یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

داستان حضرت یوسف و برادرانش میرحسین موسوی و مهدی کروبی از حبیب الله عسگر اولادی -2

داستان حضرت یوسف و برادرانش میرحسین موسوی و مهدی کروبی از حبیب الله عسگر اولادی -2
 
فرعون هراسان از خواب پرید ،
 
نفسش بالا نمی آمد ، تمام بدنش خیس عرق بود و میلرزید ،کابوسی وحشتناک دیده بود ،خوابگزار و رئیس وزارت اطلاعات را احضار
کرد ،هردو با لباس خواب وژولیده و خواب آلود و هراسان بنزد فرعون آمدند ، و بعد از چاق سلامتی و تعریف و تمجید از جنس ناب شب قبل ،کابوس خود را چنین بازگو کرد :
خواب دیدم که تشنه هستم و عطشی شدید بر ما عارض گردیده و هر چه ندیمان و خدمتگزاران را صدا میزنیم ،نمیشنیدند و مرا نمیدیدند
و یا اینگونه تظاهر میکردند ، تشنگی چنان شد که به هلاک خود یقین کردیم که دیدیم از چهار گوشه بیت چهار چشمه آب زلال جوشید
و به سمت یکی رفتیم دستهایم را پر از آب خنک و گوارا کردیم اما تا به دهانم میبردیم ، آبی در کف دستم نمیماند و هرچه میکردم ،
نمیتوانستم از آن آب بنوشم ،آب از چشمه ها جوشید و به خارج از بیت روان شد و به هرکجا که رسید پیچکی روئید و تمام آنها به سمت بیت آمدند و بیت را در خود گرفتند و سپس تمام اهل بیت و محارم را در خود گرفتند و بلعیدند ولی جای بسی شگفتی بود که تنها به تلخک و دلقک دربار هیچ کاری نداشتند و اصلا به او نزدیک نمیشدند و سپس بر دست و پای من پیچیدند و چنان مرا در خود فشردند که نفسم برید تا از خواب پریدم .
بگویید ،زود بگوئید تعبیر آن چه هست و چه خطری در کمین جان ما و حکومت برحق ماست ؟
 
وزیر و خوابگزار نگاهی به هم کردند و سری تکان دادند و با اشاره آبروی وزیر اطلاعات ،خوابگزار گفت :
 
قربان عرق پیشانیت گردم ،این خواب را تعبیر کردن فقط کار یوسف است نه هیچ تنابنده دیگری .....وسر به زیر انداخت .
 
فرعون گفت :پس معطل چه هستید ، اورا به حضور بیاورید دیگر .....
 
وزیر و خوابگزار در رداهای خودشان پیچیدند و در گوشه صندلی کز کردند و پنهان شدند ./
 
فرعون آهی کشید و لبی گزید و فریاد زد :قراول ، نگهبان ......دو نگهبان سیه چرده غول پیکر لبنانی مانند جن ظاهر شدند و دست بر سینه ایستادند ،
 
فرعون گفت : بروید و یوسف را هرطور هست بیابید و به حضور من بیاورید .
 
آن دو نره غول گفتند : اطاعت سرورم .....و درست هنگام رفتن ،فرعون آهسته به آنها گفت : اول به اتاق زلیخا بروید .....
 
دقیقه ای بعد یوسف نیمه برهنه و منگ بر تخت روانی در مقابل فرعون به زمین نهاده شد ./
 
یوسف پس از نوشیدن سومین جام شربت آبلیمو تمام گفته های فرعون را فهمید و به فکر فرو رفت ، و پس از ایما واشاره و چشم و ابرو بالا پایین انداختن و تلاش بسیار ،فرعون وزیر و خوابگزار را پی نخود سیاه فرستاد و آندو تنها شدند .//
 
یوسف جامی دگر از شربت آبلیمو نوشید تا کاملا ببرد و سپس گفت :
 
ای فرعون ، حادثه ای در راه است که هم میتواند سبب تضمین بقای خودت و حکومتت گردد و هم میتواند طومارت را در هم بپیچد و کاسه کوزه ا ت را جمع بکند و در هم بریزد که اگر مهار آن در دست خودت باشد که بر شتر بخت سواری وگرنه که جفتک اسب چموش آن مغز و عمامه ات را متلاشی و یکی میکند و ، مایعی که از زمین میجوشد و از آب گرانبهاتر است و قابل شرب هم نیست  به گرانترین قیمت در تاریخ پیدایشش میرسد [ فرعون گفت : نفت را میگوئی ،آن نفت است ]
 
 یوسف با کمی دلخوری گفت : هر کوفتی که هست میگذاری حرفم را بزنم .....
 
فرعون لب ورچید در کنج تختش چمباتمه زد ،
 
یوسف گفت : و چنان است که درآمد حاصله آن در چند سال برابر نیمی از کل مبلغ فروش آن از آغاز میباشد ، واگر این درآمد به خارج از اختیار تو و در میان مردم پخش گردد و از آن بهره ببرند دودمانت برباد است و تورا هم بدین سادگی بدان دسترسی نیست و هرچه تلاش کنی دستانت از بهره آن خالی میماند و در کفت جای نمیگیرد ، فرعون همانند شاتوت سیاه شده بود و مانند بد میلرزید و کف بر دهان آورد ، که قبل از ترکیدنش یوسف گفت :
 
اما تو میتوانی مالک و اختیار دار آن باشی بشرط آنکه ابلهی را بر راس امور بگذاری و به دستان او آن درآمد به جیب شما سرازیر گردد و آن ابله کسی نیست جز همان تلخک زشتروی شما که سه سال پیش برای زدن پوز یار قدیمی خود اورا بر مسند قدرت نشاندید ،فقط او هست و لاغیر ..........
 
شبت بخیر و ما رفتیم ......
 
 
که فرعون فریاد زد :کجا ؟ پس ما چه کنیم و چگونه از این بلا رهائی یابیم ....
 
و یوسف برافروخته گفت : من چه گیری افتادم از دست تو و آن زنت ...، به من چه ؟ مگر وزیر و سفر و امیر و سردار نداری ؟
 
نمیخواهم و دیگر بریدم و مرا به همان زندان برگردانید ...یکی جسم دیگری روحم را میخورند ،دیگر نمیتوانم ......
 
که فرعون از تخت بزیر آمد و با قیافه ای مکار با نرمی وملایمت و مهربانی دست به دور گردن یوسف انداخت و لپش را دوتا ما چ آبدار کرد و به خدمتکاران دستور چیدن بساط با جنس اعلا را داد که گل از گل یوسف شکفت .........

هیچ نظری موجود نیست: