چادر بابا و یا چادر پوشش ...، از نظرها پنهان شده اند و همچون در یتیم میمانند ودرست مثل  مروارید داخل صدف هستند  ))

...و من هم برای دست خالی برنگشتن دودختر خانم دبیرستانی از متلک های من به خانه خودشان و همچنین برای پر کردن صفحه آمار روزانه متلک های خودم ، گفتم :   
ااااه، مادر من دربدر دنبال دوتا عروس میگرده ، اونوقت شما دارید راست راست تو خیابون واسه خودتون ول میگردید ؟

صحبتشان را قطع کردند و با تعجب نگاهی به من کردند !

هردو نفر انگار برای بار اولشان بود که بایک مزاحم خیابانی محترم مواجه شده اند ، هاج و واج به من نگاهی کردند و دختر چادری متعجب با چشمانی گرد شده به من نگاه کرد و گفت : وای چقدر پررو .... و خندید . 

چشمانی درشت و مشکی داشت که استادانه در ساده ترین ولی زیباترین صورت ، تعبیه و کارگذاشته شده بود ، چشمان سیاهی که میتوانست رنگ روزگار کسی باشد که اسیر آنها شود و بدتر از آن چشم ها ، چالهای زیبائی بود که بر اثر خنده برروی گونه هایش پدیدار میشد ، که آنها هم  میتوانستد تبدیل به چاهی شوند ، تا هر جوانی را به داخل خودش بکشد و اورا به عمق عاشقی و شیدائی بیاندازد.

همین دو مشخصه کافی بود که هر بیننده ای را برای دیدن دوباره آن چشمها و آن چالهای زیبا به دنبال خودش بکشد ...

من هم بی اختیار بلند شدم و پشت سر آنها راه افتادم .

دختر مانتویی نگاهی به عقب کرد و بعد از او دختر چادری برگشت و مرا دید و باز خندید .

به یکی دومتری پشت سرشان که رسیدم به شوخی گفتم : معلومه که باور نکردین، همین مسیر رو تا میدون ادامه بدید حتما مادرمو میبینید که با تور و زنبیل داره دنبال دوتا عروس میگرده ... 

باز زدند زیر خنده و چیزی نگفتند.

تا دختر مانتوئی که دختر سبزه و بانمکی بود پرسید : حالا چرا دوتا ؟

دوتا رو برای کی ها میخواد ؟

بلافاصله گفتم : هردوتاشو برا خودم میخواد ...یه چادری و یه مانتوئی ...میدونید ، کار از محکم کاری عیب نمیکنه ...کاره دیگه ....
اگه یکیشون خوب از آب در نیومد یه زاپاس باشه که خدائی نکرده یه وقت لنگ نمونیم ....

دختر چادری از فرط خنده زیر چادر میلرزید و شانه هایش تکان میخورد .

صدمتری آنها را همراهی کردم و آنها هم سکوت کرده بودند و چیزی نمیگفتند .

گفتم : خلاصه فکرهاتونو بکنید ، هر وقت قبول کردید یه ندا به من بدین که فرم مخصوص را بدم تا پر کنید و برای پذیرش و گزینش و ثبت نام شما اقدام کنم ، یادتون نره دوتا عکس شش در چهار هم پشت نویسی کنید ، خوش خط و خوانا بنویسید که سوتفاهم و مشکلی پیش نیاد ..
.تا بعد از تحقیقات محلی مادرمو بفرستم برای خواستگاری خونتون ....

گرد کردم و برگشتم و آنها هم همانطور میخندیدند و میرفتند .

احساس کردم که از دختر چادری خوشم آمده و تصمیم گرفتم که از فردا برم تو کارش .......  
 


 
        
 

هیچ نظری موجود نیست: