سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۱

روزیکه پس ازآن , همان مردم دیگریکروزخوش ندیدند

روزیکه پس ازآن , همان مردم دیگر یکروز خوش ندیدند
علت شادی مردم را نمیدانستم ، ماشین ها چراغ هایشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند ،بعضی از آنها برف پاکنهایشان را بلند کرده بودند و اسکناسی به فراخوروسعشان بدون تصویر روی آن [[ تصویر را قا لبی از جایش درآورده بودند ]]را به برف پاک کن چسبانده بودند وپول بیچاره و بی تصویر بر بالای آن تکان میخورد و میرقصید ....
 
نوجوانان وجوانان به روی هر ماشینی که رد میشد میپریدند و دست میزدند ،هورا میکشدند و پیدا بود که خودشان هم نمیدانند برای چه خوشحال هستند وچرا شادی میکنند ، و بیشتر رانندگان از ترس این جنون موقت این ابراز شادمانی وحشیانه با نگرانی از قرشدن و فرو رفتن کاپوت ها و صندوق عقب ماشینشان بالاجبار به این عصیان کور و جهل زنجیر گسیخته که در لوای شادمانی میشکست و ویران میکرد لبخند هایی زورکی میزدند و خشمگین از صدمه خوردن مرکبشان ، خود را خوشحال و خندان جلوه میدادند......
 
 
کمی مسن ترها شیرینی پخش میکردند ،بیشتر آنها از کسبه و دکانداران بودند و پنداری برای چشم هم چشمی و رقابت ویا ترس از انگ یا وصله ساواکی بودن به شاگردان مغازه سفارش خرید بیشتر و جعبه بزرگتر شیرینی را میدادند ، و چند تن از جلف ترین آنها در وسط حلقه کودکان و جوانانی که دست میزدند مشغول جنباندن کون و کپلهای خودشان بودند و میرقصیدند .....
 
ولی پیرها و سپیدگیس ها و سپید ریشان با خشم فروخورده ای و اغلب با چشمانی مرطوب و رنگ و روئی افروخته ولی خاموش به این ابراز جهالت شادمانه مینگریستند و دم فروبسته خون دل میخوردند .......
 
در میدان دیدم که ناگهان زن میانسالی که روسری کوچکی به سرش داشت فریاد کشید :
بدبخت ها...... خوشحالید و میرقصید.....مملکت بی صاحب شد ....مردم بی پدر شدند...... آنوقت شما میخندید و خوشحال هستید.......بخندید ، برقصید که دیگه آرزوی خندیدن به دلتون میمونه و آرزوی رقصیدن را باید بگور ببرید ......خوش باشید که دیگه رنگ خوشی رو تو خواب هم نمیبینید ......
 
 
 
چند تا اوور کت پوش ریشو براق شدند وباهم پچ پچ میکردند ،
 
که دو زن دیگر به کمک پیرزنی چادری در حالیکه رو پنجه هاش بلند شده بود سعی میکرد که با دستش جلوی دهن آن زن رو بگیرد ، رفتند و آن زن را هم کشان کشان بردند .......
 
این خوشی جاهلانه و شادمانی ابلهانه با نزدیک شدن غروب وتاریک شدن هوا ادامه داشت .....و تنها حاصل و نتیجه آن فرشی از شیرینی های له شده بزیر پاهای مردمی که حتی شیرینی خوردن را هم نمیدانستند و جعبه های شیرینی لگدمال شده و به گوشه و کنار خیابان افتاده بود و بس ....
 
انگار نه انگار که شهر ما خانه ما بود .....
 
و مردم سرمست از رفتن دیوی که ٣٥ سال کشورشان را از اعماق سنت و فقر و مسکنت به پنجمین قدرت جهان و رفاه و آسایش نسبی رسانده بود و از مرگ ومیر کودکانشان جلوگیری کرد و جز ساختن و آباد کردن جرم دیگری نداشت به خانه هایشان رفتند تا خود را آماده آمدن فرشته
سیاهپوشی بکنند که خنده اورا هیچکس ندیده بود وبا آمدنش و آوردن ناب ترین اسلام ها جنگی هشت ساله را آغاز کند تا غم و نکبت و عزا و رخت سیاه را به آنها هدیه دهد و آنها را به مقام انسانیت برسند .......
 
و آن روز روز ٢٦ دی ماه سال ١٣٥٧ بود که محمد رضاشاه پهلوی در حالیکه میگریست و از بوسیدن پاهایش توسط دوستدارانش جلوگیری میکرد ودر پا ی پله ها ی هواپیما با چشمانی اشکبار گفت : نگذارید ایران را ایرانستان بکنند ....و رفت و دیگر بازنگشت.//
 
و امروزکه سالگشت آنروز است و من به یاد حرفهای آن زن افتادم که تمامش به حقیقت پیوست و خودم شاهدش بودم ، درست گفت ،پس از آنروز دیگر همان مردم رنگ شادی و خوشی را ندیدند و نچشیدند و اگر باور ندارید با مراجعه به تاریخ و خواندن روزها و سالهای پس از آن پی به این حقیقت ببرید ........
 
شاه رفت و با او سعادت و سلامت ، آرامش و آسایش ، رحمت و برکت ، اطمینان و امنیت ، احترام و عظمت ، دلخوشی و نشاط ، بزرگی و کوچکی ، شرم و حیا ، وجدان و عدالت ، دوستی و برادری هم پر کشید رفت..........
 
در حالیکه بدخواهانش میگفتند : فقط پول و طلا و جواهر با خودش برد!
 
پس آنها را که برد و به کجا رفتند ؟؟
 
او که فقط پول و دلار برد !!!
 
روانش شا د و یادش گرامی باد

هیچ نظری موجود نیست: