سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

من و مثنوی و دیوان شمس مولانا

 من و مثنوی و دیوان شمس مولانا



امروز سالگشت مولانا جلال الدین بلخی ,
که در بلخ [ افغانستان ]  بدنیا آمد و در [ ایران ] زیست و در قونیه [ ترکیه ] ندای حق و عشق را پاسخ گفت و  به  یار پیوست .

هرچند که او در بلخ  دیده به جهان گشود , 
هرچند که او  شاعری  پارسی گوی میباشد ,
هر چند که او در قونیه رخت از جهان بربست ,
و هر چند که هر سه کشور اورا از آن خود میدانند ,

اما او با جهانی شدن اشعار و افکارش نشان داد که برتر از مکان و زمان است و او را نمیتوان در بند اسمی و محصور مرز و حدی کرد.

 و نمیتوان او را متعلق به خود بدانیم که دنیا با تمام وسعتش برای او کوچک بود و خود نیز میگفت که قفسی کوچکی بیش نیست .
 
اما حرف امروز من چیز دیگریست و میخواهم اعترافی بکنم و حقیقتی را با راستی و بدرستی به دوستانم بگویم ؛

من از زمانیکه خواندن را فراگرفتم به شعر و به شاعران ایرانی علاقه و الفت
خاصی پیدا کردم و کم و بیش دیوان و کتابهای بیشتر آنها را دارم و چنان شد که برای خواندن آنها برای خودم قوانین خاصی گذاشتم و ملزم به اجرای آنها شدم ،
 
برای مثال :

من بدون نوشیدن چند جام شراب هرگز دست به کتاب رباعیات خیام نمیزنم و جز در مستی آنرا نمیخوانم ،

 و یا تا عمل کردن به یکی از اندرزها و پندهای بوستان سعدی به سراغ آن نمیروم ،

ویا شبی را بدون خواندن چند بیتی از شاهنامه به صبح نمیبرم ,

و یا تا جای ممکن و مقدور دیوان حافظ را با دوست و یا دوستانی که حافظ را بیش از من دوست دارند و غزلیات آنرا سلیس و روان و بدون تپق میخوانند، باز میکنم !
 
اما پس از گذشت بیست و چند سال از خریدن مثنوی و دیوان شمس هنوزلای آنراهم باز نکردم و نخواندم!
 
واعتراف میکنم که هنوز شهامت و شجاعت نزدیک شدن و خواندن آنرا  پیدا نکردم و ندارم .

حتی برای آنکه با دیدنش وسوسه نشوم و یا از وحشت  خواندنش آنها را پشت دیگر کتابها  پنهان کرده ام !
 
و خودم را با گفتن اینکه هنوز در حد و اندازه و سطح فکر و جایگاه روحی نیستم که آنها را بخوانم ، خودم را گول میزنم و از خواندنش طفره میروم !
 
چرا که من هنوز درگیر آن ابیاتی که چند خواننده آنرا با صدائی خوش و آوازی نکو خوانده ند میباشم و پس از سالیان هنوز آنها را فرو نبرده ام  که به هضم و درک ظاهری اشعارش  برسم.

 با خود میگویم ؛ وقتی اشعار معروف و ساده و همگان فهم و عامه پسندش چنین است و آتش به جان میزند و آدم را آشفته و پریشان و شیدا میان زمین آسمان رها میکند و میرود.....

پس آن اشعار و غزلیاتی که بهمراه فرهنگ لغات و تفاسیر بزرگان ادب باید خوانده شود چه بر سر آدم می آورد و با جان چه ها که نمیکند !
 
 

 یکبار احساس کردم یا متوهم شدم که معنی [[ سوختم ]] را کمی فهمیدم ,

براستی  چنان سوزشی را در خودم  حس کردم که متوحش شدم ,

و همان ترس است که سبب شده به آن نزدیک نشوم و آنها را پشت  کتابها  پنهان کنم .

چرا که میدانم هنوز جرات آنکه :
 
در دیده من اندرآی ، وز چشم  من بنگر مرا
 
                                       زیرا برون از دیده ها  منزلگهی  بگزیده ام               

                                  ... را ندارم
 

چون هنوز
    از دست وسرمست نشدم
                    و از طرب آکنده نیستم
                                  واز دیوانگی هم میترسم
                                                   و پر و بالم را دوست دارم 
                                                                              و هنوز نسوختم....,

پس کو تا که گدازنده شوم و لایق آن خانه  شوم ؟
 
بمیرید بمیرید در این عشق بمیریددر این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسیدکز این   خاک  بر آیید   سماوات  بگیرید
بمیرید بمیرید و زین  نفس  ببریدکه این نفس چوبندست وشماهمچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندانچو زندان بشکستید همه  شاه  و امیرید
بمیرید بمیرید به  پیش شه  زیبابر شاه چو مردید  همه  شاه  و  شهیرید
بمیرید بمیرید و زین  ابر  برآییدچو  زین  ابر  برآیید  همه   بدر  منیرید
 

هیچ نظری موجود نیست: