پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

یک درد دل خودمونی با خدا ولی با لحن لاتی

یک درد دل خودمونی با خدا ولی با لحن  لاتی



فکر نکنید نویسنده این متن بچه دروازه غار هست و روزها مسافر کشی میکنه و شبها سر چهارراه تخمه میشکنه و تسبیح یا زنجیر تو دستش میگردونه و سوت میزنه .....

نه , نویسنده این متن آقای محمد امین نوروزی بچه داراب استان فارس هست و فوق لیسانس در رسته بهداشت حرفه ای دارند و متولد ١٣٦٣ و مجرد هستند.

هرچند که من پیشنهاد میکنم زیاد با خدا خودمونی نشه....

 واین لحن واین طرز حرف زدن و نوشتن و سربسرش گذاشتن با خدا, فکر نمیکنم چندان عاقبت خوبی داشته باشه ...

ناسلامتی مخاطب خداست , کریم آقا بقال که نیست !


                                          خدايا لوتي باش!
 
خدایا چند روزیه انگار چندتا ضعیفه رفتن تو دلم و پشت سر هم دارن رخت می شورن، لعنتی ها بیرون هم نمیان.
 
کلافه شدم از دلشورگی.
چند روزی تریپ مرگ برداشتم، لامصب هر کاری ميکنم از مخم بیرون نميره، انگار یکی با گوشکوب داره مغز و قلبم رو تیلت می کنه، واقعا مردن سخته.
 
انگار که زلزله ای ده بيست ریشتری قراره رخ بده و همه چیزم رو درب و داغون کنه.
 
راستش رو بگم من این دنیا رو دوست دارم، می دانم که می خوای بگی این دنیا تاریک، کوچک و ناچیزه، دمت گرم ولی لوتی من به اینجا دل بستم، بگذار تو همین کلبه خرابه خودم بمانم، الان آمادگی مردن ندارم، بذار برا بعد.
 
 احساس آخر خط بودن، اونم وقتی که از اونور خط تصور دقیقی نداشته باشی -جون هرچی مرده-  قبول کن بدترین احساسیه که می تونه سراغ آدم بیاد.
 
ما که واسه عالم و آدم تریپ بابا شَملی و مردونگی داریم، حرف از مرگ که میشه زانوهام مثل بید می لرزه. دیگه آخه با من چرا نوکرتم؟
 
من که همیشه برا تو لُنگم رو زمین پهن بود، بامرام از این دنیا به آن دنیا شدن خوفه، قبول کن که وحشت داره، من بنده عادات و تعلاقتم. لوتی تو که آخر همه مشتی هایی، اینکه همه چیز این دنیام رو یه دفعه ازم بگیره اصلا با کرم و مشتی گریت جمع نمیشه، پس بیخیل!
 
من دل و روده‌ي مطمئن ندارم مثل این بنده های نور بالات، تو که فقط خدای اونایی نيستي که دلشون رو قرص و مطمئن برای تو نگه داشتن، هستی؟!
 
خدای منی که ضعیف  و ناتوان هستم هم هستی، نیستی؟!
 
 پس کمکم کن، دستت رو بذار روی قلبم تا آروم شم، نمی خواد درِ گوشم بخونی که بعد از این دنیا نور و روشناییه و خیلی بزرگ‌تر و بهتر از این دنیاست.
 
ناز نفست كه این حرفها رو می زنی؛ ولی جون هرچی مرده از دستم دلگیر نشو؛ آخه من هیچکدام از این حرف هاتو نمی فهمم، بابا من خِنگم. اینا رم قبلا ازت شنیده ام، الان مشکل من با این حرفها حل نمیشه، یه فکر جدی‌تر برای این دلشوره دلم بکن.
 
من رابطه‌ام با تو خیلی خوب نبوده، میدونم.
 
اینم می‌دونم که همش به فکر خوردن و خوابیدن بودم و هیچ کار جدی دیگه‌ای نکردم ولی همین که الان اومدم سراغت، چون می دونم لطف و بخشندگی تو خیلی خیلی بیشتر از بدی های منه، پس اگه کمکم نکنی و مرام به خرج ندی، برام کم گذاشتی.
 
الان تو این نفس های آخر؛ کَرم و مشتی گریت رو می خوام. خدایا لوتی باش، بیا از من بگذر و لحظه مرگ رو از من بردار.
 
خدایا پس چرا هی دلشورم داره بیشتر میشه؟
 
چرا هی تکون های قلبم داره بیشتر میشه؟
 
دارم احساس خفگی می‌کنم،کمکم کن، انگار یکی دست و پام رو گرفته و از این دنیا داره می کشتم بیرون، نمی تونم در برابرش مقاومت کنم. خدایا جدی جدی خِفتمو گرفتن و دارن می برنم، خدایا...
 
                                       ***
اینجا انقدر روشن و پر نوره که هیچی رو نمی بینم، زبونم لال شاید کور شدم؟
 
نکنه اصلا مُردم؟!
 
این چه وضعیت لنگ در هوایی که من دارم، ولی نه....
 
انگار زندم، چشمم یواش یواش داره یه چیزهایي رو می بینه. یه غولی پام رو گرفته و میون زمین و آسمون نگهم داشته، چقدر این غول‌ها شبیه منن اما خیلی از من گنده ترن، مثل پنبه از این دست به اون دستم میکنن، تا حالا اینجوری خوار نشده بودم،
 
خوب شد از بچه ها کسی نیست با این وضعیت منو ببینه،
 
خدایا غرورمو شکستی.
 
دوست دارم فریاد بزنم اما نمیشه، این چه جای بی خودیه که من رو آوردی؟
 
اینا کی‌ان؟!
 
فرشته های عذابن؟!  
 
چند نفر به یه نفر؟
 
دیگه دارم واقعا خفه می شم، انگار قلبم از کار وايساده.
 
این آدم غوله‌ای که من توی دستشم می خواد با من یه کاری بکنه، دستش رو بلند کرده و می خواد بزنه به پشتم، خدایا اگه محکم بزنه که نابود میشم، یه کاری بکن، از وحشت دیگه نفسم بالا نمیاد، یا حضرت عباس خانم غوله دستش رو داره می زنه پشتم.
 
اِ... دَمش گرم ، آروم زد، چیزیم نشد، ولی ضمانتی برا بعد نیستا، این دفعه رو شانس آوردم، کمکم کن، مثل اینکه راه نفسم باز شد، الان می تونم داد بزنم، آره می تونم داد بزنم.
 
خدایاااا.... خدایاااااا.... منو از دست این غول ها نجات بده، اینا دارن به من می‌خندن ولی من از اینا می ترسم.
 
 
فقط یه خانم تو این هاست که نظر من رو نسبت به خودش جلب کرده، اونم كه روی تخت افتاده و اصلا جون نداره منو نگاه کنه.
 
حداقل این خانم مهربون رو به هوش می کردی حواسش به من باشه.
 
خدایا اصلا من رو برگردون به دنیای خودم، من که گفتم یه دنیای دیگه رو دوست ندارم،  خیلی بی معرفتی،
 
خدایا صدامو می شنوی؟
 
اینجا کجاست؟
 
من اینجا رو دوست ندارم، اونقدر گریه می‌کنم و داد می زنم تا منو برگردونی، مرام و کَرمت کجا رفته؟
 
خدایا لوتی باش، خدایا...

 

هیچ نظری موجود نیست: