یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

داستان حضرت یوسف و برادرانش میرحسین موسوی و مهدی کروبی از حبیب الله عسگر اولادی - 3

 
داستان حضرت یوسف و برادرانش میرحسین موسوی و مهدی کروبی از حبیب الله عسگر اولادی - 3

پس از آنکه هردو خوب نوشیدند و چریدند و کشیدند ، فرعون نگاهی به یوسف کرد و دید لول لول هست ، و موقعیت را مناسب دید با لحنی مکارانه گفت :
 
ای یوسف تو میدانی که ،من تورا همانند فرزندم دوست میدارم و این تاج و تخت هم درآخراز آن توست ومن چند صباحی بیشتر زنده نیستم و خودت... .
 
که یوسف کلامش را برید و گفت :
 
خفه شو دیگر سرمان را بردی .....چند بار این وعده های پوچ را میدهی ،مفلوک تو چه بگوئی و چه نگوئی من این کار را که وظیفه من است و تقدیر نیز باید چنین باشد و هست را باید بکنم .......فقط نمیدانم این تقدیر ، مقدر از درگاه خداوند رحیم است یا از بارگاه شیطان رجیم ........؟
 
فرعون لختی سکوت کرد و دوباره با لحنی حیله گرانه گفت :
پس من فردا حکم صدارت آن مردک ابله را صادر کنم دیگر ....هاااا ن ؟
 
یوسف با چشمان خمار نگاهی به فرعون کرد و گفت :
 
خیر ،اینچنین نشاید و نباید ، این کار باید با مشارکت تمام مردم و در طی رقابتی پرشور مابین آن ابله و دیگری صورت بگیرد ،که مطمئنا مردم به رقیب او هر کسی که باشد ،رای میدهند اورا برمیگزینند ولی بقول رفیق استالین : مهم نیست مردم به کی رای میدهند مهم آن است که نام چه کسی از صندوق بیرون بیاید........./
 
فرعون خنده بلندی کرد و گفت : یادش بخیر ، چه حالی کردیم در روسیه ،اه ناتاشا کجائی .....چه لعبتی بود که ...
 
با دیدن چهره عبوس یوسف حرفش را خورد و سینه را صاف کرد و گفت :
البته از نظر سیاسی و اقتصادی و تبادلات امنیتی نظامی در بالاترین و بهترین سطح خودمان هستیم و قرار است نیروگاه کنار رود نیل را تا سال دیگر آماده بهره برداری کنند و تحویل بدهند ./
 
که باز با قیافه سرد و بی تفاوت یوسف گفت :
بله عزیزم میگفتی ...بگو ...بگو ...سراپا گوشم ./
 
یوسف ادامه داد : اما نکته اساسی در این است که آن رقیب که همه میدانند پیروز هست که باشد که بتوانیم با یک توسری دهانش را ببندیم و حتما باید فردی ترسو و دست وپا چلفتی باشد و صددرصد قا بل اطمینان که اگر دورمان بزند ، کلک همه ما تمام است .........،/
 
 
فرعون با وحشت و دلخوری گفت : یوسف چه کنیم ، میدانی که من به هیچکس اطمینان ندارم و خواهشا اگر کسی را میشناسی مانند آن برادرت سید ممدوس مشنگ نباشد که هنوز هم هرچه میکشیم از دست قر و اطوارها و وراجی های او میکشیم ...... البته به تو برنخورد و میدانی که من به هرکدام از برادرانت بهترین و پر درآمدترین منصب ها را دادم ./
 
یوسف سخت به فکر فرو رفته بود و فرعون با نگاهی مضطرب و نگران خیره به او مینگریست ./
 
ساعتی گذشت و یوسف که پنداری در چرت مرغوب به خواب رفته بود ،سر برداشت و گفت :
 
فهمیدم [ فرعون که مشغول پوست کندن یک نارگیل بزرگ بود ترسید و از جا پرید ] ...فهمیدم ...تو نیز میدانی که من هم به هر کسی اطمینان ندارم و در صورت خیانت نیز نمیتوانم اورا کیفر دهم و بکشم ،تنها برادران نامرد من برای آن کار کثیفشان که مرا در چاه انداختند از جانب خدا مجازم که حکم مرگشان را صادر کنم ،پس باید از میان آنها انتخاب کنم ،
 
به نظرت کدامشان هست ؟
 
فرعون رو ترش کرد و زیر لب چیزی شبیه فحش قرقر کرد و جوابی نداد ............/
 
یوسف : نفهمیدی هان ؟ شیخ مهدیوس و میر حسینوس ،همانی که در ماجرای قحطی و جنگ انباردار بود و گندم را کوپنی کرد ، همان بی دست و پا ی خجالتی ولی حسابگر ، میدانی که ما برادران و پسران یعقوب همه از یک مادر نیستیم و این میر حسینوس با تو قوم و خویش است و میدانم که باهم کدورتی هم دارید ........درست هست ؟
 
فرعون قیافه بیتفاوت وسردی گرفت و بیمیل گفت : میدانی بچه خوب و حسابگر و پاکیست و خیلی هم ترسوست ولی وقتی آن رگ ترکیش بالا میزند دیگر هیچی نمیفهمد ....راستی چرا دوتا به چه دلیلی نام دوتا از برادرانت را آوردی ؟
 
یوسف با لحنی گفت : ای شکاک بدبخت کمی هم از آن پهن داخل کله ات استفاده کن ،ابله برای محکم کاری که اگر یکی در میانه نمایش بلائی بسرش آمد و یا جفتک زد و یا مرد ، دست و بالمان درپوست گردو نرود و در گل نمانیم .......
 
فرعون قهقهه ای زد و گفت : ببینم ، تو مطمئنی که پیامبر شیطان نیستی و از جانب خدا پیامبر شدی ؟
 
و هردو شروع به خندیدن کردند .......
 
فرعون گفت : اما او نمی اید ،و خیلی بد لج است ،باید فکر دیگری کنیم ،بامن کا رد و پنیر است ./
 
یوسف گفت : از تو نظر نخواستیم ..... بهترین گزینه میر حسینییوس هست ...آن بامن ولی دیروز از کنعان پیکی بدستم رسید پدرمان بیمار و روبموت هست و او از پدر تیماری میکند و اگر تو به بهانه ملاقات
پدر، اورا ببینی و لبخندی بزنی ،آن ها لو هم شل میشود و منهم از اینطرف سید ممدوس را وسوسه میکنم و به جانش میاندزم و کار تمام است ...
 
تو غصه نخور و بهتر آماده رفتن به کنعان شوی ......
 
فرعون تا آمد انقلتی بیاورد و از زیر اینکار بگریزد و حرفی بزند ،نگاه یوسف را که دید ،،شل شد و گفت بسیار خوب فهمیدم فهمیدم تو برو من این یکی را زدم و تمام کردم میروم .........//

هیچ نظری موجود نیست: